گفت‌وگو برای کشف لیلی غزل، از ریشه تا رویا

گفت‌وگو برای کشف لیلی غزل

گفت‌وگو با شاعر، کم از کم زمینه‌ساز دو امکان مهم شده می‌تواند. نخست تولید متن معنادار و سپس، کشف و دریافت شاعر. گاهی شاعر، سکوت و صدای شاعر را بهتر از دیگران می‌فهمد؛ نه به‌خاطر واژه‌ها، بلکه به‌خاطر سکوت‌هایی که پشت واژه‌ها ایستاده‌اند. این گفت‌وگو، گفت‌وگوی دو شاعر است؛ دو سرگردانی که در کوچه‌ و پس‌کوچه‌های درد و رویا یک‌دیگر خویش را دریافته‌اند. پرسش‌هایی ‌که از جنس کنجکاوی نیستند، از جنس کشفند؛ تلاشی برای لمس تپش‌های درونی شاعری که نامش با غزل پیوند خورده و رد قدم‌هایش در سطرهای روشن شعر امروز پیداست. لیلی غزل را نه فقط در شعر، که در سکوت‌ها، زن‌بودن، زیستن و عبورهایش می‌خواهم بشناسم – از ریشه تا رویا.

شاعر گرامی، پرسش را این‌گونه آغاز می‌کنیم، وقتی می‌سرایید، چه چیزی در شما زنده می‌شود که اگر نسرایید، خاموش می‌مانَد؟ شعر در شما زنده‌گی می‌کند، یا شما در شعر؟ تا حالا شده، حس کنید چیزی از نسرودن در دل‌تان می‌میرد؟

پاسخ: وقتی می‌سرایم، آن بخش از من که در زنده‌گی روزمره به حاشیه می‌رود، به صحنه بازمی‌گردد؛ زنی که نه در نقش‌های اجتماعی، که در لایه‌های خاموش و عمیق خود زنده است. نوشتن برای من نوعی بازگرداندن توازن درونی‌ست. شاعر بودن در من نه یک انتخاب، که نوعی اضطرار است. اگر نسرایم، نه فقط یک حس، که گویی یک عضو از پیکرم می‌میرد؛ آن بخشی که با جهان، نه از طریق زبان رسمی و سطحی، که از راه تجربه‌ عاطفی، زیبایی‌شناسانه و حتا اعتراض‌آمیز ارتباط می‌گیرد. گاهی احساس می‌کنم شعر در من راه می‌رود، نفس می‌کشد، زخم برمی‌دارد. اما گاهی نیز من در شعر زنده‌گی می‌کنم، چنان‌که انگار پناهگاه من از جهان و دردهایش، همین واژه‌ها و استعاره‌هاست. شعر تنها زبانِ گفت‌وگوی من با جهان نیست، زبان گفت‌وگوی من با خودم است. هر بار که شعری نمی‌نویسم، انگار تکه‌ای از این مکالمه ناتمام می‌ماند، یک واژه‌ در گلو مانده، یک سکوتِ دردناک. شعر برای من تنفس است در جهانی که هوا برای زن، برای تبعیدی، برای سوگوار، کم می‌آید. ننوشتن، همان خفه‌گی‌ست. شعر من شاید واژه باشد، اما ریشه‌اش در زیستن است؛ زیستنی که اگر در کلمات جاری نشود، لخته می‌شود، تلخ و کشنده.

اگر روزی دوباره زاده شوید، باز هم می‌خواهید شاعر باشید؟ یا دنبال راه دیگری خواهید رفت؟

پاسخ: اگر روزی دوباره زاده شوم، شاید دلم بخواهد شاعر نباشم، اما مطمئنم باز هم خواهم شد؛ چون گمان نمی‌کنم اختیار ازآن من باشد. شعر، بیش از آن‌که انتخاب من باشد، سرنوشتم بود. من شعر را برنگزیدم، بلکه درد و زن‌بوده‌گی و جهان‌فهمیِ من، شعر را بر من تحمیل کرد. اگر باز زاده شوم، شاید آرزو کنم داکتر باشم برای زخم‌های بی‌مرهم وطنم؛ شاید بخواهم معلمی باشم برای دخترکی که پشت پنجره‌های ترس، خواب آزادی می‌بیند. اما هر راهی که بروم، آخرش باز به واژه‌ها می‌رسم. چون درد، راه‌های نانوشته‌ خودش را دارد برای جاری‌شدن. راستش را بخواهید، گاهی از شاعر بودن خسته‌ام. از این‌که ناچارم بغض را مقفّا کنم، اشک را به استعاره بدل کنم و تنهایی را در قافیه بپیچم. اما در عین حال می‌دانم که اگر شاعر نبودم، شاید اصلاً نمی‌ماندم. شعر برایم نه یک شغل که نوعی بقاست. دوباره که بیایم، اگر هم دلم نخواهد شاعر شوم، درد و رنج این جهان مرا به سمت دفتر شعر خواهد برد. پس بله، دوباره هم شاعر خواهم شد ـ حتا اگر از سرِ اضطرار، نه اختیار.

شعر برای شما چه‌گونه می‌آید؟ سوغات درد است، یا محصول خلوت خواسته‌شده؟

پاسخ: شعر برای من، نه سوغات درد است و نه تنها محصول خلوت؛ شعر برایم هم‌زمان زخم و مرهم است، هم فریاد است و هم پناه. گاهی از شکاف یک حادثه، از سطر یک خبر خونین، از فریاد خفه‌شده‌ زنی در کوچه‌های تاریک، شعری سر برمی‌کشد که خودش را بر من تحمیل می‌کند. آن‌جا من انتخابی ندارم. درد می‌نویسد، من فقط دست می‌برم. اما گاهی هم شعر، در سکوتی سربلند از راه می‌رسد؛ در خلوتی که خودم برایش فراهم کرده‌ام. در آن لحظه‌ها، شعر مثل مهمانی‌ست که بی‌خبر می‌آید، بی‌درزدن، اما عزیز و منتظر. در آن ساعت‌های ناب، مثل نیمه‌شب‌هایی که زن‌ها خوابند و خانه خالی‌ست، من با شعر خلوت می‌کنم. واژه‌ها نه از جنس فریاد، که از نجوای تنهایی‌اند. این شعرها شاید کم‌تر شعاری و خشمگین باشند، اما زخمی‌ترند؛ چرا که از دل سکوت عمیق می‌آیند. پس شعر برای من نه صرفاً محصولِ درد است، نه فقط زاییده‌ خواستِ ذهن خلوت‌طلب، بلکه آمیزه‌ای‌ست از هر دو: گاهی مثل انفجار می‌آید، گاهی مثل نوازش. اما در هر دو حالت، ضروری‌ست؛ مثل نفس، مثل زنده‌گی.

شاعر بودن همیشه فقط واژه‌چینی نیست؛ گاهی همان لحظه‌ای‌ست که از بالکن به دریا نگاه می‌کنی یا پنجره‌ای را باز می‌کنی که سال‌ها کسی جرأت گشودنش را نداشته. پنجره‌ شعر شما رو به کدام جهان باز می‌شود؟ آن‌جا زن، وطن، درد و رویا چه رنگ و حالی دارند؟ با این واژه‌ها چگونه زنده‌گی می‌کنید؟

پاسخ: پنجره‌ شعر من رو به جهانی باز می‌شود که در آن، زن هنوز صدایش را تمرین می‌کند؛ وطنی که گاه با چشمان بسته و گاه در خون، خواب آزادی می‌بیند؛ جایی‌که درد نه مهمان ناخوانده، بلکه صاحب‌خانه است، و رویا چیزی‌ست میان امکان و سرکوب. شعر من پنجره‌ای‌ست به خانه‌ای که در آن، زن هنوز در آشپزخانه شعر می‌نویسد، کودک را در آغوش دارد و درد را در قافیه جا می‌دهد. پنجره‌ من رو به کوچه‌ای‌ست که از آن، دختران سنگ‌خورده و زنانِ بی‌لبخند عبور می‌کنند، اما هنوز یک گلدان جریبن لب پنجره مانده است؛ نشانی از رویا. در این جهان، وطن، بیش‌تر از آن‌که جغرافیاست، حسرت است؛ بلخ و بامیان و کابل را بیش‌تر از آن‌که در نقشه بشناسم، در زخم‌های زنی که از آن‌جا رانده شده، حس می‌کنم. درد، رنگ خون دارد و بوی خاک سوخته. اما رویا، هنوز آبی‌ست؛ مثل آسمان مولانا، مثل بال پروانه‌ای که هنوز امید پرواز دارد. با این واژه‌ها زنده‌گی نمی‌کنم، با آن‌ها جان می‌کشم. واژه‌ها برای من صرفاً ابزار بیان نیستند، سنگ‌هایی‌اند که با آن‌ها دیوار می‌سازم، گورها می‌کنم، و گاه، پنجره می‌گشایم. آن‌ها بخشی از ریتم تنفس منند. زن، وطن، درد، رویا؛ این‌ها ستون‌های آن خانه‌اند که شعرم در آن نفس می‌کشد.

آیا تا به حال رازی را در دل نگه داشته‌اید که هیچ فرم و قالب شعری نتوانسته آن را تاب بیاورد؟ رازی که نه سکوت شده، نی صدا. آن راز، آیا هنوز هم گوشه‌ای از وجود شما را اشغال کرده است؟ اگر هست، چرا هنوز رهایش نکرده‌اید؟ اگر پنهان می‌کنید، از کی پنهان می‌کنید، از خودتان یا از جهان؟

پاسخ: بله، رازی هست که هیچ قالبی تاب آورش نشده است. رازی که نه در واژه جا شده، نه در سکوت آرام گرفته؛ چیزی شبیه استخوان در گلوی واژه، که نه فرو می‌رود، نه بالا می‌آید. آن راز، بیش از آن‌که قصه‌ای باشد، یک زخم کهنه است؛ زخمی که سال‌هاست لای لایه‌های شعر چرخیده، اما هر بار که به مرز افشا رسیده، واژه عقب نشسته. گاهی خیال کرده‌ام که می‌توانم به شکل استعاره‌ای، شکسته یا خواب‌نامه‌ای آن را بگویم. اما رازهایی هست که حتا استعاره را می‌ترسانند. این راز از آن دست است. نه فقط بخشی از من، که سایه‌ای‌ست بر کل هستی‌ام. مثل لبخند مادری که پشت چهره‌ سنگی‌اش، جنازه‌ای را پنهان کرده است. رهایش نکرده‌ام، چون هنوز بخشی از زنده‌بودنم به آن بسته است. انگار اگر افشایش کنم، چیزی در من فرو می‌پاشد. هنوز زمانش نرسیده؛ یا شاید زبانش. از خودم پنهان نمی‌کنم، اما با خودم هم به زبان نمی‌آورمش. از جهان پنهانش کرده‌ام، چون جهان، نه تاب شنیدنش را دارد، نه شهامت پاسخ دادنش را. رازی که شعرم را دور می‌زند، نه وارد می‌شود، نه بیرون می‌رود. و شاید راز واقعی، همین باشد: آن‌چه نگفتنی‌ست، اما همه‌چیز را از درون می‌سوزاند.

با این‌همه شور و رد پایی که در شعر امروز افغانستان گذاشته‌اید، فکر می‌کنید هنوز در آغاز راه‌ هستید یا در قله‌ای که سایه‌اش بر دیگران افتاده؟ آیا این همه شهرت و محبوبیت را با غزل‌های‌تان به‌دست آورده‌اید، یا این جامعه و مخاطبانند که گُل‌مقام‌‌تان کرده‌اند؟

پاسخ: نه خود را در آغاز می‌بینم و نه بر قله؛ من در میانه‌ راهم، جایی میان زخم و زبان، میان سوگواری و سرود. هنوز چیزهای زیادی هست که نگفته‌ام، شعرهایی هست که ننوشته‌ام، و واژه‌هایی که از ترس یا زمان، بر زبانم نیامده‌اند. اما انکار نمی‌کنم که ردّ پاهایم بر خاک شعر این سرزمین افتاده‌اند ـ ردهایی از زنی که میان آوار و آتش، غزل را از دل آشپزخانه بیرون آورده، و آن را تا بلندای فریاد برده است. شهرت و محبوبیت، اگر هم آمده، آسان نیامده. هیچ گل‌مقامی بر سرم افشانده نشده؛ اگر چیزی بوده، حاصل سال‌ها ایستادنِ زنانه در برابر هیاهوی حذف بوده. من برای این صدا، برای این حضور، جنگیده‌ام. گاهی با واژه، گاهی با اشک، گاهی با سطرهایی که کسی جرأت چاپ‌شان را نداشت. اما می‌دانم که بدون مخاطب، هیچ صدایی دوام نمی‌آورد. اگر امروز کسی لیلی غزل را می‌خواند، بخشی از آن به‌خاطر درد مشترک ماست. این جامعه، این زنان خاموش، این خواننده‌گان تبعیدی، همان‌هایی‌اند که شعر مرا در خودشان دیدند، و با تپش دل خود زنده‌اش نگه داشتند. قله؟ اگر هم باشم، قله‌ای‌ام که از زیر برف‌ها بیرون آمده، نه با سنگ و شکوه، بلکه با صدای نازک دختری که در دل شب گفته بود: می‌ترسم اما می‌نویسم.

در میان شعر و نثر، کجا بیش‌تر خودتان را پیدا می‌کنید؟ آن‌جا که وزن هست یا آن‌جا که رهایی بی‌قید؟

پاسخ: گاهی خودم را در وزن پیدا می‌کنم؛ در نظمی که انگار از ویرانی می‌آید. وزن برای من فقط موسیقی نیست، نوعی سامان دادن به جهانِ درون است. وقتی درونی‌ترین آشوبم را در قافیه می‌پیچم، حس می‌کنم هنوز می‌توانم ایستاده بمانم. غزل، با آن‌همه تقید و ظرافت، برای من حکم زنی را دارد که با لباس تنگ و پرزحمت، اما باوقار، وسط آتش می‌رقصد. همین تعادل بین درد و زیبایی، همین ستیز با بند و در عین حال، رام‌نشدن، برایم معنای شعر است. اما نثر… آه نثر، مثل لحظه‌ای‌ست که روسری‌ات را باز می‌کنی، نفس عمیق می‌کشی، و هیچ وزنی تو را محدود نمی‌کند. آن‌جا، واژه‌ها از جغرافیای قاعده عبور می‌کنند، مثل زنی که از خانه فرار کرده باشد، نه برای گم‌شدن، بلکه برای یافتن خودش. در شعر، خودم را می‌سازم. در نثر، خودم را می‌فهمم. شعر برایم لباس رسمی مقاومت است، نثر، لباسی‌ست که در آن راحت می‌نشینم، فکر می‌کنم، و بی‌آن‌که کسی را قانع کنم، خودم را تماشا می‌کنم.

پس بسته به آن‌که در کدام لحظه، کدام زخم یا رویا در من فعال باشد، میان این دو نوسان دارم. اما اگر بخواهم بگویم کجا «بیش‌تر» خودم را پیدا می‌کنم، باید بگویم: در همان جایی که وزن هست، ولی بند نیست. در همان سطرهایی از شعر که نثر می‌شوند، و در آن جمله‌هایی از نثر که ضربان شعر در آن پیداست. من، زنی‌ام میان وزن و رهایی. نه به‌تمامی در قافیه می‌گنجم، نه در بی‌وزنیِ بی‌مسوولیتی. من جایی ایستاده‌ام میان این دو، جایی که شعر، وزن‌دار است و نثر، رهایی‌بخش؛ جایی که هنوز می‌شود خسته بود، اما زیبا ماند.

آیا تا به‌حال هفته‌ای گذشته که واژه به سراغ‌تان نیامده باشد؟ اگر بلی، پس در آن خلأ، با خودتان چه کرده‌اید؟

پاسخ: بله، هفته‌هایی بوده‌اند ـ گاه حتا ماه‌ها ـ که واژه، مثل معشوقی رنجیده، به سراغم نیامده. نه شعر، نه نثر، نه حتا جمله‌ای ساده؛ تنها سکوت بوده، سنگین و ممتد. در آن روزها، زنده‌گی مثل زنی‌ست که حرف دارد، اما مخاطبش را گم کرده. گاهی احساس می‌کردم زبانی در من هست که دیگر به هیچ زبانی ترجمه نمی‌شود. اما این سکوت، همیشه بی‌ثمر نبوده. در آن خلأ، یاد گرفته‌ام که به تماشای خودم بنشینم. انگار زنده‌گی، در غیاب نوشتن، به نوشتنی‌تر شدن نزدیک می‌شود. در این بی‌واژه‌گی، من بیش‌تر گوش شده‌ام تا زبان؛ گوش به صدای ظرف‌ها در آشپزخانه، به خش‌خش برگ‌ها، به خُرخُر خواب کودکم، به آواز مادرم آن‌سوی خط، به نجوای درونی زنی که زیر پوست من راه می‌رود اما همیشه مجال گفت‌وگو پیدا نمی‌کند. در آن روزهای خاموش، خودم را با خواندن آرام کرده‌ام؛ با پیاده‌روی در کوچه‌های بی‌نام، با تماشای چای سردشده‌ای که کسی نخورده، با فکرکردن به سطری که هنوز نیامده، اما حسش هست ـ مثل جنینی که هنوز زاده نشده، اما رحم را سنگین کرده است.

