یک روایت عامیانه می گوید: از فیل مرغ پرسیدند، چرا بار نمی بری؟
گفت: من مرغ هستم، چگونه بار ببرم!
پرسیدند: پس چرا پرواز نمی کنی؟
گفت: من فیل هستم؛ مگر فیل پرواز می کند!
گفتند : چقدر خوش بختی که ترا نه باری است نه پروازی؛ اما آب و دانه ی سلطانی می خوری!
گفت: بلی، من و برادرم هردو خوشبختیم که بی غم از همه دغدغه های زنده گی آب و دانه ی سلطانی می خوریم و اگر بخواهیم مرغان دیگر را نول و چنگالی نیز می زنیم!
پرسیدند: این برادرت دیگر کی است؟
گفت: برادر بزرگم؛ شترمرغ را می گویم! او نیز چون من آب و دانه ی سلطانی می خورد؛ اما نه پروازی دارد نه هم باری می برد!
پرسیدند: او که شتر مرغ است و تو فیل مرغ، فیل لنگر زمین است، بزرگ تو ای! چگونه او را برادر بزرگ می خوانی؟
گفت: این یک فرهنگ مرغی است، شکسته نفسی داریم، من هرچه که باشم، او را بزرگ خود می دانم، منقار در منقار و چنگال در چنگال نمی شویم!
قرن ها پیش یک شاعر مرغی گفته بود:
از تقاضای زمانه شوره را گفتم نمک
خرس را گفتم تغایو، خوگ را گفتم عمک
ما فیل مرغان را خداوند عقل دراز داده است که از بینی ما تا زمین دراز می شود. ما همه چیز را در زمین می جوییم، زمین خواری می کنیم؛ اما یک ذره هم به فکر آسمان نیستیم. از پدرکلان خود شنیده بودیم که با مالک ده بساز و بر ده بتاز.
ما با هم ساخته ایم، خود را به آب و دانه ی سلطانی رسانده ایم؛ اما نه کاری داریم و نه هم باری! پرواز نمی کنیم؛ اما اگر سرحال بودیم درباره ی پرواز های بلند پرنده گان امریکای شمالی کنفرانس ها برگزار می کنیم!
پرواز از سر سبکی است؛ ما را این آب و دانه چنان سنگین ساخته است که در برابر پرواز حساسیت داریم، تنها پرواز را در طیاره ها خوش داریم تا برویم و در کنفرانس های جهانی پرواز، قرت قرت قرت کنیم! می دانید اگر چنین نمی کردیم به روزگار کل مرغ گرفتار می آمدیم!
پرسیدند این کل مرغ دیگر چگونه روزگاری دارد؟ فیل مرغ خرطوم اش را دراز کرد و دراز کرد، نزدیک بود که عقل اش به زمین بخورد. عقل خود را اندکی بالا کشید و گفت: با اندیشه ی درازی که خداوند به من داده است، می اندیشم زمان آب و دانه ی سلطانی شده است، باید بروم؛ روایت کل مرغ باشد به زمان دیگری! که تا جهان آفرین جهان آفرید/ کسی چنین کل مرغی بد پرواز ندید!