داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «شکار فرشته»

دخترم در آشپزخانه كنار اُ‌رسی ایستاده بود. من پیاز ریزه می‌كردم و او با چشمان گردگردش، باریدن برف را تماشا می‌كرد. از نگاهش پی بردم كه دیدن پاغنده‌های برف كه به آهستگی و شكوه سوی زمین می‌آمدند، خوشش آمده است. باریدن برف افسونش كرده بود. از دامنم گرفت و گفت: «برفه كی از آسمان می‌باره؟» ‌بی‌اختیار جواب دادم: «ملایك.» چیزی نفهمید. ادامه دادم: «هر دانی برفه یك مَلَك از آسمان ده زمین تا می‌كنه.»

پرسید: «ملك چیس؟»

– «فرشته.»‌

چند روز شده بود كه دخترم چهار سالش را پوره كرده بود. از فرشته تصور نسبتاً روشنی در ذهن داشت. در كتاب‌های مصوری كه از این‌جا و آن‌جا به‌سختی برایش پیدا كرده بودم، تصویر فرشته را دیده بود؛ موجود زیبا و رؤیا انگیز با بال‌های سپید، ناباورانه و متعجب پرسید: «هر كدامشه یك فرشته ده زمین تا می‌كنه؟»

‌گفتم: «ها.»

كنار ارسی باریدن برف را خوب دیده نمی‌توانست. یك‌بار دوید و رفت پشتی‌ها را آورد، روی هم گذاشت و ایستاد. قدش بلندتر شد. رویش را به شیشۀ ارسی چسپاند و ذوق‌زده باریدن برف را تماشا كرد. ساكت بود. چشمانم را كه هنوز از بوی پیاز می‌سوختند، به‌سختی باز كردم و سوی دخترم دیدم. به نظرم آمد كه او با هر دانۀ برف موجود زیبا و رؤیاانگیز را با بال سپیدش می‌بیند كه سوی زمین‌ می‌آید. به نظرش می‌آید كه فضا پر از موجودات زیبا و رؤیاانگیز با بال‌های سپید است كه پاغنده‌های برف را در آغوش گرفته‌اند. دخترم رویش را گشتاند و پرسید: «مانده نمی‌شه؟»

‌گفتم: «نی.»

‌بعد گفت: «كاش كه مام بالای سفید می‌داشتم، می‌رفتم برف می‌‌آوردم؛ چه سات‌تیری‌‌ای!»‌ و بعد قهقهه خندید. از قهقهه خندیدنش لذت بردم.

همان‌طور كه پیاز ریزه می‌كردم، بیست‌و‌پنج سال عقب رفتم. یادم آمد كه همین پرسش را از مادر‌كلانم كرده بودم و او هم گفته بود: «هر دانی برفه یك ملك از آسمان ده زمین تا می‌كنه.» من حیران شده بودم و پرسیده بودم: «مانده نمی‌شه؟»

‌مادر‌كلانم گفته بود: «نی.»

‌باز پرسیده بودم: «ملك چیس؟»

مادر‌كلانم اول حیران مانده بود كه چه بگوید، بعد با حسرت گفته بود: «ملكه ما دیده نمی‌تانیم. همه جای ملك است.» من بی‌درنگ اطرافم را نگاه كرده بودم و چیزی ندیده بودم و مادر‌كلانم ادامه داده بود: «همی حالا كه تو ششتی، یك ملك پیش رویت اس، یك ملك پشت سرت، یكی ده شانی ‌‌چپت ‌اس، یكی ده شانه راست.»

من باز بی‌درنگ پیش رویم را دیده بودم، پشت سرم را دیده بودم، شانه‌ی راستم را دیده بودم، شانۀ چپم را دیده بودم. چیزی ندیده بودم؛ اما از این بیروبار نامرئی دور و پیشم وحشت كرده بودم. باز مادر‌كلانم گفته بود‌: «آدم اگه كار خوب كنه، ملكی كه بر شانۀ راس آدم ششته، كار خوب آدمه نوشته می‌كنه، اگه آدم كار خراب كنه، ملكی كه در ده شانی چپ آدم ششته، نوشته می‌كنه.»

