من تک درختی هستم. در این جا بیخی تنها هستم. در دَور و پیشم، نی درختِ دیگری دیده میشود و نی گیاهی. تا چشم کار میکند، زمین خشک است و بویِ تنهایی. پشتِ سرم، تپه یی قرار دارد. تپه هم خشک و بی آب و علف است. زمستان ها، همه جا را برف میپوشاند. باد سردی میوزد و خنک بیداد میکند. شب ها، سیاهیِ ترس ناکی، همه جا را فرا میگیرد. حتی برفِ سپید هم رنگ میبازد و خود را در پردۀ اندوه رنگِ تاریکی میپیچد. آن گاه، تنها آوازِ باد و نالۀ گرگانِ گرسنه شنیده میشود.
تحمّلِ چنین شب هایی، در تنهایی دامنۀ تپه و در حاشیۀ این دشتِ بزرگ، کارِ دشواری است. بعد، همین که بهار فرا میرسد، برف ها، بی درنگ آب میشوند و ناپدید میگردند. چند تا گیاه و بوته، این جا و آن جا، از زمین سر میکشند؛ امّا عمرِشان بسیار کوتاه است: یک روز که آفتاب گرم تر تابید، گیاهها و بوتهها از نفس میافتند و سر خَم میکنند. فردا، دیگر نمیتوانند سرهای شان را بلند کنند. پس از آن، دیگر چیزی نیست. تنها آفتاب است و گرمای جان سوز. و من، این جا ایستاده میمانم ـ در زیر آفتابِ داغ، تشنه و از حال رفته.
گرمای خورشید و خشکی دامنۀ تپه هم، تحمّل ناپذیر هستند؛ ولی چی باید کرد؟ کسی از من نمیپرسد که این آفتابِ داغ، برایم خوش آیند هست یا نی. اصلاََ کی مرا این جا کاشته است؟ مردِ ستم گری بوده است. کاشتنِ یک درختِ تنها، در چنین جایی! منظور او چی بوده است؟ با این کارش چی چیزی را میخواسته است ثابت کند؟ این پرسش، از خودِ من شده است. آن مردِ عینکی این را پرسید. در واقع، در حالی که از پشتِ عینک های سپیدش، خیره خیره مرا مینگریست، پرسید: کی ترا در این تنهایی رها کرده است؟ منظورش چی بوده است؟
پرسش جالبی بود که برایش پاسخی نداشتم. تا اکنون هم نتوانسته ام پاسخی به این پرسش پیدا کنم… بارها، در میانِ سیاهی شب و در زیرِ گرمای داغِ خورشید، از خودم پرسیدهام: کی مرا در این تنهایی رها کرده است؟ منظورش چی بوده است؟ ولی پاسخی نیافتهام؛ حتی یک پاسخِ کوتاه و مختصر. و آن مرد عینکی، سخن های دیگری هم گفته است. مرد عجیبی بود که موهای چنگ چنگ داشت. چشم هایش، از پشتِ شیشه های عینکش ـ مانند دو تا مُهرۀ درخشانِ سیاه ـ برق میزدند. چرا او به سراغ من میآمد؟ نمیدانم. اصلاََ چی گونه مرا پیدا کرده بود؟ این را هم نمیدانم. یک روز، در زیرِ آفتابِ داغ، دیدم که نمودار شد. سوارِ یک دوچرخه بود. نفس نفس زنان و عرق ریزان جلو آمد.
هنوز کاملاََ نزدیک نشده بود که ایستاد. خیره خیره مرا نگریست ـ مثل آن که موجود عجیبی را میدید. خوش حال شدم که سرانجام کسی به سراغ من آمده است. فکر کردم که شاید همین مرد، سالها پیش، مرا این جا کاشته است. مرد نزدیک تر آمد. دوچرخه اش را روی زمین گذاشت. سخت عرق کرده بود. باز هم جلوتر آمد. در چند قدمی ایستاد. آن گاه، دست هایش را به هم گره کرد و گفت: تو این جا چی میکنی؟
من پاسخی نداشتم. دریافتم که این مرد، مرا نکاشته است. مرد، در حالی که دست هایش هم چنان گره کرده بودند، گفت: کی تو را در این بیابان کاشته است؟
باز هم، پاسخی نداشتم. احساس میکردم که ستمِ بزرگی بر من روا داشته شده است و این مرد، در این احساس، با من شریک است. مرد باز هم پرسید: کی تو را در این تنهایی رها کرده است؟ منظورش چی بوده است؟
البته که به این پرسشها هم پاسخی نداشتم.
مرد، دست هایش را گشود. به گِرد و پیشش اشاره کرد و گفت: این تنهایی را ببین! بعد، بلند تر تقریباََ فریاد کشید: خدای من، این تنهایی را ببین! پشه یی نیست که در هوا پَر بزند!
به سویم نگریست. با دقّت نگریست و ناگهان، خنده را سر داد. در این حال، گفت: من به ریش تو میخندم، ای تک درخت! به تنهایی تو میخندم. چه سرنوشت مضحکی داری… تو درخت بی چاره یی هستی!
روی زمین نشست. مدّت درازی خندید. سرانجام برخاست. دوچرخه اش را برداشت. سوار شد و رفت. وقتی خوب دور شد، ایستاد. باز هم، به سوی من نگریست و فریاد زد: ای درختِ تنها! درنگی گرد و دوباره فریاد کشید: ای درخت تنها، من به سرنوشتِ تو میخندم! خندید و با دوچرخه اش به راه افتاد و آرام آرام ناپدید شد.
فکر کردم که دیگر هرگز او را نخواهم دید؛ ولی فردا، باز هم آمد. همان گونه سوار بر دوچرخه آمد. باز هم، عرق کرده بود. این بار، چیز دیگری هم با خودش داشت. یک قفس سیمی کوچک بود به رنگِ طلایی. دوچرخه اش را گذاشت روی زمین. قفس را برداشت و آمد سوی من. چند قدم دور تر ایستاد و گفت: باز هم آمدم… میبینی که باز هم آمدم!
پس از لختی درنگ افزود: یک قفس هم آوردهام. میآویزمش به شاخۀ تو. با زحمت، قفس را بر یک شاخۀ من آویخت. نفسِ عمیقی کشید و گفت: شاید این قفس، پرنده یی را جلب کند.
بی درنگ، مثل آن که سوء تفاهمی را رفع کند، دست هایش را تکان داد: میخواهم پرنده یی در این قفس زندانی شود. نی… هرگز، فقط شبها را در این قفس سپری کند. میبینی که دروازه اش باز است؟ درنگ کرد. سرش را پایین انداخت. نمیدانم در چی فکر فرو رفت. بعد، ناگهان، سرش را بلند کرد و گفت: تو خواهی پرسید که قفس را برای چی خریده ام، ها؟ برای یک پرنده خریدم. پرنده یی چند روز در آن زنده گی میکرد. این پرنده را از دست کودکان کوچۀمان نجات دادم. در حقیقت خریدمش. پرندۀ بیماری بود. رهایش که کردم، پریده نتوانست. آن گاه رفتم و این قفس را برایش پیدا کردم. پرنده در گوشۀ قفس خزید. من، روزها به او خیره خیره مینگریستم. در چشم هایش چیزی بود ـ یک چیزِ نامفهوم. بسیار فکر کردم تا این چیز نامفهوم را دریابم و… دریافتم. میفهمی با چشم هایش میگفت: «من برای چی زنده هستم؟ معنای زنده گی من چی است؟»
نفهمیدم که دیگر چی میخواست بگوید. مرد، عینک هایش را کشید. پاک کرد و دوباره به چشمش گذاشت و ادامه داد: یک روز، به پرنده گفتم: «تو آزادی میخواهی!» و از قفس بیرونش کردم. پرواز کرد و سرِ درخت نشست. دیدم که باز هم، به سوی من مینگرد. دیدم که باز هم، همان چیز، در چشم هایش خوانده میشود. انگار از همان دور از من میپرسید: «من برای چی زنده هستم؟»
من که پاسخی نداشتم، سرم را پایین انداختم. ناگهان، پرنده پرواز کرد. آمد و دوباره درونِ قفس شد. در گوشۀ قفس خزید و خیره خیره به سویم نگریستن گرفت. مردِ عینکی با دست هایش حرکتی کرد و گفت: من چی میتوانستم بکنم؟ هیچ! دروازۀ قفس را بستم و به پرنده خیره شدم. دیدم که باز هم، در چشم هایش همان پرسش موج میزند: «معنای زنده گی من چی است؟»
عصبانی شدم. میدانی، واقعاََ عصبانی شدم و فریاد کشیدم: «من چی میدانم؟» بعد، حالم به هم خورد و رفتم به تشناب. در آن جا، ناگهان، خودم را در آیینه دیدم. به چشم های خودم خیره شدم. عجیب بود. احساس کردم که در چشم هایم، چیزی، پرسشی، خوانده میشود. احساس کردم که چشم هایم میپرسند: «معنای زندهگی چی است؟»
باز هم فریاد کشیدم: من چی میدانم؟
دویدم به سوی قفس. دیدم که پرنده، افسرده حال، نشسته است. یعنی در کُنجی خزیده بود. آن گاه، احساس کردم که من، خودم، آن پرنده هستم. احساس کردم که آن پرنده، من هستم. به حالش گریه کردم ـ پنهانی گریه کردم.
مردِ عینکی آغاز کرد به گریه کردن. دلم به حالش سوخت. مدّتی گریست. باز هم عینک هایش را پاک کرد و بعد، ادامه داد: در این حال، زنم آمد و پرسید: «چی میکنی؟»
گفتم: «خودم را تماشا میکنم.»
گفت: «منظورت چی است؟»
پرنده را که در کُنجِ قفس خزیده بود، نشانش دادم و گفتم: «این پرنده، من هستم.»
زنم قهقهه خندید. بعد، شنیدم که این موضوع را به برادرش قصه میکرد. مرد، در موهایش چنگ زد. زمین را نگریست و گفت: چه تلخ است! بسیار تلخ است، میدانی؟
مرد، کمی سکوت کرد و دوباره ادامه داد: فردای آن روز که به سراغ پرنده رفتم، دیدم که حرکت نمیکند، مُرده بود. فریاد کشیدم: «تو را چی شده؟ آخر چرا؟» پرنده را از قفس بیرون کردم. یعنی پیکر بی جانش را بیرون کشیدم. دیدم که کاملاََ نم ناک است. فهمیدم که بی چاره را در آب خفه کرده اند. بی اختیار فریاد کشیدم. زنم و برادرش آمدند. باز هم، سرِ آنان فریاد کشیدم: «آخر من به شما چی کرده بودم؟»
هر دو پرسیدند: «منظورت چی است؟»
پرنده را نشان دادم و گفتم: «آخر من به شما چی کرده بودم؟»
هر دو قهقهه را سر دادند. منظورشان را از این قهقهه نفهمیدم؛ ولی به نظرم آمد که میگویند: «ما به سرنوشتِ تو میخندیم!»
آن گاه، سرم را میانِ دست هایم گرفتم و فریاد زدم: ای سرنوشت، نفرین بر تو!
زنم و برادرش پُخ زدند. من پیکر پرنده را گرفتم و به بام رفتم. خورشید میخواست غروب کند. به چشم های پرنده نگریستم. کدر و تیره بودند. دیگر چیزی، پرسشی، در آنها خوانده نمیشد. احساس کردم که این زنده گی است که سؤال میسازد. این بار، با جرأت و دقّتِ بیش تری به چشم های پرنده خیره شدم. در پشتِ نگاه کدر و تیرۀ او، آرامش عمیقی سایه افگنده بود. مرد عینکی، مدّتی پیشانی اش را بر زانو نهاد و خاموش ماند. بعد، سرش را بلند کرد و قصه اش را ادامه داد: هوا که تاریک شد، پیکر پرنده را در جیبم گذاشتم و از خانه برآمدم. نسیمِ سردی میوزید. قرصِ ماه، در سینۀ آسمان نقش شده بود. فضا رنگ غصه آلودی داشت. دلم شد که به روی این فضای غصه آلود تُف بیندازم و انداختم.
پیکر پرنده را از جیبم بیرون کشیدم. لختی نگاهش کردم. پیکرش سرد و نم ناک بود. به آرامش او حسد بردم. آرامشِ پرنده عصبانی ام ساخت. آن گاه، با همه نیرویم پرندۀ مرده را به سوی رودخانه پرتاب کردم. پیکر پرنده، مدّتی روی آب ماند و با حرکت آب به جلو رفت. بعد، ناگهان دیدم که پرنده، جان گرفت. خودم دیدم که جان گرفت و پرواز کرد. چند لحظه یی، در نورِ ماه، این سو و آن سو پرید. سپس، سرِ شاخۀ درختی نشست و به من خیره شد. چشم های کوچکش، در روشنیِ ماه، میدرخشیدند و همان چیز، همان پرسش، در آنها موج میزد: «معنای زنده گی من چی است؟»
تکرار این پرسش، مانند ضربۀ سختی بر من فرود آمد و خُردم کرد. زیر درخت به زانو درآمدم و زاری کنان گفتم: من چی میدانم! ولی پرنده، مصرّانه به من خیره شده بود و پرسشش را، با چشم هایش، تکرار میکرد. خودم را بسیار درمانده یافتم. از فرط ناتوانی، اشک در چشم هایم دوید. گفتم: برو از کس دیگری بپرس! و افزودم: از زنم بپرس… از برادرش بپرس!
ناگهان، پرنده به صدا درآمد و با آوازِ زیر و باریکی گفت: تو محکوم به آن هستی که این پرسش را پاسخ بدهی! بعد، آوازی کشید که شبیه یک قهقهه زیر و باریک بود.
پرسیدم: تو بر من میخندی؟
پرنده پاسخ داد: من به سرنوشتِ تو میخندم! و پرواز کرد و رفت.
از دنبالش فریاد کشیدم: نفرین بر تو باد!
دیگر پرنده رفته بود. آبِ رودخانه، زیرِ روشنی ماه، آرام آرام به جلو میرفت. به خانه که رفتم، زنم پرسید: کجا رفته بودی؟
گفتم: پیکر پرنده را به رودخانه انداختم. امّا…
زنم پرسید: امّا چی؟
به جای آن که پاسخش را بدهم، به سوی قفس دویدم. قفس خالی بود. پرنده برنگشته بود. زنم از دنبالم آمد و پرسید: امّا چی؟
گفتم: پرنده را به دریا انداختم؛ امّا او زنده شد و پرواز کرد.
زنم لب خند تمسخرآمیزی زد و پیشِ برادرش به اتاق دیگر رفت. شنیدم که برادرش گفت: چه احمق!
مردِ عینکی خاموش شد. مدّتی آسمان را نگریست. لختی هم، به قفسِ خالی چشم دوخت و سپس، گفت: آن شب، خوابم نمیبُرد. دم به دم، آب میخوردم. مثل این که تب داشتم. بعد، در میانِ خواب و بیداری، احساس کردم که پرنده به قفس برگشته است. آوازِ پرپر زدنش را شنیدم. آهسته برخاستم و به سراغِ قفس رفتم. به راستی هم، پرنده برگشته بود. از پشتِ میله های قفس، خیره خیره، مرا مینگریست. در چشم های کوچکش، همان چیز، همان پرسش، میجوشید: معنای زنده گی من چی است؟
نجواکنان گفتم: آخر من چی میدانم!
ولی پرنده، نگاهِ پرسش آمیزش را از من برنداشت. زنم، خواب آلود، صدا زد: چی میکنی؟
فریاد زدم: پرنده برگشته است!
زنم شتاب زده آمد. چهره اش از ترس سپید شده بود. با دستم قفس را نشانش دادم و پیروزمندانه گفتم: ببین!
گفت: در قفس که چیزی نیست.
به سوی قفس دیدم. به راستی خالی بود. گیج شدم. زنم نگاهِ خشم آلودی به من انداخت و رفت که بخوابد. شنیدم که با عصبانیّت گفت: احمق!
من میفهمیدم که چی کنم. باز هم چشمم به قفس افتاد. لرزیدم. پرنده برگشته بود و با همان نگاهِ اصرارگرش، خیره خیره مرا مینگریست. دروازۀ اتاق را بستم. در برابرِ پرنده زانو زدم و گفتم: چرا اذیتم میکنی؟
با آوازِ زیر و باریکش پرسید: معنای زنده گی من چی است؟
عاجزانه پاسخ دادم: نمیدانم.
با آوازِ زیر و باریکش خندید و باز هم پرسید: یعنی معنای زنده گی خود تو چی است؟
باز هم عاجزانه پاسخ دادم: نمیدانم.
مثل این که پرنده عصبانی شد و گفت: پس فایدۀ زنده گی تو چی است؟
به فکر فرو رفتم که برای این پرسش او پاسخی پیدا کنم. مدّت درازی فکر کردم و پاسخی نیافتم. یک بار، متوجه شدم که هوا روشن شده است. قفس خالی بود. عصبانی بودم. ناچار بودم که سرِ کارم بروم و رفتم. در دفتر، سخت ناراحت بودم. احساس میکردم که پرنده، خودش را جایی پنهان کرده است و با نگاه پُراصرارش مرا مینگرد. چندین بار، همه جا را گشتم؛ امّا پرنده را نیافتم. با این هم، مطمئن بودم که پرنده آن جا هست و مصرّانه مرا مینگرد و میپرسد: پس فایدۀ زنده گی تو چی است؟ ناگهان، تحملم را از دست دادم. مشت هایم را روی میز کوبیدم و فریاد کشیدم: نمیدانم… نمیدانم!
همکارانم به سویم دویدند و پرسیدند: چی گپ شده؟
برخاستم و در حالی که چشم هایم از حدقهها برآمده بودند، فریاد زدم: من که مجبور نیستم به پرسش های این پرندۀ احمق پاسخ بدهم.
همکارانم پرسیدند: کدام پرنده؟
در این هنگام، رییس مان داخل دفتر شد و پرسید: این سروصدا چی است؟
به سوی او رفتم. از یخنش گرفتم و گفتم: تو پاسخ بده… فایدۀ زنده گی تو چی است؟
رییس دستور داد: این احمق را بیرون کنید!
و مرا بیرون کردند. نمیدانم کجاها رفتم. سرانجام، خودم را در اتاقم، در برابر قفسِ خالی یافتم. کاردی در دستم بود. زنم سراسیمه به اتاق آمد و پرسید: چی میکنی؟
گفتم: اگر این بار بیاید، سرش را میبُرم. و فریاد کشیدم: پرندۀ بزدل، بیا! ناگهان، به نظرم آمد که حویلی پُر از پرنده شد. پرنده گان، با آوازهای زیر و باریک، پشت سرِ هم میگفتند: فایدۀ زنده گی تو چی است… فایدۀ زنده گی تو چی است… فایدۀ زنده گی تو چی است؟
و من فریاد کشیدم: ای سرنوشت… نفرین بر تو! و دیگر چیزی نفهمیدم. چشم که باز کردم، بر بسترم بودم. پزشک بالای سرم نشسته بود. گرماسنجی در دهانم گذاشته بود. پزشک آهسته پرسید: حال تان چی گونه است؟
من آهسته زمزمه کردم: فایدۀ زنده گی من چی است؟
پزشک لب خندی زد و من به خواب رفتم.
مردِ عینکی خندید. به سرش دست کشید. عینک هایش را پاک کرد و ادامه داد: وقتی حالم بِهتر شد، در صدد برآمدم که جایی برای این قفس پیدا کنم. سرانجام، ترا پیدا کردم. حالی هم، قفس به شاخۀ تو آویزان است. بگذار که پرنده بیاید و آن قدر در تنهایی از خودش بپرسد که زهره اش بترکد. برخاست. لباسش را تکاند و گفت: دیگر ناوقت شده… باید بروم. سوی قفسِ خالی دید. لب خندی زد. دوچرخه اش را برداشت. به راه افتاد و رفت.
دیگر هوا تاریک شده بود. قفسِ خالی بر شاخه ام تکان میخورد. لختی بعد، ماه برآمد. زمینِ خشک و تپۀ بی آب و علف، در خاموشی شب به خواب رفتند. زمان، بی اعتنا به همه چیز، آرام آرام میگذشت و شب را با خودش میبُرد. نیمه های شب بود که دیدم مرد عینکی، سوار بر دوچرخه اش برگشت. صندوقی با خودش آورده بود. دوچرخه اش را گذاشت و سوی من آمد. با دقّت، قفسِ خالی را نگریست و زمزمه کرد: مطمئن بودم که این جا نیست. دست هایش را در جیب کرد و ادامه داد: میدانی، چه ترسناک است! این پرنده، اصلاََ وجود خارجی ندارد. این پرنده بیرون از من نیست ـ در درونِ من است. اصلاََ خودم آن پرنده هستم. چه ترسناک است! اصلاََ در این مدّت، خودم از خودم میپرسیده ام که فایدۀ زنده گی من چی است.
خاموشانه، چند قدم برداشت. ایستاد. خندید و ادامه داد: اِمشب، باز هم، ناگهان از خواب برخاستم. احساس کردم که پرنده برگشته است. کاردی را که زیرِ بالشت پنهان کرده بودم، برداشتم و به سراغ قفس رفتم. قفس در جایش نبود. به یادم آمد که قفس را این جا آورده ام؛ امّا آوازِ پرنده را میشنیدم. از دوردستها میشنیدم. کوشیدم بدانم که آواز از کجا میآید. ناگهان، دریافتم که این آواز، از درونِ خودم بر میخیزد ـ این دوردستها در درونِ خودم بود. لرزیدم. عرقِ سردی را بر پیشانی و شقیقه هایم حس کردم. بی درنگ از خودم پرسیدم: فایدۀ این آواز چی است… فایدۀ شنیدن این آواز چی است… فایدۀ شنیدن این آواز چی است؟
آن گاه، تصمیم گرفتم که بیایم این جا و آواز را برای همیشه خاموش سازم. مردِ عینکی، سوی صندوق رفت و آن را نزدیک آورد. از میان صندوق، ریسمانی را بیرون کشید. یک سرِ ریسمان را حلقه ساخت و سر دیگرش را به شاخۀ من بست. چند لحظه، در حالی که زمین را مینگریست، خاموشانه این سو و آن سو قدم زد. بعد، ایستاد. به اطرافش نگاه کرد و گفت: شب! درنگی کرد و گفت: تنهایی! و افزود: پرسش!
سرِ صندوق بالا شد. حلقۀ ریسمان را به گردنش انداخت. لبخندی زد و گفت: ای درختِ تنها، فایدۀ زنده گی تو چی است؟ این جا که باغ نیست. لختی درنگ کرد و باز هم گفت: آری این جا که باغ نیست!
آن گاه ـ مثل آن که کسی را صدا بزند ـ با خشم فریاد کشید: باغ… باغ… باغ! کسی صدایش را پاسخ نگفت و صدایش در تاریکی شب گم شد. بعد، خندید و به دنبال خنده اش گفت: من به سرنوشتِ تو میخندم!
باز هم خندید. خنده اش بُلند تر شد و فریاد زد: واقعاََ به سرنوشتِ تو میخندم!
با لگد، صندوق را از زیر پایش دور کرد و حلق آویز شد. دستها و پاهایش، چندین بار تکان خوردند و بعد، بی حرکت ماندند. پسان تر، سپیدیِ روز نمایان گشت. مردِ عینکی مُرده بود. روی چشم هایش پردۀ تاریک و کدری کشیده شده بود و او، از پشتِ این پردۀ کدر و تاریک، قفسِ خالی را مینگریست.