شما سالهاست میان دو هویت ایرانی و افغانستانی زیستهاید. این «دوگانگی هویتی» چه تأثیری بر نگاه ادبی و زبان شعرتان دارد؟
این دوگانگی گاهی برای آدمها مسئلهآفرین است و مایهی گمشدن یا خودباختگی میشود. ولی برای من میتوانم بگویم که برای من نوعی موتور محرک و زمینهی پیشرفت شد. شاید چون من در یک سن طلایی به ایران آمدم، در پایان نوجوانی که که هویت افغانستانی من تثبیت شده بود و با یک هویت جدید هم آشنا میشدم. آن هویت اصلی افغانستانی به من انگیزهی تلاش میداد. این که آن را حفظ کنم و آن را در جامعهی ایران معرفی کنم. از طرفی هم در هویت دوم، توانستم در درس و شعر و مطالعه پیشرفت کنم. یعنی محیط مساعدی بود برای این امور. و این طور شد که یکی از اینها برایم انگیزه میداد، دیگری آگاهی. از طرفی احساس میکردم که باید حرفهای مردم خود را بگویم، از طرفی برای بیان آن حرفها ابزارهایی داشتم که در جامعهی ایران تقویت شده بود. این است که روح شعرها افغانستانی درآمد و پوستهی آنها برخوردار از تجربههایی بود که در ایران اندوخته بودم. اگر من زودتر یا دیرتر به ایران آمده بودم شاید این توازن برقرار نمیشد. شاید آن علقهها به وطن اصلی که انرژیبخش شد کمتر میبود یا شاید آموختههایم در وطن دوم کمتر میبود یعنی از سن مناسب آموختن گذشته بودم.
آیا مهاجرت برای شما فقط جغرافیایی بوده است، یا تجربههای مهاجرت زبانی، ذهنی و عاطفی هم داشتهاید؟ این مهاجرت های درونی چگونه در شعرتان بازتاب یافته اند؟
برای من همه نوع بود. من با زبان، ادبیات و جهان بیشتر آشنا شدم. و اینها در شعرم خودش را در جنبههای هنری و زبانی نشان داد. ولی نمیشود بگویم یک مهاجرت وسیع و همهجانبه بود. من در افغانستان هم با ادبیات ایران آشنا بودم. کتابهای نویسندگان ایران را بسیار خوانده بودم. و در این مهاجرت هم به کشوری با زبانی دیگر مهاجرت نکردم. در واقع در حوزهی زبان و فرهنگ و اندیشه یک جابهجایی مختصر رخ داد. من در افغانستان با خیلی از افکاری که در ایران بعدها با آنها زندگی کردم آشنا بودم و در واقع آن افکار در افغانستان شکل گرفته بودند. البته در حوزهی ادبیات تازگیهای بیشتری در مهاجرت دیدم به واسطهی آشنایی با شعر انقلاب و شعر نو ایران.
در مسیر شاعریتان، لحظههایی بودهاند که «شعر دیگر کافی نیست» را احساس کنید؟ اگر بله، در آن لحظه چه چیزی جای شعر را برایتان گرفت یا چه ابزاری برای بیان انتخاب کردید؟
بله. نوشتن به صورت غیر شعر. به صورت مقاله، یادداشت. خیلی وقتها شده است که با یک مسئلهی بغرنج اجتماعی سر و کار داشتهام که شعر به صورت ناخودآگاه در آن لحظه به سراغم نیامده است برای بیان آن. آنجا دست به قلم شدهام و در قالب یادداشت و مطالب مطبوعاتی نوشتهام. این در سالهای اخیر بیشتر بوده است که مجال سرایش شعر کمتر بوده و نیاز برای نوشتن بیشتر. البته از این خوشحال نیستم. یعنی به نظرم یک شاعر اولین حرفش را باید با شعر بگوید و تا میتواند ابزار شعر را برای بیان احساس و تفکرش انتخاب کند چون این اثرگذارتر است. من اگر به جای مثنوی «بازگشت» صدها مقاله دربارهی مهاجرت نوشته بودم این اثرگذاری را نداشت. این است که آن «چیزهای دیگر» که جانشین شعر شده، به نظرم بهترین جانشین نبوده است. یک جانشین ناگزیر بوده است در غیاب شعر.
به عنوان یک پیشکسوت شعر و ادبیات، نظرتان درباره سبکها و مکتبهای نوین شعری چیست و نسبت این نوگرایی با ادبیات امروز فارسی چگونه میدانید؟
من هرچند خودم تا حال شعر نو نسرودهام، به قالبهای نو هم علاقه دارم و به خصوص شعرهای شاعران برتر نوپرداز را بسیار میخوانم. من آن قدر که شعر اخوان ثالث و احمد شاملو خواندهام شعر شهریار و ملکالشعرا بهار نخواندهام. و واقعاً به این هم باور دارم که بعضی فضاها، بعضی حس و حالها و روایتها را خیل سخت است با شعر کلاسیک بیان کنیم. گاهی با خود فکر میکنم اگر شعر «کار شب پا» نیمایوشیج یا «کتیبه» اخوان ثالث یا «سرود ابراهیم در آتش» شاملو یا «صدای پای آب» سپهری اگر قرار بود کلاسیک باشند چه از کار درمیآمدند؟ شاید شعرهایی میشدند مثل منظومهی «عقاب» خانلری. به نظرم برای شعرهای روایی امروز شعر نو استعداد و ظرفیت بیشتری دارد. همین طور برای بعضی مفاهیم جهان امروز. این است که من فکر میکنم ما در ادبیات خود به همه انواع شعر نیاز داریم. البته این به این معنی نیست که همه شاعران ما باید در همه قالبها بسرایند. نه، ممکن است هر شاعری بنا بر تواناییهای خود در قالب خاصی کار کند. من از الیاس علوی هیچ انتظار ندارم غزل بگوید همچنان که از سید رضا محمدی انتظار شعر سپید ندارم.
چرا همچنان به سبک و زبان کلاسیک و سنتی وفادار ماندهاید، در حالی که بسیاری از شاعران نسل جدید به سوی زبان محاوره و تجربههای فرمی رفتهاند؟
این شاید حاصل تربیت ذهنی و طبیعت من باشد. من از کودکی با شعرهای کلاسیک بار آمدم. در نوجوانی شعر پروین اعتصامی خواندم. بعد شعر اقبال لاهوری و خلیلالله خلیلی میخواندم. بعد مولانا خواندم و بعد بیدل. و تازه در مثلاً بیست سالگی که بسیار شعرهای کلاسیک خوانده بودم تازه با نام سهراب سپهری آشنا شدم و طبع شعری من دیگر شکل یافته بود. یک موضوع دیگر هم هست. این بسیار بستگی دارد به توازن بین ذهن و زبان، قدرت تخیل و قدرت نظم شاعر. گاهی شاعر ذهن قوی و فعال و تصویرساز دارد و این ذهن از زبانش جلو میزند. پس زبان و قالب برای او دست و پاگیر میشود. او شعر نو بهتر میتواند بگوید. ولی گاهی شاعر ذهن خیلی خلاق و نوآوری ندارد ولی مهارتهای بیانی و تسلط بر وزن داد و هر چه بخواهد سریع میتواند در قالب موزون بیان کند. این آدم باز برای شعر کلاسیک مناسبتر است. من گاهی فکر میکنم که اگر مثنوی «بازگشت» را در قالب نو میسرودم واقعاً چه میشد؟ هر چه فکر میکنم مضامین و تصویرهای دیگری در ذهن نبوده که در قالب این مثنوی نتوانم بیان کنم. پس چرا باید از امکانات وزن و قافیه استفاده نمیکردم؟ وقتی میتوانم مفاهیم ذهنی را در قالب مثنوی بیان کنم؟ البته ممکن است شاعری مفاهیمی در ذهن داشته باشد که خیلی وسیعتر و خلاقانهتر باشد و ناچار باشد شعر نو را انتخاب کند. من ولی این طور نبودم.
شما هم شاعر هستید و هم فعال فرهنگی. این دو نقش در تجربه شما را بیشتر در هماهنگی و یا مکان در تعارض با یکدیگر قرار میگیرند؟
در واقع این مهاجرت است که ما را همهکاره ساخته است. ما در جامعهای هستیم که نیازها بسیار است، از بیان مفاهیم ذهنی در شعر بگیر تا فعالیتهای مطبوعاتی، از کارهای تشکیلاتی بگیر تا امور خدماتی و خیریهای. این است که آدمی که نسبت به امور جامعه بیتفاوت نیست، لاجرم در کسوتهای گوناگون مشغول فعالیت میشود. ولی اینها برای من در تعارض نبودند، چون هر دو در یک مسیر بودند. برای جامعهای که در آن زندگی میکنم. از نظر هدف و مسیر در تعارض نبودند. ولی خوب از نظر تواناییهای ذهنی و فرصت چرا. یعنی هر چه این فعالیتهای فرهنگی بیشتر شد فرصت شعرسرودن و پرداختن به شعر را کم کرد. از طرفی هم نمیشد اینها را معطل کرد که من شاعر هستم و فقط شعر میگویم. چون آنجا هم نیاز بود. عرض کردم که ما در محیط مهاجرت نیاز به نیرو زیاد داریم ولی نیروی فعال به آن میزان نداریم. این است که باید آدم در موقعیتهای مختلف حضور بیابد وگرنه آن موقعیت خالی میماند. بسیار وقتها هست که برای یک فعالیت رسانهای، برای حضور در یک محفل، برای نوشتن یک مطلب، آدم احساس میکند که نیروی کافی نداریم. دست ما خالی است. پس باید خود ما به میدان بیاییم.

به نظر شما، شاعر افغانستانی امروز باید بیشتر زبان اعتراض را در کام بچرخاند یا زبان ترمیم و آشتی؟ چرا؟
بستگی به این دارد که گفتگوی آدم با چه کسی است. اگر با گروه وسیعی از آدمها، با یک قوم، با اهالی یک کشور روبهروییم بهتر است از در تفاهم درآییم چون در آن قوم، در آن کشور، در آن ملت اشخاص رنگارنگی هستند که بسیاری با ما همسویند. مثلاً در مورد مسائل مهاجرت ما بسیار ایرانیان هم داریم که همدل و همزبان و همراه ما هستند. طبیعتاً اگر لحن تند پرخاشگرانه نسبت به یک ملت داشته باشیم، این گروه را از ما میراند. ولی گاهی نارواییها بیشتر موردی هستند و طیفی از آدمها هستند که ستمی را بر جامعه روا میدارند. اینجا دیگر باید در برابر آنها موضع گرفت. مثلاً کسانی که تبعیض قومی در کشور حاکم میسازند. به همین لحاظ ممکن است ما با آن تبعیضگران از در اعتراض درآییم ولی با کلیت یک قوم که بخشی از ملت ماست، از در تفاهم وارد شویم. به نظرم این درست نیست که آدم تیغ انتقاد را متوجه گروه وسیعی از اعضای جامعهی خود و مردم خود بسازد به خاطر یک گرو خاص. و همین طور در مورد جامعهی میزبان.
تجربه مهاجر بودن، چگونه در زبان و فضای شعری شما بازتاب یافته است؟
سؤال یک مقدار کلی است. نمیتوانم به صورت مختصر پاسخ روشنی بدهم. به هر حال هم در باطن و معنی شعرم اثر گذاشته است، هم در صورت و جنبههای زبانی و تصویری آن.
آیا تا به حال نیاز به زبان یا ساختار شعریتان را از بنیاد تغییر دهید؟ چه چیزی مانع این تحول شده است؟
از بنیاد نه. که مثلاً تصمیم بگیرم از این به بعد فقط مثلاً در موضوع شعر، عاشقانه بگویم یا کلاً در قالب شعر شعر نو بگویم. چون توانایی، دغدغهها و ظرفیتهایم ثابت بوده است و در یک مسیر مشخص بوده است. تواناییهایم هم ثابت بوده و دچار تحول فکری یا ادبی جدیای نشدهام. شاید یک دلیلش این باشد که زمانهی ما خیلی فرق نکرده و من هم آدم اهل ریسک و خطرکردن زیاد نبودهام.
اگر قرار باشد برای نسل آینده شاعران افغانستان یک توصیهنامه ادبی بنویسید، مهم ترین توصیه شما چه خواهد بود؟
در این لحظه فقط چیزی که میتوانم به آن فکر کنم در قدم اول حفظ جغرافیاست، برای همه اهالی کشور ما. احساس میکنم که کشور به شدت دارد غربال میشود و از نیروهای نخبه و توانا خالی میشود و جایش را کسانی با قابلیتهای کم یا با اغراض سیاسی و قومی میگیرند. کشور در معرض تغییر وسیع بافت زبانی و قومی است و این قضیه عرصه را برای بسیاری از مردم ما تنگ خواهد کرد. این است که فکر میکنم اگر افراد کشور بتوانند با حضور در آن جغرافیا در برابر این تغییرات مقاومت کنند خدمت بزرگی کردهاند. متأسفانه نسل ما کمتر میتواند این کار را بکند به دلیل طولانیشدن مدت مهاجرت و ریشهگرفتن و تشکیل خانواده و… در مهاجرت. اینها زمینهی حضور در کشور را سخت کرده است. تنها امید من این است که جوانها این جغرافیا را حفظ کنند. و از این که بگذریم، در قدم دوم، چیزی که باید به شدت بر آن تأکید کرد، آگاهی و دانشاندوزی است. باید در هر حال آگاه، مجهز و مسلط به دانش و فن امروز باشیم که زمان، زمان دانش و فن است. چه دانش ادبی و چه دانشهای دیگر.
در طول سالیان، آیا تغییری در ذائقه مخاطبان شعرتان احساس کرده اید؟ مثلاً مخاطبان داخل افغانستان، ایرانیها یا مهاجران، چه تفاوتهایی در دریافت شعرهای شما دارند؟
نه چنین چیزی حس نکردهام. ولی این را حس کردهام که هر گروهی از مخاطبان با شعرهای یک دوره و یک حال و هوا بیشتر ارتباط دارند. یعنی کسانی هستند که الان با شعرهای دههی شصت و هفتاد من بیشتر ارتباط برقرار میکنند. مثلاً در جامعهی ایرانی، گروههای انقلابی و حزباللهی این طورند و بیشتر با شعرهای قدیم من خاطره دارند. شعرهایی مثل «مسافر»، «کمانگیر»، «احد» و… و کسانی هم هستند که بیشتر با شعر بازگشت و بعضی شعرهایی که دغدغههای مشترکات تمدنی دارد. من بیشتر تفاوت را در طیفها میبینم نه در گذر زمان.
چقدر خود را متأثر از شاعران ایرانی میدانید، و آیا تا به حال در مواجهه با این تأثیر، احساس تعارضی در فرم یا محتوای کارهای ادبی داشتهاید؟
بسیار زیاد. در کل من از هر کسی که شعرش را خواندهام اثر گرفتهام، از اقبال لاهوری و خلیلالله خلیلی بگیرید تا بیدل و شاعران معاصر ایران. ولی به هر حال جریان شعر نو قبل از انقلاب ایران و همین طور جریان شعر انقلاب ایران بر من اثر بسیاری گذاشت. در گروه اول بیشتر از اخوان ثالث و تا حدودی احمد شاملو و همین طور سیمین بهبهانی اثرپذیر بودهام و در گروه دوم یعنی شاعران انقلاب، بیشتر از علی معلم. ولی در اینها هیچ وقت احساس تعارض نداشتهام چون من تعارضی بین شاعران فارسیزبان از هر کشوری که باشند، نمیبینم. برایم شاعران این زبان هستند صرف نظر از مرزها و کشورها.
رابطه شما با زبان فارسی چگونه در طول زمان دگرگون شده است؟ آیا زبان را صرفاً ابزار بیان میدانید یا بخشی از هویت فردی و جمعی؟
هر چه زمان گذشته، این احساس هویت بیشتر شده است. در سالهای اول شاید برایم فقط ابزار بود، ولی الان با توجه به تلاشهایی که در کشور ما برای مقابله با هویت فارسی میشود، احساس هویتی نسبت به این زبان هم در من بیشتر است. این هم در شعرهایم اثر داشته است، هم در نوشتههایم مثل کتاب همزبانی و بیزبانی و سلسله مطالب اخیر «زبان نیاکان» که یک مجموعه مفصل دربارهی زبان فارسی به صورت یادداشتهای کوتاه است. اصلاً یک انگیزهی من از این کارها همین هویت بوده است. این سلسلهی «زبان نیاکان» یک مجموعه برنامه رادیویی است که من نوشتهام و خانم بیات تهیه کرده است و هدف اصلی آن همین حفظ هویت زبانی ماست. من در جایی دیگر هم گفتهام که اگر قرار باشد از بین آثار من فقط یک اثر باقی بماند، ترجیح میدهم که آن اثر، کتاب «همزبانی و بیزبانی» باشد چون آن را یک ابزار مهم هویتی میدانم.
با توجه به نقش پررنگ شما در معرفی شعر افغانستان به مخاطب ایرانی، آیا احساس می کنید این «نمایندگی» گاهی اوقات مسئولیت سنگینی بر دوشتان گذاشته است؟
نه تنها گاهی اوقات، که بسیار زیاد. من در کل آدمی هستم که سریع در مورد چیزی احساس مسئولیت میکنم. یعنی وقتی باری بر زمین مانده باشد یا نیاز به کاری باشد، سریع احساس میکنم که باید نقش داشته باشم. حالا این ممکن است گردآوردن کمک برای یک بیمار باشد یا نوشتن یک مطلب در مورد تنگناهای مهاجرت باشد، یا یک فعالیت آموزشی در زمینهی نگارش و ویراستاری باشد یا هر چیز دیگری. همیشه این مسئولیت سنگین را بر دوشم حس کردهام و چون ذاتاً نسبت به خیلی از چیزهایی که شاید حتی به من زیاد ارتباط هم نیابد احساس مسئولیت کردهام، گاهی از خود شعر و در سالهای اخیر از نوشتن هم دور افتادهام.
و کلام آخر، به عنوان یکی از شاعران موفق و پیشکسوت، جریانات ادبی مختلف را در ایران و افغانستان رصد کردهاید؛ ارزیابی شما درباره فعالیتهای انجمن ادبی خانه مولانا و انجمن هنر و ادبیات آیینی افغانستان چیست؟
بله معمولاً به سبب ارتباطاتی که داریم از جریانهای ادبی ما بیخبر نیستم. در هر دورهی زمانی یک تشکل در زمینهی ادبیات ما خوش درخشید. یک زمانی انجمن شاعران ما در مشهد فعالترین تشکل بود. یک زمانی «در دری» بود، یک زمانی «خانه ادبیات افغانستان» بود. و حالا چند سال است که انجمن ادبی خانه مولانا و انجمن هنر و ادبیات آیینی و همین طور بعضی تشکلهای دیگر خیلی خوب فعالیت میکنند. چیزی که در این تشکلها بسیار احساس میشود و امیدبخش است، نیروی جوان آنهاست. در کل جوانهایند که محرک و جهتبخش این فعالیتهایند. هر تشکلی که افراد آن به میانسالی رسیدند، کند و کمتحرک شد چون شخص در میانسالی مشغلههایش هم بیشتر میشود و کمتر به کارهای تشکیلاتی میرسد، انرژی و حوصلهاش هم کمتر میشود. چنان که من الان در خودم هیچ انرژی و توان دههی هفتاد در فعالیتهای تشکیلاتی را نمیبینم. ولی در این جوانها میبینم و چشم امید ما به همینهاست.
ممنون از وقتی که در اختیار ما گذاشتید استاد گرامی.