داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «تنهایی سربی رنگ»

در تنهایی سربی رنگی شنا داشتم. چیزی بر سینه ام سنگینی میكرد. شاید زنده گی. زنده گی حجم سنگینش را روی سینه ام میفشرد. در ذهنم در جست و جوی چیزی بودم. در جست و جوی پاسخی. در جست و جوی چه پاسخی؟ اصلاُ پاسخی نبود. من به ذهنم بیجا فشار می آوردم . اما سوال بود. سوال این بود:

«من چرا تنها هستم؟»

سوال را تكرار كردم: «من چرا تنها هستم؟»

«به یادم آمد این سوال را از كسی شنیده ام. جایی میرفتم. كجا می رفتم؟ نمیدانم. آن روز شاید منزلی نداشتم، آن روز شاید همین رفتن حركت برایم مهم بود. بی هدف میرفتم. پیش رویم مردی گوژ پشتی میرفت. در یك لحظه فكر كردم سایه ام است. سایۀ پیری ام. پیر مرد همین طور كه میرفت با خود زمزمه داشت: «من چرا تنها هستم؟» پاسخی نداشت. زنده گی در تنهایی سر بی رنگی شنا داشت. شب بود. شب نیز تنها بود. دوباره آوای مرد در گوش‌هایم پیچید.

«من چرا تنها هستم؟»

به یادم آمد این سوال را از كسی شنیده ام. به یاد پیر مرد نیز آمد كه این سوال را از كسی شنیده بوده. پیر مرد به حافظه اش فشار آورد. به حافظه، گرختش. به یادش آمد یك شب كه همینطور بی هدف میرفته. پیرمردی را پیش رویش دیده است. پیرمرد در تنهایی سربی رنگی شنا داشته. چیزی بر سینه اش سنگینی میكرده. شاید زنده گی. بلی زنده گی حجم سنگینش را روی سینه اش میفشرده، آنگاه آه از دهن پیر مرد بر آمده و فریاد زده: «من چرا تنها هستم؟»

من هم تكرار كردم: «من چرا تنها هستم؟» پاسخی نبود. از كجا میتوانستم پاسخم را بیابم؟ اندیشیدم: آیا آن پیرمرد گوژپشت، جوابش را یافته بود؟ نمیدانستم، باید می یافتمش و از از میپرسیدم.

در تنهایی سربی رنگی شنا داشتم. شام بود. سایۀ گوژپشتی از مقابلم گذشت. سایه اندوهگین به نظرم آمد. با خود گفتم: «سایه هم در تنهایی سربی رنگی شنا دارد.» سایه ایستاد. انگار اندیشه ام را خواند كه گفت: «بلی. من در تنهایی سربی رنگی شنا دارم.» این را بی آنكه به عقب برگردد گفت و دوباره حركت كرد میخواستم بگویم چرا؟ اما نتوانستم. سایه گم شده بود. رد پای سایه را نتوانستم بیایم. سایه رد پای نداشت. شام بود. چیزی بر سینه ام سنگینی میكرد. شاید زنده گی بلی زنده گی حجم سنگینش را روی سینه ام میفشرد. از كوچه هایی كه در تاریكی شام محو می شدند. میگذشتم هدفی نداشتم. چیزی در مقابلم حركت داشت. ندانستم پیرمرد گوژپشتی است یا سایه اش. دلم خواست غزلی از حافظ را زمزمه كنم. اما پیش از آنكه غزل را بخوانم آوازی از پیش رویم بلند شد. غزل حافظ را كسی میخواند، ان كس كه در پیش رویم روان بود، من هم با او هم آواز گشتم:

نماز شام غریبان چو گریه آغازم

به مویه های غریبانه قصه پردازم

ندانستم در آواز مرد چه افسونی بود كه گریه ام گرفت. شاید او هم میگریست. به نظرم آمد كه وقتی حافظ نیز این غزل را میسروده میگریسته. به نظرم آمد حافظ را دیده ام. یك شام از كوچه‌ی در تنهایی سربی رنگی شنا داشت، میگذشتم. پیرمردی از من پیش تر میرفت. گوژپشت نبود. یا من فكر كردم گوژپشت نیشت. بعد همین غزل را زمزمه كرده بود:

نماز شام غریبان چو گریه آغازم

به مویه های غریبانه قصه پردازم

ندانستم در آواز مرد چه افسونی بود كه گریه ام گرفت. به نظرم آمد او نیز میگرید. چیزی روی سینه اش سنگینی میكرد. شاید زنده گی، بلی زنده گی حجم سنگینش را روی سینۀ او هم میفشرد. شام بود پیر مرد ایستاده بود. من هم بی حركت مانده بودم. مرد گوژپشت نبود. اما سایه اش گوژپشت بود. یك گوژپشت واقعی، مرد به آسمان چشم دوخته بود. آسمان در تنهایی سربی رنگی شنا داشت. از پیر مرد پرسیده بودم: «تو كیستی؟» پیرمرد چشمانش را از آسمان گرفته و گفته بود: «حافظ» و بعد زمزمه کنان دامه داده بود: «تو یك روز با خواندن غزل‌هایم گریه خواهی كرد.»

در تنهایی سربی رنگی شنا داشتم. گریه امانم نمیداد. كسی از دور صدایم میزد. دیدم. پسر همسایه ام بود. پسر همسایه ام رنگ گندمی دارد. سیاه چرده است. وقتی می بینمش، غلام بچۀ مهاراجه یی به نظرم می آید. پسر همسایه ام گفت: «برایت تیلفون آمده!» شب با نیروی شگرفی درون شهر رخنه كرده بود. بوی شب را میشنیدم. شب بوی تنهایی سربی رنگی داشت. به اتاقم برگشتم. پسر همسایه ام گوشی تیلفون را روی چارپایۀ كوچكی گذاشته بود. آن را برداشتم. آوازی از آن سوی سیم نیامد، «هیلو… هیلو…» گفتم. اما آوازی نبود. رابطه قطع شده بود. گوشی را گذاشتم. پسر همسایه ام متعجب به طرفم میدید. پرسیدم: «كی بود؟» پسر همسایه ام بی آنكه چیزی بگوید. به طرف كوچه دوید. شام بود. كوچه در تنهایی سربی رنگی شنا داشت. میخواستم از پسر همسایه ام بپرسم: «آیا كوچه در تنهایی سربی رنگی شنا دارد، یا من اینطور فكر میكنم؟» اما او رفته بود. انگار دنبال مهاراجه رفته بود.

به نظرم رسید مهاراجه با زنان بیشمارش در حرمسرای مجللش خلوت كرده است. به نظرم آمد پسر همسایه ام دست بر سینه كنار دروازۀ حرمسرا ایستاده است. كوچه در تنهایی سربی رنگی شنا داشت. پسر همسایه ام در تاریكی كوچه گم شد. دروازۀ اتاق را بستم. اتاق گرم و دلگیر بود. از سقف پكه وز وز كنان تف را باد میگرد. انگار در جملۀ طویلی میپرسید: «من چرا تنها هستم؟» من نیز تكرار كردم: «من چرا تنها هستم؟» باز هم به یادم آمد كه این سوال را از كسی شنیده ام. به گذشته هایم سفر كردم دهكده كوچكی را دیدم با چند كلبۀ گلین، با چند درخت توت، زیر درخت پیری نارون نشسته بود. نارون قد كشیده، چشمان جادویی، ابروهای باریك و بلند داشت. در دست او تصویری بود. به تصویر نظر افگندم. چهره آشنایی داشت. به نظرم آمد صاحب آن تصویر را جایی دیده ام. مردی بود با چهره یی استخوانی، چشمانی كه به نقطۀ دوری خیره شده بودند. حالت نگاه ها چنان بود كه گمان كردم به مرگ می اندیشند. هر چند به ذهنم فشار آوردم، ندانستم آن مرد را در كجا دیده ام. نارون وقتی مرا متحیر دید با تبسم مرموزی پرسید: «چهره آشنایی برایت است؟»

گفتم: «بلی! فكر میكنم جایی دیده امش.”» نارون خندید. قهقهۀ بلندش انگار زیر پوستم دوید كه بدنم یكباره داغ شده. پرسیدم: «چرا می خندی؟» نارون كه نگاهی مانند تصویر پیدا كرده بود و من فكر كردم او نیز در اندیشۀ مرگ است، پاسخ داد: «هیچ به یادت نمی آید؟» گفتم: «نی!» تمسخر آلوده گفت:«وقتی به آب می بینی او پیش رویت زنده نمی شود؟ وقتی به آیینه می بینی او پیش رویت زنده نمی شود؟» و گریست. مانند ابر سرمه یی رنگی گریست. فكر كردم صاحب تصویر شوهرش بوده كه حالا مرده است. پرسیدم: «مرده است؟» نارون بعد از مكث گذرایی گفت: «من چرا تنها هستم؟» نمیدانستم چه پاسخی بدهم. خاموش ماندم. دیگر نارون آن دخترك نازنینی نبود كه سال‌ها پیش می شناختمش او دیگر شده بود؛ زمان به سرعت گذشته بود. دوباره زمان به حركت در آمد. سال‌ها پی هم گذشتند. این سوی سال‌ها، نارون مرا به كلبه اش برد. دور از آن دهكده. در یك شهر غریب. جایی آن سوی آشنایی ها. كلبۀ محقری بود. دو دوشك كهنه و كثیف، در كنج اتاق پهلوی هم افتاده بودند. فرش پلاستیكی از چند جا وا رفته بود. نارون بالشتی را به دیوار تكیه داد و گفت: «بنشین!» نشستم. بوی رطوبت از دیوار ها شنیده می شد. نارون قوطی سگرت را از چاك پیراهنش بیرون كرده گفت: «بگیر!» چشمانش مانند دو نقطۀ سیاه بی نور به نظرم آمد. نتوانستم سگرت را از دستش بگیرم. دستانم میلرزیدند. آنها را میان ران‌هایم پنهان كردم. نارون دود سگرت را میان سینه اش فرو برد و بعد حلقه حلقه آن را از دهنش خارج ساخت. احساس كردم چشمانش فریاد دارند: «من چرا تنها هستم؟» برخاستم. نارون لبانش را می جوید. من بی آنكه به عقبم بیبینم از اتاق آمدم بیرون. در بیرون شب تنهایی را جار میزد. تنهایی لباس سیاه پوشیده و هر كه را تا خانه اش بدرقه میكرد. تنهایی مرا نیز تا به اتاقم بدرقه كرد.

دروازۀ اتاقم نیمه باز بود و یك بغل نور از آن به بیرون میریخت. انگار كسی پیش از من آنجا رفته بود. چه كسی رفته بود؟ نمیدانستم پسر همسایه ام را صدا زدم. همسایه ام مانند غلام هندیی كه از سفر دوری بر گشته باشد. عرق ریزان مقابلم ایستاد. روی شانه های برهنه سوخته و سیاهش دانه های درشت عرق، مانند مروارید میدرخشیدند. از پسر همسایه ام پرسیدم: «در اتاقم كی است؟» پسر همسایه ام انگار جرمی كرده باشد، از پیشم فرار كرد و در تاریكی كوچه گم شد. از اتاقم زمزمه یی را شنیدم:«

به یاد یارو دیار آنچنان بگریم زار

كه از جهان ره و رسم سفر بر اندازم

آواز پر سوزی بود. گریه ام گرفت. آهسته پا به اتاقم گذاشتم. سایۀ گوژپشتی را دیدم كه روی دیوار تكان میخورد. سایه بی حركت شد و آوازی در اتاق پیچید: «كجا هستی برادر؟ دیریست منتظرت هستم.» به طرف صاحب سایه چشم هایم را برگرداندم. صاحب سایه مردی بود با چهره استخوانی، چشمانی كه به نقطۀ دوری خیره شده بودند. حالت نگاه ها چنان بود كه گمان كردم به مرگ می اندیشند. به نظرم آمد این چهره را در جایی دیده ام. شاید تصویر این چهره را در جایی دیده بودم. بلی تصویر مرد را دیده بودم. تصویر مرد را در دست نارون دیده بودم. مرد انگار اندیشه ام را خواند كه گفت: «میدانم تو مرا میشناسی تو تصویر مرا دیده ای. به من الهام شده، تو مرا به نارون میر سانی. او دختر نازنینیست. چشمان جادویی و منظری مقدس دارد. همیشه تصویر من نزد اوست» بی هیچ مقدمه یی پرسیدم: «سگرت هم میكشد؟» مرد تكان خورد. سایه اش نیز تكان خورد. چشمان مرد بزرگ بزرگ شدند. نگاه های مرد از دورها برگشتند. احساس كردم آن نگاه ها وحشی شده اند. این حالت در مرد دیری دوام نكرد مرد دوباره به سخن آمد: «نی! نارون من سگرت دود نمی كند.» گفتم: «اگر حلا كند؟ در این چند سال كه او را ندیده ای!» مرد بی درنگ جیغ كشید: «باور نمیكنم، باور نمیكنم!» مرد به طرفم خیره شد. منتظر بود چیزی بگویم. بی حوصله بود. سایه اش نیز بی حوصله معلوم میشد. هر دو تكان میخوردند. مرد كنار دروازه رفت. در نگاهش پرسش های فراوانی جمع شده بودند. بی ارادۀ قبلی به سخن آمدم: «صاحب همان تصویری كه همیشه در نزد نارون است، یك شب، یك شب مهتابی، هنگامی كه زنده گی حجم سنگینش را بر سینه اش میفشرد. نارون را كشت. دیگر نارون زنده نیست نارون را كشت اند.» سخن را ادامه داده نتوانستم. چیزهای گفته بودم كه به درست بودنش خودم هم باور نداشتم. مرد بى آنكه به من ببیند از اتاق خارج شد. به نظر آمد مرد با خود میگوید: نارون چه گناهى داشت؟

شب سنگین و افسرده جسم پوسیده اش را روى شهر گسترده بود. من به نارون مى اندیشیدم. به نارون كه در كلبۀ متروكى، تنهایش را جوك هاى كثیف مى لیسیدند. به نظر آمده در آن اتاق كثیف، نارون به آن تصویر می بیند. به تصویرى كه چهرۀ استخوانى دارد. خنده هاى نارون به یادم آمد.

پرسیدم: «چرا مى خندى؟» نارون به گریه آمد. از پشت پرده نازك اشك، نگاه هایش را دیدم كه میپرسیدند: «تو صاحب تصویر نیستى؟ تو صاحب تصویر نیستى؟»

هرم نفس‌هاى نارون لاله هاى گوشم را مى سوزانند. نفس زدن هاى پی هم نارون، دلگیرترم میسازد. گوش میدهم كسى از درونم فریاد میزند: «من چرا تنها هستم؟» بعد آواز ها آهسته آهسته فروكش میكنند. در این هنگام كسى از بیرون صدایم میزند. از مجراى دروازه صداى ضعیف و بغض آلودی به درون اتاق رخنه میكند. آواز پسر همسایه ام است. باز هم برایم تیلفون آمده است. با عجله خود را به اتاقم میرسانم. گوشى تیلفون روى چار پایه كوچكى گذاشته است.

آن را به دست میگیرم. دستانم میلرزند. به هر دو دست گوشى را محكم میگیرم. كسى از آن سوى سیم فریاد میزند: «…از نارون خبرى نیست. تنها میگویند، شبی همان روز كه شهر سقوط كرد، نارون را دیده اند كه گروهى او را به غنیمت گرفته اند. دیگر از نارون كسى در شهر نمانده همه تیرباران شده اند… شاید تو تنها… باشى. میگویند نارون از روضه مى آمده بیرون… تا فراموش نشده بگویم كسى او را در كویته دیده گفته، ترا خیر كنند. شاید به خاطر تو پشاور بیاید. تصویر تو نزدش است….»

نمى توانم چیزى بگویم. گوشى را میگذارم. در بیرون شب همچنان جارى است. شب مانند زن توهین شده یى، جار میزند: «همه تنها هستند، همه تنها هستند.»

چیزى روى سینه ام فشار مى آورد. شاید زنده گى. در آن هنگام مى بینم دستى تكه پاره هاى یك تصویر را به داخل اتاقم میریزد. به پاره هاى تصویر مى بینم. تصویر خودم است. تصویری كه در دست نارون بود. تصویر آن مرد و سایه اش. شاید هم تصویر شما یا تصویر زنده گى. به درونم گوش میدهم. دیگر آوازى نمى آید. دیگر كسى از درونم فریاد نمى زند: «من چرا تنها هستم؟» نه آنكه پاسخى داشته باشم، بلكه دیگر این سوال بیهوده و پوچ شده است. احساس میكنم مانند تصویر پاره پاره شده یى هستم كه نمى توانم خود را دوباره هویت بخشم به نقطه‌ای در وى نگاهم مات مى ماند. من به آخر رسیده ام. من به آخر رسیده ام.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عزیزالله نهفته
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx