اولین بار او را به ما اینطور معرفی کردند که: «یک پسر جوان در خیابان رسالت هست که کتابی به زبان انگلیسی نوشته و ناشری خارجی هم چاپش کرده است.»
تا زمانی که خودش با کتابش آمد و جلویمان برای مصاحبه نشست، باور نمیکردیم که چنین اتفاقی افتاده باشد؛ چون با واقعیت در تناقض بود. در دوره ای که ناشران ایرانی، بهترین کتابهای بهترین نویسنده های جوان و حتی باتجربه را با اکراه و هزار منت چاپ میکنند، این سؤال در ذهنمان مدام میچرخید که چطور یک ناشر خارجی حاضر شده اولین کتاب یک نویسنده گمنام را که پیش از این هیچ سابقه ای در نوشتن نداشته، چاپ کند؟ اما مهدی توسلی نشانمان داد که اگر به خودت باور داشته باشی و امیدت را از دست ندهی، همه کار میتوانی بکنی؛ موضوعی که ترجیع بند همه حرف های او بود
پرسش: آقای توسلی! از آنجاکه متولد ایران هستی، احتمالا خانواده ات خیلی سال قبل و زمان حمله شوروی به ایران مهاجرت کرده اند. درست است؟
پاسخ: بله؛ زمانی که شوروی به افغانستان حمله کرد، خانواده های زیــادی، به ویژه ازبیــن مجاهدان مجبور به کوچ شــدند. طبیعتا به خاطر اشتراکاتی که بین ایران و افغانستان بود، از زبان گرفته تا دین و مذهب و رسم و رسوم، مقصد اول برای زندگی اینجا بود. خانواده ما هم از این قاعده مستثنا نبود.
پدرم کــه روحانی بودند، به همراه بقیــه خاندانمان آمدند ایران. عمو و پسرعموهایم به دلیل شرایط کاری خوبی که اصفهان داشت، رفتند آنجا، پدر من هم آمد مشهد. ایشان ســال1369 فوت کردند. چندین ســال در قرقی زندگی میکردیم و بعد هم آمدیم به رسالت و دروی.
پرسش: خدا رحمتشان کند. شغلشان چه بود؟
پاسخ: در افغانستان برنج فروشی داشتند، اما کنارش درس دین هم خوانده و روحانی بودند. وقتی که آمدند مشهد، مکانی برای راه اندازی کســب وکاری که در افغانستان داشتند، فراهم نشد و رفتند زیرنظر حوزه علمیه.
پرسش: تو مثل همه بچه هــای مهاجری که در ایران به دنیا آمدند، شناســنامه ایرانی نداشتی. آن سالهایی هم که باید مدرسه میرفتی، دوره ای بود که کمی برای ورود شــما به مدرسه سخت میگرفتند. صابون این سختگیری ها به تنت نخورد؟
پاسخ: راســتش را بخواهید هر ســال درگیر یک سری مشکلات بودیم. باید میرفتیــم اداره اتباع، حضورمــان در ایران را تمدید میکردیم. بعد نیاز بود انواع و اقسام گواهینامه ها را بگیریم که اجازه ثبت نام ما را در مدارس بدهند. خلاصه هرطور بود و با هر سختی ای که میشد در مدرسه نام نویسی میکردیم. تا اینکه در ســال دوم دبیرســتان مجبور شدم یکسال قید درس و تحصیل را بزنم، در شرایطی که رشته ریاضی و فیزیک میخواندم و سال دوم دبیرستان معدلم 19/64 بود.
پرسش: چرا؟
پاسخ: به خاطر یک قانون. آن سال نمیدانــم از کجــا و چطور، قانونــی تصویــب شــد که براســاس آن، ما کــه مهاجر محســوب می شــدیم، برای ثبت نــام در پایه بالاتر بایــد مبلغــی را پرداخــت میکردیــم؛ پولــی کــه پرداختش بــرای خیلی ها ازجمله من ســنگین بود و اصلا نمیتوانستم از عهده اش بربیایم.
پرسش: یعنی تو کار میکردی که حداقل خرج درس و مدرسه خودت را بدهی تا فشاری روی خانواده ازاین نظر نباشد؟
پاسخ: بله؛ مــن از اول راهنمایی ســر کار میرفتم. برادرهای من همگی در کار رفــو و تعمیر فرشهای دســتباف بودند و مــن هم به تبع آنها وارد این حرفه شــدم. بــازارش هم آن زمان خوب بــود. البته کارکردن من دو دلیل داشــت؛ هم خرج تحصیلــم را درمی آوردم و هم اینکه تا حدودی کمک خرج خانواده بودم. تا ســال آخر دبیرســتان من، اوضاع فرش دســتباف خوب بود، اما همینکه بــازارش به هم ریخت و کاروکســبش از رونق افتاد، رفتم سراغ کار بنّایی و آرماتوربندی. تا همین الان که مقابل شما نشسته ام.
پرسش: گفتی که معدلت خوب بود و به قول معروف، شــاگرد زرنگ و بچه درسخوان بودی. بعد از آن یکسال وقفه ای که افتاد، دوباره با همان انگیزه و شوق رفتی سر کلاس یا نه؟
پاسخ: اول بگذاریــد جریان بچه درسخوان بودنم را روشــن کنم، بعد بروم ســراغ چیزهای دیگر. حقیقتش اگر به خودم بود شاید اینقدر درسخوان نمیشدم. البته منکر این مسئله نمیشــوم که شاید هوشم خوب باشــد؛ ولی من اگر درس نمیخواندم، تنبیه میشــدم؛ برای همین نمراتم همیشه خوب بود. اما از انگیزه پرســیدید. زمانی که بعداز یکسال دوباره برگشــتم به مدرســه، دیگر آن مهدی چند سال قبل نبودم. همه انگیزه و شــوق من کشته شده بود، تا این اندازه که در یکسال همه درهایی که قبلا خوانده بودم، کاملا فراموش کرده بودم؛ چون مغزم را کاملا دراختیار کار گذاشته بودم و ذره ای امید نداشــتم که بتوانم دوباره رنگ مدرسه را ببینم. بااین حال معدلم شــد 18 و خورده ای. اصلا دوست نداشتم سال سوم را بخوانم. با اصرار و اجبار خانواده حاضر شدم دوباره بروم مدرسه. آن سال هم دیپلمم را گرفتم و بعد قید درس و مدرســه را زدم؛ من که خــوره فیزیک بودم و آرزو
داشتم بروم دانشگاه و فیزیکدان بشوم. شاید باور نکنید اما با یکی دیگر از بچه ها میرفتیم کتابهای فیزیک دانشگاه مثل هالیدی را از کتابخانه میگرفتیم و با هم میخواندیم و سر مسائلش ساعتها بحث و گفت وگو میکردیم. دوستانم رفتند پیش دانشگاهی و بعد از آن وارد دانشگاه شدند. من هم رفتم کلاس زبان و وارد مسیر جدید و دیگری شدم. یعنی آن یکسال وقفه مسیر زندگیام را به کلی تغییر داد.
پرسش: رفتی ســر اصل مطلب. پای زبان انگلیسی چطور به زندگیات باز شد؟ چون گفتی میخواستی فقط دیپلمت را بگیری و بعد بچسبی به کار.
پاسخ: زمانیکه مــن درس میخوانــدم، خواهــرم کلاس زبان میرفت. خانه مــان خیلی کوچک بود و ســرجمع دو اتاق بیشــتر نداشــت. وقتی فایلهای صوتی زبانش را گوش میداد تا تکلیف هایش را انجام بدهد، من مشتاقانه گوشم را تیز میکردم که ببینم صدای چیست و همیشه برایم جذاب بود که بدانم آن آقا و خانم دارند چه چیزی به هم میگویند. خلاصه ســال دوم و سوم دبیرستان به طرز عجیبی به زبان انگلیسی علاقه مند شــدم. تنفر دوره راهنمایی به علاقه تبدیل شد، تا آن اندازه که سال سوم دبیرستان فقط یک نفر در مدرسه زبان نمر ه20 گرفت که من بودم. همه چیزهایی را هم که یاد گرفته بودم، بدون کلاس و معلم بودم. خودخوان جلو رفتم. یادم است در آن یکسالی که مدرسه نرفته بودم، یکی از هم کلاسی هایم، از کتاب های گام بــه گام به من داد که از قضا زبان ســوم را هم داخلش داشت. وقتی نگاه میکردم، با خودم میگفتم این درس چه راحت و قشنگ اســت، ولی معلمها آن را به بدترین و ســخت ترین شــکل ممکن به ما آموزش میدادند.
پرسش: پس دوستانت رفتند پیش دانشگاهی که کنکور بدهند و بروند دانشگاه و تو مسیر کار و کلاس زبان را انتخاب کردی؟
پاسخ: دقیقــا؛ هرکســی به مــن میرســید، میگفــت مهدی میخواهی چه کنــی. میگفتم میروم ســر کار و کلاس زبان. اما آنها میخواســتند بروند وارد دانشگاه بشوند. من کاری را که میخواستم انجام دادم. سال تحصیلی که شروع شد، یک کانون زبان خوب در مشهد پیدا کردم و رفتم آنجا برای ثبت نام.
پرسش: هدفت از ادامه دادن زبان چه بود؟ میخواستی آن بی انگیزگی و بی علاقگی به درس را جبران کنی یا مســیر جدیدی برای زندگی ات ترسیم کرده بودی؟
پاسخ: آن مقطع که نتوانســتم بروم مدرســه، خیلــی اذیتم کرد. اصلیترین هدفم از زبان خواندن این بود که بورسیه بشوم و از ایران بروم. آن زمان خیلی راحت میتوانستم بروم استرالیا و قصد داشــتم همین کار را بکنم. این تصویر را برای خودم ســاخته بودم که میروم فلان کشور یا فیزیک میخوانم که علاقه اصلی ام بود، یا اینکه همین زبان را به صورت آکادمیک ادامه میدهم، اما نشد!
پرسش: جورنشــدن بورســیه و نرفتنت از ایران، کم کاری خودت بود یا ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند که تو در ایران بمانی و سر از استرالیا درنیاوری؟
پاسخ: واقعا نمیدانم چه اتفاقی افتاد. شاید قسمت این بود که من بورسیه نشوم. چون من رزومه برای خودم جمع کردم، دنبال مدرک زبان هم بودم؛ ولی انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند که این اتفاق نیفتد.
پرسش: مهدی! چطور شــد که اصــلا وارد حوزه نویسندگی شــدی و جرئت پیدا کردی که متن بنویسی، آن هم به زبانی غیر از زبان مادری ات؟
پاسخ: همان ترم های اولیه کلاس زبان که خیلی ها هنوز درســت نمیتوانند صحبت کنند، من شــروع کردم به نوشتن. هم خودم فهمیده بودم که در این مســئله اســتعداد دارم و هم معلمها. میگفتــم به من از این کتابهای داســتان کوتاه بدهید که بخوانم و خالصه اش را بیاورم. کتاب را میخواندم و آنچه را فهمیده بودم روی کاغذ پیاده میکردم. این اولین چیزهایی بود که من مینوشــتم. با کلی غلط و اشــکالات احتمالی گرامری و… . اما دستم را راه میانداخت و علاقه ام را به زبان به ویژه نوشتن تقویت میکرد.
پرسش: پس تو در مقطعی بــدون اینکه در ذهنت تصوری از نویسنده شدن داشته باشی، کتاب هایی را خلاصه میکردی که باعث شد کمکم علاقه ات به زبان انگلیسی بیشتر شود. چه وقت تصمیم گرفتی تراوش های ذهنــی خودت را روی کاغذ بیاوری؟
پاسخ: به من گفته بودند که اگر میخواهی در زبان پیشرفت کنی، باید در آن غرق شوی و حتی وقتی میخواهی فکر کنی باید به این زبان باشــد. این جریان درکنار آن خلاصه نوشتن ها دست به دســت هم داد که ذهن من باز شود و بفهمم که من حداقل این استعداد را دارم که به یک زبان دیگر که فرسنگ ها با زبان مادری ام تفاوت و فاصله دارد، بنویسم. اگر اشتباه نکنم ســال 1388 بود که بالاخره ترس را کنار گذاشــتم و یکی از موضوعاتی را که در ذهنم بود، به عنوان یک داستان خیلی کوتاه روی کاغذ پیاده کردم. خوب یادم اســت وقتی اولین نوشته هایم را به استادم نشان دادم که نظرش را بگوید، زیر یکی از آن برگه ها نوشت که این فوق العاده و حیرت آور است.
پرسش: موضوع این داستانهای کوتاه چه بود؟
پاسخ: داستان های تخیلی مینوشتم. ذهنم بیشتر به این سمت و ســو میرفت و هنوز میرود. مثال اولین داســتانی که من نوشتم اسمش این بود: جک دست بزرگ! قصه پسری بود که دست های بزرگی داشت و همه مسخره اش میکردند. وقتی این داســتان را به خانم حسینی، از معلم های کلاس زبان، دادم کــه بخواند، هم تعجب کرده و هم ذوق زده شــده بود. هنوز آن داستانها را دارم و رویشان کار میکنم و اگر ایده ای درباره شان به ذهنم برسد، سریع پیاده میکنم.
پرسش: پس امکان داشت اگر کسی تشویقت نمیکرد، کلا بیخیال این قضیه میشدی؟
پاسخ: شــاید. اگر بگویم این تشــویق ها بی اثر بود، دروغ گفته ام. صحبت ها، راهنمایی ها و تحسین های استادها، من را در راهی که شروع کرده بودم، مصمم کرد.
پرسش: و تو بالاخره تصمیم گرفتی دست از نوشتن داستان های کوتاه یکی دوصفحه ای برداری و بروی سر وقت نوشتن یک کتاب بزرگتر و شاید رمان؟
پاسخ: من از ســال 1390 بنابه دلایلی دیگر زبــان را ادامه ندادم و کلاس نرفتم، ولی کماکان مینوشــتم و مطالعه میکردم؛ چون نوشــتن به جزء لاینفک زندگی من تبدیل شده بود و نمیتوانستم آن را کنار بگذارم. ایده روز وابستگی سال 1389 به ذهنم رسید. این هم مثل بقیه چیزهایی که مینوشتم، یک داســتان کوتاه بود، با این تفاوت که جا داشت به کتاب و کار بزرگتری تبدیل شود. البته قصه های دیگری هم داشتم و دارم، اما آنها ظرفیتشان شاید به 400-500 صفحه برسد و برای کار اول خیلی سنگین است.
پرسش: کمی درباره موضوع کتاب «روز وابســتگی» توضیح بده.
پاسخ: ببینید؛ «روز وابســتگی» داستانی اســت از سیاست های آمریکا، دسیسه و فساد که در آینده ای نزدیک اتفاق میافتد. من در این داستان بررسی کرده ام که چگونه جنگهای مداوم و ناآرامی های مدنی در خاورمیانه و سیاست خارجی ایالات متحده در این منطقه بر سیاست داخلی بزرگترین ابرقدرت جهان اثر میگذارد. رئیس جمهور دموکــرات، ویلیام اف.جانسون و رقیب جمهوری خواه او، جان هیلمن، دشمنان قسم خورده سیاسی هستند. این خصومت شخصی، ریشه در سالها پیش از دوران سیاسی آنها دارد. هر دو شخصیت مصمم هستند که رقیب خود را نابود کنند.
پرسش: اصلا چرا به زبان فارسی این کتاب را ننوشتی و چرا کشور آمریکا را انتخاب کردی؟
پاسخ: زبان فارسی نمیتوانست پیامی را که مدنظرم بود، منتقل کند. من میخواستم آن چهره بد جنگ و ناآرامی را به همه دنیا نشان بدهم و باید از یک زبان بین المللی که روی آن تسلط داشتم، استفاده میکردم و فضای داستانم را میبردم داخل کشوری که باز همه دنیا آن را خوب میشناسند و میدانند کجاســت و سیاست هایش چیســت. در واقع منطق حکم میکرد که این راه را انتخاب کنم.
پرسش: نوشتن چنین داستانی نیاز به کلی تحقیق و مطالعــه دارد؛ به ویژه درباره آن کشــوری که میخواهی وارد جزئیات سیاسی و تاریخی اش بشوی؟
پاسخ: درست است. شاید باور نکنید اما من پنج سال از عمرم را صرف تحقیق درباره تاریخ و سیاست آمریکا کردم. من الان تاریخ این کشور را کاملا از حفظم. بعدازظهر که از سر کار می آمدم، بعد از چند دقیقه ای استراحت میرفتم سر وقت کتاب خواندن و جست وجو برای پیداکردن منابع جدید. اصلا متوجه گذر زمان نمیشدم. چون واقعا نمیشد بدون مطالعه جلو رفت. من حتی درباره کوچکترین مسائل و جزئی ترین اتفاقات داستانم، تحقیق میکردم که اشتباه نکنم؛ مثلا در جایی از داستان، تصادفی اتفاق میافتد که یکی از راننده ها اهل ایالتی دیگر است. من کلی در قوانینشان گشتم تا پیدا کنم با این آدم چه برخوردی میشود.
پرسش: بالاخره بعداز پنج سال کار، نوشتن کتابت را تمام کردی و تصمیم گرفتی که چاپش کنی. ناشرهای داخلی حاضر نشدند آن را چاپ کنند که رفتی سراغ خارجی ها؟
پاسخ: شاید یک دلیلش این باشــد که ناشران ایرانی با من برخورد خوبی نکردند. مسخره ام میکردند. میگفتند پسرجان! کتابهای فارســی را کسی نمیخواند، بعد تو میخواهی انگلیسی بنویسی! رفتم سراغ خارجی ها که با آنها به هدفی که داشتم، راحت تر میتوانستم برسم. مثل آدمی بودم وسط بیابان که نمیدانــد از کدام راه باید برود. آشنا و دوستی در خارج از کشــور نداشــتم که کتاب من را بگیرد و ببرد به یک ناشر نشان بدهد. خودم
در اینترنت دنبال ناشرهای معتبــر میگشــتم و ایمیل میزدم. نزدیک یکســال، کار من همین بود، تا اینکه یک ناشر انگلیسی به من جواب داد و حاضر شد کارم را چاپ کند، ولی جالب است بدانید که مهمترین موضوع برای من این بود که انتشاراتی های خارجی جوابم را بدهند. خلاصه در پوست خود نمیگنجیدم. نمونه کار را برایشان فرستادم و قراردادی بینمان ردوبدل شد و تقریبا یکسال بعد، کتاب از زیر چاپ درآمد. این را هم بدانید که من
همه این مسیر را یکنفره جلو رفتم. هیچ مشاوری نداشتم که راه و چاه را نشانم بدهد.
پرسش: اتفاقاتی که داشــت پشت سر هم میافتاد، برایت باورکردنی بود یا نه؟ خوشحالت کرده بود که تلاش هایت به ثمر نشسته است؟
پاسخ: بی حد و حصر خوشحال بودم. دلم میخواست بپرم بالا و داد و فریاد راه بیندازم، اما این کارها را نمیکردم. نمیدانم شاید گاهی حس میکردم که این اتفاق بعید است رخ بدهد. اصلا از کجا معلوم آن ناشر راست گفته باشد. من مشهدم، آنها لندن هستند و با هم کلی فاصله داریم. یک وقت به من دروغ نگفته باشند. اما توکل میکردم به خدا.
پرسش: کسی باور میکرد که مهدی توسلی نویسنده شده است؟
پاسخ: نه، خیلی ها باور نمیکردند. آخر تناســبی بین شغل من و نویسندگی نیست. میگویند کارگری کجا و نویسنده شدن کجا؟ همه با این دید نگاه میکنند.
پرسش: و اردیبهشت امسال کتابت چاپ شد؟
پاسخ: بله و چقدر برای من لذت بخش بود. تقریبا یکی دو هفته بعد ناشرم کتاب را در ســایت آمازون برای خرید عرضه کرد. این دیگر خان آخر تبلیغات برای من بود که در یکی از سایت های معتبر خرید و فروش دنیا کتابم موجود است و همه میتوانند آن را بخرند. این فوق العاده بود. یکی از دوســتانم میگفت مهدی! اگر تو میخواستی درسایت های اینترنتی کتابت را تبلیغ کنی، باید ســی چهــل میلیون تومــان پول خرج میکــردی، اما حالا مجانــی در آمازون دارنــد برایت تبلیغ میکنند؛ البته چند ســایت معتبر خارجی دیگر هم کتاب من را دارند. قیمتش هم 6پوند است.
پرسش: بعضی ها وقتی کتابشــان را یک انتشاراتی درجه3 و 4 ایرانی چاپ میکند، کلی دادار و دودور راه میاندازند و جلسات مختلف نقد و بررسی میگذارند و خودشــان را به قول معروف، پرزنت میکنند اما از تو و کتابت خبر خاصی نیست؛ نه رونمایی ای گرفتی و نه برنامه ای دیگر. درحالی که چاپ کتاب تو افتخار کمی نیست؟
پاسخ: راســتش را بخواهید، همــان موقعی که کتــاب رفت زیر چاپ، ناشــر انگلیســی یک فایل برای من فرستاد و گفت که به این روش هــا تبلیغ کن اما غیر از یــک موردش بقیه در ایران، شــدنی نبود. زمانی هم که کتاب چاپ شــد، ما فقط توانســتیم در شــبکه های اجتماعی مثل فیسبوک و توییتر و اینســتاگرام تبلیغات کنیم که خیلی کم است؛ اینقــدر که حتــی جامعه مهاجــر افغانســتانی در ایران هم خبر نــدارد من چه کار کردم چه برســد بــه ایرانی ها. مــن دلم میخواهد بــرای کتابم رونمایی بگیــرم، اما یک مجموعه فرهنگــی باید مــرا حمایت کند کــه بتوانم این کار را انجــام بدهم. من دوســت دارم کتابــم را برای تبلیغ هدیــه بدهم، اما ناشــر فقــط تعــدادی را که در قــرارداد بوده، به صورت رایگان به من داده است و اگر بخواهم مجدد تهیه کنم، باید مبلغی را به ناشر بدهم که از توان من خارج اســت. بالاخره بُعد مالی این جریان برای من مهم است و
اگر کتابم در همین ایران به فــروش برود، زندگی مرا تا حد زیادی تغییر میدهد و با خیال راحتتر میتوانم به کارهای بعدی ام فکر کنم؛ برای همین اســت کــه میگویم نیاز به حمایت دارم.