من ترسیده بودم. به نظرم آمده بود كه در دور و پیشم موجودات نامرئی نشسته‌اند و بی‌آن‌كه من ببینم یا بدانم شر و شر دربارۀ ‌من چیزی می‌نویسند و این برایم وحشتناك بود. باز پرسیده بودم: «باز اوره چه می‌كنن؟»

«باز ده اعمال‌‌نامۀ آدم نوشته می‌كنن.»

«اعمال‌نامه چیس؟»

مادر‌كلانم ‌كه همان‌طور دانه‌های تسبیح را لول می‌داد، سوی آسمان دیده بود. آسمان هم دیده نمی‌شد. پاغنده‌های برف بود كه با آهستگی و شكوه سوی زمین می‌آمدند و باز گفته بود: «همو چیزی كه روز قیامت به كار آدم میایه، یك ‌ورق ‌اس. تمام كارای آدم ده او نوشته اس، كارای خوب آدم، كارای بد آدم، همگیش، اگه كارای خوب آدم بسیار باشه ده بهشت می‌ر‌ه، اگه كارای بد آدم بسیار بود ده جهنم می‌ره…»

و بعد آهی كشیده و گفته بود: «خدا از آتش جهنم نگاه كنه ده دوزخ آدم گناه‌كار ره كت گرز آتشی می‌زنن، آدم تكه‌تكه و ذره‌ذره می‌شه. باز مورچا همۀ ذرا ره جمع می‌كنن، یك جای می‌كنن، آدمه از سر تیار می‌كنن، باز گرز آتشی ره ده سر آدم می‌زنن. باز آدم ذره‌ذره می‌شه… باز آدم از تشنگی می‌سوزه، آو می‌خایه، كسی آدمه آو نمی‌ته.»

و من جهنم را شكنجه‌گاه عظیمی تصور كرده بودم كه هر طرفش آدم‌های سوخته و پارچه‌پارچه شده ‌افتیده. دست‌های ‌پارچه‌پارچه شده و سوخته، پاهای پارچه‌پارچه شده و سوخته، كله‌های پارچه‌پارچه شده و سوخته، پارچه شده و سوخته…

وحشتناك بود و از همان لحظه روابطم با ملك شانۀ چپم، اصلاً با شانۀ چپم، با دست و پای چپم، خراب شده بود. به نظرم می‌آمد كه این ملك شانۀ چپم چون منشی از صبح تا شب و از شب تا صبح دربارۀ ‌من می‌نویسد و می‌نویسد و تلاش می‌كند كه مرا به دوزخ بفرستد.

اگر به كلانی سلام نمی‌دادم. اگر از همه حق و ناحق اطاعت نمی‌كردم. اگر چون و چرا می‌كردم، اگر گیلاسی آب می‌نوشیدم و شكر را فراموش می‌كردم، اگر كلانی می‌درآمد و من قد‌راست ایستاد نمی‌شدم، اگر دست كلانی را نمی‌بوسیدم، می‌دانستم كه كارم ساخته است و ملك شانۀ چپم، چون منشی وظیفه‌شناسی همۀ گناهانم را شر و شر خواهد نوشت و ثبت خواهد كرد و فاصلۀ من با دوزخ نزدیك و نزدیك‌تر خواهد شد. بعضی وقت‌ها هم از ترس به خلاف میل خودم رویم را سوی شانۀ چپم می‌كردم و لبخند دوستانه‌‌ای می‌زدم. می‌خواستم كه به ملك شانۀ چپم بگویم كه دوستش دارم تا بدین صورت، رابطه با ملك شانۀ چپ خوب باشد و حداقل به ناحق یا از سر لج چیزی ثبت آن ورق نكند.

ملك شانۀ چپم برایم كابوسی شده بود. روزها به ‌هر صورت زیاد متوجه حضور ملك‌ها نمی‌بودم، اما شب‌ها، هنگامی كه در بسترم می‌درآمدم و لحافم را رویم می‌كشیدم و با خود تنها می‌شدم، به ملك شانۀ چپم و چیزهایی را كه نوشته است، می‌اندیشیدم. صدای نفس‌ها و ضربان قلبم را می‌شنیدم و به همۀ گناهانی كه در آن روز مرتكب شده بودم، می‌اندیشیدم و باز خدا‌خدا می‌كردم كه خدا كند به ناحق چیزی ننوشته باشد، از سر لج ننوشته باشد، بی‌خود ننوشته باشد.

