مدتها بعد، وقتی دروازه آپارتمان 49 را شکستیم، بوی عفنی که از ذرات پوسیدۀ جسدهای خانواده معلم در فضا پراکنده شد، این واقعیت را که معلم آغا و خانواده اش دیگر با ما نیستند، اعلام کرد.
ما می کوشیدیم پا به گرد و خاکی که در اتاق از اثر متلاشی شدن جسدهای آن ها(سه نفر بودند. معلم آغا، زنش و نازو) پراگنده شده بود، نگذاریم. این عمل ما شاید، نه از سر اخلاق و کنجکاوی، بلکه از روی احترام بود. اگر همۀ ما نه، بیشتر ما، دوره يی شاگرد معلم آغا بودیم و با همه سختگیری هایش او را احترام می کردیم. حتا بعدها که محله به خط اول جنگ مبدل شد و خبر شدیم او هنوز هم خانه اش را ترک نگفته و زن و دخترش را به جای دیگری انتقال نداده است، آن عمل را شجاعت او دانستیم و به حیث رای یک معلم با اصول، احترامش کردیم و او برای همۀ ما – هرچند ندانستیم چگونه مرد – شجاع ترین مرد آن سال ها بود.
آپارتمان 49 که زمانی درس اخلاق در آن آموخته بودیم، برای همۀ بچه های محله به نام خانۀ معلم آغا شهرت داشت و قابل احترام بود. زمانی که او زنده بود، راهنما و راهگشای همه همو بود و حتا نزد بزرگترها هم به خاطر یک سلسله از اصول و معیارهایی که او به آن پابند بود و همه را در چارچوب اخلاق خلاصه می کرد، مورد احترام بود. در حقیقت او را برای شجاعتش در گرفتن تصامیم مهم و مقابله با حوادث می ستودند. به قسمی که شهرت داشت، چندین سال پیش معلم آغا با شجاعتش توانسته بود، دو دختر همسایه را از چنگ ملیشه های تسلیمی که در حمایت دولت بودند و نوعی خود مختاری برای هرکاری در شهر داشتند، نجات دهد.
آن ها، که حالا هر دو زنانی شوهردار و صاحب چندین فرزند اند، از دانشگاه برمی گشتند که از طرف چهار ملیشۀ تسلیمی دوران داکتر نجیب، درست پیش روی بلاک ما متوقف ساخته می شوند و ملیشه ها می خواهند آنها را با سوار کردن به موتر جیب روسی شان، اختطاف کنند.
درآن روز روشن همه این ماجرا را می بینند اما دم نمی زنند. ملیشه ها با کلاشینکف های نو شان، بی هیچ هراسی به دختر ها فحش می دهند و آنها را به طرف موترشان می برند. دختر ها ناله می کنند، جیغ می کشند اما هیچ دستی برای کمک سوی شان دراز نمی شود. در همین هنگام است که معلم آغا از مکتب بر می گردد. تند و سریع و استوار می رود و اولین ملیشه را که سبک و آسوده بر پوز موتر تیکه داده است و انگار رهبر و سردستۀ همه است چنان سیلیی می زند که دستار بلند از سرش می لغزد و جسم پوکش به روی زمین می افتد.
ملیشه ها متحیر از جرأت معلم، دست از سر دختر ها می بردارند و می گذارند آنها با استفاده از فرصت فرار کنند. معلم آغا دیگر چیزی نمی گوید و همانگونه متین، با گامهای محکم به سوی خانه اش برمی گردد و ملیشه ها با سکوت به موتر شان می خزند و در پیچ جاده محو می شوند.
اینکه چه باعث شد، ملیشه ها از شقاوت دست بردارند و به ساده گی طعمه های شان را رها کنند، تا دیری یک معما ماند. این بعد ها بود که در میان بچه های محله آوازه افتاد که نخست ملیشه ها تصور کردند که با مردی از دستگاه دولت، آن هم یکی از بانفوذترین ها طرف هستند. اما وقتی دانستند آن که جرأت کرده، سیلیی به سر دستۀ شان بزند، معلمی بیش نبوده است، برگشتند و همو که سیلی خورده بود، فریاد زده بود که: من بر می گردم! من بر می گردم.
از آن بعد کمتر کاری نمی توانست در تمام بلاک های دور یا نزدیک اتفاق بیفتد که درآن نظر معلم آغا دخیل نباشد. همه با رغبت تمام در هر امری مشورت او را لازمی می دانستند و هیچ اتفاق نیفتاده بود که آنچه او مشورت داده بود، غلط ثابت شده باشد. از این رو همیشه از یک نوع احترام غیر طبیعی و وسوسه انگیز برخوردار بود که تنها زمانی کم شد که جنگ به چند قدمی محله نزدیک آمد.
جنگ اولین کارش از میان بردن اخلاق است، این را همان روزهایی که تک تک همسایه هایی که در هر کاری نخست از معلم آغا مشوره می گرفتند، بدون مشوره از او، پا به فرار گذاشتند و خود را با خانواده های شان به ساحل های آرام رسانیدند، فهمیدیم.
روزهای بعد، آنهایی که قبلاً رفته بودند و جان و سر به سلامت برده بودند، از طریق نامه، یا همسایه یی که می دیدند، به معلم آغا پیام می فرستادند که، دیگر با هیچ اصولی نمی توان بسر برد. تا دیر نشده، زن و دختر را به جای امن برسان و تصور مکن آنانی که تفنگ های درازشان را از شانه می آویزند، به حرف های تو گوش دهند.
همسایه یی حتا جرأت کرده و برایش نوشته بود، معلم آغا فکر نکنی که حالا هم وقتی تفنگداری برای بردن دخترت آمد، می توانی با سیلیی جا به جا خشکش کنی. این ها دیگر هیچ قانونی را نمی شناسند و خونخوارتر از آن هستند که اگر تند تر به سوی شان ببینی جان به سلامت ببری.
آهسته آهسته میان خانوادۀ معلم آغا و دیگر مردم محله جدایی افتاد. مردم بیشتر از ترس جنگی که در راه بود، می ترسیدند و می دانستند چرا خانه های شان را ترک می کنند، حال آنکه معلم آغا انگار در زمان دیگری بسر می برد، ظاهراً هیچ دغدغه یی او را نمی ترساند و حاضر نبود به هیچ قیمتی خانه اش را ترک نماید.
تا آنگاه که، چند پیر و بزرگ محله برای ابلاغ فیصله شان به خانه او رفتند. معلم آغا به آنها تعارف نکرد که بنشینند و یا چای صرف کنند. چیزی که تا آن مدت خیلی نامتعارف بود. او در دهلیز تاریک که تنها توسط شمعی روشن نگه داشته شده بود، به حرف های آنها به آرامی گوش داد تا این که آنان از نفس افتادند و ساکت شدند. تا دیری که برای مهمانان مدت طولانی بود، تنها عقربه های ساعتی که نبود تیک تاک کرد.
بالاخره معلم آغا به حرف آمد وگفت: من این جنگی را که شما میگویید نمی بینم . من همینجا خوش هستم و هر کس هرجای که خوش است می تواند زنده گی کند و کسی دیگر هم نمی تواند مانع اش شود. من نمیدانم شما از چه می ترسید؟
بعد هم دروازه را باز کرد و گفت بفرمایید بیرون.
ماجرای این ملاقات که فردای آن روز در محله غوغا به پا کرد، بسیاری را مطمئن ساخت که معلم آغا دیوانه شده است و بعد تر معلوم شد که از تماس گرفتن زن و فرزندش با همسایه ها مانع می شود و آنها را از رفتن به بیرون منع کرده است.
از آن به بعد تنها عصر ها دیده می شد که با خریطۀ خریداری اش، آهسته و سنگین از میان بلاک ها می گذشت و قد کوتاه اما استوارش را به منزل چهارم که آپارتمانش در آن قرار داشت می کشاند.
و این سؤال که معلم آغا چرا وحشتی را که این همه نزدیک و قابل لمس بود، درک نمی کند، برای همه بی پاسخ ماند و به این ترتیب، همه رفتند و اما معلم و زن و فرزندش ماندند.
“آنها یکی یکی ناپدید می شوند و هرگز باز نخواهند گشت!”
نازو بی آنکه خواسته باشد پدر را شکنجه کند، این حرفها را گفت و رفت سوی بالکن تا از آنجا به تَک و تُک همسایه هایی ببیند که بارو بنه شان را می بستند و به جای امن می کوچیدند.
نازو از جای امن، تصور غریبی داشت. شبها وقتی در بستر، خواب به سراغش نمی آمد و به رویاهایش پناه می برد، امن، درخت انبوه پر شاخ و برگی به نظرش می رسید که در دهکده کوچکی، در پای چشمه یی استوار و صبور شاخه هایش را در زیر نوازش اشعه زردرنگ خورشید به طور تحسین انگیزی قرار داده بود.
آن گاهی که آخرین همسایه نیز کوله بار سالها سکون و آرامشش را مانند تودۀ حاصل سالهای حقارت روی کراچی دستی ریخت و از دنبال آن در بیراهه یی ناپدید شد، نازو از بالکن برگشت و اعلام کرد: دیگر ما تنها خانوادۀ احمقی هستیم که در اینجا مانده ایم. و بعد انگار می خواست همه را به سرزمین رویاهایش فرا بخواند، گفت: با بالهای سبک یک سیمرغ، کاش ما هم می رفتیم به سرزمینی سرسبز و آرام آن سوی آبها.
و بعد از مکثی تکرار کرد: شاید جهنم هم از اینجا بهتر و کم ترس تر باشد.
نازو در نگاه پدر وحشتی را می خواند که از دید دیگران پنهان بود. گاهی او فکر می کرد که این که پدر محله را ترک نمی کند، از شجاعتش نه بل از ترسی است که در ژرفای وجودش رخنه کرده است. اما نمی دانست چه چیزی می تواند کسی را چنین به وحشت بیاورد.
نازو دوباره به بالکن برگشت. در بیرون آخرین شعاع زردرنگ خورشید، جایش را به تاریکی می داد و پیش بلاک های تهی از شور زنده گی، سگهای ولگرد به دنبال هم می دویدند و دندانهای سفید شان را که در آن تاریکی می درخشید به یک دیگر نشان می دادند و زوزۀ شان که بیشتر به نالۀ گرسنه گان می مانست، در فضای وهم آلود محله پخش می شد.
نازو از خود پرسید: در این فضای تاریک که سگ ها در هر سو به کمین نشسته اند، چگونه می توان زنده ماند و به آینده فکر کرد؟
بی آنکه تاثر عمیقی که در چهره اش بود، کمرنگ شود، به خود خندید و زیر زبان، خودش را کودن گفت و افزود: انسان تا زمانی که نفس می کشد مجبور به اندیشیدن به آینده است، چه آیندۀ خوب، چه آیندۀ بد.
با این همه ترس مانند تب زیر پوست نازک نازو هرلحظه می دوید و او را سرا پا می سوخت. از چند ماه به این سو حق نداشت از خانه پا به بیرون بگذارد. مادر گفته بود: اگر بفهمند تو اینجا هستی، ترا می برند و ما را در میان دایرۀ خون مان تنها می گذارند که از غمت خون بخوریم و جان ندهیم.
ترس در وجودش از آنگاهی عمیق شد که مردی را با تفنگی آونگان از شانه اش دید که مانند تکۀ درختی خشک کج و معوج با لباس های دزدان قصۀ علی بابا و چهل دزد، زیر بلاک ایستاده بود.
در سایه روشن آن شامگاه، نازو تصور کرد که مرد او را دیده است. بعد آن مرد را با چهرۀ زشت، قد کوتاه و پاهای در کفش های پاره در ذهنش تصور کرد که درصدد پریشان ساختن خوابهای او برآمده بود. باری هم خود را شاهدختی تصور کرد که دزدانی می دزدندش و شاهزادۀ جوانی بر اسپ سپید می رسد و او را از چنگ آنان می رهاند. اما دیگر آن شاهزادۀ رویایی به خواب هایش نیامد و نازو فکر کرد او هم ترسیده و به جای امن تری پناه برده است.
حالا باز تندیس ترس در زیر بلاک قدم می زد. نازو احساس کرد شبحی که به جز همان مرد مسلح کوتوله نمی توانست باشد، از زیر بلاک او را می پاید. با لرزشی که خشم و نفرت را نیز در آن می شد حس کرد، خود را به اتاق کشاند و چهرۀ رنگ پریدۀ خود را از پدر که در پتوی خاکستری اش فرورفته بود، نهفت.
پدر با خود گفت: این ها آخرین همسایه ها هستند که اینجا را ترک می کنند. بعد اندیشید: فردا در تمام محله کسی پیدا نخواهد شد سلامی را پاسخ بگوید.
پیدا بود که درباره اهاليی می گفت که از آغاز درگیری ها و سنگر گرفتن های گروه های رقیب در محله شان، آنجا را ترک می کردند.
معلم آغا خود را در پتوی خاکستری رنگ کهنه اش کنجلک کرد و با خود گفت: اگر از بهشت هم مردم چنین فرار کنند، برای آنانی که باقی می مانند، آنجا ترسناک و تهوع آور خواهد شد.
او تمام آن سالهایی را که دست راست و چپش را شناخته بود، در ازدحام شهر زیسته بود و حالا برای آن روزها حسرت می خورد و امید داشت ابری از دورها فرا برسد و بارانش کوچه های غبار گرفته را بشویند و گنجشک های خانه گی بر شاخه های درختان چهچهای را سردهند که تا آن روز کسی در آنجا نشنیده باشد.
پدر می دانست که یگانه تصمیم گیرنده، درآن اوضاع خطیر اوست و حالا که همسایه ها یکی پی دیگر منازل شان را ترک کرده اند، وظیفه دارد در مورد بودن یا رفتن تصمیم قاطیع بگیرد و به این یا آن تصمیم خودش را قانع سازد.
معلم آغا می دید که زنش در میان انبوه موهای خاکستری روز به روز پیرتر می شود و چادر اندوهش گسترده تر و سیاه تر. او از همان روزی که شلیک پی هم مسلسل ها خواب آرام شیشه ها را شکست و بچه های باهوش تر محله خبر آوردند که گروه های مسلح روبه روی هم صف بسته اند و هر زمانی ممکن است تمام خانه های آنها در میدان تیررس گلوله هایی قرار گیرند که ممکن است، از سینۀ اولی، از بازوی دومی و از شقیقۀ سومی بگذرد، دانست که مردم محله آنجا را به زودی ترک خواهند کرد. آنگاه ترسید؛ و دانست که با هر گونه کوششی نمی تواند آنجا را ترک کند؛ و از این که هیچ کسی به رازش پی نمی برد، عرق سردی در بدنش دوید و خود را بی کس و بیچاره دید.
معلم آغا، از همان آغاز جنگ ها برای این که یگانه خانواده يی نباشد که محله را ترک نمی کند، آغاز کرد به یک سلسله کوشش هایی که هیچ نتیجه يی نداشت. اولها برای مردانی که زیر بلاک جمع می شدند و پیرامون سیاست و جنگ بحث می کردند، می گفت: شما بی جا می ترسید. هرچه باشد، آنها جرأت نمی کنند به خانه های ما نفوذ کنند و دروازه های ما را بشکنند.
بعد تر می گفت: زمانی که در همه جا جنگ است، کجای زمین نمی سوزد؟
و تکرار می کرد: مرگ در زیر آستانۀ خود، بهتر است از مرگ در ویلای بیگانه.
او به یاد داشت که به زنش گفته بود: میترسم شما را در جایی که نمی شناسم، از دست بدهم.
زن درپاسخ چیزی نگفته بود، اما این حرفها را دلیل بر ضعف عقل او دانسته بود و از خود پرسیده بود که کدام عاقلی می تواند در چنین شرایطی که مهلت آتش بس به زودی ختم می شود، آرام و ساکت منتظر بدبختی اش بنشیند؟
معلم آغا مأیوس و ناامید، بی آنکه شامی بخورد، پاهایش را روی دوشک دراز کرد و این به معنی آن بود که او می خوابد. از دیری این عادت همه شده بود که بعد از صرف عصرانۀ محقر به خواب بروند. این فیصله را درآغاز نازو که نگران چاقی اش بود، مطرح کرد و حالا که فقر از یک سو گریبان خانواده را گرفته بود و تهیه نان از سوی دیگر دشوار بود، برای آنها نسخۀ مورد پذیریشی شده بود که بی هیچ اخمی همه از آن حمایت می کردند.
مادر، چادرپریشانی هایش را دور سر پیچید و درمانده از خود پرسید: شیشۀ نازک ناموس ما از سنگ این حوادث نخواهد شکست؟
و متردد و بی پاسخ به دخترش که بیشتر به کودک پیش از وقت رشد یافته يی می مانست، خیره شد و در درون، اشک هایی را که کس ندید، فروریخت. چیزی در درون، او را از معلم آغا می ترساند. در چشمان نافذ اما کنجکاو او آرامشی را که سالها به آن عادت داشت می جست اما نمی یافت. نمی دانست در درون او چه اجنه يی رخنه کرده است که با دانایی از وقوع حادثه نمی تواند تصمیم رفتن را بگیرد.
بار اول که ترس را در وجود معلم آغا احساس کرد، شام تیره يی بود که در بیرون باد و توفان غوغا به راه انداخته بودند، گرد و غبار، فضا را پوشیده بودند و ابرهای سیاه باران زا قطره قطره زمین را تر می کردند. معلم آغا با چشم های نگران برگشته بود و تمام قفلهای دروازه را یکی پی دیگر بسته بود. بعد رفته بود و از بالکن به زیر بلاک خیره شده بود و بعد دوباره برگشته بود به عقب دروازه و گوشش را چسپانیده بود به دروازه.
بعد تر وقتی چند جرعه چای نوشیده بود و آرام گرفته بود، زن از او پرسیده بود: خیریت باشه، نگران معلوم می شی؟ معلم آغا چای اش را جرعه جرعه نوشیده بود و چیزی نگفته بود.
حالا مادرنازو نمی دانست از آن مدت چه زمانی می گذرد. اما با گذشت هر روز می دید که معلم آغا پیرتر و خاموش تر می شود. می دید که دیگر شجاعتی که زمانی در تمام محله برایش نام و آوازه آورده بود، دیگر از وجودش رخت بسته و با هر شرفه یی می ترسد و با هر صدایی نیم قد می شود. می دید با همسایه ها به ناحق پرخاش می کند و می کوشد به نوعی دروغی سرهم کند و جلوه دهد که در محله هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. دیگر به رادیو ها که سر هر ساعت به ختم آتش بس اشاره می کردند و از وقوع درگیری خونریزی خبر می دادند، توجه نمی کرد و به فکر هایی که با هیچ کس آنها را در میان نمی گذاشت، ساعتها فرو می رفت.
مادر نمی دانست چه کند. نه توان مقابله با منطق عجولانه شوهر را داشت و نه توان گرفتن دست دختر و رفتن از خانه را به جای امن تری. باری هم که کوشید به نام مهمانی به خانۀ یکی از خویشاوندان دور که در ناحیه آرام تری می زیست، با نازو برود، با مخالفت شدید معلم آغا مواجه شد.
زن، شام همان روز متوجه شد که شوهر بعد از رفتن به خارج از خانه برای خرید، دروازه را به روی آنها بسته است. اول متعجب شد و فکر کرد این کار از روی عمد نبوده است، اما بعد به این حقیقت تلخ پی پرد که معلم آغا از روی بی اعتمادی که مبادا او دست نازو را گرفته به بیرون برود، این کار را کرده است.
دیگر زن نمی توانست بی تشویش به آینده خانواده زنده گی کند. می کوشید به هر صورتی که است، نازو به این کشیده گی میان آنها پی نبرد و بی دغدغه در چارچوب خانه يی که دیگر زندانی بیش نبود به سر برد. اما نازو با سوالهای پی هم و تکراری سر مادر را به درد می آورد و او ناچار می گفت: صبر کن دخترم. اگر خدا خواست راهی پیدا می شود که از اینجا برویم.
اما روزهایی که محدود بودند پی هم می گذشتند و آن روز نمی آمد.
وقتی معلم آغا چشم باز کرد، هنوز پاسی از شب باقی بود. در سایه روشن شعلۀ شمعی که در وزش ملایم باد می رقصید و اشکال مختلفی را بر دیوار ترسیم می کرد، زنش را دید که از همه وقت بیشتر پیر شده بود. (زن مثل هرشب دیگر نیمه شب برخاسته، شمعی را برای شوهر که به شبخیزی عادت داشت روشن کرده بود.) معلم آغا اندیشید: آیا زنم به این علت زود پیر شده است که بعد از سالها بی توجهی من نسبت به او، شب ها خسته و بی حوصله بعد از ختم کارهای خانه، احساس می کرده است که من دیگر خارج از حد تحمل شده ام؟ که هر روز بعد از برگشت از مکتب یا سبق بچه های محله، یکسر می روم و در کنجی با افکار بی نظم و نسقم در لاک خودم فرو می روم و نه به فکر زن و نه به فکر دختر هستم؟
معلم آغا به خود و گذشته هایش فکر کرد: آیا او آدمی ترسو و بزدل و فاقد هر گونه اراده يی بود؟ یا مرد شجاعی بود که زورمندان را با سیلیی به جا میخکوب میکرد؟
با خود گفت: من بی اراده نیستم. همیشه این جریانات زنده گی بوده است که مرا با خود یکجا کشانده است. همیشه آدم های مثل من در روی آب می مانند، مثل خس. اما برای فرو رفتن در آب و به جا ماندن باید سنگ بود و من نمی توانم سنگ باشم.
بغض دیرینۀ سالها درمانده گی، گلوی معلم آغا را گرفت و او به سختی آن را میان پارچۀ سفیدی تف کرد. بعد نگاهش را که به زنش خیره شده بود، لغزاند و به نازو دید که در کنار مادرش مثل کودکی هایش به خواب رفته بود. پستان های گرد و بزرگش در هر نفسی بالا می آمد و اعلام خطر می کرد.
کسی از درون او، خاموشانه خطاب به نازو گفت: دخترم، می دانم که نشانه هایی را که از نابسامانی می بینیم انکار ناپذیر اند و بیشتر هشداراند برای آنانی که وضع را درک می کنند. می دانم که ثبات و آرامش مرغی است که دیگر در این حوالی پر نخواهد زد، اما بی بال و پر تر از آنم که شما را زیر بغل بگیرم و جایی بروم. می دانم که دیگران درباره ام چی می اندیشند و چی می گویند: درست است که در تمامی محله این من بوده ام که نتوانسته ام به موقع تصمیم بگیرم. راستی که این کار من غیر عاقلانه از نظر آنان است. اما مرا کی می تواند درک کند؟
معلم آغا انگار چیز تازه یی کشف کرده باشد، از این که پیش همه به حیث آدم دیوانه و ترسویی معرفی شده است، یکه خورد و احساس خجالت کرد. با خود گفت: باید چاره يی کنم. باید چاره يی کنم!
معلم می دانست که در زیر بلاک، شبح مردی که تفنگی از شانه اش آونگان است، روی آسفالت پیاده رو افتاده است. شبح را هرشام، هر صبح و هر نیمه شب دیده بود.
بار اول، وقتی درتاریکی شام به طرف خانه برمی گشت، مرد را دیده بود که با تیغۀ تیز چاقویی اشاره اش کرده، گفته بود: معلم صاحب مدتی زیاد است که منتظرت هستم.
معلم آغا، به چشم های مرد خیره شده، گفته بود: شما را نشناختم.
مرد خنده کنان گفته بود : تا هنوز سوزش سیليی را که به رویم زده بودی، احساس می کنم.
معلم آغا گفته بود: آن زمان گذشت، حالا از من چی می خواهی؟
مرد تفنگش را از شانه پایین کرده، گفته بود: دخترت را! نازو را!
معلم آغا لرزشی را در زانوانش احساس کرده بود و گفته بود: دخترم معصوم است، کوچک است. از خدا بترس.
مرد گفته بود: این همه سالها برای همین که او بزرگ شود منتظر بودم. میفهمی برای همین که بزرگ شود و دست او را همین جا، همین جا که مرا سیلی زدی بگیرم و با خود ببرم.
معلم آغا گفته بود: نامرد، چرا تفنگت را نمیگیری و مرا نمیکشی. بیا مرا بکش و از جان دخترم دست بردار!
مرد تفنگش را روی شانه اش جا به جا کرده، گفته بود: قول می دهم که به خانه ات نیایم. اما اگر از خانه پای دخترت بیرون رفت، از من گله نکنی.
مرد در سیاهی گم شده بود و معلم آغا با دلهره یی تحمل ناپذیر پله های بلاک را دو به دو طی کرده و خود را به خانه رسانده بود.
معلم آغا از آن روز تا حال روز و شبی نشده بود که او را ندیده باشد. مرد تفنگ به دوش شبحی شده بود که همیشه در زیر یا اطراف بلاک پرسه می زد و منتظر بود که نازو اشتباهاً پا به بیرون از خانه بگذارد.
معلم آغا مرد تفنگ به دوش را از همه زورمندتر می دید و تنها به این خوش بود که او به قولش وفا کرده بود و به خانۀ او به زور داخل نشده بود. اما با این همه راه حلی دیگر هم برای خود سنجیده بود. راه حل بوتل کوچکی بود. بوتل کوچک سم آرسینک.
وقتی خط جهبه بسیار دور و به آخر شهر رفت و به محله ثبات حاکم شد، ما دوباره برگشتیم. روزهای اول کسی متوجه خاموشی خانۀ معلم آغا نشد. بسیاری فکر کردند که هنوز هم آنها از مردم برای اینکه خانه های شان را ترک کردند و آنها را در آن شرایط تنها رها نمودند، دوری می گزینند. بعد تر همه به این نتیجه رسیدند که شاید آنها هم در اوج جنگها، محله را ترک گفته، به جای دورتری رفته اند که زود یا دیر برخواهند گشت. اما آنها برنگشتند.
این حقیقت را که ممکن است آنها در درون خانه دسته جمعی خودکشی کرده باشند، نخست باغبانی که هر صبح کثافات را جمع و پله ها را جاروب می کرد، مانند رازی به زنان محله گفت. او اصرار داشت که با بوی مرده ها آشناست و آن را از دور می شنود. او می گفت: صبح ها وقتی روبه روی دروازه معلم را آب می پاشم تا خاک ها را جارو کنم، بوی مرده به مشامم می رسد.
این شک وقتی تقویت یافت که یکی از نزدیکان معلم آغا به محله آمد و سراغ او را گرفت. او گفت : همه می پنداشتند که او خانه اش را ترک نکرده است.
آنگاه، ما همه گرد آمدیم و گفتیم، حالا که یک تن از نزدیکان معلم آغا آمده است بد نیست، در حضور او دروازه را بشکنیم و ببینیم، این بوی از کجا به بیرون می زند.
دروازه چوبی در مقابل فشاری که دو تن به آن وارد آوردند زیاد تاب نیاورد و از جایی که قفل شده بود، با صدای خشکی جدا شد. در یک لحظه هوای تازه به طرف اتاق هایی که مسدود مانده بودند، هجوم برد و بوی مرگ و جسم های پوسیده، دماغ های ما را سوزاند.
در میان گردی که برخاست به طرف اتاق سالون رفتیم. سه جسد کنار هم به خواب رفته بودند. جسدها پوسیده و روی استخوانها کشیده شده بودند. چهره ها انگار تاب درد مرگ را نتوانسته بودند تحمل کنند، به و طور رقت انگیزی تغییر یافته و احساس درد در آنها به روشنی مشاهده می شد.
وقتی پولیس جسدها را برای بازدید طب عدلی در خریطه های پلاستیکی انداخت و از خانه خارج کرد، در زیر بلاک مردی با لباس کهنه، دستاری سیاه و چشمهایی که به کاسۀ چشم نزدیک شده بودند، به خریطه سرش را نزدیک کرد و گفت : معلم آغا… و بعد با صدای بلندی قهقهه خندید. دور خودش رقصید و مانند دیوانه گان با خود گفت : من منتظر هستم. می بینی من منتظر هستم. می بینی!