اشاره: در دوران کارم در مرکز تعاون افغانستان (CCA) مطلع شدم که بهزودی استاد باختری عازم امریکا هستند. آن زمان، استاد واصف باختری مسوول بخش تحقیق و ترجمه در این مرکز بود. خبر مهاجرت استاد باختری، مرا اندوهگین ساخت. با خود گفتم اگر استاد قبول کند که قبل از رفتن به امریکا با من مصاحبه کند، خیلی خوب خواهد شد. با اغتنام از فرصت همکاری و دوستیای که با استاد پیدا کرده بودم، از ایشان تقاضای مصاحبه اختصاصی کردم. میدانستم که استاد باختری قبلاً درخواستهای مصاحبه حتا از سوی شخصیتهای مطرح ادبی را رد کرده بود؛ اما با این حال، من این پیشنهاد را به استاد کردم. و استاد باختری پیشنهاد مصاحبه با من را قبول کرد. زمان مصاحبه بعد از وقت رسمی در دفتر استاد تعیین شد. استاد باختری تقاضا کردند که در هنگام مصاحبه علی حیدر و وحید وارسته بهعنوان شاهد حضور داشته باشند. مصاحبه با یک دستگاه ضبط صوت کوچک در اواخر بهار ۱۳۸۰ در دفتر کار استاد باختری در مرکز تعاون افغانستان و با حضور علی حیدر و وحید وارسته در پشاور پاکستان ضبط شد. یک کاپی از نسخه صوتی این مصاحبه نزد ناصر هوتکی است. این هم متن مصاحبه که از روی کست صوتی پیاده شده است و قبلاً همان سال در مجله تعاون در پشاور پاکستان چاپ شد.
احمدی: جناب استاد با تشکر از شما که وقتتان را در اختیار ما قرار دادید. لطف کنید از ابتدای زندهگیتان تا کنون هر آنچه را لازم میدانید دوستداران شما بدانند، توضیح دهید.
باختری: بسیار سپاسگزارم از لطف شما و از سوال شما. در زندهگی من شاید نکته جالبی وجود نداشته باشد که مثلاً از یک جهت سودمند باشد برای شنیدن و از جهت دیگر جالب باشد. با آن هم به چند نکته اشاره میکنم. این اشارهها که جسته و گریخته و پراگنده است، شاید شنونده را به یک آگاهی برساند. البته منظور من از آگاهی، آگاهی در مورد این بیمقدار است نه آگاهی در معنا و مفهوم دیگر.
به سال ۱۳۲۱ خورشیدی به روز شاید یا بدون شاید نحس ۲۴ حوت در شهر مزار شریف متولد شدم. چند سالی در لیسه باختر مزار شریف و دو سه سالی در لیسه حبیبیه در کابل، دوره ابتدایی و متوسطه را سپری کردم. و به سال ۱۳۴۲ به فاکولته ادبیات شامل شدم و در ۱۵ دلو ۱۳۴۵ از دانشگاه کابل، شعبه زبان و ادبیات دری فاکولته ادبیات، فراغت یافتم. در آغاز مدت بسیار کوتاهی بهحیث دانشیار در دانشکده ادبیات پذیرفته شدم. تقریباً بعد از ۳۵ روز دوباره به وزارت معارف معرفی شدم. در بهار ۱۳۴۶ در ریاست تالیف و ترجمه وزارت معارف بهحیث عضو مسلکی، بهکار گماشته شدم و اشتغال عمده من ویراستاری کتابهای درسی بود. در یازدهم جدی ۱۳۵۳ برای تحصیلات بیشتر، نمیگویم عالیتر، یک سال و چند ماه در یونیورسیتی کلمبیا درس خواندم و به اصطلاح یک سند نمیدانم چهقدر اصل، چهقدر قلابی، فوقلیسانس از دانشگاه کلمبیا گرفتم و پس از برگشتن به وطن در ریاست تالیف و ترجمه بهکار خود ادامه دادم. پس از کودتای ثور، یک سال و چند ماهی زندانی شدم و پس از رهایی از زندان در همان ریاست تالیف و ترجمه بهکار پرداختم تا این که در بهار ۱۳۶۱ در انجمن نویسندهگان افغانستان بهحیث یکی از منشیان انجمن، مقرر شدم و برای مدتی هم تصدی مدیریت مسوول مجله ژوندن را داشتم. تا این که شهر کابل در ششم میزان ۱۳۷۵ بهدست طالبان سقوط کرد. مدتی پس از سقوط به پاکستان آمدم. یک سال و چند ماهی در اسلامآباد بودم و سه سال و چند ماهی هم شد که در پشاور هستم و از این مدت تقریباً دو سال و چهار ماه یا پنج ماه در مرکز تعاون افغانستان، در شعبه تحقیق و ترجمه، سرگرم کار هستم. این چند سطر از زندهگانی من در حدود رسمیات بود.
اما در حاشیه این مسایل اگر صحبتهای دیگری داشته باشم، پدرم با مبادی علوم اسلامی آشنایی داشت و حافظ قرآن بود و سخت هواخواه زبان و ادبیات فارسی و در کتابخانه کوچکی که پدر داشت کتابهای شعر فراوان بود و همچنان یک عده از شاعرانی که در شهر مزار شریف شاعران دست اول و سرشناس شمرده میشدند با پدر آمدورفت دوستانهای داشتند.
پدر در تربیت فرزند ناخلف خود سلیقه خاصی داشت و شدیداً آرزومند بود فرزندش به موازات آموزش رسمی زبان عربی فرا بگیرد و اگر شود و بتواند به حفظ قرآن بپردازد. با علوم اسلامی ولو در حد مبادی – آشنایی به هم برساند و دارای خط خوشی هم باشد – البته شما میدانید که تعقیب دروس مکتب و هم یک نصاب تعلیمی دیگر که پدر برای فرزند خود در ذهنش فراهم آورده بود، کار بسیار دشوار و حتا ناممکن است. نتیجه این شد که بنده مختصر مختصر چیزهایی در هر مورد فرا گرفتم و در هیچ چیز نتوانستم به تمامت و یا اصطلاحی که امروزها رایج است به تمامیت برسم.
جهان امروز جهان تخصص است و اشاره به یک نکته هم شاید بیجای نباشد که بزرگان گذشته ما هم متوجه اهمیت مساله تخصص بودهاند. یک سخن در متون مختلف به بزرگان مختلف نسبت داده شده، گاهی به زمخشری، گاهی به تفتازانی و گاهی به امام فخرالدین رازی، جمله معروفی است که یکی از اینها فرمودهاند: «بر هر ذولفنونی غالب آمدم و هر ذیفنی بر من غالب آمد.» پدر میخواست که فرزندش ذوالفنون شود، در نتیجه نه ذوالفنون شد و نه ذیفن و یکی از آرزوهای آتشینی که پدر داشت، داشتن خط بسیار خوش بود که از آن هم بیبهره ماندم. در هر حال مختصر استعداد و حافظه بالنسبه نیرومندتر – نظر به دیگر همدرسان – داشتم که از این رهگذر شکرگزار هستم. و یک مساله دیگر که از یک سعادت و موهبت بسیار بزرگ بهرهور بودم، داشتن استادان بسیار بزرگوار بوده، مخصوصاً در دورههای تحصیلات عالی. بهحیث مثال، هنگامی که در دانشکده ادبیات درس میخواندم، استاد علوم بلاغت، ملکالشعرا استاد بیتاب بود. به عقیده من، استاد بیتاب یکی از بزرگترین دانشمندان علوم بلاغت – نهتنها در افغانستان بلکه در سطح منطقه و در همه جغرافیای پهناور زبان فارسی دری – بوده است. استادان مصری مانند پروفیسورکامل الهمند و استادان نامور ایرانی مانند استاد فروزانفر و استاد سعید نفیسی و استاد طباطبایی پس از صحبتهای متواتری که با استاد بیتاب داشتند، احترام فوقالعادهای به استاد میگذاشتند. البته قبل از این که در محضر استاد بیتاب تلمذ کنم، روانشاد استاد خسته که با ما نسبت خویشاوندی نیز داشت، مرا راهنمایی کرد و پارهای از مسایل علوم بلاغت را در محضر ایشان فراگرفتم و همچنان استادانی مانند پروفیسور فاروق اعتمادی، استاد زهما، استاد صفدر پنجشیری، استاد عبدالحی حبیبی و یک عده از استادان دیگر که اگر از همه نام نمیبرم، قصد و غرضی در کار نیست. اینها نامور و برجستهتر بودند. و حتا من این افتخار و سعادت را داشتم که در هنگامی که استاد فروزانفر بهحیث استاد مهمان ما از طرف دانشگاه کابل دعوت شده بودند، در سال ۱۳۴۵ خورشیدی که سال آخر دانشکده بود، برای دو ماه در محضر ایشان حضور داشتم و بسا نکات و مسایل را از محضر ایشان کسب فیض کردم و فرا گرفتم.
در آن سالها کابل، خارج از حوزه دانشگاهی خود هم شخصیتهای بسیار بزرگ علمی و ادبی قابل احترامی داشت که به عقیده من هر کدامشان بنابر دلایل سیاسی و سیاست تبعیضی در عرصه فرهنگ به حریم دانشگاه راه داده نشده بودند چه در دوران دانشجویی و چه در دورانی که در ریاست تالیف و ترجمه و در انجمن نویسندهگان افغانستان کارکردم، این سعادت دست داده که بارها و بارها از محضر علامه صلاحالدین سلجوقی، شیخ محمد امین افشاری، استاد محمد ابراهیم صفا، استاد محمداسماعیل مبلغ، مورخ و مجاهد بزرگ افغانستان، مرحوم میر غلاممحمد غبار، مرحوم میر محمدصدیق فرهنگ، استاد عبدالاحمد جاوید، استاد سرور همایون و عدهای از دانشمندان طراز اول استفاده کنم و همچنان از صحبتها و افاضات استاد محمد کریم نزیهی. من خاطرههایی را که از این استاد دارم بزرگترین و گرانبهاترین گنجینه – که در قلب و روان خود دارم – میشمارم و تلقی میکنم. اگر من توانسته باشم از سیمای حقیر خود، یک تصویر – ولو تصویر فوری – ارایه کنم، همین خواهد بود. اگر در همین زمینه شما پرسش دیگری داشته باشید، من در پاسخ تا جایی که توانایی دارم، میپردازم.
در سالهای آخر ما شاهد استعدادهایی هستیم که از میان اینها اشاره میکنم به آقای گلنور بهمن، آقای علی حیدر و آقای وحید وارسته که در کنار شما نشستهاند. شاعره گرامی خالده فروغ و عده دیگر.
البته یک جریان خیلی قوی شعر در بیست سال آخر در کشور همسایه ما در ایران بهوجود آمده و از خود نمایندهگان برجستهای دارد. درفشدارانی دارد. اینها غالباً در عالم دیگری، در عالمی که از سوی عدهای بهنام نوکلاسیک اشتهار یافته کارهای موفقانه انجام دادهاند و به جامعه ادبی و فرهنگی کشور ارایه کردهاند. چند چهره درخشان در میان اینهاست، مانند آقایان کاظمی، مظفری، شریف سعیدی، سید رضا محمدی، سید نادر احمدی، فایقه جواد مهاجر و شمار دیگر.
شاید همین کسانی که در این صحبت کوتاه من از آنها نام بردم در مراحل مختلف از زندهگی خود هستند و در سنین مختلف، استاد لطیف ناظمی و داکتر اسدالله حبیب بالاتر از ۵۰ هستند. شبگیر پولادیان و پرتو نادری در آستانه پنجاهسالهگی هستند، عده دیگر مانند داکتر عبدالسمیع حامد و خالده فروغ خیلی هنوز جوان هستند و یک عده جوانان دیگر مانند علی حیدر و بعضی از شاعران جوانتر از اینها.
بدبختانه و سوگمندانه در مرحله مشخص کنونی شاید ما نتوانیم از جامعه فرهنگی صحبت کنیم، چون جامعه فرهنگی باید در داخل یک کشور وجود داشته باشد. ما امروزه شاعرانی داریم در داخل افغانستان، پاکستان، ایران، اروپا، جمهوریهای آسیای میانه، امریکای شمالی، کانادا و آسترالیا. بررسی کار همه اینها و فرازوفرودهایی که در کارشان وجود دارد، داوری را با دشواری بسیار بزرگی روبهرو میسازد و لابد یک عده از نامهای گرامی و در یک لحظه معین مخصوصاً در شرایط فتور حافظه و پریشانیها اصلاً به یاد نمیآید. عرض کردم چون از جامعه فرهنگی نمیشود جسورانه صحبت کرد و باید بهجای جامعه فرهنگی بگوییم ما یک مجمعالجزایر فرهنگی داریم. امیدوار هستم که توانسته باشم یک تصویر – ولو بسیار مبهم یا تا جایی در هر حال بسیار با سایهروشن زیاد – به خدمت شما از این پراگندهگوییها ارایه کنم.
احمدی: استاد از فرهنگ چه تعریفی دارید؟
باختری: به نظر بنده این مساله در ظاهر خیلی بسیط جلوه میکند؛ اما یکی از پیچیدهترین مباحث است. یا دستکم برای بنده یک بحث خیلی پیچیده است. هنگامی که ما از مقوله فرهنگ صحبت میکنیم، درکنار مقوله فرهنگ، مقوله دیگری یعنی تمدن، فیالفور تداعی میشود. این دو مقوله با هم پیوندهای بسیار تنگاتنگ و ناگسستنی دارند. پیچیده بودن یا پیچیده شدن بحث فرهنگ و تعریف فرهنگ از آنجاست که فلاسفه، جامعهشناسان، مردمشناسان و دانشمندان دیگر عرصههای علوم انسانی از دیدگاههای خاص خود [به این موضوع پرداختهاند][۱] که از اساسات عرصه کار و علم خاص نشأت میکند. یک عده تمدن را برخاسته از فرهنگ میدانند. بخشی از فرهنگ میدانند. عده دیگر برعکس. شاید همین عده دوم شمار بیشتر فرهنگ را از فروع تمدن بهشمار میآورند و تعریفی میدهند که تمدن رسوب یا تبلور تمام فرآوردههای دست و دماغ آدمی است. در تمادی قرون و اعصار و فرهنگ، هنگامی که ما میگوییم فرهنگ، ناظر هستیم برجنبههای معنوی همین تمدن. گاهی تمدن و فرهنگ در یک پدیده واحد درآمیختهگی پیدا میکند. بهحیث مثال پیانو. آنچه را ما بهحیث مثال در نظر میگیریم و به آن پیانو میگوییم. پیانو چون پدیدهای است که توسط صنعت برای بشریت ارایه شده، توسط تکنیک ارایه شده، بخشی از تمدن است. جزئی از تمدن است. من اشتباه کردم که گفتم بخشی از تمدن است. یکی از هزاران هزار عنصر تمدن است. اما وقتی که هنرمند آواهایی را از پردههای پیانو بدر میکند این آواها فرهنگ است. ما در یک پدیده واحد هم تمدن و هم فرهنگ را میبینیم. مثلاً کامپیوتر و یا ماشین تحریر. هنگامی که یک نویسنده داستان خود را توسط ماشین تحریر یا کامپیوتر مینویسد، هم ماشین تحریر و هم کامپیوتر پدیدههایی هستند که توسط تمدن، توسط تکنالوژی، برای بشریت عرضه شدهاند. اما سرانجام از آنها یک استفاده فرهنگی میشود. در همان لحظهای که یک شاعر، شعر خود را و یا یک داستاننویس داستان خود را توسط ماشین تحریر مینویسد، ماشین تحریر یا کامپیوتر شکل یک ابزار فرهنگی را بهخود میگیرد. خوب، چنین بحثهایی هم هست که آیا تمدن دیرپاتر، فراگیرتر و شامل یک حوزه بسیار وسیع است یا فرهنگ؟ غالبا بر این عقیدهاند که تمدن ساحه بسیار وسیعی را از لحاظ جغرافیایی احتوا میکند و از لحاظ تاریخی دورههای بسیار زیادی از تاریخ را یک تمدن واحد بهخود اختصاص میدهد. خوب، بحثهای دیگری هم هست. بعضیها به این عقیدهاند که وقتی ما میگوییم تمدن و فرهنگ، مفهوم تمدن بیشتر ناظر است بر کلاسیک بودن، بر تاریخی بودن. مثلاً ما بسیار کم این اصطلاح را شنیدهایم و یا دیدهایم که بگویند فرهنگ یونان باستان، بیشتر میگویند یونان باستان. وقتی که مقوله فرهنگ را بهکار میبرند معاصر بودن یا بهنحوی که اگر معاصر نه، از لحاظ زمانی نزدیکتر بودن را هدف دارند؛ اما این کاربرد آخری که من بهصورت ضمنی بدان اشاره کردم، یک کاربرد بسیار شاذ و نادر و پیش یک عده دانشمندان و در یک یا دو عرصه بسیار خاص علوم انسانی است. یا در ادبیاتشناسی و فرهنگشناسی مورد بحث قرار میگیرد.
احمدی: آیا شعر جزئی از فرهنگ است؟
باختری: بله. شعر جزئی از ادبیات است و ادبیات بخشی از فرهنگ است.
احمدی: آیا شعر یک مقوله قابل تعریف است؟ اگر چنین است شما چه تعریفی از شعر ارایه میفرمایید؟
باختری: در هر حال، من معترفم که اطلاعات بسیار اندک دارم؛ اما به گمان من تعریفی که در حوزه آلمانیزبانها از شعر شده است، یعنی «شعر گرهخوردهگی عاطفی اندیشه و تخیل در یک زبان فشرده و آهنگین است» دقیقتر است؛ اگر دارای بعضی از نقایص، کمبودیها و ابهامات هم باشد. امروز نزد عده زیادی قانعکننده و تا حدی طرف قبول است. در تعریف شما میدانید که بعضی اشکالاتی داریم. این مقوله از آن چیزهایی نیست که بهحیث مثال توسط یک مجلس شورای ملی فیصله شود و باز به توشیح رییس دولت برسد و همهگان مکلف باشند به تحمیل همان دستور یا هم حکم. در این مسایل میشود بسیار طولانی صحبت کرد و تعریفهای دیگری هم هست و بهخاطر این که در برابر معاهده پدران و نیاکان فرهنگی خود نمکناشناس نباشیم، باید بگوییم که در تعریفهای قدمای ما هم از شعر با همه نارساییهای احتمالی یا قطعی که میتواند داشته باشد، عناصر درخشانی از واقعیت دیده میشود که در همان متن تاریخی، سزاوار سپاس و ستایش هستند. امیدوارم که در یک فیصدی بسیار کم توانسته باشم چیزی در همین زمینه به عرض برسانم.
احمدی: استاد نظرتان در مورد شعر معاصر افغانستان چیست؟ چه شاعرانی در این عرصه بیشتر مطرح هستند و به چه کسانی شما امیدوارید؟
باختری: در مورد کلمه معاصر که در پرسش شما و جود داشت، میشود گفت که ما با کلمه معاصر تا حدی دشواری پیدا میکنیم. یک تعبیر کلمه معاصر شده میتواند که تمام شاعرانی که در چند دهه آخر در هر اسلوبی که شعر گفتهاند و شاید هم بدون سختگیری در مورد سطح کار به ترتیبی قضاوت کرد که قضاوت غیردقیق خواهد بود. اما اگر کلمه معاصر را از معنای تقویمیاش خارج کنیم و معنای تاریخی به یک معنای خاص به کل بدهیم، کار ما را آسان میسازد. چرا که خدای ناخواسته قصد اهانت به کسی در میان نیست. شاعران بسیارند و همین لحظه معاصر، اما از لحاظ تاریخی یا لحظه معاصر، معاصر نیستند؛ بلکه تعلق دارند به چند قرن پیش.
من تصور دارم و امکان دارد خالی از اشتباه نباشد و مسلماً اگر در این قضاوت یا در این تصور اشتباهی و جود داشت، این اشتباه توسط دیگران پیراسته و تصحیح خواهد شد. همانگونه که رستاخیز نیما در ایران تاثیرات و پیامدهای بسیار نکویی داشت برای شعر ایران، به پنداشت من وزش همین بادهای دلانگیز بهسوی افغانستان به شعر ما یک شگوفایی و اوج اعتلای قابل توجه بخشید. شعر ما بهصورت بسیار جدی از تگنای تقلید و تکرار بهدر آمد. اگر از سال ۱۳۳۰ خورشیدی به بعد نگاه شتابناکی برکارنامه شعر خود بیفگنیم، البته با احترام به پایگاه والای یک عده از اساتید مسلم شعر که یک عده تا دهه سوم و چهارم قرن حاضر خورشیدی هم زیستند و … خوب در این هم بحث است. یک عده به این عقیدهاند که خود مقوله تعریف، مقولهای که ما در بعضی از عرصههای علوم بیشتر، در بعضی از عرصهها کمتر با آن سروکار داریم، تعریف است. از سوی یک عده از روششناسان، بر نفس و ذات مقوله تعریف نقدهایی صورت میگیرد. این مقوله خودش مقولهای آن گونه که مثلاً در یک قضیه موجبه، از لحاظ منطق کهن جامع افراد و مانع اغیار میدانیم، خود همین تعریف نمیتواند دقیقاً مقوله جامع افراد و مانع اغیار باشد و گاهی بعضی انتقادهایی که بر مقوله تعریف وارد میشود، شاید در بادی نظر شکل سفسطه داشته باشد؛ اما اگر آدم تعمق کند، میبیند که سفسطه نیست و راه به جایی میبرد. مثلاً در دو قرن آخر – ۱۵۰ سال آخر ـ تعریفی که از انسان توسط یک دانشمند امریکایی شده، چنین است: «انسان حیوان ابزارساز است». ما اگر بپذیریم که این تعریف دقیقتر و رساتر است از حیوان ناطق که قدما در تعریف انسان بهدست میدادند، باز دچار یک اشکال دیگر هستیم. اگر ما در تعریف جامعه که جامعه مرکب از افراد انسانی است، تعریف را جمع بسازیم و به تعریف جنبه جمع بدهیم، پس باید چنین تعریف شود: «جامعه عبارت است از مجموعه انسانهای ابزارساز». ما میبینیم که اگر چنین تعریفی از جامعه بهدست بدهیم، خیلی خندهآور و خیلی مضحک خواهد بود.
در هر حال، هم ارسطو تعریفهایی از شعر بهدست داده و هم در مکتب اسکندرانی تعریفهایی از شعر صورت گرفته و هم یک عده از دانشمندان بزرگ جهان اسلام از جمله فارابی، ابن سینا، خواجه نصیرالدین طوسی و نظامی عروضی نویسنده کتاب مجمعالنوادر که به چهارمقاله اشتهار دارد، تعریفهایی از شعر دادهاند که چون مبحث را بسیار گستردهدامن میسازد، از آن تعریفها چشم میپوشیم.
ادبیاتشناسان اروپایی غالباً امروز به این عقیده هستند که شعر در حوزههای مختلف اروپا، تعریفهای گوناگونی را بهخود اختیار کرده است. مثلاً در حوزه آلمانیزبانها یا در حوزههای دیگر که از لحاظ فکری تحت تاثیر آلمانیزبانها هستند، شعر را مقولهای میدانند از این نوع که «شعر گرهخوردهگی عاطفی اندیشه و تخیل است در یک زبان فشرده و آهنگین».
تعریفهای دیگری مثلاً تعریفی که شاید در حدود سی سال پیش «حجمگرایان» در ایران از شعر ارایه کردند و خودشان اشارهای به این مساله نکردند، یک نوع تعریفی بود که در حوزه فرانسویزبانها از شعر میشد؛ اگرچه با اساسات تعریف، اگر ما برای یک لحظه بر مقوله تعریف هیچگونه اشکالی وارد نکنیم و کاملاً و تماماً مقوله تعریف را بپذیریم، بر این تعریف اشکال وارد میشود. میگفتند: «شعر جهیدن شاعر است از جهان واقعیت به جهان فراسوی واقعیت.» در میان واقعیت و فراسوی واقعیت یک حجم است و یا یک Space است. یک فضاست که شاعر از این فضا به آن فضای دیگر یک سفر معنوی و روحانی میکند و دستاورد شهودی و اشراقیای که شاعر از این سفر با خود میآورد و به شنوندهها و خوانندهها ارایه میکند، شعر است.
احمدی: استاد ترجمه شعر چه تاثیری روی شعر ما دارد؟
باختری: من تصور میکنم که اگر در این مورد به یک سیر تاریخی بپردازیم کار ما آسانتر میشود. ما میدانیم اکثریت مطلق شاعران گذشته ما جز زبان فارسی با یک زبان دیگر هم آشنایی داشتهاند و البته شاید آشنایی تعبیر نارسا باشد؛ چون عدهای از آنها تسلط کامل بر یک زبان دیگر دارند.
محمد فارانی از زبان عربی، از شعر معاصر عرب قطعاتی را ترجمه کرده، محمد نسیم نگهت سعیدی چند شعر ترجمه کرده، غلام سخی غیرت و محمد عالم دانشور نمونههایی از ادبیات روس را از متن روسی به زبان فارسی ترجمه کردهاند و البته بازهم دوست ما که در کنار شما نشستهاند، آقای وحید وارسته، هم از زبان انگلیسی به زبان فارسی ترجمه کردهاند و هم متقابلاً شعرهای فارسی را به زبان انگلیسی ترجمه کردهاند. اینجا حق یک مترجم حرفهایتر شعر را ما باید مسلم بدانیم و حقوقش را فراموش نکنیم که استاد عبدالحق واله است. استاد عبدالحق واله شعرهای زیادی از شاعران امریکایی را به زبان فارسی ترجمه کرده است. مثلاً از والت ویتمن قطعات زیادی را ترجمه کرده که بهصورت پراگنده در مجلهها چاپ شده است.
اما در آخر که در مورد خود صحبت کنم بدون هیچگونه مجامله یا شکستهنفسیهای تصنعی میگویم که نه انگلیسی بنده در حدی است که من قادر باشم از عهده این کار دشوار بهدر بیایم و حتا در زبان مادری خود، زبان فارسی دری، هنوز مشکلات بسیار فراوان دارم؛ اما شاید یک نوع گستاخی یا یک نوع عطش مرا وا داشته که ترجمههای بسیار ناقص و ابتری که باز معمولاً توسط استاد تصحیح شده، گاهی من هم این جا اصطلاح مرتکب شدن بهتر است – مرتکب شده باشم. اما من یک سلیقه دارم. در هر شعر غربی که من نشانههایی از یک روح شرقی را دیدم، مثلاً نشانههایی از این روح شرقی را در شعرهای لورکا میبینم و البته بلافاصله به یادمان میآید که لورکا یک شاعر اسپانیایی است و اسپانیاییها به دلایل تاریخی معینی که میدانیم روح شرقی دارند، یعنی روح شرقی در ادبیات اسپانیا بسیار محسوس است و یک خانم از امریکایی لاتین، خانم ایمی فلیپس که روح شرقی دارد و من شاید در حدود سی چهل شعر از او را به زبان فارسی ترجمه کردهام و بعضاً هم از شعر شاعران هند، از شعر شاعران روس، البته روسی را براساس ترجمهای که به زبان انگلیسی شده، ترجمه کردهام.
از نظر کمیت حجم هم ترجمههای شعر من در حدی نیست که زیاد سزاوار یادکرد باشد. یک مقدار بهصورت یک جزوه کوچک بهنام «اسطوره بزرگ شهادت» جداگانه چاپ شده و یک قسمت هم بهنام «بر نردبان ثانیهها» در آخر کتاب «در غیاب تاریخ» که چهقدر با اصل متن کتاب ارتباط داشته یا نداشته از ناگزیری چاپ شده است.
همین ترکیب «رگ آستین شوخ» که از چند واژه ساخته شده، چهگونه میتواند به یک زبان دیگر با همین ظرافت ترجمه شود. همانگونه که اسطورههای مذهبی، اسطورههای ملی و قومی، کار مترجم شعر را خیلی مشکل میسازد. خوب، از این بحث که خیلی بحث پیچیده است یا کم از کم نزد بنده بسیار پیچیده است اگر بگذریم، در افغانستان تقریباً در زمان انتشار سراجالاخبار بعضی شعرها ترجمه شده است. این شعرها گاهی به شعر و گاهی به نثر ترجمه شده و از اولین مترجمین شعر مرحوم محمود طرزی است که دو سه قطعه اشعار نامق کمال بیک، شاعر معروف ترکیه، را که البته نه در ترکیه معاصر بلکه در ترکیه عثمانی میزیسته، ترجمه کرده است و مولانا سید مبشر طرازی در افغانستان معاصر اولین مترجم سیعه معلقه است و البته در این مورد باید با احتیاط صحبت کرد. میدانیم که سبعه معلقه در تمامت خود، بعضی از قصاید سبعه در قرون گذشته هم توسط عدهای از دانشمندان به زبان فارسی ترجمه شده است. اما در افغانستان کنونی تا جایی که اسناد نشان میدهد و چاپ شده است، هفت قصیده معروف دوران جاهلی توسط سید مبشر طرازی در حدود سالهای ۱۳۱۲ و ۱۳۱۳ خورشیدی از زبان عربی به زبان فارسی ترجمه شده است. خوب، وارد این مقوله نمیشویم که یک عده از محققین در مورد چنین ادعایی که قصاید سبعه معلقه از دوران جاهلی باز مانده، تردید نشان میدهند، از جمله یکی از بزرگترین ادبای معاصر مصر شخصیتی که قول او البته قول بدون تحقیق نیست – استاد داکتر ط حسین – در معاصرین اولین کسی است که با صراحت میگوید که قبل از اسلام چنین قصایدی وجود نداشته و ساخته و پرداخته شاعران دوران بنیامیه است و نسبت داده شده به دوران قبل از اسلام.
بعداً شاهزاده احمد علی خان درانی که مدتی رییس انجمن ادبی کابل بوده، بخشی از شعرهای اردوی اقبال را به فارسی ترجمه کرده و همچنان بخشی از سرودههای رابندرانات تاگور، شاعر و فیلسوف بزرگ هند، را و اینها در مجله کابل به چاپ رسیده است. سپس از مترجمین سرشناس شعر در یک دوره استاد دانشمند ما داکتر عبدالغفور روان فرهادی است که گیتانجلی تاگور را به فارسی ترجمه کرده است. همچنین قطعاتی از مهابارات و رامایاتا را به زبان فارسی ترجمه کردهاند و یک دفتر شعر بهنام لاله از یک شاعره هندی را که چند شعر توسط استاد محمدرحیم الهام ترجمه شده است، از جمله یکی از مشهورترین شعرهای ادگارآلنپو بهنام کلاغ و همچنان شعر یک شاعر امریکایی که با تاسف در این لحظه نامش ر ا بهخاطر ندارم که آخرین جز نامش تامسن است و نام بسیار طولانی دارد. اهمیتی که این شعر دارد در این است که در ستایش حکیم سنایی غزنوی سروده شده است و این شاعر مطالعاتی دارد در عرفان اسلامی و احترام زیادی به حکیم سنایی غزنوی.
با واژهها سروکار دارد. یک واژه در یک زبان، بار معنایی خاصی را پیدا میکند که در زبان دیگر فاقد همان بار معنایی است. بهحیث مثال، هنگامی که ما ساقی را در شعر حافظ میخوانیم، حافظ از «ساقی» یک اسطوره شعری ساخته، اگر این را به انگلیسی ساده ترجمه کنیم در برابر ساقی شاید نوشته باشد Bar Man که در زبان انگلیسی به کلی فاقد آن بار معنایی است که در زبان فارسی وجود دارد.
شعر بسیار خوبی همین لحظه به یادم آمد، نمیدانم این شعر از کیست.
گر ز هجر تو کمر راست کنم بار دیگر
غیر بار غم عشقت نکشم بار دیگر
ما میبینیم که در این شعر کلمه «بار» به دو سه معنای مختلف بهکار رفته است. اگر فرضاً و احیاناً در این شعر کدام زیبایی هم وجود دارد، بهخاطر کاربرد کلمه «بار» در چند معنای مختلف است. یا بهحیث مثال:
تاری از طره تارت چو به تاتار افتد
کار بر مشکفروشان ختاتار افتد
باز در اینجا چون بهجای هر تار که در این بیت بهکار رفته، در یک زبان دیگر یک کلمه دیگر باید بهکار برود. این بسیار مشکل است که در یک زبان دیگر، مثلاً برای «تار» ما کلمهای پیدا کنیم که همزمان معنای تاریک، تار گیسو و نخ را بدهد. خیلی دشوار حتا ناممکن است؛ جز در موارد بسیاربسیار استثنایی و بسیار اندک.
یک مشکل دیگر، بعضاً وجود تلمیحات، اسطورهها یا یک مقدار قراردادهای زبانی و نامگذاریهای خاصی که برای بعضی از مظاهر طبیعت، در یک زبان بهوجود میآید، انتقالش به زبان دیگر خیلی مشکل است، مثلاً بیتی است:
آهوی آتشین را گیرد چو بره در بر
کافور خشک گردد با مشک تر برابر
منظور شاعر مرحوم چنین است: اگر آفتاب در برج حمل قرار بگیرد، شب و روز با هم برابر میشود. «آهوی آتشین» و «بره» حمل است. مه بره و ماه پره که در شعر و نثر کهن ما زیاد بهکار رفته، ماه حمل است و حمل بهمعنای بره است. اگر ما بخواهیم آن را به زبان دیگر ترجمه کنیم، اول نمیدانم در زبان اصلی چهقدر لطف و زیبایی دارد و بعداً وقتی که به یک زبان دیگر ترجمه میشود و کسی که آن را میخواند، از آن چه لذت هنری میبرد؟ کار بسیار دشواری است.
یا مثلاً در شعر بیدل:
رگ گل آستین شوخی کمین صید ما دارد که زیر سنگ دست از سایه برگ حنا دارد
احمدی: جناب استاد در دانشکده ادبیات چه میخواندید؟
باختری: در دانشکده ادبیات در سال اول مباحث بسیار عمومی مطرح بود. خوب دستور زبان فارسی، دستور زبان پشتو، تاریخ ادبیات فارسی دری، تاریخ ادبیات زبان پشتو، جغرافیای کشورهای همجوار، جغرافیای اقتصادی، جغرافیای شهری، تاریخ اسلام، تاریخ افغانستان و کشورهای همجوار، جامعهشناسی، فلسفه و روانشناسی.
هنگامی که به صنف دوم رسیدیم و موضوعات اختصاصیتر شد، تاریخ ادبیات زبان فارسی، نقد ادبی، زبانشناسی، متون نثر، متون نظم، بدیع و بیان، زبان عربی و زبان انگلیسی تدریس میشد که در نصاب تعلیمی – تربیتی گنجانده شده بود که حضور در کلاسهای انگلیسی حتمی نبود و من نمیدانم چهگونه این تصمیم گرفته شده بود و تصمیم نادرستی بوده. بعداً که ما از دانشکده فارغالتحصیل شدیم، زبان انگلیسی بهحیث مضمونی بود که شاگردان باید حتماً و الزاماً آن را یاد میداشتند، یاد میگرفتند و امتحان میدادند.
در صنف سوم بازهم تاریخ ادبیات زبان فارسی، زبانشناسی، نقد ادبی، نظریه ادبی، تاریخ ادبیات زبان پشتو، علم معانی و مضمونی هم بهنام تصوف مطرح بود.
تا جایی که به یاد دارم در صنف چهارم بازهم به تاریخ ادبیات فارسی، نگارش، متون منظوم و منثور، عروض، نقد ادبی و نظریه ادبی، مضمونی بهنام اصول تحقیق که یک خاورشناس معروف به نام «سرج دبرکی» که عرفانشناس است و بهصورت مشخص زمینه کارش خواجه عبدالله انصاری است، برای ما روش تحقیق درس میداد و عروض را که حضرت ملکالشعرا استاد بیتاب درس میداد و زبان عربی و تاریخ ادبیات زبان عربی که توسط استاد صفدر پنجشیری تدریس میشد. کلیات گویا چنین مباحث و مسایلی بوده باشد. و این زبان غالباً زبان عربی بوده، چون چندین قرن، گذشته از این که بهمثابه زبان دین به آن ارزش بسیار زیاد گذاشته میشده، زبان علم هم بوده و حتا کتابهای مهم در زمینههای علوم بلاغت و در زمینههای بهاصطلاح امروز «ادبشناسی» بهزبان عربی نوشته شده بوده است.
عدهای از شاعران گویا زبان عربی را به اندازه زبان مادری خود میدانستهاند که مثالهای شاخص این گونه شاعران خاقانی است و سعدی است و حضرت مولانا جلالالدین محمد بلخی است و حکیم بزرگوار غزنه سنایی است و شمار دیگری که نام گرفتن از همه این بزرگان بحث ما را طولانیتر میسازد. ما میدانیم که در اثر تحقیقات روشن شده که گاهی اینها یک مصرع، یک بیت یا چند بیت یک شاعر عرب را بهزبان فارسی ترجمه کردهاند، گاهی تصریح فرمودهاند و گاهی بدون تصریح، و این مطلب نشاندهنده این حقیقت است که بزرگان گذشته ما هم عمیقاً ملتفت این مساله بودهاند که آشنایی با یک زبان دیگر مخصوصاً با یک زبان غنامند و توسعهیافته، دریچه نوی را در آفاق ذهنشان باز میکند. میشود گفت که در حدود یک قرن پسین که عده زیادی از فارسیزبانان جهان با زبانهای اروپایی آشنا شدهاند، در دریافتهای تازه، تعبیرهای تازه و تصویرهای تازه، خیلی زیاد از زبانهای اروپایی و بالاخص از ادبیات اروپایی بهره بردهاند. اگر ما در دورههای اخیر شاهد یک شگفتهگی، یک بلوغ مجدد و یک اعتلا در ادبیات فارسی هستیم، چه در عرصه شعر، چه در عرصه داستاننویسی و چه در دیگر عرصههای ادبی، اگر این شگفتهگی که لابد عوامل پیچیده دارد، اگر مساله را دقیقاً ارزیابی کنیم که کدام مساله تاثیر بیشتر داشته، در میان این عوامل لابد یک عامل، آشنایی با ادبیات کشورهای غیرفارسیزبان بوده و ای کاش فرصت میبود و خود شما میدانید که من و شما در فرصتهای بسیار اضطراری صحبت میکنیم. کاش فرصت لازم در دسترس میداشتیم که من در شعر معاصر افغانستان مثالهای مشخصی بهخدمت شما ارایه میکردم و حتا در شعر معاصر ایران از دوره مشروطیت تا امروز، مثلاً در ایران در این مورد تحقیقاتی صورت گرفته که بهحیث مثال چهگونه قصیده معروف «جهنم» از ملکالشعرا بهار بسیار بهگونه مستقیمی تحت تاثیر «رسالتالغفران» ابوالعلاء معری است. در این مورد یکی از دانشمندان عربیدان ایران تحقیق مبسوطی کرده و بهصورت یک مقاله درازدامن در یکی از نشریهها که فعلاً نامش را به یاد ندارم بهچاپ رسانیده و ما چنین تاثیری را بر شعر نیما و بهویژه بر شعر شاملو بهصورت بسیار مشخص و محسوس میتوانیم مورد بررسی قرار دهیم.
احمدی: استاد شما وضعیت نقد در کشور را چهطور میبینید؟ آیا خود شما نقد مینویسید یا مینوشتید؟
باختری: وضعیت نقد در کشور به نظر من، اگر این داوری بیدادگرانه نباشد، در یک سخن، اسفانگیز است. ما میدانیم که نقد ادبی بهمعنای امروزین کلمه در کشور ما سابقه طولانی ندارد و حتا به یک تعبیر دیگر، من گاهی بهصورت شوخی با بعضی از دوستان این حقیقت تلخ را در میان میگذارم که کشورهایی که در حوزه شرق اسلامی قرار دارند، از نقطه نظر مقولهای بهنام نقد ادبی همیشه غربزده بودهاند. مثالش بزرگان گذشته ما هستند. مثلاً هنگامی که فارابی با ابن سینا یا خواجه نصیر درباره شعر صحبت میکنند یا درباره شناخت شعر و جوهر شعر صحبت میکنند یا تعریفهایی که از شعر بهدست میدهند، ما میبینیم که در بسیاری از اجزا و عناصر سخن، اینها تفکر ارسطویی دارند. تفکر ارسطویی در «بوطیقا» درباب ادبیات بهصورت کل و درباب شعر بهصورت خاص مطرح است.
نقد دیگری هم هست که گویا سزاوار باشد. این نوع نقد را بهنام نقد تذکرهای یاد کنیم. یعنی نقدهایی که تذکرهنویسان مینوشتند. البته تذکرهنویسان بهصورت خاص به نقد شعر یک شاعر نپرداختهاند. هنگامی که درباره یک شاعر صحبت میکنند و زندهگینامه و به اصطلاح قدیمیتر ترجمه احوال یک شاعر را میآورند، گاهی مبسوط و گاهی فشرده درباره شعر یک شاعر به داوری مینشینند و غالباً این داوریها سخت کلیشهای مشابه به هم و گاهی هم زیاد خصمانه وگاهی هم بینهایت اغراقآمیز است و به اینها نمیشود زیاد ارزش گذاشت. خوب، در افغانستان معاصر من تصور میکنم که از طریق انجمن ادبی کابل پس از سال ۱۳۱۰ خورشیدی و از طریق دانشمندانی که در انجمن ادبی کابل عضویت داشتند، در زمینه نقد چند کار ارزشمند صورت گرفته، مثلاً نقدی که قاری عبدالله خان ملکالشعرا بهنام «قول فیصل» نوشته، محاکمه میان سراجالدین علی خان آرزو و شیخ محمد حزین لاهیجی بر سر شعرهای شاعری بهنام صهبایی. این نمونه به نظر من، یک نمونه بسیار اعلا و والای نقد قدمایی شمرده میشود و نوجوییها و نکتهیابیهایی که مبتنی بر دید نو در این رساله مطرح شدند، بیگمان ریشه دارند در آشنایی نویسنده مرحوم این مقاله مفصل رساله به زبان عربی، به زبان ترکی عثمانی و به زبان اردو و همچنان نوشته دیگری از همین شاعر، محقق و دانشمند بزرگوار در دست داریم بهنام محاکمه میان گویا و عالم شاهی که یک منازعه قلمی میان دو تن از نویسندهگان و دانشمندان افغانستان، مرحوم سرورگویا اعتمادی و مرحوم سید محمد ابراهیم عالم شاهی در یکی از جراید به راه افتاده بوده و مرحوم قاری عبدالله در این مورد داوری کرده و صحتوسقم نظرات دو طرف را مورد تحلیل و بررسی قرار داده است.
بازار نقد ادبی خیلی دیر در افغانستان کساد میماند. البته بازار نقد ادبی بهمعنای دقیق و راستین کلمه تا سالهای بعد از ۱۳۴۰، یک نقد نسبتاً جالب به خامه سید حبیبالله بهجت نوشته میشود. به سال ۱۳۴۲ در دفاع از حقانیت شیوه نیمایی و پاسخ به تعریفها و کنایاتی که یک عده از فضلای مخالف شیوه نیمایی در روزنامهها و مجلهها بر ضد این شیوه مینوشتند، یک نقد خوب دیگر از اعظم رهنورد زریاب است. گویا به سال ۱۳۴۷ یا ۱۳۴۸ بر دفتر شعر شاعری بهنام «اقبال رهبر توخی» نوشته شده که اگر در بعضی موارد از لحن خشن و حتا اهانتآمیز این نوشته چشم بپوشیم، نمونهای از یک نقد خوب است. در سالهای آخر یک عده از دانشمندان و صاحبنظران و شاعران و نویسندهگان ما نقدهایی نوشتهاند که تا حدود زیادی کارشان، البته نه کار همه اینها، کار عدهای از اینها ستایشانگیز است. اما برای حقشناسی برای این که خدمات عدهای از فرهنگیان خود را پاس بداریم، از اینها باید یادی بکنیم و نخست از استاد لطیف ناظمی یاد کنیم که هم باوقوفترین شخصیت فرهنگی ما در زمینه نقد ادبی است و هم خودش بهصورت عملی به نقد ادبی پرداخته است. نقدهای دیگر توسط استاد محمدرحیم الهام، توسط رهنورد زریاب، توسط بیرنگ کوهدامنی، توسط رازق رویین، سرور انوری، پرتو نادری، داکتر عبدالسمیع حامد و داکتر صبورالله سیاهسنگ نوشته شده است. داکتر شاهولی پرخاش احمدی خیلی کم وارد عرصه نقد ادبی شده، اما دو سه نقد جالب نوشته و همچنان افسر رهبین چند مقاله در زمینه نقد دارد و نقدهای سرور آذرخش که در چند سال آخر انتشار یافته، نمونههای خوب و قناعتدهنده از نقد ادبی بهشمار میآیند و همچنان در ایران تا حدی که من اطلاع دارم، جناب محمدکاظم کاظمی و جناب ابوطالب مظفری نمونههای خوبی از نقد ادبی ارایه کردهاند که نوشتههایشان در مجله «در دری» انعکاس یافته، اما بازهم در کلیت هنوز آنگونه که باید و شاید و آن گونه که سزاوار است در عرصه نقد ادبی چه در عرصه تیوریک و چه در عرصه عملی، ما کار خیلیخیلی درخشان نداریم. اما در مورد این بنده، در نخستین سالهای جوانی شاید هم بنابر خونگرمیهای جوانی و آتشین بودن مزاج، من دو سه نقدی نوشتهام؛ در حدود چهل سال پیش و سی و هشت سال و سی و هفت سال پیش. اما من اعتراف میکنم که نتوانستم به زبان نقد دست پیدا کنم که یک منتقد در نوشتن نقد از چه زبانی استفاده کند و از بهکار بردن چه نوع تعبیرات و کنایاتی که زننده و موهن هستند، بپرهیزد. من چون نتوانسته بودم به همین زبان دست پیدا کنم، لذا دیگر زیاد خود را اهل صلاحیت هم نمیدانم و وارد این مقوله نشدهام و هر گاهی که تصادفاً ضمن ورقگردانی کاغذهای باطله، من به همان نقدهایی که نوشتهام و چاپ شدهاند، گاهی برمیخورم، شما باور کنید که در حقانیت یک سلسله مسایل که نوشتهام تردیدی، همین لحظه هم ندارم. اما از نظر لحنی که بهکار بردهام، من احساس خلجان و شرمساری وجدانی میکنم.
یک عده در دهه اول و دهه دوم و آغاز دهه سوم چشم از جهان پوشیدند، مانند مرحوم استاد ملکالشعرا قاری عبدالله خان، مرحوم عبدالعلی مستغنی، مرحوم ملکالشعرا استاد بیتاب، استاد خلیلالله خلیلی، استاد پژواک و عده دیگر که در همان عوالم خود شعرای بزرگ و قابل احترام هستند. اما پس از سال ۱۳۳۰ خورشیدی ما شاهد جوانه زدن تجدد در شعر خود هم در شکل و هم در محتوا، هستیم. در دهه سی ظهور شاعرانی چون یوسف آیینه، مایل هروی، محمد شفیع رهگذر، فتحمحمد منتظر، بارق شفیعی، سلیمان لایق و بهخصوص محمود فارانی در همان متن تاریخی و نوجویی و تلاششان بهخاطر شکستن یک طلسم، طلسم کهنگرایی نه بلکه کهنهگرایی خیلی چشمگیر و ستایشانگیز است. صرف نظر میکنیم از این که بعدها عدهای از اینها در عالم سیاست چه نقشهایی را ایفا کردند و در اینجا سخن بر سر داوری سیاسی نیست. آنچه نیما آورد و آنچه در راه گسترش آن کوشید، و بهصورت اصیل ادامه کار نیما را در شعر مهدی اخوان ثالث، در بخشی از شعرهای شاملو، تا زمانی که تمام هم و همت خود را در راه سرودن شعر سپید معطوف نداشته بود، در بخشی از شعرهای نادر پور، در کتابهای آخر فروغ فرخزاد و در شعر بعضی از شاعران دیگر در ایران میبینیم. در افغانستان هم از خود مروجان اصیلی پیدا کرد که نمونههای نخستین این نوع کوشش را بهصورت اصیلش که تفاوت گذاشت میان چهارپارهسرایی و سرودن شعر دقیقاً مطابق پیشنهادهای نیما، به اعتقاد بنده محمد فارانی بود. مخصوصاً در کتاب آخرش «سفر در طوفان»، آخرین کتابی که از محمد فارانی در افغانستان بهچاپ رسیده است. بعداً شاعران دیگری مانند استاد لطیف ناظمی، رازق رویین و اسدالله حبیب در این عرصه و در این زمینه تلاشها و کوششهایی کردند که این تلاشها و کوششها ستایشانگیز است. سپس شاعران جوان و جوانتری در همان روزگار پدید آمدند از جمله شبگیر پولادیان، خانم یا دوشیزه لیلا صراحت روشنی، عبدالقهار عاصی، عبدالسمیع حامد، پرتو نادری، افسر رهبین و عده دیگری از شاعران ما که اگر از همه اینجا نام نمیبرم قصدی در کار نیست. و یک عده هم پسانتر از اینها پا به عرصه گذاشتند. تفکیک قضایا از لحاظ سن در اینجا دشوار است. بهحیث مثال، بعضی از نمونههای خیلی موفق شعر نیمایی را داکتر عبدالسمیع حامد وقتی سروده که ۱۶ ساله و ۱۷ ساله بوده یا ۲۰ ساله بوده و از این نظر در همان مرحله معاصر است با بعضی از شاعران پیرتر. بعداً شاعران دیگری چون ثریا واحدی، خالده فروغ، میرویس موج، داکتر صبورالله سیاهسنگ، حضرت وهریز، مسعود اطرافی و شجاع خراسانی و کیها و کیهای دیگر کوشش کردند که پیشنهادهای نیما را یا در عالم دیگری از عالم شاعری، سرایش شعر سپید، اندرزهای پیر شعر سپید، شادروان شاملو، را تا حدودی که میتوانند با دقت بهکار ببرند.
[۱] اصل: سرچشمه میگیرد.