قدیمترها که سفر مثل امروز آسان و سریع نبود، زیارت کربلا برای خیلیها آرزویی بزرگ و گاهی محال بود، مخصوصاً برای آنهایی که دستشان تنگتر بود؛ آدمهایی که تمام عمرشان به آرزومندی زیارت میگذشت. این مطلب بیکاغذ اطراف، روایت اشتیاق همین آدمهای تنگدست است؛ روایت سیدرضی و بیبی سکینه که اشتیاق زیارت کربلا را با خود از کابلِ افغانستان به قمِ ایران آوردند و شعلهاش را در سینه روشن نگه داشتند، تا بالاخره نصیبشان شد.
سال 52 خورشیدی، کابل هنوز پاچا داشت. در بغداد هم پادشاه و مَلِکی بوده انگار ولی مادرکلانم بیبی سکینه، که آن وقتها جوان بود و فقط چهل سالی سن داشت، اسمش را نمیدانست. اسم شاهی را هم که در تهران بوده، گاهی از رادیوی پدرکلانم، سیدرضی میشنید. ولی اسم او را هم در خاطر نداشت. برای مادرکلان عراق فقط کربلا بود و نجف. روزهای جمعه در تکیهخانهی تپهسلام اسم این دو شهر را بیشتر میشنید. همیشه یک ساعتی زودتر میرفت و از انگشتشمار زنهایی که پایشان به آنجا رسیده بود، وصف آن سرزمین را میپرسید. همیشه خوششانس نبود. خیلی وقتها کسی نبود پُرسوپال کند. ولی وضع سیدرضی در قسمت مردانه بهتر بود. میتوانست مُلاهایی را ببیند که چند سالی را نجف بودهاند و حرفها و خاطرههایشان در یک جمعه خلاص نمیشد. بیبی سکینه به یک واسطه توصیف کربلا و نجف را بعد از برگشتن از تکیهخانه میشنید و به همان راضی بود.
سال 52 خورشیدی، هنوز سر ساعت دوازده ظهر توپ شلیک میکردند و مردم از صدایش میفهمیدند که روز به نیمه رسیده. ولی صبحها را باید خودشان میفهمیدند. پدرکلان، که او هم حوالی چهلسالگی بود و بلندبالا و چالاک و همهی اهل محل برای کشتن و قصابی گاو میآمدند سراغش، به ساعت جیبی نفیسی که خلیفهباقر برایش از مکه آورده بود، اعتماد نداشت و پنجرهی چوبی خانه در طبقهی دوم را باز میکرد. باید از روی ستارهها و نور سفید افق میفهمید که روز باز شده. پنجره به حیاطی در وسط خانهای باز میشد که دورتادورش ده دوازده اتاق بود. در هر اتاق، خانواری مثل سیدرضی کرایهای نشسته بود. خود صاحبخانه هم در یکی از همان اتاقهای طبقهی پایین زندگی میکرد. سیدرضی اول به ساعت جیبی و بعد به آسمان نگاه میکرد. گاهی که خوابش نامیزان میشد، پنج شش بار مدام خواب و بیدار میشد و غیژغیژِ پنجرهی چوبی را در میآورد. مادرکلان، با اینکه نه از ساعت سر در میآورد و نه از جای ستارههای آسمان، غرغر میکرد که «خودم خبرت میکنم. امشب کسی را یک چشم خواب نماندی.»
پدرکلان آنقدر این بیدارخوابی را ادامه میداد و آنقدر از پنجرهی طبقهی دوم به آسمان نگاه میکرد که بالاخره میدید روز باز شده و وقت دوگانه است. و از همان بالا باقی ده دوازده خانوار دیگر را باخبر میکرد. حیاط پر میشد از صدای پاهایی که کفشها و دمپاییهایشان را روی زمین میکشیدند و میرفتند وضو بگیرند. صدای سلامعلیکهایی که هرچند بلندبالا و مردانه بود ولی از خشدار بودنشان میشد تهماندهی خوابآلودگی را حس کرد. صدای قرقرهی چرخ چاه و شَرشَر خیس آب و آفتابههایی که به نوبت پر میشد. بیدار کردن بچهها و دخترها به عهدهی مادر بود. همه با یک بار آواز میخیزند به جز عِوَض که زورخواب است و باید چند بار صدایش کند. اولین فرزند مادربزرگ زهرا است. زهرا بود. در یکسالگی، وقتی هنوز به کابل نیامده بودند، مُرد. در شبی زمستانی در سال 1332 خورشیدی. چهل و هفت سال بعد، وقتی مادرکلان پایش رسید کربلا، به جایش نماز زیارت خواند. میگفت «مردم به نیابت از پدر و مادر میخوانند، من به نیابت از دخترم زهرا.» فرزند دومْ پسری بود که تا به دنیا آمد قابله و فامیل و تمام قریهی چهلوچندنفره گفتند «نامِ خدا! فقط بگویی زهرا باز پیدا شده. پیشانی و چشم و لب و دهان نشانی زهرا را گم نکرده.» نامش را گذاشتند «عِوَض». یعنی خدا عوض از زهرایی که ازشان گرفته بود این بچه را داده.
حوالی سال 52 خورشیدی که هوس زیارت کربلا افتاد به سر مادرکلان، عوض حدود بیست سال داشت و قرار بود در این سفر زمینی و طولانی ساکها را پُشت کند. عوض، دو زمستان در طالبخانه صرف میر و عوامل جُرجانی و حاشیهی ملاعبدالله خوانده، شاید بتواند در صف نانبایی بایستد و از نانبای عرب نان بخرد، با موتروانها صحبت کند و ازشان بخواهد نزدیک حرم پیادهشان کند. عِوَض چندان عربی یاد ندارد ولی عدد و رقمهای روی پول را خوب سرش میشود و موقع صرف کردن پولهای افغانی به عربی خوب ضرب و جمع میکند. این حرفهایی بود که پدرکلان به خلیفهباقر و باقی همسفرهای احتمالی میگفت. خلیفهباقر میگفت «به خیر میرویم و میبینی دکاندارها و موتروانها آنجا از ما کرده فارسترند.» خلیفهباقر سالها پیش طیاره سوار شده و خانهی خدا را زیارت کرده. دنیادیده و آدم پختهای است. گفته بود «عوض باشد تا ساک پدر و مادرش و دیگر سامانِ مسافرت را پشت کند.»
مادر یک بار همان لحظهای که سیدرضی خط شفق را در آسمان میدید، عوض را صدا میکرد، یک بار وقتی از وضو گرفتن برمیگشت و یک بار هم بعد از خوانده شدن نماز صبحش. هیچ کدام کارگر نمیافتاد تا اینکه خود سیدرضی نهیب میزد و عوض تلوتلوخوران از زینههای کجوکوله پایین میرفت. بیبی سکینه آن روزها مدام عوض را سر غیرت میآورد «باز ما به تو خوش استیم که در مسافری کمککار ما اَستی.»
ظهرها توپ که شلیک میشد، بعضی از دکاندارهای اطراف و رهگذرهایی که همان موقع از کنار دریای کابل میگذشتند، از سراشیبی رودخانه پایین میلغزیدند. آن پایین طهارت و وضو میکردند و باز خودشان را بالا میکشیدند. دستفروشها و جوالیها دنبال سایهای میگشتند تا ساعتی بنشینند و بقچهشان را باز کنند و تکهنانشان را بخورند. اگر کاروبارشان آن روز خوب بود، یک قاشق چاکه هم از دکان میخریدند. کاسهشان را میبردند لب چاه عمومی و دستهی پمپ دستی را بالا و پایین میبردند تا کاسهشان را پر کنند. چاکه را در آن حل میکردند و از بوی دوغ تر و تازهای که درست میشد مست میشدند. نانشان را در دوغ، تَر میکردند و همین خوراک چاشتشان میشد.
پدرکلان هم همان موقعها از سر کارش در حمام عمومی میآمد سمت خانه. ساعتی از ظهر پس یا پیش. به خانه که میرسید گاهی سرحال بود. چون فقط نشسته بوده روی رف و مراقب بقچهی کالاپیچ مشتریها بوده. گاهی هم خسته و مانده. بار زغالی را خالی کرده بوده و سر و صورتش هم خواه مخواه سیاه میشد. مادرکلان میگفت «مردم از حمامْ پاک و سُتره میآیند، تو سیاهشده میآیی.»
پدرکلان هیچ وقت در حمام عمومیای که کار میکرد، حمام نمیکرد. روزهای جمعه قبل از اینکه با مادرکلان و سه پسر و دو دخترش راهی تکیهخانهی تپهسلام شوند و پای موعظههای هفتگی بنشینند، هم حمام هفتگیاش را میکرد و هم غسل روز جمعه را. حمامخانه چندان صفت نداشت. سرد بود و روزهای جمعه و عید پشت آن صف میگرفتند. ده دوازده خانوار و دو حمام. یکی مردانه و دیگری زنانه. بهنوبت حمام میکردند و به تنها گردش خانوادگیشان میرفتند. البته مردها زودتر و بیبی سکینه و دخترهای کوچک و بعضی زنهای همسایه با فاصلهی صدمتری از پشت سر. باقی روزهای هفته، پدرکلان تمام بعدازظهرها را در خانه مینشست. اهل شهرگردی و کابلگشتی نبود. مینشست به قصه با خلیفهباقر یا گوش دادن رادیو. وقتهایی که قصهی خلیفهباقر دربارهی طیاره سوار شدن و سفر به خانهی خدا بود، بیبی سکینه هم گوشهای از اتاق مینشست به گوش دادن. خلیفهباقر با اینکه گپ زدن با سیدرضی سرگرمی خودش هم بود، گاهی سر به سرش میگذاشت. میگفت «تو که فقط راه خانه تا حمام عمومی را یاد داری، چطور میخواهی به زیارت کربلا بروی؟ یک کشور هم در میان است.»
یکی از روزهای سال 52 هوس زیارت کربلا برای سیدرضی جدی شد. برای بیبی سکینه جدیتر. سیدرضی هیچوقت نه نگفت. هرچند آدم کمبغلی بود. مزدی که هفتگی از صاحب حمام عمومی میگرفت خیلی وقتها به آخر هفته هم نمیرسید. بیبی سکینه سر آستینش را عقب میزد و چوریهای طلایش را نشان میداد. میگفت «زیب و جوشن را چه کنم؟ همینها را سودا کنیم برویم زیارت.»
روزی که بار و بندیل بستند و راه افتادند سمت کابل، برادر خدابیامرزش گریه کرده بود. گفته بود «خواهرم غریب شد. از اینجا تا به کابل چهل منزل راه است. دیگر کی ببینمش؟ یا الله و یا نصیب.» و بعد، از صندوقچهی خانهاش یک بسته پول که از پسانداز سالها صرفهجویی جمع شده بود، داده بود به خواهرش. بیبی سکینه هم همان روزهای اولی که به کابل رسیده بود، به پند زن خلیفهباقر گوش داده بود «پول در خانه خرج میشود. پولِ زن و پولِ کافر پیش مردها یک چیز است. امروز نه، فردا به صد بهانه از پیشت میگیرد.» و رفته بودند زرگری و چهار تا چوری طلا خریده بودند. بیبی سکینه وقتی حرف سودا کردن طلاهایش را پیش میکشید، سیدرضی سر غیرت میشد. میگفت «یک کف دست زمین دارم در ولایت. نشد، آن را میفروشم.» انگار منتظر بود از جایی غیرمنتظره یکدفعه پولی برسد. سیدرضی چند بار نشانی وزارت داخله را هم از خلیفهباقر پرسیده بود و در یک کاغذ هم نوشته کرده بود. ولی روزهای آخر بهار و گرمای جوزا و سرطان تردید به دل سیدرضی انداخته بود. کربلا و نجف مثل کابل نیست. هوا تفت دارد. مغزها را به جوش میآوَرَد.
بیبی سکینه میگفت «اول از خدا، هیچ مرگمان نمیشود.» این حرفها هر روز بینشان رد و بدل میشد. آنقدر که سیدرضی دیگر عادت کرده بود و جواب بیبی سکینه را هم نمیداد. فقط گاهی میگفت «میرویم. اول از خدا، میرویم. به خیر خنکای سنبله و میزان که شود، ما هم خودمان را به دشت کربلا میرسانیم.»
یکی از شبهای تابستان سال 52 سیدرضی باز بیخواب شد. چند بار پنجرهی چوبی اتاقشان در طبقهی دوم را باز کرد و نگاهی به آسمان انداخت. صدای غرش طیارهها را شنیده بود. در چهلمین سال سلطنت پاچای کابل، نور ستارهها در نور چراغهای سرخ طیارهها گم و پیدا میشد. مردم در این چهل سال به یکنواختی و رکود عادت کرده بودند. رفتوآمد شبانهی طیارهها وحشت به دل مردم انداخت. آن شب خونی ریخته نشد ولی وحشت آن تا یکی دو سال بعد هم گریبان مردم را رها نکرد. سیدرضی از اخبار رادیو شنیده بود ظاهرشاه به ایتالیا رفته چشمش را عملیات کند. آن شب طولانی هم باربار پنجرهی چوبی را باز کرد و به انتظار خط سفید صبح در افق پلک زد. صبح گوشش را محکمتر به رادیو چسباند. مارش نظامی پخش شد. نطاق رادیو گفت «هموطنان عزیز! باید به اطلاع شما برسانم که دیگر این نظام از بین رفت و نظام جدیدی که عبارت از نظام جمهوری است و با روحیهی حقیقی اسلام موافق است، جایگزین آن گردید.»
در کوچه و بازار مردم درِگوشی گپ میزدند. کسی صدایش را بلند نمیکشید. میگفتند «پادشاهگردشی شده. به جای ظاهرشاه، بچه کاکایش داوودخان سر تخت نشسته.» مردم ناراحت به نظر نمیرسیدند. بیشتر احساس هیجان و کمی ترس از آینده داشتند. سردار داوودخان آمده بود و سکون و عادتشان به رکود و رخوت چهل سال پادشاهی ظاهرشاه را آشفته کرده بود. پادشاهگردشی تغییری در زندگی روزمرهی مردم کوچهبازار به وجود نیاورد. فقط روزنامهها و حزبها را بستند و فعالیت سیاسی ممنوع شد. این چیزها برای بیبی سکینه و سیدرضی نه مهم بود و نه باخبر شدند. فقط وقتی اوقاتشان تلخ شد که فهمیدند اسناد و برگههای هویتیشان در حکومت تازه بیاعتبار شده و باید اسنادشان را تازه کنند. از آن مهمتر، برای گرفتن جواز سفر به عراق هم باید تذکرهی تازه بگیرند. دوسیه و کُندهی اسناد سیدرضی در ولایت است. سفر به ولایت به این سادگی نیست. بیبی سکینه ملامتکنان میگفت «صد دفعه گفتم زود کنید، به دنیا اعتبار نیست.»
چند روز بعد کل خانواده بار سفر بستند. با خودشان میگفتند «بد نشد. اگر مجبور به تبدیل تذکرهها نبودیم، شاید به این زودیها ولایت برنمیگشتیم.» بیبی سکینه به سیدرضی میگفت که «سر خاک دختر یکسالهام زهرا هم برویم. چندتایی دختر هم برای عوض ناخننشان میکنیم.» عوض استایل کابلی زده. موهایش را کمی بلند گذاشته تا از زیر کلاهش بزند بیرون. بوتهایش را رنگ کرده و موقع راه رفتن فکرش است پرخاک نشود. ولی برای رسیدن به ولایت ناچارند بالای یک لاری باری سوار شوند. موتروان اول بارها را تا مصب آن میچیند. سیدرضی و بیبی سکینه را در صندلی کنار خودش جا میدهد ولی باقی مسافرها باید بروند بالای بارها. دو شبانهروز از میان درهها و دریاها رفته بودند تا به ولایت رسیده بودند و تا تذکرههای تازه بگیرند و برگردند کابل، یک ماه گذشت.
تا خستگی سفرشان به در شود و دید و بازدید بعد از برگشتشان تمام شود، خنکای پاییز هم رسید. حالا سیدرضی میتوانست با خیال راحت و بیتشویش از تفت و جوش کربلا بیبی سکینه را ببرد زیارت. یک روز خودش را از کار بیکار کرد. اسناد و مدارک تازه را درون خریطهای انداخت و با نشانیهایی که از خلیفهباقر گرفته بود، رفت دنبال جواز سفر و پیدا کردن ساختمان وزارت داخله. ظهر شد و توپ به صدا درآمد. بیبی سکینه چند بار از پنجرهی چوبی اتاق به پایین، به دروازهی خانه نگاه کرد. هر صدایی میشنید فکر میکرد سیدرضی برگشته. سایهها دراز شد و هیاهوی کودکانی که در حیاط بازی میکردند، بیشتر. سیدرضی بیسروصدا از زینهها بالا آمده بود و گوشهی اتاق نشسته بود. به خلاف همیشه صدایش را نکشید که «خاتون! یک پیاله چای.» رادیویش را هم روشن نکرد. وقتی صدای خلیفهباقر را از میان حیاط و هیاهوی بازی کودکان شنید که آمده بود مثل هر روز قصه کند، خودش را به خواب زد. بیبی سکینه فهمید اتفاقی افتاده ولی هر چه میپرسید سیدرضی چیزی نمیگفت. شب وقتی سفرهی پارچهای جمع شد، یکدفعه گفت «راه ویزهی عراق بسته شده.»
سیدرضی تقصیر را انداخت گردن پادشاهگردشی. بیبی سکینه شروع کرد به ملامت سیدرضی. «صد دفعه گفتم زود کنید، به دنیا اعتبار نیست.» بیبی سکینه هر چه میگفت، سیدرضی طاقت میکرد و جواب نمیداد. زمانی که به ولایت رفته بودند، تقریباً به همه گفته بودند قصد زیارت کربلا دارند. آوازهی بند شدن راه که به آنها میرسید حتماً آه میکشیدند. آن روزها بیبی سکینه فقط گریه میکرد. جمعههای بعد که به تکیهخانه میرفتند، در روضهها بیشتر گریه میکرد. با خودش فکر میکرد لابد امام حسین(ع) آنها را خوش نکرده. به خاطر اینکه سفر را سبک گرفته بودند و امروز و صبا کرده بودند، امام حسین(ع) هم قاشگردی کرده. یک سال به خون دل گذشت. سیدرضی گفت «عوض کربلا تو را میبرم شام. پیش بیبی زینب.» بیبی سکینه گفت «فدای زینب شوم، ما را خوش میکند؟ برارش که خوش نکرد. گفتم زود کن، به دنیا اعتبار نیست.» و چوریهای طلایش را از دست میکشید «زیب و جوشن را چه کنم؟ اگر کمخرچی هستی، اینها را سودا کنیم.»
سیدرضی با خلیفهباقر مشورت کرد. خلیفهباقر هم هوس زیارت کرده. بعضی از اهل محل هم منتظر فرصتی هستند که قافلهای شکل بگیرد. خلیفهباقر توضیح میداد که سفر زمینیشان از کابل اول به ایران است، بعد ترکیه و بعد شام. عوض را هم میبرند ساکها و دیگر سامان را پشت کند. به اولین گنبد زرد طلا که میرسند، کسی خودش را از شدت گریه کنترل نمیتواند. خلیفهباقر گاهی بهنرمی، گاهی آمیخته به عتاب میگفت «آبِ دیدهتان را خلاص نکنید. هنوز چند زیارت دیگر پیش روی مانده.»
سالها بعد بیبی سکینه وقتی به همراه نوهی دهسالهاش سیداحمد به حرم بیبی معصومه میرفت، قصه کرد «در راه شام، وقتی به قم رسیدیم شب را در مسافرخانهی ننه، صبا کردیم. کجا بود؟ همین جاها بود.» و با دست به کوچهی پرندهفروشها و حوالی آن اشاره میکرد. تا آن موقع انواع نانهای ایرانی را مزه کرده بودند. همسفرها میگفتند «ایرانْ نانِ روی ریگش خوب است. دیگرهایش ــکبر نشودــ چندان بهدردخور نیست. خصوصاً یکی از نانها که مثل قاغذ است.» در ایران، عربی صرفِ میری عوض چندان به کار نیامد. سیدرضی با زبان فارسی خودش کارها را راه میانداخت. پیش هر دکانی که میرسید قیمت میگرفت و با قیمتهای کابل مقایسه میکرد. اگر چیز جالبی میدید عوض را صدا میکرد و به او هم نشان میداد. در جادههای ترکیه هم بارها عوض را از خواب بیدار کرد. عوض زورخوابیاش را با خود به سفر هم آورده بود. سیدرضی از پشت شیشهی اتوبوس شبنم روی برگ درختهای اطراف جادهی باریک را نشان میداد. برای عوض بیشتر از بازارهای ترکیه، سر و کله زدن با قهوهچیها و دکاندارهای محلهی زینبیه در شام هیجان داشت.
خُبز، نعم. هذا. عوض به هر دکانی میرسد عربیدانیاش را به رخ همه میکشد. بیشتر به رخ خلیفهباقر. سیدرضی هم هر وقت عوض شروع میکند به عربی گپ زدن، بیحرکت میایستد و با شوق فقط نگاه میکند. بیبی سکینه دوست داشت بیشتر در حرم بمانند. برای اینکه آخِ دلش را فرو بنشاند. به جای اشکهایی که باید در کنار ضریح امام حسین(ع) میریخت، تلافیاش را اینجا میکرد. دلنگران است مبادا زیارت بیبی زینب را سبک شمرده باشد. ولی هر چه میکند حسرت از دست دادن زیارت کربلا در شام هم با او هست. آنجا هم چند باری به سیدرضی میگوید «گفتم زود کن، به دنیا اعتبار نیست.» دست خودش نیست. مسیر مسافرخانه تا حرم را خوب نگاه میکند یادش بماند که اگر بار دیگر بیاید، خوب یاد داشته باشد. سالها بعد بیبی سکینه به نوهاش سیداحمد میگفت «خوابواری یادم است. دیگر کی بروم شام. یا الله و یا نصیب.»
سیدرضی هفت سال بعد از پادشاهگردشی به ایران و قم مهاجر شد. اولادهایش هم پس و پیش آمدند. دخترها با دامادها و پسرها با عروسها. همهشان هم در قم ساکن شدند. پاییز سال 79 خورشیدی، بیست و هفت سال از پادشاهگردشی کابل گذشت ولی هنوز بیبی سکینه خاطرهی بسته شدن مرز و قطع شدن ویزهی عراق را فراموش نکرده بود. حسرت نرفتن و نرسیدن آنقدر عمیق بود که بیبی سکینه وقتهای گلهجویی آن را به رخ سیدرضی میکشاند ولی زن دوم گرفتنش را نه. سیدرضی دیگر پیر شده بود و توانی برای کار کردن نداشت. بود و باشش در خانه عوض بود. هر روز به حرم میرفت و نماز ظهرش را آنجا میخواند. ساعتی به ظهر مانده در صحن حرم میتوانست کلی از آشناهای قدیم را ببیند و حال و اوضاع روزگار را ازشان بپرسد. در یکی از همان روزها سیدرضی خبر مهیجی میشنود. کاروانی پیدا شده که مهاجران افغانستانی را میبرد کربلا. هزینهاش سرسامآور است ولی میارزد. برای سیدرضی و بیبی سکینه که حالا در دههی هفتاد عمرشان زندگی میکردند و تمام عمر حسرت رفتن به کربلا را خورده بودند، میارزد.
اولادها همه مستأجر بودند. همه هم نادار. ولی آنها را دیو نزده که نتوانند خرچی سفر کربلای دو نفر پدر و مادرشان را جور کنند. خبر را که شنیدند جمع شدند خرچیِ راه را انداز کنند. بیبی سکینه چوری طلایش را نشان داد. گفت «زیب و جوشن را چه کنم؟ همینها را سودا کنم، خرچیمان شود. شما هم هیچ خودتان را سرگردان نکنید.» بیبی سکینه از ته دل این حرف را میزد ولی کسی جدی نگرفت و سیدرضی همهشان را غافلگیر کرد. زمینی را که در ولایت داشت، فروخته بود. میخواست خرچی سفر را خودش بدهد. به جای سفری که در سال 52 نیمهتمام ماند. کاری کند که دیگر حسرت در دل بیبی سکینه نماند. عوض هم که حالا چهل سال سنی داشت و موهای سر و ریشش یک در میان سفید شده بود به هر جانکندنی بود خرچی خودش را جور کرد، تا او هم باشد و ساکها و دیگر سامان را پشت کند. هر سهتایشان رفتند تا حسرت تابستان 52 را فراموش کنند، اما نوهها یادشان است مادرکلان حتی در روزهای آخر عمرش به سیدرضی میگفت «آن سال از بس امروز و صبا کردی از زیارت ماندیم. صد دفعه گفتم زود کن، به دنیا اعتبار نیست.».