گاه از خودم پرسیده‌ام: نکند تمام شده‌ام؟ نکند دیگر شاعر نیستم؟ اما بعد، از جایی دور، از شکافی باریک در زمان، واژه‌ای سر برآورده؛ نه چون فرمان‌پذیر، که چون فرمانروا. آمده و تمام آن سکوت را معنا کرده، چنان‌که بفهمم: نبودنش نیز بخشی از بودنش است. پس وقتی واژه نمی‌آید، من نه به دنبال آن می‌دوم، نه خودم را سرزنش می‌کنم. فقط می‌نشینم و صبر می‌کنم؛ چون آموخته‌ام که واژه، هرچند دیر، اما همیشه می‌آید ـ اگر راست‌باشی، اگر زنده باشی، اگر هنوز درد داشته باشی.

وقتی شاعری رعنا باشد و غزل‌هایش هم زیبا، خیلی‌ها با نگاه دلداده نزدیک می‌شوند، نه با نیت شناخت شعر. در میان این‌همه نگاه، آیا شاعران مردی هم بوده‌اند که بدون خواهش و غرض، فقط برای درک جایگاه شعری‌‌تان به سراغ‌تان آمده باشند؟ چند نفر چنین تجربه‌ای را در زنده‌گی‌‌تان رقم زده‌اند؟

پاسخ: راستش را بخواهید، در مسیری که آمده‌ام، نگاه‌های زیادی را دیده‌ام؛ بعضی خیره و شوریده، بعضی سنگین و مشکوک، و بعضی هم با لبخندهای پوشیده در واژه‌های ستایش. اما کم‌تر پیش آمده که نگاه‌ها صرفاً در پی شعر بوده باشند؛ انگار زن‌بودن، همیشه پیش‌زمینه‌ای‌ست که نگاه‌ها را سمت دیگری می‌برد، پیش از آن‌که واژه‌ای از دهانت بیرون بیاید. با این‌همه، بله، اندکند، اما بوده‌اند مردان شاعر، که آمدند نه برای دیدن من، بلکه برای دیدن شعر. نگاه‌شان، نه از سر تمنا، که از جنس تفهیم بود؛ نه با خواهش، که با پرسش. مردانی که وقتی دفترم را در دست گرفتند، دست‌شان بر جلد ماند، نه بر جلدِ تن. کم بودند، اما همان کم‌شمارها، وزنِ سنگینی دارند در حافظه‌ام. یادم هست یکی از آن‌ها ـ که حالا شاعر سرشناسی‌ست ـ گفت: «شعر تو را باید بی‌هیچ قیدی خواند، درست مثل خواندنِ اعترافی که از پوست زن بودن گذشته و به زبان جهان رسیده.» آن لحظه فهمیدم که گاهی می‌شود فقط برای واژه دیده شد، نه برای زیبایی، نه برای شایعه، نه برای پچ‌پچ‌ آدم‌ها.

تعدادی هم بوده‌اند در همه‌ این سال‌ها که بی‌هیچ نقابی، تنها به سراغ شعر آمدند؛ آن‌ها که نه سایه شدند و نه طعنه. مردانی که اگرچه خود در متن قدرت ایستاده بودند، اما به کلمه، با خشوع یک دردمند نزدیک شدند، نه با عطش یک شکارچی. این تجربه‌ها، هرچند نادر، برایم گران‌بها بوده‌اند؛ چون در جهانی که زن بودن هنوز مانعی‌ست برای جدی‌گرفته‌شدن، نگاه‌هایی که فقط برای شناخت شعر می‌آیند، شبیه پنجره‌هایی‌اند که بی‌دعوت باز می‌شوند، بی‌آن‌که نیت پنهانی پشت پرده باشد. من شاعرم؛ اما همیشه باید ثابت کنم که اول شاعرم و بعد زنم. این معادله را فقط آنانی فهمیدند که چشم‌شان را برای شعر گشودند، نه برای تن.

در سکوت بیش‌تر خودت را می‌یابی یا در صدا؟

پاسخ: در سکوت، خودم را می‌شنوم؛ در صدا، خودم را می‌فهمانم. سکوت، جایی‌ست که واژه هنوز نیامده، اما هست؛ مثل جنینی در رحم. در سکوت، من نه به زبان، که به حضور نزدیک می‌شوم. آن‌جا صدای کفش‌هایم را روی زمین زنده‌گی می‌شنوم، تپش بی‌نظم دلم را، زنی را که زیر پوستم راه می‌رود و اغلب مجال حرف‌زدن نمی‌یابد. در سکوت، خودم را بدون ویرایش می‌بینم؛ بی‌قافیه، بی‌استعاره، بی‌نقاب. اما صدا… صدا همان لحظه‌ای‌ست که آن زن درون، بالا می‌آید، پشت میکروفون می‌ایستد و بی‌لکنت از درد و شهامت می‌گوید. صدا برایم نوعی جسارت است؛ نوعی بازگشت از حاشیه به متن. در صداست که من به جهان اعلام می‌کنم: «منم، زنی که از دل آتش گذشته و هنوز می‌نویسد». می‌توانم بگویم سکوت، خانه‌ من است، و صدا، خیابان من. در خانه خودم را می‌یابم، در خیابان خودم را نشان می‌دهم. یکی را برای بقا نیاز دارم، دیگری را برای بیان. یکی مرا آرام می‌کند، آن یکی نجات می‌دهد. اگر انتخاب بین این دو باشد، نمی‌توانم یکی را حذف کنم. چون شعر من از برخورد همین دو می‌آید: از سکوتی که در دلش انفجار خوابیده، و از صدایی که پیش از فریاد، خوب سکوت کرده است.

تعریف‌تان از شعر اجتماعی یعنی چه؟ از کجا آغاز می‌شود و تا کجا می‌کشد؟ آیا در شعر شما، عصیان و اعتراض در قالب کلمات و شکل‌های زبانی خود را پیدا می‌کنند، یا بیش‌تر در لایه‌های پنهان زنانه‌گی‌تان جاری می‌شوند؟

پاسخ: برای من، شعر اجتماعی نه فقط شعری‌ست که درباره‌ جامعه حرف می‌زند، بل شعری‌ست که از درون جامعه می‌جوشد؛ از پوست آدم، از خون زن، از زخم وطن. شعر اجتماعی، آن‌جا آغاز می‌شود که شاعر، از عرش زیبایی‌شناسی پایین می‌آید و پا روی خاک می‌گذارد؛ خاکی که در آن، فرخنده را آتش زدند، رخشانه را سنگباران کردند، و صدای زن را پشت دیوار شرم و شریعت دفن کردند. شعر اجتماعی من، با یک شعار شروع نمی‌شود؛ با یک بغض شروع می‌شود. بغضی که در گلوی زنی مانده، وقتی که همسرش او را «ناتمام» خوانده، یا وقتی در صف کمک غذایی، کسی نگاه تحقیرآمیزی به کودکش انداخته. این بغض، اگر راه خودش را پیدا نکند، شعر من راهش را می‌سازد. عصیان و اعتراض در شعر من، گاهی مستقیم است ـ درست مثل زنی که وسط خیابان روسری‌اش را آتش می‌زند ـ و گاهی پنهان است؛ مثل قطره خونی که در لابه‌لای قافیه پنهان شده، یا در واژه‌ «آشپزخانه» که به‌جای بوی نان، بوی حبس می‌دهد. گاهی یک تصویر ساده از زنی کنار اجاق، بیش‌تر از هزار شعار می‌غرد.

من باور دارم که زن بودن، خود نوعی مبارزه است. وقتی زنی شعر می‌نویسد، خودش یک بیانیه‌ اجتماعی‌ست. اما اگر بخواهد این صدا را در قالبی زنانه، نرم و اما مقاوم بپیچد، شعرش می‌شود اجتماعی از جنس دیگر؛ اعتراضی که نمی‌کوبد، اما می‌لرزاند. در شعر من، زن همیشه در حال فریاد است؛ حتا وقتی نجوا می‌کند. پس شعر اجتماعی من، نه از خیابان، که از آشپزخانه آغاز می‌شود؛ نه با تیترهای بزرگ، که با خراش‌های کوچک. اما راهش را می‌کشد تا قلب مخاطب، تا ستون‌های پوسیده‌ قدرت، تا تابلوی سکوت. چرا که باور دارم اگر شعر نتواند دیواری را ترک دهد، حداقل باید پنجره‌ای در آن دیوار باز کند؛ پنجره‌ای رو به امکان.

افغانستان را اگر خانه‌ غزل بدانیم، به پاس کدام شاعرانش باید به احترام ایستاد؟

پاسخ: اگر افغانستان را خانه‌ غزل بدانیم، باید گفت که این خانه بر شانه‌های صداهایی بنا شده که از دلِ خاموشی برخاسته‌اند؛ صداهایی که گاه از کوه‌های ساکت برآمده‌اند، گاه از حاشیه‌ رودها، گاه از پستوهای پنهان زنانه، و گاه از میانه‌ میدان‌های آتش‌گرفته. در این خانه، برخی غزل را در چلچراغ‌های بلاغت آویختند، با ردیف‌های زرین و قافیه‌هایی که بوی مشک می‌داد. برخی دیگر، شعله‌ کوچکی را در گوشه‌ تاریک یک اتاق گرم نگه داشتند؛ بی‌آن‌که کسی کف بزند، یا کسی نام‌شان را در حافظه‌ای حک کند. اما آن شعله، بخش بزرگی از روشنی امروز است. به احترام آن‌هایی باید ایستاد که غزل را از کتاب‌خانه به کوچه آوردند؛ که قافیه را با نان، اشک و صدای زن گره زدند. به شاعرانی که نه در آغوش تاریخ، که در گودی استخوان‌شان شعر را پروراندند. آن‌هایی که گاهی با یک بیت، تاریخ را لرزاندند؛ و گاهی با سکوت‌شان، شعر را نجات دادند. در این خانه، برخی ستونند، برخی پنجره، برخی فقط درز کوچکی بر دیوارند؛ اما همان درز، راهی‌ست برای عبور نور. هیچ نامی را جدا نمی‌توان ستود، چرا که غزل این سرزمین، نه یک صدا، که همهمه‌ای‌ست از ناله و نغمه، از خاک و افق. و من، به پاس شعر خوب به پا می‌ایستم؛ فرقی ندارد این شعر از کیست، از کدام نسل ادبی‌ست، زن یا مرد، از کدام منطقه یا زبان آمده. آن‌چه برای من معیار است، حقیقتی‌ست که از سطر می‌جوشد، نه نامی که بالای آن نشسته. به احترام همه‌ آن‌هایی باید ایستاد که با دستان خالی و دهانی پر از واژه، غزل را از لای باروت و بغض بیرون کشیدند. آن‌هایی که نام‌شان شاید در هیچ دیوانی نیامده باشد، اما هر شب، صدای‌شان در خواب زنی تپیده است، که به‌جای لالایی، شعر می‌شنود.

شاعر که می‌شویم، گاهی با خود حرف می‌زنیم، گاهی با جهان. برای شما چطور است؟ شعرهای‌تان بیش‌تر برای یک درد جمعی‌ست، یا یک خاطره‌ مشترک؟ یا دل‌تان می‌خواهد کسی آن‌سوی واژه‌ها صدای‌تان را بشنود؟

پاسخ: برای من، شعر همیشه یک گفت‌وگوست؛ اما نه گفت‌وگوی ساده و مستقیم. گاهی با خودم حرف می‌زنم، با زن درونم که هزار بار شکسته و هنوز ایستاده است. گاهی با جهان حرف می‌زنم، با جهانی که به‌جای گوش، دیوار دارد. اما بیش از همه، شعرهای من تلاشند برای یافتن آن «کسی» ـ آن مخاطب دور یا نزدیک ـ که بتواند صدای لایه‌لایه‌ من را از پس واژه‌ها بشنود. شعرهایم گاهی درد جمعی‌اند؛ صدای زنی بی‌نام که در کوچه بی‌پنجره سنگسار شده، یا مادری که لالایی‌اش با صدای راکت خفه شده است. گاهی خاطره‌اند؛ اما خاطره‌هایی نه شیرین و نوستالژیک، که خون‌آلود و گریزان؛ خاطره‌هایی که فراموش نمی‌شوند چون هنوز تکرار می‌شوند. با این حال، در دل همه‌شان تمنای شنیده‌شدن هست. آرزو می‌کنم واژه‌هایم فقط خوانده نشوند، بلکه «شنیده» شوند؛ کسی آن سوی واژه‌ها بایستد، سطر را بخواند، ولی نَفَس مرا بشنود، بغضم را، تپش بی‌قراری‌ام را. شعر برای من تریبون نیست؛ سکوی فریاد نیست؛ بلکه بلندگوی زمزمه‌هایی‌ست که اگر نشنوی‌شان، چیزی را از دست داده‌ای. من شاعرم، تا با واژه‌های لرزان، آیینه‌ای بسازم روبه‌روی گوشِ انسانی که شاید هنوز نشنیده است… اما آماده‌ شنیدن است.

اگر کسی به شما بگوید که شما «فروغ فرخزادِ افغانستان» هستید، واکنش‌تان چیست؟ آیا این تمجید است یا مقایسه‌ای ناعادلانه؟ اصلاً دوست دارید شبیه چه کسی نباشید؟

پاسخ: اگر کسی مرا «فروغ فرخزادِ افغانستان» بنامد، ابتدا سکوت می‌کنم، نه از فروتنی، بلکه برای اندیشیدن به وزن این جمله. بی‌تردید، فروغ یکی از ریشه‌های بزرگ شعر معاصر فارسی‌ست؛ زنی که واژه‌ها را با جسارت و عریانیِ اندیشه‌اش از نو تعریف کرد. اما این‌که لیلی غزل با فروغ سنجیده شود، برای من بیش از آن‌که تمجید باشد، یک هشدار است: مبادا زیر سایه‌ بزرگی دیگران، صدای خودم را گم کنم. مقایسه، حتا اگر نیک‌خواهانه باشد، همیشه خطر دارد؛ خطر تقلیل فردیت. هر شاعری فرزند زخم‌ها، زبان و زیست‌جهان خودش است. فروغ در دهه‌ سی و چهل تهران نوشت؛ من در میانه‌ تبعید، در عصر طالبان، در خانه‌ای که شعر از آن منع می‌شود. اگر حرفی برای گفتن دارم، از دل آن‌چه زیسته‌ام می‌آید، نه از دنباله‌روی سبک و سیاق کسی، هرچند بزرگ باشد. دوست دارم شبیه هیچ‌کس نباشم. نه از سر تکبر، بلکه از سر اضطراری که در خودم حس می‌کنم برای یکتا بودن. اگر زن دیگری هم با درد و تبعید و جنگ نوشت، خوب است؛ اما من نباید شبیه او باشم. حتا شبیه دیروز خودم هم نه. شعر برای من یعنی عبور، نه تقلید. پس اگر «فروغ افغانستان» لقب من باشد، آن را با احترام می‌پذیرم، اما زیر لب زمزمه می‌کنم: کاش روزی مرا فقط «لیلی» بدانند؛ زنی که فروغ را عاشقانه دوست داشت، اما خودش بود.

در صحنه‌پردازی‌های شعری‌تان، گاه حس می‌شود تصویرها از پرده‌ سینما گذشته‌اند و به واژه‌ها پناه آورده‌اند. خودتان چقدر میان شعر و سینما، میان تخیل شاعرانه و روایت تصویری، نزدیکی حس می‌کنید؟

پاسخ: بین شعر و سینما همیشه پیوندی حس کرده‌ام. خیلی از شعرهایم اول به شکل تصویر در ذهنم ظاهر می‌شوند، بعد واژه پیدا می‌کنند. برایم مهم نیست تصویر را دیده‌ام یا تخیل کرده‌ام؛ مهم این است که زنده باشد، واضح باشد، مثل یک صحنه‌ کوتاه از یک فلم. سینما به من یاد داده که به جزئیات توجه کنم. به نور، به حرکت، به سکوت. همین چیزها وارد شعر می‌شوند. گاهی فقط یک لحظه است: مثلاً زنی پشت پنجره یا کودکی کنار کاسه خالی. این‌ها را اول می‌بینم، بعد می‌نویسم. خیلی وقت‌ها حس می‌کنم که در حال توصیف یک پلان هستم، نه صرفاً یک حس. شاید چون شعر برایم فقط بازی با واژه نیست، بلکه راهی برای نشان دادن چیزی‌ست که نمی‌شود گفت. تصویر کمک می‌کند شعرم دقیق‌تر و زنده‌تر باشد. شعر من، در اصل، تصویرهایی‌ست که نمی‌توانستم فلم‌شان کنم. پس با واژه ساختم‌شان.

اگر روزی داستان‌نویس یا فلم‌سازی بخواهد از زنده‌گی‌تان روایت بسازد، با کدام «لیلیِ غزل» روبه‌رو خواهد شد؟ زنی شوریده از متن شعر؟ ترجمان خلوت و خلوص آدمی؟ یا سایه‌ای که میان واژه و واقعیت رقصیده است؟

پاسخ: اگر روزی کسی بخواهد از زنده‌گی‌ام روایت بسازد، با زنی روبه‌رو می‌شود که نه فقط شاعر است، نه فقط مهاجر یا معترض، بلکه کسی‌ست که همیشه میان واژه و واقعیت معلق مانده. نه کاملاً در شعر حل شده، نه از جهان بریده. زنی که هم به متن تعلق دارد و هم به خیابان. آن‌چه او می‌بیند، شاید نه یک شخصیت خطی و روشن، که یک حضور لایه‌لایه باشد. زنی که گاهی در خلوص مطلق خلوت، خودش را می‌نویسد، و گاهی در شور تندِ لحظه، خودش را می‌شکند. زنی که سکوت کرده، اما سکوتش فریاد بوده. نه قهرمان، نه قربانی. بیش‌تر شبیه سایه‌ای که روی دیوار واژه‌ها افتاده و گاهی با نور معنا پیدا کرده، گاهی در تاریکی گم شده. اگر دقیق ببیند، خواهد فهمید که آن‌چه او روایت می‌کند، فقط زنده‌گی یک شاعر نیست؛ زنده‌گی زنی‌ست که برای زنده‌ ماندن، شعر را انتخاب نکرد، بلکه شعر، تنها راه ماندنش بود.

به آینده‌ شعر زنان افغانستان چقدر امیدوارید؟ در میان صداهای تازه، کدام شاعر بانو شما را چنان شگفت‌زده کرده که حس کرده‌اید شعر، دوباره از دهان زن متولد می‌شود؟

پاسخ: من به آینده‌ شعر زنان افغانستان امیدوارم، نه از سر خوش‌بینی، بلکه به‌خاطر آن چیزی که در صدای نسل تازه حس می‌کنم: جسارت. زنانی آمده‌اند که دیگر فقط درباره‌ درد نمی‌نویسند، بلکه از دل درد، زبان ساخته‌اند. زبان مستقل، تیز و گاهی بی‌پرده. در میان صداهای تازه، بوده‌اند شاعرانی که وقتی شعرشان را خوانده‌ام، حس کرده‌ام انگار شعر دوباره از دهان زن متولد می‌شود؛ نه تقلیدی، نه وام‌دار، بلکه خام، صادق و زنده. این صداها گاهی خاموشند، گاهی گوشه‌نشین، اما وقتی لب باز می‌کنند، چیزی را در هوا تغییر می‌دهند. امید من به همین صداهاست؛ به زنانی که شعر را نه فقط برای چاپ، که برای زنده ماندن می‌نویسند. اگر راهی باشد برای ادامه‌ ما، برای ادامه‌ شعر، از همین‌جا می‌گذرد: از گلوگاهی که زن، بی‌اجازه، بی‌ترس و بی‌تعارف حرف می‌زند.

با سانسور چه می‌کنید؛ چه آن‌که از بیرون تحمیل می‌شود، چه آن‌که بی‌صدا از درون‌تان قد می‌کشد؟ تا به حال پیش آمده شعری را ننویسید یا منتشر نکنید، نه از بی‌میلی، بل از ترس واکنش‌ها؟

پاسخ: سانسور فقط آن نیست که بیرون از ما حکم صادر کند. گاهی صدای خفه‌کننده‌ای‌ست که از درون بلند می‌شود و می‌گوید: این را ننویس، این را نگو، این را کسی نمی‌فهمد یا برنمی‌تابد. با هر دو نوعش روبه‌رو بوده‌ام. آن‌که از بیرون آمده، با خط‌های سرخ روشن و تهدیدهای مستقیم. و آن‌که از درون روییده، با تردید، با ترس، با محافظه‌کاری ناخواسته. بله، پیش آمده. شعرهایی در ذهنم شکل گرفته‌اند که از ترس واکنش‌ها، از واهمه‌ سوءتعبیر، یا از اندوهی که فکر کرده‌ام زمانش هنوز نرسیده، رهای‌شان کرده‌ام. نه از بی‌میلی، که دقیقاً از میل شدید؛ اما میلی که با دیوار روبه‌رو شده است. گاهی سانسور از جای بیرونی آغاز می‌شود، اما آرام آرام به درون می‌خزد، و ما شروع می‌کنیم به ویرایش خود ما، پیش از آن‌که کسی چیزی بگوید. این خطرناک‌ترین نوع سانسور است؛ چون بی‌صداست، بی‌رنگ است، و اگر هوش و حواس ما نباشد، به بخشی از نوشتن ‌ما تبدیل می‌شود. من تلاش کرده‌ام با آن بجنگم. نه همیشه موفق، نه همیشه شجاع، اما آگاه. همین آگاهی شاید گام اول باشد برای ننوشتن از روی ترس، و سکوت نکردن وقتی نوشتن لازم است.

این روزها برخی از شاعران، به‌ویژه در حوزه‌ شعر سپید، از هوش مصنوعی برای یافتن واژه، ساختن تصویر یا حتا کامل کردن شعرهای‌شان بهره می‌گیرند. شما با این شکل از هم‌نشینی چه نسبتی دارید؟ از نگاه شما، شعر واقعی چه تفاوتی با شعری دارد که از دلِ ماشین بیرون می‌آید؟ و آیا هنوز هم شعر را نیاز انسانی و زاییده‌ تجربه و دل می‌دانید یا آن را به‌آرامی در حال واگذار شدن به هوش مصنوعی می‌بینید؟

پاسخ: من به شعر، هنوز مثل چیز انسانی نگاه می‌کنم؛ چیزی که از دل می‌آید، نه از پردازش‌گر. شعر واقعی برایم زاییده‌ زیستن است، لمس کردن، رنج کشیدن، و پرسش‌هایی که پاسخ ساده ندارند. الگوریتم می‌تواند واژه کنار واژه بچیند، حتا استعاره تولید کند. اما نمی‌تواند زنی را بازسازی کند که شب‌ها از مهاجرت می‌نویسد، با بغض، با بوی چای مانده، با صدای گمشده‌ مادری پشت خط. هوش مصنوعی می‌تواند شعر بسازد؛ بی‌خطا، بی‌نفس‌گیر بودن، بی‌افت‌وخیز. اما چیزی کم دارد: ضربان. آن لرز خفیفی که در سطرهای شاعر واقعی هست، از تجربه می‌آید، نه از داده. من با این هم‌نشینی، مرز روشن دارم. کمک گرفتن از ماشین برای واژه یا ریتم، شاید ابزار باشد، اما اگر اصل شعر از دلِ ماشین درآید، دیگر برای من شعر نیست؛ نهایتاً یک متن خوش‌ساخت است. شعر برای من، هنوز گفت‌وگویی‌ست میان انسان و جهان. اگر این صدا روزی واگذار شود، فقط واژه می‌ماند، نه صدا. و شعر، بی‌صدا، دیگر زنده نیست.

از شعر دیروز افغانستان چه تصویری در ذهن دارید و از شعر امروز آن چه انتظاری؟ و اگر روزی یک میکروفون افسانه‌ای در اختیارتان قرار بگیرد که شنونده‌گانش مولانا، بیدل، حافظ، فردوسی، رابعه، مهستی و چند تابوشکن دوران چون فروغ باشند، برای‌شان چه خواهید گفت؟ و اگر قرار باشد تنها یک غزل از سروده‌های خود را بخوانید، کدام را برمی‌گزینید، و چرا؟

پاسخ: شعر دیروز افغانستان در ذهن من همچون لوحه‌ای‌ست از تلاش‌های مداوم برای معنابخشیدن به هستی در شرایط دشوار و پرزخم؛ صدایی‌ست که گاه در حلقه‌ تذکره‌ها و بلاغت‌ها گرفتار بود، و گاه با زبان شکسته و شوریده، راه تازه گشود. صدای شعر دیروز، گاه حکمت‌مدار و متاثر از بیدل و ناصر خسرو است، و گاه زمزمه‌ محرومی‌ست که در پستوی خانه‌های خاک‌گرفته می‌لرزد؛ اما همیشه در تلاش بوده تا در دل تاریکی، روزنه‌ای از روشنایی بسازد. شعر امروز اما با همه‌ شکننده‌گی‌اش، جسورتر است. دیگر تنها در پی تزیین معنا نیست؛ به دنبال حقیقت است، به دنبال حق. شعر امروز افغانستان ـ به‌ویژه صدای زنان، صدای مهاجر، صدای نسل سوخته ـ بیش‌تر از گذشته به خودش گوش سپرده، و گاه حتا از خود عبور کرده تا صدای بی‌صداها شود. و اگر روزی، میکروفونی افسانه‌ای در اختیارم قرار گیرد؛ میکروفونی که مخاطبش بیدل و مولاناست، حافظ و فردوسی، رابعه و مهستی، و نیز فروغ و دیگر زنان تابوشکن؛ بی‌آن‌که جسارت مقایسه‌ای در کار باشد، آرام و با حس ترکیبی از ترس و امید می‌گویم: «من صدای زنی‌ام که از دل آوارها، از دل مهاجرت و ممنوعیت، با واژه لرزان برخاسته‌ام. نه حافظه مطمئن چون فردوسی دارم، نه عوالم معنوی بیدل را، نه عرفان پرشور مولانا را. اما آن‌چه دارم، زیستن در دل یک قرنِ سرکوب است؛ با زبانی که هنوز هم از حق زن، از نان، از رویا حرف می‌زند. آمده‌ام نه برای نمایش، بلکه برای گواهی. من شاهد بوده‌ام، و شعر من شهادت‌نامه‌ای‌ست بر آن‌چه بر ما گذشته و می‌گذرد.» و اگر قرار باشد تنها یک غزل بخوانم، بی‌درنگ این را می‌خوانم:

چون آبِ روی تابه نداری دمی قرار

افتاده‌ای چو اشک غم از چشم روزگار

از دست عشق و عاطفه‌ات ضربه می‌خوری

در هر دقیقه می‌شکنی صدهزار بار

آتش گرفته دهکده‌ سرنوشت تو

باروتِ درد گشته به دور تنت حصار

بغضی درون سینه‌ تو پرسه می‌زند

بمبی میان مغز سرت کرده انفجار

در رگ‌رگت نشانه‌ زخم زمانه‌ است

ای سرگذشت تلخ بشر، ماهِ داغ‌دار

مرثیّه می‌شود غزلت روی دفترت

آخر کس از سراب ندارد گل انتظار

شاعرشدن به‌دست خودت نیست، هر نفس ـ

هی بغض می‌کنی و غزل می‌شود قطار

تصویر توست دور از آغوش میهنت

گنجشکِ لانه‌کرده سرِ سیم خاردار

هرشب در انزوای خودت فکر می‌کنی

دارد چقدر فاصله «اِزمیر» تا «مزار»؟

چرا این غزل؟

چون در هر بیتش، چیزی از رنج‌های نسلم خوابیده است. از بی‌قراری تبعید، از انفجار درونی، از باروت سرنوشت، از گنجشکی بر سیم خاردار، تا فاجعه‌ فاصله‌ «اِزمیر» تا «مزار» که فقط جغرافیا نیست، روایت یک تبعید جمعی‌ست. این غزل، نه فقط شعر من، بلکه خلاصه‌ زخم‌های یک نسل است؛ نسلی که شاعرشدن را انتخاب نکرد، بلکه زیر ضربه‌های روزگار، شعر از آن سر برآورد.

از حضورتان در این گفت‌وگو، دلگرم و سپاس‌گزارم. واژه‌های شما ماندنی‌اند.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx