چه خودخواهانه از کنارش گذشت! حتا نیمنگاهی با کنج چشمش هم نکرد. طوری وانمود کرد که اصلاً نمیشناسدش. آن قسم راه میرفت که در کره زمین راه نمیرود. قدمهایش را تندتند برمیداشت. هرقدمی را که برمیداشت، مقداری لای را بر بارانی درازی که پوشیده بود، میپاشید. بارانی سیاهش از گل و لای گلگون شده بود. تابلوی نقاشیای را که با پلاستیک سیاه پیچانده بود، زیر بغل گرفته بود. باران در حال باریدن بود و هرلحظه شدید و شدیدتر میشد. رفت در گوشهای ایستاد و بارانیاش را تکان داد. قطرههای آب زلال به زمین ریخت. تابلو را روبهرویش گرفت. نگاهی انداخت. لبخند زد و دوباره زیر بغلش جای داد. در آرزوی بندآمدن باران ایستاد، اما باران بند نمیآمد. جویهایی از آب باران جاری شد و رعد و برق آدم را میترساند. حدود پانزده دقیقه منتظر بندآمدن باران ایستاد.
پسری که در همان نزدیکی ایستاده بود، وی را میپایید. روز بارانی خوبی بود. مدتها بود باران نباریده بود. بعد از بیست دقیقه، باران متوقف شد. آفتاب خودش را از زیر ابرهای سیاه بهاری نمایان کرد. بوی گل و لای بهاری میداد. احساس شادی برایش دست داده بود. از خوشی به خود میبالید. شوق او را وا داشت که عجولانه بغل باز کند. تابلویی که زیر بغل داشت، به زمین افتاد. متوجه حرکت عجولانهاش شد. خم شد و فوراً تابلو را برداشت. چهرهاش درهم رفت و خوشی یک لحظه پیش را از دست داد. تابلو گلآلود و کمی از قسمت گوشش شکسته بود. پسرک همۀ حرکاتش را زیر نظر داشت؛ چون کمرۀ مخفی همۀ لحظات را شکار میکرد. دخترک آهی کشید و گفت:
چگونه نشانش بدهم!
نشست و از جیبش دستمال کاغذی بیرون کشید. گل و لای را از روی تابلو با حسرت و افسوس پاک کرد. غمگین نشسته بود. یک ماه تمام روی آن تابلو کار کرده بود. لب و لیجهاش کشال بود و بیاندازه ناراحت به نظر میرسید. نمیدانست تابلو را به وی نشان بدهد یا نه. لحظهای همانطور نشست.
از جایش بلند شد. خواست وارد دانشکده شود، اما ناگهان تصمیمش را عوض کرد. راه آمدهاش را برگشت. حالا قدمهایش را شکسته برمیداشت و آن راهرفتن نیم ساعت قبلش نبود. موقع برگشت، ناگهان چیزی را دید. پا سست کرد. یکی دو قدم برداشت. ایستاد. دقیق نگاه کرد. باورش نمیشد. به فکر فرو رفت. از چهرهاش معلوم میشد که اتفاق ناگواری افتاده است. در گوشهای ناراحت بر دیوار تکیه داد. آه سردی کشید. او چه کسی را دیده بود؟ چه چیزی را دیده بود که اینقدر ناراحتش کرده بود؟ احساس حقارت میکرد. احساس خفقان برایش دست داده بود.
همان شخص نقاشیشده در گوشهای در صحن دانشگاه زیر درخت با دختری نشسته بود و حرف میزد. لحظهای همانطور هردویش را تماشا کرد. چه آرام حرف میزدند و چه ملیحانه و عاشقانه لبخند میزدند! پسرک دلش شکسته و ماتش زده بود. هیچ کاری نمیتوانست انجام دهد. فقط نگاه میکرد. از جایش حرکت کرد. قدمهایی از روی عصبانیت برمیداشت. از خود بیخود شده بود. وقتی نزدیک هردو رسید، تابلو را انداخت جلوشان. بغضش ترکید و زد زیر گریه و هقهقکنان دور شد. جوان وقتی این حرکت را دید، دهانش از تعجب باز ماند. تابلو را برداشت و نگاهی به آن انداخت. تصویر نقاشیشده خودش بود. جوان به دختر نقاش نیمنگاهی کرد و همینطور به دختری که کنارش نشسته بود.