دعا می‌كردم كه همان چیزی را بنویسند كه كرده‌ام. اگر معنای این كار و آن كار را نفهمیده باشد، چه خواهد شد؟ كاش كه از من بپرسد… و بعد همان‌طور كه زیر لحاف بودم، با خود عهد می‌كردم كه سر از فردا ‌‌كلان‌ها را سلام بدهم، راست در چشم ‌كلان‌ها نبینم، حق و ناحق از همه اطاعت كنم، چون و چرا نكنم، اگر گیلاس آبی نوشیدم، حتماً شكر كنم، اگر كلانی از در درآمد قد‌راست ایستاد شوم. دست همۀ كلان‌ها را ببوسم و باز از خود می‌پرسیدم كه اگر این ملك شانۀ چپم همه‌چیز را ناحق و از سر لج بنویسد و روز قیامت با گردن افراشته بایستد و نوشته‌اش را بلند‌بلند بخواند، چه‌طور خواهد شد؟ فكر می‌كردم كه گرز آتشینی را به سرم فرود خواهند كرد و مرا باز خواهند ساخت و من با لبان سوخته آب خواهم خواست. كسی آب نخواهد داد و باز با گرز آتشینی مرا ذره‌ذره خواهند كرد. از ترس می‌لرزیدم. در زیر لحاف عرق از سر و رویم جاری می‌شد. بالشتم نمناك می‌شد و هر شب همین‌طور با ترس و لرز خوابم می‌برد.

من در آشپزخانه با روغن و پیاز و برنج و گوشت مصروف شدم. بوی پیاز‌بریان همه‌جا پیچیده بود. دخترم را می‌دیدم كه پشتی‌ها را از زیر ارسی زیر آن ارسی می‌برد و از این اتاق به آن اتاق می‌رود تا باریدن برف را خوب و خوب‌تر تماشا كند.

دیدم كه ارسی را باز كرد، دستش را از ارسی بیرون كرد. پاغنده‌های برف روی كف دستش افتادند. فریاد زد: «یك فرشته ده قف دستم نشسته.» دویده آمد. مشتش بسته بود. گفت: «می‌فامی، ‌ده مشتم یك فرشته‌س؟» ‌و مشتش را باز كرد. قطرۀ آبی در كف دست كوچكش لغزید. گفت: «پرید. دیدی؟ رفت كه دگه برف بیاره، دیدی؟»

‌گفتم: «نی.»

‌مصرانه گفت: «مه دیدم.»

از دامنم گرفت و گفت: «دو بال سفید بریم بخر.»

‌گفتم: «خو می‌خرم.»

«چه وقت؟»

«صبا.»

پرسید: «چند می‌ته؟»

گفتم: «نمی‌فامم»

با عجله در جیب كتش به جست‌وجو پرداخت. سكۀ ناچیزی از آن بیرون كرد و گفت: «پیسه خودم دارم. بریم دیگه.»

گفتم: «گفتمت كه صبا می‌خریم.»

‌گردنش را یك‌سو كج كرد و با بی‌حوصلگی گفت: «خو صبا همی حالی‌‌اس دیگه! بریم.»

‌گفتم: «خو، صبر كه كارم خلاص شوه.»

‌دخترم از خوش‌حالی خیز زد. قهقهه خندید. با حسرت سویش دیدم. دوید و رفت به اتاق دیگر. شاید من هم با حسرت به جهان ممكن‌ها می‌دیدم، به جهانی می‌دیدم كه در آن همه‌چیز را آرزو كردن ممكن است، دربارۀ همه‌چیز اندیشیدن ممكن است. همه‌چیز را گفتن ممكن است، جهانی كه در آن بی‌نهایت فردا است. فردا امروز است، همین حالا‌ست. اعداد مفاهیم مجردند. دلم فشرده شد.

***

یادم آمده دیرگاهی ا‌ست كه در اتاق پیش ارسی استاده و ارسی را باز كرده و به شكار فرشته‌ها پرداخته است. ترسیدم كه مبادا سرما بخورد و شب سرفه كند. از آشپزخانه صدا كردم: «ارسی ره پیش كو كه خنك ‌می‌خوری.»

قاطعانه گفت: «نی، نمی‌كنم.»

«پیش كو گفتم.»

