گفتگو با استاد لطیف ناظمی

گفتگو با استاد لطیف ناظمی

انجمن ادبی خانه مولانا به منظور پاسداشت از شعر و ادبیات فارسی و معرفی چهره‌ی تابناک شعر و ادبیات کشور و باز کردن لایه‌های گوناگون شعر و ادبیات افغانستان به گفتگو با شاعران، نویسندگان و اهالی فرهنگ و ادبیات کشور پرونده گفتگو با شاعران و نویسندگان را باز کرده‌ است. افسانه واحدیار شاعر، نویسنده و پژوهشگر ارجمند پای صحبت‌ها و گفتگو با استاد لطیف ناظمی شاعر و نویسنده پیشکسوت نشسته‌ است. این هم شما و این هم تعریف جهان شاعرانه از دریچه‌ی نگاه استاد ناظمی.

_ شما در کنار سرودن شعر در حوزۀ نثر هم کار کرده‌اید چنانکه من دیدم معمولاً در نشریه‌ها از شما مطالب و مقالات فراوانی نشر شده است من هر نشریه‌ای از سال‌های پیش را که باز می‌کنم با مطلبی از شما مواجه می‌شوم. هیچ وقت به فکر نشدید که این مقالات را گرد‌آوری کنید تا در قالب کتابی در دسترس مخاطب قرار بگیرد؟

_ من از دانشگاه شاگرد اول فارغ شدم شامل کدر شدم منتها مخالفت‌ها و مسائلی از این دست بود که تحمل آنها را نداشتم و داوطلبانه از دانشگاه بیرون شدم. سپس در بخش ادبی رادیو افغانستان به کار شروع کردم. یک برنامه رادیویی آن وقت بود به نام «ترازوی طلایی» که مطالبی در حوزه نقد عملی و نظری هفته‌وار برای نیم ساعت نشر می‌کردیم. امکان چاپ در آنجا، در آن زمان، میسر نبود. در حدود پنج شش سال چنین می‌نوشتم این‌ها گویا بایگانی می‌شد در آرشیو رادیو. فکر می‌کنم از سال ۵۶ بود که در هر ماه یک مقاله در مجله رادیویی که اسمش تغییر کرده بود به نام «آواز» چاپ می‌شد. اینکه چقدر این‌ها ارزش داشتند یا نه بحث جداگانه‌ای است و این‌که چقدر من از این نوشته‌ها راضی هستم یا نیستم هم مطلب دیگری هست اما آنچه مسلم است این است که این‌ها در دسترس من نیست. سال ۲۰۰۲ من بعد از ۱۴ سال غربت یک سفر داشتم به افغانستان، هرات را بعد از ۲۰ سال می‌دیدم یا بیشتر و کابل را بعد از ۱۴ سال. در آن سفر یکی از جاهای دیدنی من رادیو بود جایی که ۱۷ سال کار کرده بودم و درخواست کردم که اجازه دهند دسترسی به آرشیو بیایم ولی در آرشیو هم خیلی کم از مطالبی که نوشته بودم موجود بود.

برخی از مطالب هم در مطبوعات کشورهای مختلف چاپ شده تصمیم دارم که امکان چاپ اگر پیدا شد این‌ها را چاپ کنم و این‌ها را باید انتخاب کنم که آیا ذهن پیرانه سرانه من اجازه می‌دهد که این‌ها را چاپ بکنم یا نه. شما می­دانید آدم می­نویسد پس از مدتی به آنها کم باور می­شود.

یک زمانی رئیس انجمن نویسندگان پرسیده بود که تو چه وقت نوشته‌هایت را می‌نویسی؟ گفتم: شب وقتی سکوت و آرامی باشد بیشتر می‌نویسم‌ و آنچه که شب می‌نویسم را صبح پاره می‌کنم.

در سکوت گاهی آدم چیزهایی می‌نویسد که فقط اسباب پشیمانی‌اش را فراهم می‌کند. به هر حال فشرده صحبتم این است که یک سلسله نوشته‌ها که نقد آدم‌ها و نقد کتاب‌ها است در گذر زمان نوشتم من هم‌نوا نیستم با نقدهای مدرن امروزی. نقد‌هایی که نوشتم وجود دارد. برای در حدود ۲۵ کتاب مقدمه نوشتم در آنجا هم نظرم را در مورد آدم‌ها مثل شادروان رهنورد زریاب, سپوژمی زریاب یا شاعران و نویسندگان دیگری که اظهار کردم آنها هم در اختیار من نیستند.

هفده سال نه تنها برای برنامه‌های نقد بلکه برای معرفی ادبیات جهان نیز در رادیو نوشتم، من نویسندگان بزرگ جهان را در رادیو معرفی کردم، که کمتر کسی این کار را تا آن زمان کرده بود و بخش‌های ادبی دیگری از جمله یک سلسله داستان­‌های رادیویی، تاکید می‌کنم داستان‌­های رادیویی که کاملا ویژگی خاص خود را دارد، نه داستان عادی که می­نویسند و در رادیو می خوانند بلکه داستان رادیویی فرق دارد که نوشتم و به بنام مستعار نشر کردم.

به هر حال آنچه که در مورد نوشتارهایم می‌توانم بگویم، همه چیزهای پراکنده‌­ای بودند و بسیار اندکی از آنها در اختیارم هست و اگر امکان چاپش پیدا شد چاپ می‌کنم.

یک زمانی انیستیتوت گوته آلمان کتابی درمورد داستان نویسی در افغانستان تصمیم گرفته بود چاپ کند و داستان‌ها را از من خواستند؛ داستا­ن‌­ها را برایشان تهیه کردم و در اختیارشان گذاشتم. گفتند یک مقدمه بنویس برای داستان نویسی در افغانستان، وقتی آمدم و پشت میز قرار گرفتم، هرقدر فکر کردم چیزی به خاطرم نیامد و هر قدر پالیدم چیزی در مورد داستان نویسی در افغانستان نیافتم، این مساله دهه‌های شصت اتفاق افتاد.

من درمانده بودم و آنها هم تقاضا می­کردند و بعد من رفتم به سراغ مجله های خیلی قدیمی افغانستان، شمس النهار، سراج الاخبار، اتفاق اسلام هرات که در اینجا باید یاد کنم از شادروان علم غواص که یگانه کسی بود که روزنامه­‌های قدیم هرات را داشت و در اختیار من گذاشتند، البته در خانه خودشان و بعد به شهر مزار رفتم و در شهر مزار در ولایت بلخ روزنامه «بیدار» را دیدم، بلاخره مجموعه تمام مطالعات من از روزنامه­‌های افغانستان یک مقاله­‌ای شد در هشتاد صفحه که بخشی از این مقاله در مجله هنر چاپ شد و بخش دیگرش در کتابی به نام داستان ­نویسی در افغانستان در آلمان و سوئیس چاپ شد، این مقدمه را بلاخره در سال ۲۰۱۸ به اصرار بعضی اشخاص توسعه دادم و در دو صد و پنجاه صفحه نشرش کردم.

البته باید عرض بکنم این مقاله نخستین مقاله‌­ای­ است که درباره داستان نویسی در افغانستان نوشته شده دوستان دیگری نیز این را اظهار کردند و بعد شادروان پروفسور ناصر رهیاب کتاب خود را نوشت، مقاله من سال­ها پیش از کتاب استاد رهیاب چاپ شده بود، در سال ۲۰۱۸ بوده که توسعه بخشیدم و رساله دوم دکترا برای دکترای دوم خود در تاجیکستان به اصرار استادان تاجیک و بنا بر ضرورتی که احساس می­کردند خواستند که بنویسم.

بعد به علت اختلاف نظری که با پروفسور خود پیدا کردم _که دوست من نیز بود_ از دکترا صرف نظر کردم در حالی‌که همان وقت برای دفاع مرا به تاجیکستان خواسته بودند. بعد بخش‌­های دانشگاهی‌اش را حذف کردم و نمونه‌های داستان را نیز حذف کردم و این کتاب زیر عنوان «پیدایی داستان نویسی در افغانستان» توسط نشر شهمامه در هالند چاپ شد. از آثار منثور این حقیر تنها همین کتاب چاپ شده است.

این کتاب نخستین کتاب در مورد داستان نویسی می­باشد، به این دلیل که اولین مقاله‌­ای است که درمورد داستان­ نویسی در افغانستان نوشته شده اتهاماتی وجود داشت که بعدها برای من حل شد از این لحاظ، من ترجیح دادم که یکبار دیگر بازنویسی بکنم. متأسفانه این اثر با تیراژ دوصد جلد نشر شده است.

_ شما در دانشگاه هم تدریس می­کردید و در کنار آن کار پژوهشی را هم انجام می­دادید، شعر هم می نوشتید و می­نویسید. در زندگی شما کدام یک از این سه اولویت داشت؟

من تصور می‌کنم که پژوهش و تدریس باهم پیوسته هستند، چون مدرس دانشگاه بودم پژوهش در دانشگاه جزء کار است اگر استادی واقعا به شغلش علاقه­مند است باید پیوسته بخواند و پیوسته آگاهی‌اش را در حوزه‌ی تخصصی‌اش افزایش دهد درواقع من این دو را یکی می­دانم و همین دو را ترجیح می دادم و اگر قرار می­بود که از این دو یکی را انتخاب کنم و در دانشگاه نمی بودم، من پژوهش را انتخاب می کردم و می‌خواستم که کتاب بخوانم. حالا هم پیوسته کتاب می­خوانم اینکه چقدر در حافظه می­ماند و چقدر بهره درستی دارد، نمی­دانم. یعنی تحقیق و مطالعه برای من مثل یک غریزه شده مثل آب خوردن، نان خوردن و خوابیدن شده است. ولی در میان وظایفی که داشتم تدریس بهترین شغلی بوده که تجربه کردم. از زمانی که اینجا آمدم کار من تدریس فارسی به ایرانی­‌ها، آلمان­‌ها و افغان­‌ها بوده است. همین حالا هم به اندازه فهم خود مثنوی معنوی برای یک گروه درس میدهم. برای من درس دادن نوعی نشاط می‌­آفریند و مرا بسیار راضی می­سازد. در دوران جمهوریت بارها به سرم زد که برگردم و در دانشگاه در افغانستان تدریس کنم ولی نوعی آزردگی از دانشگاه داشتم، آزردگی که نه اما نمی‌خواستم در آن فضا کار کنم. برای من تدریس در دانشگاه حتی در یک مکتب شایسته ­ترین و رویایی‌­ترین کار است. خیلی برایم خوشایند است که به عنوان مدرس و آموزگار روبروی یک تخته سیاه ایستاده باشم، آموزگاری برای من افتخار بسیار بزرگی است.

ولی شاعری هیچ وقت برای من نه تعهد بوده نه وظیفه. فقط حالت‌­هایی بوده که برای من ایجاد می‌شد و چیزهایی می­نوشتم. من آن را به عنوان یک رویا یک گم شده می­بینم هیچ وقت به حیث وظیفه به آن نگاه نکردم، فقط در حاشیه‌ی امور دیگر هر وقتی که فرصتی دست می­دا‌د می­نوشتم.

من در تمام زندگی خود دو بار شعرخوانی کردم یک بار به اصرار که یک نوع توطئه­‌ای از طرف شادروان مسعود رجایی بود. توطئه به این معنا که برای من گفت یک مجلس بسیار بزرگی داریم تو باید باشی، فکر می­کنم سال ۲۰۰۴ بود که استاد رجایی و استاد رهیاب با من تماس گرفتند که ما محفلی داریم می خواهیم که تو هم شرکت کنی و من گفتم که من به عنوان کسی می‌آیم که فقط تشویق ( چَک چَک ) کنم. قبول کردند. من اتفاقا کمی هم دیر رفتم و هر وقت یادم می آید متأسف می‌شوم و فکر نمی‌کردم که این محفل بخاطر من است و این ها چون می‌دانستند که نمی‌خواهم برای من محفل بگیرند؛ مخصوصا برای شعرخوانی وقتی داخل شدم دیدم که همه منتظر من بودند که شعر بخوانم. من گفتم که شعری با خود ندارم اما قبول نکردند و گفتند: ما شعرهای تو را داریم. به این ترتیب در آنجا من شعر خوانی کردم.

دفعه دوم هم با یک شاعر کُرد در فرانسه شعر خوانی کردم.

شعرهایم را به فرانسوی ترجمه کرده بودند اغلب حاضرین فرانسوی‌­ها بودند و افغان‌­ها بسیار کم بودند. در تمام زندگی همین دوبار بوده، از این جهت یاد آوری کردم که شعرهای من برای خودم جایگاهی نداشته، البته عاشق شعر هستم و این اقبال را داشتم که شعر زبان فارسی را از حنظله بادغیسی تا امروز تا جایی‌که در اختیارم بوده خواندم و عاشقانه شعر فارسی را دوست دارم. ولی خودم به عنوان یک شاعر خود را نمی شناسم. هنوز این گواهی نامه را به خود ندادم. با این حال قضاوت را به دیگران می‌گذارم. می دانم اگر نجاری میز کجی می­سازد خودش می­فهمد حتی اگر آن را می فروشد می‌داند که آن پایه کج بوده است، به هر حال من یک بار جناب شادروان نادر پور را که دیدم به او گفتم : تو به جایی نوشته بودی که یک مصرع شعر خود را هجده بار تغییر دادم.

بسیار جالب است که من تا حال یک مصرع شعر خود را دوبار تغییر ندادم، برای اینکه من حوصله دوبار خواندن شعر خود را ندارم و برایش گفتم که همین گونه بوده که شعرت اینقدر آذین بسته است و مرمرین است بسیار کوشش کردی که آن را مثل یک مجسمه ساز و پیکرتراش خوب بتراشی.

ولی من فقط چیزی که آمده آن را روی کاغذ نوشتم، اگر کاغذ گم نشده چاپش کردم. یادم می آید من و استاد باختری و یک شاعر دیگری که به دلایلی نامش را نمی‌خواهم بگیرم چون مخالف زبان فارسی و ادبیات فارسی شده، ما یک کمیسیون بودیم و بخشی از انجمن نویسندگان بودیم که استاد باختری مسئولیت بخش شعر را داشت و آن شخص هم در آنجا کار می‌کرد. ما سه نفر کمیسیونی بودیم که شعرهای نسل پیش از خود را پیدا و چاپ می­کردیم تا محفوظ بماند. مثلا از استاد عشقری و کسانی دیگری چاپ می‌کردیم. در همان زمان استاد باختری اصرار کرد که باید یک مجموعه‌ای از تو چاپ شود به این ترتیب انگیزه‌ای شد که مجموعه «سایه و مرداب» در انجمن نویسندگان افغانستان چاپ شود. شعر خودم برای من جایگاهی ندارد، هر شعری که می‌خوانم لذت می برم، برای من شاعرش مهم نیست مطالعه شعرهای خوب برای من دلپذیر است.

_ منظورتان این است که اشعارتان بیشتر جنبه جوششی دارد تا کوشش؟

جوششی که نیست اما کوششی هم نیست، باید یک اصطلاحی بین این دو را بسازیم. یکی است که شعر فی‌البداهه می­گوید و هر سال یک کتاب چاپ می­کند. برای من شعر فی البداهه هم نبوده، شعر جوششی به شعری اطلاق می­کنم که از درون انسان بر می‌خیزد. سقراط وقتی شعر را تعریف می کند می‌گوید : شعر جاذبه‌هایی است که از لایه­‌های درون آدمی برمی‌خیزد. اما شعر من آن قسم نبوده، شعرهایی بوده که آمده. اروپایی‌ها اعتقاد دارند که مصرع اولی را خدایان می‌گویند و من نیز مصرع‌های اولی را خودم نمی­گفتم و دیگر ابیات را کوشش می کردم کامل کنم. اگر چه پرتو نادری در حق من نوشته که: شعرهای سال­های اولم بسیار کوتاه هستند مخصوصا در کتاب کوتاه سرایی چند مثال از این‌ها را آورده و اشاره کرده که ناظمی در هر جایی که خواسته سخن را قطع کند ختم کرده، که من همین کار را کردم. در این اندیشه هیچ وقت نبودم با آنکه معلم ادبیات بودم و می دانستم غزل باید هفت بیت باشد، من مولانا را خوانده بودم که غزل سه بیتی دارد، از این لحاظ شاید متأثر از چنین بزرگانی بودم که وقتی خلاص می­شد شعر به دنبال بیت های بعدی نبودم، که باید هفت بیت را تکمیل بسازم.

باید اضافه کنم من از جوانی در اندیشه نوگرایی بودم، این که توانستم یا نتوانستم مسأله جدایی‌است، از اولین روزهای شاعری خود در این فکر بودم که در تمام شعرهایم یک بار کلمه نرگس بکار رفته، البته می‌شود این کلمه را هزار بار استعمال کرد نه به آن مفهوم قدیمی به عنوان تشبیه برای چشم. در همان شعر هم من خودم را به نرگس تشبیه کرده بودم و گفته بودم نرگسم، یعنی من از این جهت در فهرست کسانی هستم که در اندیشه شعر جدید بودند. شعری با مضمون نو و یا در ساختار جدید، از همین جهت است که برای اولین مرتبه غزل نو را شاید هم زمان با محمود فارانی شروع کردم. غزل­‌های نو محمود فارانی از سال ۱۳۴۱ است و اولین غزل نو من در سال ۱۳۴۳ چاپ شده است.

من تقریباً پسر هفده ساله‌ای بودم که غزلم در اتفاق اسلام چاپ شد.ما چهار شاعر در لیسه سلطان هرات بودیم که شعرهای‌مان چاپ می­شد. خوشبختانه سه دوست دیگر نیز زنده‌اند و حیات دارند. هر سه این شاعران با من مخالف بودند البته یکی از این شاعران بعدها از شاعران خوب نوپرداز شد ولی در آن زمان بسیار مخالف شعرنو بود. مخصوصاً ضد غزل تصویری و غزل نو بودند. بار اولی که من غزل فروغ را خواندم بسیار هیجانی شدم و تأثیر عجیبی بر من گذاشت.

چون سنگ‌­ها صدای مرا گوش می­کنی

سنگی و ناشنیده فراموش می­کنی

من همین راه را می خواستم ادامه بدهم خوب یا خرابش را نمی دانم و اصرار هم ندارم اما اصرار دارم که به دنبال غزل نو و شعر نو در افغانستان بودم.

من غزلی دارم که چنین شروع می­شود:

هنوز شعر نگاه تو در نگاه من است

هنوز بازوی لخت تو تکیه گاه من است

هنوز نقش خطوط سپید اندامت

به روی پیرهن زرد راه راه من است

در آن زمان آوردن کلمه بازوی لخت و پیراهن زرد در شعر تابو محسوب می شد. از این جهت من در این مورد به خود افتخار می­کنم که زیر بیرق نو گرایی ایستاد شدم. من از جمله کسانی بودم که بازگشت نکردم. بازگشت به غزل کردم ولی به غزلی که بسیار می­کوشیدم که زبانش زبان دیروز نباشد. و زبانش زبان فرسوده قدیم نباشد. قضاوتش به عهده دیگران است ولی نوگرایی برای من یک مسأله مهم بوده در قالب غزل، رباعی، دوبیتی و شعر آزاد، شعر آزاد که بلاخره خودش شعر نو است.

_ موافقم با شما جناب استاد، علت این که آثار شما تا هنوز خوانده می‌شود. و تا هنوز به حیث یکی از برجستگان ادبیات معاصر یاد می شوید، به این علت بوده که شعر شما شعر نو و بروزی بوده است.

آثار من برای امروز نو نیست اما دیروز نو بوده است

من در سال ۱۳۵۱ غزل کوچ را سرودم‌ خواننده­‌های سرشناس کشور چون ناشناس و… آن را اجرا کردند. یادم می­‌آید که یک روز استاد ناشناس با من تماس گرفتند که اجازه بده غزل کوچ «تو می‌روی و غمت عاشقانه می‌ماند» برای مرگ احمد ظاهر بخوانم.

احمد ظاهر در سال ۱۳۵۸ رفته بود، این که می­گویم رفته بود برای این است که نمی­دانم چگونه رفت، به این دلیل کلمه مردن استفاده نمی­کنم چون به نحو مرموزی از جهان رفته است.

من در جواب استاد ناشناس گفتم: این شعر نسبتی ندارد به مرگ احمد ظاهر وقتی نسبت داشت که او زنده می­بود. اما باز هم استاد ناشناس قانع نشد و گفت که این را من برای احمد ظاهر می­خوانم. ما امروز چهار و نیم میلیون نفوس به کشورهای دیگر مهاجر داریم. یک میلیون در اروپا و آمریکا پناهنده داریم، همه ما کوچ‌ کردیم و این مسأله برای همه ما اتفاق افتاده یا خودمان رفتیم یا کسانی از کنار ما رفتند. این تجربه کوچ باعث شده اغلب کسانی که این شعر را می­خوانند با آن حس همدلی و همدردی کنند و این شعر برایشان دلنشین شود. این غزل بیشتر جنبه عاطفی دارد تا جنبۀ زیبایی شناسی.

تو می­روی و غمت عاشقانه می­ماند

پرنده می­رود و آشیانه می­ماند

آهنگ «سرزمین من» از شاعر، آهنگ ساز، خواننده و همشهری خوب من و شما امیر جان صبوری تقریبا جهان شمول شده، خواننده‌­های فراوانی که زبان فارسی نمی­دانند این آهنگ در سویدن، دانمارک و جاهای دیگر خواندند. برای اینکه غم سرزمین یک غم عام است و شعر کوچ من از یک غم عام صحبت می­کند نه اینکه قوتی داشته باشد. اگر ما غم­‌های روزگار خود را عمیقا درک کنیم و آن‌گونه که لازم است بازتاب بدهیم طبیعتاً آن شعر ماندگار میشود. از آدمی اگر یک شعر هم بماند نام او می­ماند. گفتند که نام کسی می­ماند اگر یک درخت را به ثمر برساند، فرزندی صالح بپروراند و یا کتابی بنویسد و یا شعر ماندگاری داشته باشد. نمی­دانم که این شعر ماندگار می­شود یا خیر. اما به هر حال غم روزگار ما غم زمانه ما را نشان می دهد.

از این لحاظ فکر می­کنم یک مشکل اساسی شعر معاصر ما این است که نمی­دانیم غم‌های اساسی روزگار و دغدغه‌­های شخصی خود را چطور بازتاب بدهیم. به نظر من شعر چیزی غیر از بازتاب دادن یک رویداد نیست؛ آن رویداد شاید مهم نباشد شاید شخصی ببیند که افراد بی­ گناهی در خیابان تیر باران می­شوند اما نتواند این حادثه را چنان بیاورد که به ذهن مخاطب تأثیر داشته باشد. مثلا وقتی سعدی معشوق­ه‌اش می­رود، می­گوید:

«ای ساربان آهسته ران که آرام جانم می رود» ما غم یک شاعر قرن هفتم که معشوقش از پیش‌اش رفته را احساس می‌کنیم. هیچ گونه تشبیه، استعاره و کنایه‌ه­ا هم در این شعر وجود ندارد و هیچ گونه هنجار گریزی و آشنایی زدایی هم در این شعر دیده نمی­شود شعر بسیار ساده و عامیانه‌­ای است که خطاب می‌کند که نرو تیز نرو بمان که معشوق اینجا است. ما شاعران اگر توانایی این را داشته باشیم که غم جامعه خود را بگونه‌­ای که شایسته و بایسته است بازتاب بدهیم قطعا شعر ماندگار می‌­آفرینیم. علت اینکه شعرهای­مان پیش از مرگ شاعر می­میرند همین عدم شناخت دردهای عمومی و چگونگی بیان آن‌هاست.

_ تا جایی که من به خاطر دارم نسل ما با ادبیات کلاسیک آشنایی چندانی نداشتند. شعر می‌گفتند ولی حتی، حافظ را که بیش از ۴۰۰ غزل بیشتر ندارد را نخوانده بودند. چه برسد که ۲۶ هزار بیت مثنوی را بخوانند، یا ۴۰ هزار بیت کلیات شمس را بخوانند.

دگری هم این‌که ادبیات معاصر فی‌المجموع ادبیاتی است که به قول عرب‌ها ابتر است، ناقص است به خاطر اینکه شاعران‌مان از شعر کلاسیک عبور نمی‌کنند. شعر کلاسیک را نمی‌خوانند بسیار استعدادهای خوبی دارند، شعرهای زیبایی می‌‌گویند ولی اگر بگوییم که به طور مثال تو فرخی را خواندی می‌گوید: نه مشکل ما هم همین است که با ادبیات‌ گذشته بیگانه هستیم. شما تصور بکنید الان از یک کسی بپرسید که قاری عبدالله و استاد بیتاب را می‌شناسی، نمی‌شناسد. چه برسد به نسل ما که کارهایی هم نکردیم که بشناسند.

مشکل عمده ما هم همین است که ما به دنبال هویت‌یابی و ردپایِ هویت فرهنگی و ادبی خود نرفتیم. همانطور که قرآن را نخواندیم تاریخ کشور خود را هم نخواندیم. وقتی گفتند همین زبان دری است و زبان ایران فارسی است ما هم قبول کردیم.

در حالی که این مسئله دوصد سال سی‌صد نبوده این مسئله ۵۰۰ ۶۰۰ سال است که ناگهان این خط کشی را کردند.

متاسفانه فرهنگ کتابخوانی در کشور ما رواج نداشته حالا که باز فرهنگ فیسبوک خوانی رواج پیدا کرده است دیگر کسی کتاب را باز نمی‌کند. در برنامه‌­ای از یک خبرنگار برجسته کشور ما پرسیدند کتاب هم می­خوانی. گفت: نه. فرصت برای کتاب خواندن ندارم و فقط بعضی چیزها را می‌خوانم

یک خبرنگار و روزنامه نگار، هیچ وظیفه‌ای ندارد جز خواندن برای این‌که او اطلاعات را به دیگران می­دهد، خودش باید آدم اهل مطالعه‌­ای باشد که متاسفانه چنین نیست.

من در سفرهای بسیار کمی که به هرات داشتم وضعیت نسبت به دوران ما مقداری امیدوارکننده بود امکانات خوبی فراهم شده بود خوشحال هستم که نسل برومند و بالنده‌یِ مثل شماها می‌آیند و حرف جدیدی می‌گویند. به قول شاعر:

[سخن نو آر که نو را حلاوتیست دگر]

لطیف ناظمی_شما چی نظر دارید؟

_واحدیار_ طی همه این سال‌ها افغانستان ثبات نداشته و این بی‌ثباتی سیاسی اثر گذاشته بر روی مسئله کتاب همین روزها من متوجه شدم که یکی از ناشرین برجسته در کابل که نمی‌خواهم نامش را بگیرم در هرات هیچ مرکز فروشی ندارد. این نبود مرکز فروش منجر به آن شده است که ما دسترسی به کتاب‌هایی که چاپ می‌کند نداشته باشیم. از سویی هم خیلی از آثار طراز اول ادبیات سده اخیر ما متاسفانه تجدید چاپ نشده است. اینکه ما عبدالحق بیتاب را نخواندیم یا قاری عبدالله را خوب نمی‌شناسیم، دلیلش این است که اگر کتاب‌هایشان در دسترس ما می‌بود آن را می‌خواندیم وقتی این کتاب‌ها تجدید چاپ و به ولایات مختلف توزیع نمی­شوند خوانده هم نمی‌شوند ما آنها را کمتر می‌شناسیم و وقتی هم که قضاوت می‌کنیم قضاوت ما قضاوت درستی نیست عامل این وضعیت هم جنگ و نابسامانی جامعه است که بر روی ادبیات، فرهنگ، هنر و همه‌ی ابعاد جامعه اثر گذاشته است. به هر حال امیدوارم نسل‌های آینده نسل‌های فعال‌تری باشند. نسل‌هایی باشند که بیشتر اهمیت بدهند، بیشتر بخوانند و شاهد ادبیات بالنده‌تری باشیم.

_ در لابلای گفته‌­های خود اشاره کردید به بنیاد مولانا که فعلا در آلمان دارید شما ظاهراً از پایه ­گذاران انجمن مولانای بلخ در آن جا بودید، دوست دارم در مورد این انجمن هم برای ما صحبت کنید.

اولا اگر افتخاری باشد که هست، از بنیان­گذاران نیستم، بنیان گذار هستم. زمانی ­که فارسی ستیزی در افغانستان نهادینه و دولتی شده بود که چند نفر بخاطر کاربرد واژه دانشگاه زندانی و برکنار شده بودند؛ دو نفر هم به تظاهرات کابل کشته شدند. در آن زمان ما یک کانفرانس داشتیم در سویدن برای دفاع از زبان فارسی وقتی کانفرانس تمام شد چند تن از شاعرانی که در آنجا بودند برایشان پیشنهاد کردم که در نظر دارم این انجمن را تأسیس کنم. یک تعداد موافقت نشان دادند در هشت جون ۲۰۰۸ انجمن «خانه مولانا» را پایه ­گذاری کردیم.

گروهی آمدند و گروهی بعدا پیوستند بعضی­‌ها هم رفتند. بلاخره دروازه این خانه بسته نشد. تعدادی هستند در اینجا مثنوی خوانی می­کنیم و کلیات شمس می­خوانیم. هرماه در آخرین یکشنبه ماه دولت برای ما محلی در نظر گرفته که دوستان جمع می­شوند و بعد از شام خوردن صحبت­‌هایی درمورد مولانا صورت می­گیرد تا جایی‌ که دانش من اجازه می­دهد به قول عرب­ها متکلم هستم یعنی آنجا من تنها صحبت می­کنم و بقیه سوال و نقد می­کنند. ما هر سال در این نهاد نوروز تجلیل می­کنیم یک بار هم جشن مهرگان تجلیل کردیم و سال گذشته هم جشن سده را تجلیل کردیم به این ترتیب به دنبال هویت خود هستیم کسانی از دوستان افغانستانی و ایرانی علاقه ­مند این برنامه هستند. من پیش از این برای ایرانی‌­ها از سال ۲۰۰۴ تا ۲۰۰۸ زبان و ادبیات فارسی درس می­دادم. جای این انجمن فارسی خوانی را دادیم به خانه مولانا. در ماه میزان سال 1402 ما صد غزل مولانا را با مقدمه‌­ای نشر کردیم. بعضی کارهای مورچه­‌واری انجام می­دهیم که حداقل چراغ کم­ نوری از فرهنگ ما اینجا زنده باشد.

_ تصور کنید با همین تجربه‌­ها و اندوخته­ هایی که حاصل زیست و گام زدن در وادی ادبیات است از سر نوشتن را در حوزۀ ادبیات شروع کنید در این شروع دوباره چه کارهایی انجام خواهید داد؟ چه کارهای انجام نداده اید که دوست دارید انجام بدهید؟

من هیچ کاری را انجام ندادم اگر با همین آگاهی و تجربیات کنونی به دوره جوانی برمی­گشتم؛ بحث‌های بسیار جدیدی را آغاز می­کردم نگاهی به ادبیات گذشته و قله­‌هایی که وجود داشتند می­کردم.

در گذشته ما شب­‌های ادبیات را دایر کردیم که تأثیر بسیار خوبی در آن سال­ها داشت و چندین سال ادامه دادیم. آثاری خوانده شد و داستان­‌ها به زبان آلمانی ترجمه و منتشر شد، این کار در همان روزگار کار موثری بود اما بعدها که انجمن نویسندگان در افغانستان به وجود آمد سال‌­های اولش یک انجمن حزبی و بسیار متعصب و سخت‌گیر بود.

همانطور که می­دانید در بیست سال جمهوریت وضع ادبیات از نظر کمک‌های دولتی وضع فرهنگ مجموعا بسیار نابهنجار بود، انجمن نام نهاد نویسندگان به نام انجمن قلم هیچ کار شایسته‌­ای انجام نداد و دولت هم هیچگونه یاری و همکاری نکرد امروز هم که روزگار ترور ادبیات و فرهنگ است.

_ به نظر شما چه چیزی به ادبیات ما در این سدۀ اخیر صدمه زده، برجسته ترین مسایل ای که صدمه زده کدام­‌ها بودند؟

ببینید بیشتر ادبیات داستانی مد نظر من است بعدا شعر، هم داستان ما از آغاز قرن بیستم تا دهه چهل و هم شعر ما یک مضمون بسیار تکرار شده و بسیار پیش پا افتاده ای داشت، ما شاعران بسیار مسلطی داشتیم اما حرف جدیدی نداشتند، سال­‌های دهه چهل با تغییر حکومت و آزادی بیان یک نوع تحول در ادبیات احساس میکنیم. در داستان؛ داستان­‌های عاشقانه، پولیس وار، پاورقی­‌ها و داستان­‌ها خسته کن تبدیل می­شوند به داستان­‌های کوتاه اجتماعی. البته قابل ذکر است که برخی از این نویسندگان، نویسندگان آیینی و ایدئولوژیک هستند، داستان­‌های جانب دارانه می­نویسند. مخصوصاً از طبقات تهی دست جامعه، یعنی مضمون فردی تبدیل می‌شود به مضمون اجتماعی در داستان، ما بسیار به ندرت داستان اجتماعی و سیاسی در پنجاه سال اول داشتیم. یک داستانی بنام حاکم داشتیم که داستان سیاسی است؛ دولت بسیار کوشش کرد تا آن را حمایت بکند زیرا به نفع دولت وقت نوشته شده بود.

از دهۀ چهل ما شاهد نوعی تحول بودیم. برای اولین باردر سال ۱۳۴۱ کتابی به نام شعر نو (نَوی شعرونه) که از شاعران پشتو و فارسی در این کتاب شعر گنجانده شده‌ است در همین سال یک نوع نواوری تحت تأثیر شعر نیمایی در قالب ­می­بینم. نیما می­گفت: در شعر قافیه زنگ مطلب است و چیزی که شاعر ما از شعر نیمایی آموخته شکستن قالب‌­ها است و از این فراتر نرفته اند، بسیار کم شعرهای آن دوران ویژه گی نیمایی را دارد اما به هر حال یک تحول است حتی کسی حاضر نمی­شود به چنین کتابی یک مقدمه بنویسد و مقدمه کتاب را داکتر روان فرهادی نوشته می‌کند که خودش شاعر نیست اما زبان شناس است و یک آدم نو گرا است. تعداد کسانی‌که در افغانستان در آن سال­ها هواخواه شعر نو بودند اندک بود اشخاصی مثل داکتر روان فرهادی، رضا مایل، استاد محمد نسیم نکهت این سه نفر هستند که برای کتاب­‌های شعر نو مقدمه نوشتند و شعرنو را تایید کردند. محمود فارانی نیز در این زمینه کارهایی انجام داده؛ در مقدمه کتاب خود به طور بسیار مفصل درمورد شعر نو صحبت کرده است. پس ما تحولی را که در شعر می‌بینیم از آغاز دهه چهل می­باشد. اندکی تحول مضمونی است یعنی ما در شعر های نیمایی محمود فارانی که آدم چپ رَوی نبوده در این شعر نمادهای زندگی مردم فرودست انعکاس داده شده‌است. همچنان دو شاعر دیگر که آدم­‌های ایدیولوژیکی بودند بارق شفیعی و سلیمان لایق است در شعر این افراد هم موضوعات اجتماعی دیده می­شود.

البته این شعرای نوگرا بعدها رجوع می‌کنند به شعر کلاسیک و وفا دار به شعر نو نمی­مانند.

در افغانستان نوگرایی با محمود طرزی شروع می­شود و در اولین شعری که در روزنامه خود چاپ می­کند می‌گوید:

«وقت شعر و شاعری بگذشت و رفت» محمود طرزی می­خواست بگوید وقت شعر و شاعری به شکل کلاسیک تیر شده است ولی راه درست را پیدا نکرد. راه درست این است که از این کلمات استفاده بکند، اما او از کلمات موتر و ماشین و تلگراف استفاده کرد، بعد شاعران دیگری هم در نیمه اول قرن چهاردهم به تابعیت محمود فارانی همان کار را در بعضی از شعرهای خود انجام دادند مثل صلاح الدین سلجوقی، ندیم کابلی و دیگران.

بعد از این‌ها عشقری آمد که یکی از شاعران ماندگار است و وابسته به مکتب وقوع می­باشد یعنی هرچیزی که در زندگی‌­اش اتفاق می­افتد در شعر بازتاب می­دهد معشوق نامهربانی می­کند، گریز می­زند. مثلا عشقری در یکی از غزل‌های معروف­اش می­گوید:

«گر از پدر اجازه نداری به جای من _ یک شب بهانه کن ز ره سینما بیا»

این­ها نظم هستند ولی کوشش کرده خود را مطابق به شرایط وفق بدهد و به اصطلاح خود را شاعر نو پرداز معرفی بکند. ولی نوپردازی را آوردن کلماتی نو و مربوط به فن آوری در شعر می‌داند. عشقری تفاوتش با شاعران دیگر این است که او از زبان گفتاری هم در شعر استفاده می­کرد. کاری که امروز یک تعداد شاعران انجام می‌دهند؛ استفاده از زبان گفتاری همان پند و اندرزی است که بارها نیما در نوشتار خود اصرار کرده بود که باید زبان شعر و زبان گفتار باهم نزدیک بسازیم و بار نخست این کار در ایران با فروغ فرخزاد آغاز یافت که کوشش کرد از زبان گفتاری استفاده کند. همچنان شاملو نیز در شعر معروف خود که در مورد کبوتران است از زبان گفتاری استفاده می کند نه مفاهیم گفتاری.

اگر خواسته باشم که خلاصه بسازم این است که ما جز آوردن واژه‌­های فن­اوری در پنجاه سال اول سده چهاردهم تحولی در شعر نمی­بینیم. قالب رایج همان قصیده و غزل است. معشوق کمان ابرو و پسته­ دهان است هیچ تازگی در آرایه‌­های ادبی و در مضمون نمیبینم. شما در شعر صائب در شعر بیدل صدها تعبیر جدید صدها مضمون جدید می‌بینید. اما در آن دوران نیست، در نیمه دوم سده چهاردهم ما با شعرهای نیمایی بیشتری مواجه هستیم چون واصف باختری و کسانی دیگر آمدند و نسخه‌­های نیما را بیشتر رعایت کردند. یک تعداد زیر تأثیر مهدی اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، فریدون مشیری، امروز هم زیر تأثیر حسین منزوی و کسان دیگری.

_ چه شاخصه­‌هایی در شعرهایی که شاعر بانوان سرزمین ما می­نویسند می­بینید؟ اصلا شعر بانوان را می­خوانید یا نه؟

من هر شعری که به دستم برسد می­خوانم از هرکسی که باشد حتی شعرهای درجه سه و درجه چهار را نیز می­خوانم. من از رابعه بلخی شروع کردم و خوشبختانه درمورد رابعه بلخی یک داستان نوشتم در رادیو که بسیار مورد استقبال قرار گرفت. از آن داستان فیلم ساختند و اولین فیلم داستانی، هنری دراز افغانستان است فیلمی به نام «رابعه بلخی»، از رابعه بلخی من شروع کردم شعر زنان افغانستان را تا مهستی، مهری هروی، جهان خاتون که دیوانش نیز چاپ شده و شعرای معاصر افغانستان: مخفی بدخشی، محجوبه هروی که از نزدیک هم دیدم­ش امجد رضایی که از شاعران بسیار خوبی بود و روفه احراری، تمام شعرهای حمیرا نکهت و لیلا صراحت را خواندم. به مجموعه حمیرا نکهت مقدمه نوشتم و به دو مجموعه هما طرزی مقدمه نوشتم، ده‌ها مقاله در مورد هما طرزی و بهار سعید نوشتم که این دو نخستین شاعران زنی بودند که در افغانستان شعر نیمایی سرودند. بعضی از قوانینی که برای زن شاعر تعیین شده بود را زیر پا گذاشتند و از خط سرخ عبور کردند. از هرات تنها شاعری که من در شعرهایش این شکستن قانون فضای مردسالار و عبور از خط سرخ را دیدم امجد رضایی است که چند سال پیش در گذشت. در این دهه­‌های اخیر هم شاعر بانوان خوبی آثاری خلق کردند. من وقتی که شعرهای فریبا حیدری را خواندم بسیار برای من تأثیر کرد زمانی در مشهد با او ملاقات کردم برایش گفتم : من تصور نمی‌کردم که با این زیبایی شعر سپید بنویسد. از نیلوفر نیک‌سیر خواندم و لیلی غزل که از زبان گفتاری استفاده می­کند. و شعرهای شما را بسیار کم خواندم شاید یکی دو شعر و کتاب­‌های‌تان ندیدم.

من به شعر زنانه و مردانه اعتقاد ندارم. چون شعر زنانه و مردانه ندارد. جای شک نیست که نگاه‌­ها گاهی متفاوت است. زن­ها به زندگی به گونه عاطفی ­تری نگاه می­کنند و رنگ­‌ها را به شکل دیگری می‌ببینند و مردها به شکل دیگری. یک نوع تفاوت وجود دارد اما این تفاوت اساسی نیست که ما تقسیم کنیم به شعر آقایان و شعر خانم‌­ها.

در اینجا باید یک نکته را بگویم شاید ده فیصد از شعرهای من برای دفاع از زنان نوشته شده‌­اند در دوره‌ای که انحصار گرایی بود و زنان را به حاشیه رانده بودند به وقت شاه بود که شعری نوشتم با چنین مصرعی:

«بشکن ای زن بشکن این دیوارهای پست و بالا را»

این را در انجمن نویسندگان زنان افغانستان خواندند و من بخاطر این شعر سه روز کسر معاش شدم، شعر من را انجمن چاپ کرده بود و چون کارمند شان نبودم و کارمند رادیو بودم، رادیو مرا سه روز کسر معاش کرد. گفته بود که تو زن­‌ها را تحریک می‌کنی که برخیزید و از حق خود دفاع کنید و این دیوارهای بلند را بشکنید دیوارهای مطبخ حق شما نیست.

من خوشبین هستم به بعضی نام­ها و بعضی شعرها نسل گذشته که زیاد حرفی به گفتن نداشتند. محجوبه هروی، مخفی بدخشی، عایشه درانی و نسل بعدی که آمدند مقداری حرف‌­های جدیدی داشتند. اما بعد از دهه هشتاد یعنی از سال ۱۳۸۰ تا ۱۴۰۰ که شما در این مورد کتابی نوشتید که تا حالا قادر به خواندنش نشدم. شعر شاعران زن افغانستان را بارها در رادیو بی‌بی سی نقد کردم. مشکل شاعران زن ما این است که با ادبیات گذشته خود بیگانه هستند از این پل باید عبور بکنند مثلا وقتی شما شعرهای مهستی را می­خوانید می­بینید که او در همان روزگار استبدادی و جامعه زن ستیز قرن ششم حرف­‌هایی زده که برخی از زنان امروز که در اروپا و آمریکا زندگی می‌کنند جرأت بیانش را ندارند. اما زنانی هم هستند بعضی چیز ها را عریان‌­تر از حد معمولش بیان می‌کنند، من چون به صورت عام صحبت می‌کنم نمی­توانم مثال‌­های مشخصی بیاورم. همانطوری که می­دانید شعر ما همیشه شعر مذکر بوده و ادبیات ما ادبیات مذکر بوده همانطور که رضا براهنی معتقد بود که زن‌­ها نقشی نداشتند. اگر ما تمام شعرهای رابعه بلخی را می‌داشتیم یا شعرهای مهستی را که با عصیان حرف می‌زند و مهری هروی که اندک شعری از آن مانده، می­بینیم که چقدر زنان جسوری بودند. جسارت در یک جامعه زن ستیز برای یک زن امر لازمی است یک زن باید با جسارت سیاسی، اجتماعی و جسارت جنسی سخن بگوید، ما اندکی در شعر معاصر این جسارت را می بینیم. اما در شعرهای عاشقانه زنان تحول چشم‌گیری وجود نداشته و به آن اندازه که باید تحول می‌کرد و ضرورت بود تحول نکرده. شاید همین قواعد دست و پا گیر جامعه نگذاشته که شعر عاشقانه زنان در سطح شعر عاشقانه مردان باشد. اما زنان شاعری هم داریم که بهتر از مردان سروده‌­اند ولی اگر مقایسه کنیم شعر عاشقانه زنان ما هنوز می‌لرزد و هنوز می‌ترسد، بعضی­‌ها که چنین جسارت کردند خوب درخشیدند. من فکر می‌کنم که خود سانسوری آفت بدی است. نسل ما را دو چیز آفت زده ساخت یکی دیگر سانسوری و یکی خود سانسوری، ما در شرایطی می‌زیستیم که در روزنامه انیس نوشته شده بود این کلمات را اجازه نیست که استفاده بکنید، شما فکر کنید که چه کسی حق دارد که به کسی این قاعده را طرح بکند که حق نداری فلان کلمه را استفاده کنی حتی کلماتی که هیچ ضرر اخلاقی ندارد، مثلا کلمه خیابان، بانو، دانشگاه و ده‌ها کلمه دیگر و همچنان کلمات سیاسی همین‌گونه بود که نباید استعمال می‌کردیم. شما خبر دارید که واژه قرمز چگونه وارد زبان فارسی در ایران شده؟ توده‌­ای­‌ها که آمدند رنگ سرخ بسیار رواج پیدا کرد. وقتی به دولت وقت این مسأله رسید شاه وقت دستور صادر کرد که دیگر کلمه سرخ را استفاده نکنند و بعد از جستجو زیاد رفتند و از زبان ترکی کلمه قرمز را پیدا کردند چون کلمه قرمز عام نشده بود، حالا هم کسی در ادبیات این کلمه را به آن معنی سابق استفاده نمی‌کند. متأسفانه ادبیات ما همیشه گرفتار سانسور بوده و شعر بانوان را هم تحت تأثیر قرار داده و خود سانسوری باعث این شده که با تمام زیبایی­‌های شعر زنان باز هم در سطح شعرهای مردان نباشد.

من نظرم این است که شاعر بانوان خود سانسوری را کنار بگذارند

و به ادبیات کلاسیک و گذشته خود رجوع بکنند نه به این معنی که از آن تعبیرها و مضمون­‌ها و زبان استفاده کنند بلکه برای اینکه نشان بدهیم و آگاه باشیم ما میراث دار همان ادبیات هستیم.

آن ادبیات جای خود را به ادبیات دیگری نداده بلکه آن ادبیات آهسته آهسته نو شده است، از این لحاظ ریشه ادبیات مدرن ماست با ریشه نباید مخالفت و بیگانگی کرد. تا جایی که اخلاقیات جامعه اجازه می‌دهد خودسانسوری را باید کنار گذاشت و حس واقعی خود را بازتاب بدهیم. این شعر بانوان را بهتر می‌سازد، من به شخصه به شعر زنانه و مردانه اعتقاد ندارم به فمینیسم همچنان اعتقاد ندارم و این عقیده که باید حق زنان داده شود و زنان از مردان بهتراند به این معنی نیست که یکی از دیگری بهتر است از این جهت با فیمینسم در شعر برخی زنان مخالف هستم که کار به دشنام و ناسزاگویی کشانده، به نظر من حق خود را باید گرفت و به حق دیگران نباید تجاوز کرد. خود را باید برابر شناخت نه آن‌که از دیگران خود را برتر دانست و این مصیبت کم کم دامن برخی از شعرهای زنان را گرفته است.

سوال اخیر: برای شاعران کنونی که اغلب مهاجر شدند و یا اگر در داخل کشور به سر می‌برند به نحوی نا امیدانه به فعالیت‌­های فرهنگی و ادبی می­نگرند چه توصیه‌­ای دارید؟

اولا من در حدی نیستم که به کسی توصیه کنم، دوما شعر شاعرانی که در داخل افغانستان هستند و آن هایی که در بیرون از افغانستان‌­اند از لحاظ وضعیتی که دارند بسیار از هم فرق دارد. در افغانستان دهان‌ها بسته است و قلم‌­ها شکسته است. اما در بیرون نیست حتی در ایران و پاکستان اگر شما در مورد کشور خود بنویسید مساله‌­ای متوجه ­تان نیست. در اروپا و آمریکا که کاملا آزادی است. شاعران افغانستان زبانشان بسته است ما هم در آن روزگار به زبان کنایه سخن می‌گفتیم و از چماق دولت مدارها می­ترسیدیم، تنها کسانی‌که در بیرون هستند تمام آزادی­‌ها را دارند که گاهی از این آزادی­‌ها بد استفاده می­کنند. تعبیرهای بد و حرف­‌های سخیفی دارند، من توصیه نمی­کنم اما واقعا ناراحت می­شوم وقتی که می­بینم شعرهای برخی از شاعران ما از آن حد تجاوز کرده یا به حدی از آزادی بیان استفاده کردند که آزادی کلمات و واژه‌گان هم که یک محدوده­ای دارد در کاربرد آن افراط می­کنند. مسأله ناآشنا بودن به ادبیات گذشته در اینجا بیشتر محسوس است در آمریکا و اروپا به خاطر اینکه جز فضای اجتماعی جایی دیگری برای خواندن آثار وجود ندارد و در فضای اجتماعی همیشه می‌بینیم که چی گونه آثار نشر می­شود.

اگر نشر هم شده باشد آنها را نمی‌خوانند کسی حوصله ندارد که سعدی بخواند فردوسی بخواند از این لحاظ تشویش و دغدغه من این است که رابطه و پیوندی که بین شاعر امروز با شاعر دیروز وجود داشته را شاعرانی که در اروپا و آمریکا هستند منقطع کرده­‌اند، شاعران امروز به سمارق شباهت دارند که به شکل ناگهانی در سر کوه سبز می­شود. شاعران زیادی داریم که در اروپا و آمریکا روئیدن بدون اینکه ریشه در ادبیات کلاسیک داشته باشند، بی آنکه ریشه در دانش‌­های ادبی چون بدیع، بیان و آرایه‌های ادبی و تصویر سازی داشته باشند یا آشنایی با تاریخ خود داشته باشند. یکی از گزینه‌­های مهم است که شاعر مورخ نیست اما شاعر به تاریخ نگاه می­کند و تاریخ به گونه­ای برای ما تصحیح می­کند.

من فکر می‌کنم بسیار محدود شاعران خوب­مان در افغانستان ماندند، کسانی‌ که کوچک­ترین امکان داشتند فرار کردند و بطور کلی یک بخش عظیمی از شعر معاصر افغانستان را در افغانستان نمی‌بینم. بحث در مورد شعری است که در اروپا و آمریکا زیر پاشنه بی سوادی کوبیده می­شود شما ببینید شاعرانی که اشتباه املایی دارد چگونه توصیه آدم می­تواند به آنان بکند درحالی که فرق توضیح که به ع است و توضیح که به ح است را نمی شناسند و الف و ه را جابجا می‌نویسند این‌گونه شاعران در حوزه نقد ادبی نمی‌آیند چرا؟ چون نقد ادبی یک محدوده‌­ای دارد؛ کسانی می­توانند در این نقد بگنجند که دارای شرایطی باشند، کسی که سوادش درست نیست کسی که املایش درست نیست و دستور زبان نمی‌فهمد در حیطه نقد ادبی نمی­آید. برای اینکه شعرش هنوز در این مرحله نیست، از این جهت من روی شعری که در اروپا و آمریکا سروده می­شود نگرانی دارم با آن‌که در این بین شاعران بسیار خوبی هم هستند شاعرانی که امیدواری خلق می کنند.

_ سپاسگزارم که وقت گران‌بهایتان را در اختیار خوانندگان ما دادید.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx