رضا عطایی: «ما برای زبان فارسی جنگیدیم؛ اما امروز نه در ایران جایی داریم، نه در افغانستان.» این جملهٔ تلخ عصارهٔ درد منوچهر فرادیس است، نویسنده و مدیر نشر زریاب در افغانستان که نزدیک به دو دهه در خط مقدم نبرد برای حفظ زبان فارسی ایستاده است. در این گفتوگو، او از سیاستهای سیستماتیک حذف فارسی در افغانستان میگوید؛ از تغییر واژههایی مانند «دانشگاه» به «پوهنتون» تا حذف تابلوهای فارسی از خیابانهای کابل تحت حکومت طالبان. فرادیس، که بعد از سقوط کابل، با اینکه امکان و گزینههای مهاجرت به سایر کشورهای اروپایی را داشته است، به پارهٔ دیگر وطن فارسی آمده و امروز در تهران بهسر میبرد و با صراحت از «فاشیسم فرهنگی» برخی ایرانیان نسبت به افغانستانیها انتقاد میکند: «در ایران، با گذرنامهٔ اروپایی به شما چای میدهند، اما اگر افغان باشید، حتی در هتل هم جایی ندارید!»
فرادیس با اشاره به رمانهایش مانند سالها تنهایی و سفرنامهٔ از آسهمایی تا دماوند، ادبیات را آخرین سنگر مقاومت در برابر این تهاجم زبانی میداند. او به شکلی پارادوکسیکال تأکید میکند که «۸۰ تا ۹۰ درصد قفسههای کتابفروشیهای افغانستان پر از کتابهای ایرانی است»، اما ایرانیان در برابر سرکوب فارسی در افغانستان سکوت کردهاند. به باور او، این رابطه یک «عشق یکطرفه» است، عشقی که تنها با بازگشت ایرانیان به ریشههایشان و رهاییِ افغانستانیها از «اَفغانیتِ تَحمیلی» میتواند نجات یابد.
الف) معرفی اجمالی
برای آشناییِ بهتر خوانندگان، لطفاً خودتان را معرفی کنید و بفرمایید چه عواملی باعث شدند به نویسندگی روی بیاورید؟ همچنین چه تجربیاتی در این مسیر داشتهاید؟ و در ادامه، چگونه ادبیات و داستاننویسی بر زندگیِ شخصی و اجتماعی شما تأثیر گذاشته است؟
به نام پروردگار بخشنده و مهربان. نام من منوچهر فرادیس است و نزدیک به دو دهه در عرصهٔ ادبیات و فرهنگ افغانستان فعالیت داشتهام. متولد سال ۱۳۶۶ هجری خورشیدی در کابل هستم و تحصیلاتم را در مقطع کارشناسی ارشد علوم سیاسی به پایان رساندهام، اما جانودل و عشق من در این دو دهه گذشته، همواره وقف ادبیات، فرهنگ و مسائل اجتماعیِ افغانستان بوده است. تاکنون چهار عنوان کتاب از من منتشر شده که نخستین رمانم با عنوان سالها تنهایی در ۲۰ سالگی به چاپ رسید و اکنون به چاپ پنجم رسیده است.
از دیگر آثارم، که در واقع ماحصل آثارم محسوب میشود، اشاره کنم؛ نخستین سفرنامهام به نام از آسهمایی تا دماوند که حاصل سفرم به ایرانِ عزیز در سال ۱۳۹۲ بود. این کتاب هنوز هم برایم بسیار دوستداشتنی و شیرین است، چون در آن، مسائل متعددی را با صداقت تمام روایت کردهام. امروز که به آن سفرنامه نگاه میکنم، بهعنوان یک آدم معترض، معترض در جهت اصلاح جامعه، خوشحالم که لااقل دروغی ننوشتهام. هرچه دیدهام، احساس کردهام و درک کردهام را بیان کردهام.
از کودکی، آدم بیقرار و جستوجوگری بودم. همیشه دنبال کشف و فهمیدن بودم، حتی در بازیهای کودکانه. مثلاً در کودکی، وقتی بچهها به همدیگر دشنام میدادند، برایم سخت بود که بپذیرم من هم دشنام بدهم. این روحیه کنجکاو و حساس، همواره با من بوده است.
حالا که نزدیک به ۲۰ سال است در این عرصه فعالیت میکنم، میتوانم بگویم ادبیات و ادبیات داستانی بر زندگیِ من تأثیر گذاشته است. در حال حاضر، مشغول نوشتن رمانی هستم که هفت سال است روی آن کار میکنم، رمانی با عناصر بسیاری از تاریخ معاصر افغانستان، یا تاریخ به روایت دیگر؛ و همهٔ مردم افغانستان را در بر میگیرد. این پروژه در این سالهای پرتلاطم برایم مثل یک تسلّی خاطر بوده است.
در این سه سال اخیر که دوران آوارگیِ مطلق من در ایران بوده دور از خانواده و تنهاییِ مطلق، چیزهایی را تجربه کردهام که در ۳۴ سال عمرم هرگز ندیده بودم. متأسفانه فشارهای روحی و اوضاع سخت زیستی حتی باعث شد در یک هفته شش کیلو وزن کم کنم. اما با همهٔ این دشواریها زانو نزدهام و ادبیات همیشه پناهگاه من بوده است.
ادبیات به من آموخت که چگونه با جهان اطرافم ارتباط برقرار کنم، چگونه دردهای جامعهام را بفهمم و چگونه صدای کسانی باشم که صدایی ندارند. این مسیر، هرچند پر از فراز و نشیب بوده، اما هرگز از رفتن در آن پشیمان نشدهام.
به سفر و سفرنامهتان به ایران اشاره داشتید که در واقع اولین سفر و آمدنتان به ایران بوده و از از آسهمایی تا دماوند بهعنوان ماحصل آثارتان نام بردید. قدری دربارهٔ حسوحال آن سفرتان و وَجهتسمیهِ سفرنامهتان برایمان بگویید و چه چیزی در آن سفرنامه هست که آن سفر و سفرنامهاش را در میان آثارتان از بقیه متمایز میسازد؟
میشود گفت که در ایرانشناسی و ایرانپژوهیام، سال ۱۳۹۲ که از طرف رایزنی فرهنگیِ ایران در کابل به تهران دعوت شدیم، نقطه عطف بسیار مهمی در زندگیِ شخصیِ من از نگاه ایرانشناسی است. به این معنا که در سالهای دهه ۷۰ هجری خورشیدی، در دوران حاکمیت اول گروه طالبان، به پشاورِ پاکستان مهاجر شدیم. در آنجا بیشترِ جوانان دو عشق یا علاقه داشتند: یکی آموزش کامپیوتر و دیگری آموزش زبان انگلیسی. خوشبختانه یا متأسفانه، من در این بخشها علاقهمند شدم، ولی آنچنان گرفتار نشدم. زبان انگلیسی را آموختم و حدود هفده برنامه کامپیوتری را آموزش دیدم. بار اول که از پاکستان برگشتم، همین برنامهها را تدریس میکردم. اما عشق اساسیِ من آنجا شروع شد، در خانوادهای که پدر و خواهر بزرگم بسیار کتابدوست بودند و با کتاب سروکار داشتند. در واقع، کتاب و کتابداری میراث این دو نفر در خانه برای من بود. در کنار خواندن کتابها، به زبان فارسی و سریالهای ایرانی هم علاقهمند شدم. در سال ۱۳۸۰، از طریق شبکه جامجم با سریالهایی مانند مریم مقدس، کوچه اقاقیا، یادداشتهای کودکی، زیر آسمان شهر و امثال آنها آشنا شدم که آن زمان پخش میشد. این سریالها باعث شدند که ــ برخلاف بقیه جوانانی که به سینمای ترکی و هندی گرایش داشتند و نوجوانی و کودکی ما را دربرگرفته بود ــ به سینما و آثار سینمایی و سریالهای تلویزیونی ایران متمایل شوم. این شناخت آغاز شد، اما میتوانم بگویم شناخت عمیقتر از ایران با جستوجو در سایتهای اینترنتی شکل گرفت. با اینحال، همانطور که در سفرنامه هم گفتم، تصویری که رسانهها ــ بهویژه رسانههای غربی ــ از ایران نشان میدهند، متأسفانه بسیار وحشتآور است. این ترس و هراس در ابتدای سفرم به ایران، زمانی که در سال ۱۳۹۲ به تهران میآمدم، مرا درگیر کرده بود؛ گویی به کشوری مانند کریای شمالی (کره شمالی) سفر میکردم!
اما بهتر است بهجای شرححال و هوای آن سفر، بگویم که امیدوارم این سفرنامه بهزودی توسط ناشری ایرانی در ایران بازنشر شود. در این کتاب، من چیزهایی گفتهام که برای تاریخ و شرفم سند است، شرفی که امروز در ایران ــ که آوارهام، درحالیکه پیش از این، روزگاری جمهوری و نظامی داشتیم ــ هنوز به آن پایبندم. حرفهایی که زدم، آب دهانی نبوده که پس از ده سال به روی خودم برگردد. انتقادها، دیدگاهها و نظراتی که در سفرنامه از آسهمایی تا دماوند منتشرشده در سال ۱۳۹۳ توسط نشر زریاب آوردهام، هنوز باورمندانه و از جان برخاستهاند. آنچه نوشتم، باور و جان من بود.
همینقدر میگویم که در کابل قله و کوه معروفی به نام «آسهمایی» هست که نامش از معبد هندویی در دامنهاش گرفته شده، جایی که اکنون آرامگاه مرد بزرگ تاریخ این سرزمین، «استاد کُهزاد» در آن دفن است. پیشتر، این مکان قبرستان مسلمانان بود، اما در اصل معبدی بودایی است که به «مادر آرزوها» معنا میدهد.
از اینها بگذرم، امیدوارم دوستانی که علاقهمند به نگاه یک افغانستانی به ایران هستند این سفرنامه را بخوانند. نسخه آن در اینترنت موجود است و بازتاب بسیار خوبی داشته است. این کتاب مرا با دوستان فراوانی از ایران ــ اهل قلم، کارمندان دولتی و غیردولتیِ فرهنگی ــ پیوند زد و پلی ارتباطی بین من و همزبانان و همفرهنگان ایرانیام شد. بنابراین، این سفرنامه را در زندگیِ خود بسیار مغتنم و محترم میدانم. هنوز ــ و همواره ــ دوستش دارم. وقتی متن را برای ناشر ایرانی بازنویسی و بازخوانی کردم، همچنان برایم دوستداشتنی بود؛ چون آن را با تمام وجود نوشتم، دوستش داشتم و هنوز هم دوستش دارم. امیدوارم به دست مخاطب ایرانی هم برسد و آنها ــ مانند دوستان ایرانیای که نسخه چاپ افغانستانش را خوانده و لذت بردهاند ــ از آن بهره ببرند.
ب) مقایسه ادبیات و ادبیات داستانی در ایران و افغانستان
چه شباهتها و تفاوتهایی بین داستاننویسیِ معاصر افغانستان و ایران وجود دارد؟ آیا میتوان از تجربیات یکدیگر بهرهبرداری کرد؟ همچنین، آیا نویسندگان افغانستانی از ادبیات و نویسندگان ایرانی الهام میگیرند؟ چه تأثیراتی از ادبیات ایران بر آثار شما مشاهده میشود؟
از نگاه تاریخی، میتوان روند داستاننویسیِ مدرن ایران و افغانستان را مقایسه کرد، اما باید صادقانه بگویم که این دو حوزه، شاخههای یک تمدن بزرگ هستند که امروز در قالب مرزهای سیاسیِ ایران و افغانستان تقسیم شدهاند. یادم میآید در دهه ۸۰، استاد رهنورد زریاب در جشنواره «قند پارسی» گفت: «ما هنوز رمانی در اندازه بوف کور صادق هدایت یا آثاری در قامت شازده احتجاب هوشنگ گلشیری نداریم.» این دیدگاه برای نسل جوان افغانستان ــ که تازه از تاریکیهای طالبان به عصر انفجار اطلاعات پرتاب شده بودند ــ سخت و نامفهوم بود. حتی من بهعنوان یک نوجوان، عمق این سخن را درک نمیکردم.
در افغانستان، داستاننویسی بیشتر با انگیزههای ذوقی و شخصی آغاز شد، بدون پشتوانهای تاریخی. مثلاً برخی میگویند نخستین رمان فارسی افغانستان جهاد اکبر مولوی محمدحسین پنجابی است، اما تحقیقات نشان داده که تصویر عبرت عبدالقادر افندی ــ که در هند منتشر شد ــ نخستین نمونه است. با اینحال، امروز ادبیات داستانی ایران از نظر حجم، کیفیت و زیرساختها با افغانستان قابل مقایسه نیست. به قول استاد سید عسکری موسوی: «ذهن انسان افغانستانی بیش از نیم قرن است که جنگزده و خسته است.» درحالیکه ذهن انسان ایرانی ــ با همهٔ چالشهای سیاسی و اقتصادی ــ در فضایی بالندهتر نفس میکشد. حتی با وجود اختلافات با جمهوری اسلامی، وضعیت فرهنگی ایران با هرجومرج ۲۰ سالهٔ افغانستان قابل قیاس نیست. اصلاً و بههیچعنوان قابل قیاس نیست.
من همانند استاد زریاب اعتراف میکنم که همهٔ ما نویسندگان افغانستانی، خوشهچین خرمن دانش نویسندگان و مترجمان جهان و فارسیزبان، از زندهیاد محمد قاضی تا استادان امروز مانند عبدالله کوثری و سروش حبیبی هستیم. اگر این بزرگان و ترجمههایشان به زبان فارسی در دسترس ما نبود، در سایهٔ استعمار بازمانده انگلیس و سیاستهای «افغانیت»، که زبان فارسی را هدف گرفته، آیا به آگاهی و دانش روز مسلط میشدیم؟ آیا ما بیشتر از مدرسههای پیشاور فکر میداشتیم که زن را حیوان میدانند؟! من در این ۲۰ سال، بدون وابستگی به نهادهای خارجی کار کردهام، اما همان «افغانیت» مرا «جاسوس ایران» میخواند، فقط چون بهجای «پوهنتون» در زبانم میگویم «دانشگاه»! این سیاستِ تحمیلی، از عبدالرحمانخان تا امروز میخواهد فارسی را با پشتو در تقابل قرار بدهد و مثل دوران هرجومرج کرزای، درهم بیامیزد که در آن صورت دیگر نه فارسی است، نه پشتو.
گلرخسار صفی مادر ملت تاجیکستان میگوید: «ایران مادر است.» برای فارسیزبانان با همهٔ دشواریها و گرفتاریها و بلی باز هم ایران مادر است. من خود را فرزند این حوزهٔ بزرگ تمدنی میدانم. من با پشتون، هزاره، ترک، تاجیک، کُرد، لر و بلوچ برادرم، اما «افغانیت» میگوید: «یا افغان هستی، یا حرامزاده!» این نگاهِ استعماری «افغانیت» با بنیاد «اسلامیت» هم در تضاد است. خداوند انسانها را به قبایل مختلف آفریده، نه بهعنوان «افغان»ی یکدست.
در جو مسمومی که میخواستند القا کنند «از ایران فقط کتاب مذهبی میآید»، آمار نشان میدهد ۸۰ تا ۹۰ درصد قفسههای کتابفروشیهای افغانستان پر از کتابهای ایرانی است. کتابهای دانشگاهی، تاریخی، ادبی، فلسفی و ترجمه آثار نویسندگان جهان، این کتابها را نه ایران که مردم افغانستان ــ از سر نیاز ــ خودشان تهیه میکنند، چون فارسی زبان و فرهنگ مشترک ماست. ما یک مردمایم؛ فقط با مرزهای سیاسی جدا شدهایم.
ادبیات کلاسیک و مدرن زبان فارسی ــ از رودکی تا هدایت و باختری زریاب ــ همیشه چراغ راه من بوده است.
ج) موضوعات و مضامین مشترک در ادبیات افغانستان و ایران
چه موضوعات اجتماعی در داستانهای شما و دیگر نویسندگان افغانستانی وجود دارد که مشابه آنها در ادبیات ایران نیز مطرح شده است؟ در آثار شما، به چه مسائلی از هویت فرهنگی و ملی پرداخته شده و آیا این مسائل در ادبیات ایران نیز به شکل مشابهی بررسی میشوند؟
موضوعات مشترکی چون جنگ، مهاجرت، هویت و تقابل سنت و مدرنیته در ادبیات هر دو کشور حضور پررنگی دارند. در افغانستان این مضامین اغلب با خشونتِ مستقیم و فروپاشیِ اجتماعی گره خوردهاند، حالآنکه در ایران، بیشتر با پیچیدگیهای روانی و جامعهٔ شهری بازتاب یافتهاند. مثلاً رمان سالها تنهایی من ــ که در پس از طالبان اول نوشته شده است- همانند آثار نویسندگان ایرانی، رنج انسانِ محصور در جغرافیای سیاسی را روایت میکند، اما با تفاوتِ یک جنگِ تمامعیار در پسزمینه.
در مورد هویت، من و بسیاری از نویسندگان افغانستانی، مسئله «فارسیبودن در برابر افغانیتِ تحمیلی» را بررسی کردهایم، چیزی که در ایران نیز به شکل دیگری وجود دارد: تقابل «ایرانیِ باستانی» با «ایرانیِ اسلامی». هر دو کشور با نوعی بحران خودشناسی دست به گریباناند، اما در افغانستان این بحران بهمراتب خشنتر است، جایی که حتی گفتن واژهٔ «دانشگاه» بهجای «پوهنتون» میتواند تو را به «جاسوس ایران» متهم کند! البته باور من این است که با کثرتگرایی ما میتوانیم شکوه ایران باستان را داشته باشیم و دورهٔ طلایی اسلامی را، که شکوه و اوج زبان فارسی بود، داشته باشیم، اما در تقابل قراردادن اینان را درست نمیدانم. همانند که کوروش و حضرت زرتشت ایران باستان اهمیت دارد و مهم است و از استخوانهای حوزهٔ تمدنی ما است حضرات فردوسی و حافظ و مولوی و خیام و سعدی و بیهقی و شیخ ابوالحسن خرقانی و … دورهٔ اسلامی نیز مهماند و اساس امروز فرهنگ و تمدن ایرانی ــ اسلامی است. اوضاعی بیاید که این هر دو را داشته باشیم، نه اینکه در تقابل هم قرار بدهند.
د) چالشها و فرصتهای همکاری ادبی بین افغانستان و ایران
آیا امکان همکاریهای ادبی و فرهنگی بین نویسندگان افغانستانی و ایرانی وجود دارد؟ چگونه میتوان این همکاری را تسهیل کرد؟
نه. متأسفانه پاسخ من منفی است. همانگونه که افغانستانیها به تاجیکستانیها با نگاهی از بالا مینگرند ــ آنهم درحالیکه بسیاری از فرهیختگان افغانستانی اصلاً تاجیکستان را نمیشناسند ــ فرهیختگان ایرانی نیز (به استثنای معدودی) در برابر افغانستانیها رفتاری نزدیک به فاشیسم فرهنگی دارند.
هرگاه در میان عوام ایران فهمیدهاند افغانستانی هستم، برخوردها تغییر کرده است؛ گویی به یک «نجسِ» کاستِ پایین هندوستان نگاه میکنند. نخستین پرسشها یا دربارهٔ «ایرانی بودن یا نبودن» است یا ــ خدایناکرده ــ «شیعه یا سنی بودن». به گونه مثال در تبریز سال ۱۳۹۶ به ما در نخست اتاق هتل ندادند که به «افغانی» اتاق نمیدهیم و در همدان ساعت ده شب استاد رهنورد زریاب، چای خواست ولی ایرانیان عزیز مهماندار، حتی پاسخ آن دانشیمرد را نداده بودند. اما برادرم با گذرنامه اروپایی هم به ایران آمد، از قضا ساعت چهار صبح چای نیاز شده بود، اما خدمه هتل در همان ساعت چهار صبح چای آورده بود!
نسل نو ایرانیان آنانی را که در کافهها و پارکهای تهران میبینیم، چنان غرق در مصرف فرهنگ غرب شدهاند که آخرین خواننده مبتذل اروپایی را میشناسند، اما از قمرالملوک وزیری و استاد غلامحسین بنان بیخبرند. وقتی ملتی خود را فراموش کند، چگونه میتواند همسایهاش را بفهمد؟
درحالیکه زبان فارسی در افغانستان بهطور سیستماتیک نابود میشود، هیچ واکنشی از سوی نویسندگان ایرانی نمیبینیم. این بیاعتنایی خیانت به میراث این حوزهٔ تمدنی است.
در روز عید فطر، رسانههای دولتی ایران تصاویر کارگران افغانستانی را نشان میدادند که با فریاد «مهمانی تمام شد!» از خواب بیدار میشدند و رد مرز. اسلام رحمانی حکم میکند در روز عید، حتی دشمن را نباید آزار داد، اما اینجا «برادران مسلمان» چنین میکنند!
جمعبندی اینکه همکاری ممکن نیست، چون:
۱. ایرانیان، بهویژه نسل نو، به خود و ریشههایشان پشت کردهاند.
۲. افغانستانیها در چنبره «افغانیتِ» ساختگی اسیرند و در حال زجر کشیدن.
۳. این رابطه یک عشق یکطرفه بوده است، همانگونه که استاد رهنورد زریاب ده سال پیش در ایران گفته بود.
ما برای زبان فارسی برای زبان خود ما و هویت ما جنگیدیم، اما امروز نه در ایران جایی داریم، نه در افغانستان. ایران بنا بر دید ایدئولوژیک و در افغانستان به دید قومیت و نگاه بازمانده از استعمار انگلیس، زبان فارسی محدود و محکوم و مظلوم است.
پاسخ کوتاه من به امکان همکاری این است: نه. این پاسخ نه از سر کینه که از جنس تجربهٔ زیسته است. شرایط بهگونهای است که حتی نمیتوانم آن را «چالش» بنامم؛ این یک شکاف تمدنی است.
چالشهای مشترک:
۱. سیاستزدگی ادبیات: در هر دو کشور، نویسنده ناگزیر است میان سانسور دولتی (در ایران) و سانسور قومی (در افغانستان) رزمایش دهد. تفاوت در اینجاست که نویسندهٔ ایرانی با ممیزیِ نظام دستوپنجه نرم میکند، اما نویسندهٔ افغانستانی باید همزمان با «افغانیتِ» تحمیلی و طالبان و قومگرایی و سنتهای فرسوده، اما حاکم بر جامعه، بجنگد.
۲. فراموشیِ میراث مشترک: ایرانیان امروز چنان غرق در مصرف فرهنگ غرب شدهاند که از قمرالملوک وزیری بیخبرند، و افغانستانیها زیر فشار افغانیتسازی بهتدریج فردوسی را از یاد میبرند. وقتی ملتی خود را فراموش کند، چگونه میتواند همسایهاش را بفهمد؟
همکاری ممکن نیست، مگر آنکه:
ایرانیان به خود و ریشههایشان بازگردند.
افغانستانیها از چنبرهٔ افغانیتِ ساختگی رها شوند.
هر دو طرف بپذیرند که این رابطه تاکنون یک عشق یکطرفه بوده است، همانگونه که استاد رهنورد زریاب گفته بود.
ه) پذیرش ادبیات افغانستان در ایران و چالشهای پیشرو
آیا آثار نویسندگان افغانستانی در ایران با استقبال روبهرو میشوند؟ چگونه میتوان این ارتباط ادبی را تقویت کرد؟
پاسخ به این پرسش، گواه یک پارادوکس دردناک است. بله، نویسندگان افغانستانی گاهی در ایران دیده میشوند، اما تنها زمانی که غرب آنپها را کشف کند! مثلاً خالد حسینی با بادبادکباز در دهه ۸۰ جهانی شد و سپس ایران هم او را پذیرفت، یا عتیق رحیمی پس از بردن جایزه گنکور مورد توجه قرار گرفت. اما این پذیرش، سطحی و مقطعی است. هیچ گفتمان جدی دربارهٔ ادبیات افغانستان شکل نمیگیرد.
دوگانگیِ ادبیات ایران: دولتی ــ غیردولتی
در سفرم به ایران در سال ۱۳۹۲، بهوضوح دیدم که ادبیات ایران به دو اردوگاه تقسیم شده است:
۱. ادبیات «ارزشی» (وابسته به نهادهای حکومتی)
۲. ادبیات «غیرارزشی» (که ما را هم شامل میشود!)
در چنین فضایی، حتی اگر نویسندهای افغانستانی بخواهد دیده شود، باید یا به یکی از این دو جبهه بپیوندد یا توسط یک نویسندهٔ ایرانی معرفی شود و این یعنی ادبیاتِ ما تنها در سایهٔ روابط شخصی ممکن است شنیده شود و چنین آفریده ادبی، دیگر ادبیات نیست، سیاست و محدودیت است.
تنها دلیلی که زبان فارسی هنوز در افغانستان زنده مانده، پشتوانهٔ ادبیات کلاسیک است و مردمی که بالای ۷۰ درصد کشور، به این زبان سخن میگویند؛ از فردوسی تا باختری. اما با سیاستهای سیستماتیک ضد فارسی در صد سال اخیر، اگر این میراث نبود، امروز چیزی از فارسی در افغانستان باقی نمیماند.
جملۀ پایانی من همان است که در فرهنگستان زبان و ادب فارسی گفتم: «زبان فارسی و حوزهٔ تمدنی نوروز در افغانستان، مانند شیرین بیفرهاد است؛ عاشقی که تنها مانده است و زیر میراث بازمانده استعمار انگلیس (افغانیت تحمیلی) در حال نابودی است.»