«نی، نمی‌كنم. برفه سیل می‌كنم.»

رفتم، با دستان چرب و پیشانی ترش ارسی ‌را بستم و به آشپزخانه آمدم. شنیدم كه دخترم باز ارسی را باز كرد. نمی‌دانم چرا به یاد مادر‌كلانم افتادم، به یاد قصۀ ‌ملك‌ها افتادم.

چیزی نگفتم. نمی‌دانم چه مدتی پیش ارسی باز استاد و فرشته‌ها را در مشتش اسیر كرد و رها كرد. دخترك یا خنك خورد یا خسته شد، آمد پیش من، چیزی نگفت. خوش‌حال شدم كه بازار رفتن و خریدن بال‌های سپید را فراموش كرده است. یك‌بار گفت: «پیشتر تو چی گفتی؟»

پرسیدم: «مَچُم چی گفتم؟»

گفت: «فرشته نگفتی. یك‌چیز دیگه گفتی.»

گفتم: «ملك گفتم؟»

گفت: «ها ملك، ملك نام فرشته‌‌س؟»‌

و این‌بار بی‌اختیار قصۀ ملك‌ها را برایش كردم. گفتمش كه یك ملك پیش روی آدم است. یك ملك پشت سر آدم است، یك ملك در شانۀ راست آدم، ‌‌یك ملك در شانۀ چپ آدم است. گفتم كه اگر آدم كار خوب كند، در بهشت می‌رود و اگر آدم كار بد كند، در دوزخ می‌فرستندش. گفتمش كه اگر آدم اطاعت كلان‌ها را نكند، دست كلان‌ها را نبوسد، اگر با كلانی چون و چرا كند، اگر آب بنوشد و شكر نگوید، اگر قد‌راست پیش راه كلانی ایستاده نشود، ملك شانۀ چپ همه‌اش را می‌نویسد و درج اعمال‌نامه‌اش می‌كند. به دوزخ می‌فرستندش. باز قصۀ ‌گرزهای آتشی را گفتم، ذره‌ذره شدن را گفتم، قصۀ مورچه‌ها را گفتم، قصۀ تشنگی و لب‌های سوخته را گفتم، قصۀ آب خواستن را گفتم، قصۀ آب ندادن را گفتم.

وقتی گپ‌هایم خلاص شد، دخترم هنوز متفكرانه سویم می‌دید. بر روی گردش و به دو چوتی دراز‌‌ مویش چشم دوخته بودم. دهانش باز مانده بود. یك‌بار رفت ارسی اتاق دیگر را بست. دیگر‌ چیزی نگفت. ساكت بود و حركاتش چابكی‌اش را از دست داده بود. غذایش را در سكوت خورد و مثل هر شب جار و جنجال نكرد.

وقتی كه خوابش گرفت، مثل هر شب آمد پیش من. لباس‌هایش را تبدیل كردم، رویش را بوسیدم، دعایی خواندم خودم دعایی برای خوابش ساخته بودم. هر شب پیش از خواب هما‌ن‌طور كه چوتی‌های دراز مویش را نوازش می‌كردم، در گوشش می‌گفتم: «اَفتَو و ماتَوهَ خَو ببینی… گل و سبزه ره خَو ببینی، مره خَو ببینی.» می‌خندید و می‌گفت: ‌«ترُه خَو می‌بینم.» و رفت در بسترش دراز كشید. لحافش را رویش كشیدم و دخترم با خودش تنها شد.

***

شب ناوقت شده بود. كارهای هر شبم را تمام كردم، ‌رفتم كه بخوابم، خبر دخترم را گرفتم. دیدم زیر لحافش شور می‌خورد. شب‌های دیگر وقتی به بستر می‌بردمش، لحافش را به رویش می‌كشیدم. همین‌كه سرش را بر بالشت می‌گذاشت، خوابش می‌برد.

لحافش را از رویش پس كردم، تكان خورد، خواب نرفته بود. سویم دید. دلهره‌‌ای در چشمان خواب‌آلودش خفته بود… شاید هم با هراس به ملك شانۀ چپش می‌اندیشید، به اعمال‌نامه‌اش می‌اندیشید كه مبادا ملك شانۀ چپ چیزی، ‌ناحق نوشته باشد یا از سر لج نوشته باشد.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سپوژمی زریاب
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx