مقدمه
گفتوگو با مژگان فرامنش، سفر بهدنیای شعر و داستان است. او در دامن شعر متولد شده است، در همسایگی خورشید زیسته است و با باد و باران و ابر و درخت، رابطهی عمیق عاطفی دارد. او نبض کلمهها را میشناسد و با لهجهی آب و علف آشناست! و اشکال رنگارنگ رنج را تجربه کرده است. گاه بیدلیل شاد است، گاه به دیدار ماتمِ اندوهِ آدمها میرود، و آن را در هیأت کلمهها به تصویر میکشد، همچون نقاشی که با بوی رنگها زنده است. شعر او، باردار رنج مشترک انسانی است؛ رنجی که پایانپذیر نیست، از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود، تا این خاک خسته را به خاکستر بدل کند. گاه صفحهای از تاریخ است که بوی خون رابعه میدهد، و صحنهی سوزاندن فرخنده را به نمایش میگذارد… اما او در داستانهایش چهرهی دیگری اختیار میکند؛ گاه زنی است که زیر بار سهمگین سنتها لِه میشود، گاه در برابر سلطهی حاکم به مبارزه برمیخیزد، به نوعی دست به عصیان میزند. اغلب این سرکشیها در کانون خانواده اتفاق میافتند، در برابر اصول پدرسالاری-که هویت زنانه را انکار میکند. این گفتوگو در دو بخش، شعر و داستان انجام شده است. بدینسان گفتوگو سفر از روحی به روح دیگر است! و هر پرسش، رازی را افشا میکند.
– در کجا، چه وقت بهدنیا آمدید؟
در کوچهی ارگ هرات، اوایل روز یکم سنبله ۱۳۶۹، زمانی که دامن خورشید سایهی شب را زدود، چشم به گردون گردنده گشودم.
– کودکیتان چگونه گذشت؟
کودکی متفاوتی داشتم. اسباببازی و یا عروسکبازی را دوست نداشتم. یادم میآید تا قبل از ده سالگی، سیپارهی قرآنکریم، پنج کتاب، خواجه حافظ، قُدری، شروط صلات، کنز، مختصر و نور ظلم را در مسجد تمام کردم. بعد از آن به کورس سوادآموزی که در خانه داشتیم؛ چون مادرم معلم بود و شاگردان بسیاری داشت، به خواندن و نوشتن آغاز کردم. از دوران کودکی رنج یا حس بدی را بهخاطر ندارم. هرچند زندگی شاهانهای نداشتیم، با آن هم مادر و پدرم کمبودی برایم باقی نگذاشتند. به قصههای رادیو «بیبیسی» گوش میدادم. دوستان زیادی انتخاب نمیکردم. بیشتر انزواگزین بودم، حتا این خصلت تااکنون که ۳۵ ساله شدم، با من هست.
– چه وقت شعر را کشف کردید و در کدام مرحلهای از زندگیتان بود؟
در مرحلهی نوجوانی بود که متوجه شدم کلمهها در ذهنم بهرقص میآیند. دیوارها به صدای من گوش میدهند. با چرخش قلم در انگشتانم میتوانم بنویسم… اما این مرحله صرف نوشتن متن ادبی، انشاء و دلنوشتههایی بود که شکل گرفت. بعدها ناگهان بهسمت شعر پرتاب شدم. فهمیدم که باید بنویسم. شعر نوشتن، لذتِ وصفنشدنی دارد. بدون شعر زندگیام خالی میشود. آنقدر نوشتم که تا بهخودم آمدم چند کتاب شعر در اطرافم متولد شدند؛ شعر روح مرا صیقل داد و افسار زندگی و احساسم را در چنگ خود گرفت.
– شعر چیست؟ آیا شعر لحظهای از درد و زخم است که ناگهان دست به شورش میزنند، تا بهدنیا بیایند؟ یا رنگآمیزی کلمات است در آن دم که دردها و زخمها با یکدیگر توافق میکنند؟
به باور من، شعر هم درد است، هم درمان؛ هم رنگ است هم رنج. شعر زادهی احساس و عواطف درونی شاعر است. وقتی عوامل محیطی سبب رنج و کدورت شاعر باشد، احساس دلتنگی و رنج در او به غلیان بیاید، شعرِ تلخ همراه با شورش فوران میکند. شبیه شاملو که شعرهایش به شیپور میماند. ولی وقتی نگاه شاعر به پیرامون و عوامل محیطی او کدر نباشد، حس جولانِ رنج در او به غلیان کمتری مواجه شود، طبیعتاً شعر در فضای آرامتری متولد میشود. و اینجاست که سهراب سپهری را خلق میکند با شعرهای شبیه لالایی. فضای طبیعت، آب و رنگ.
– چرا شعر مینویسید؟ شعر در جامعهی کنونی ما چه نقشی دارد؟ جامعهای که در شب ظلمانی نفس میکشد و زبان که نور است، در دهانها کرخت شده است.
باری در جایی خوانده بودم که نوشته بود: آدمهایی که به جهانِ ادبیات قدم میگذارند، خالی از دو علت نیستند؛ یا عاشق اند، یا دیوانه. چون ادبیات آب و نان ندارد.
به قول شاعر خوبمان زندهیاد یحیا جواهری:
شعر نان و نمک نخواهد شد
روزنامه لباس تن نشود
مرا نیز عشق به ادبیات، عشق به نوشتن و خواندن بهسوی این دنیای پر رمز و راز پرتاب کرد. تنها شعر میتواند مرا دگرگون کند. نگاه مرا، جهانِ مرا بهزیبایی و لذت سوق دهد. نوشتن برایم بهترین پناهگاه در دنیای پر از رنج و مشقت است.
شعر در طول تاریخ نقش پُررنگی در تغییر اوضاع سیاسی و اجتماعی داشته است. در گذشتهها از شعر بهعنوان رسانه مورد استفاده قرار میگرفته، چنانچه پادشاهان اگر مسألهای را میخواستند به گوش مردم برسانند، از شاعران میخواستند که شعری بنویسند. بهعنوان مثال: حنظلهی بادغیسی با دو بیت شعر توانست خربندهای را به عمارت خراسان برساند و یا انوری با قصیدهی خود خراسان را از دست قوزها آزاد سازد. پس شعر همیشه جریانساز بوده، و توانسته که اندیشههای زیادی را در خود بپروراند، تبدیل به جریان کند. چه اندیشههای فلسفی، چه اندیشههای سیاسی و اجتماعی. و دلیل اینکه در روزگار کنونی جریانهای شعری کاربرد کمتری دارند و نقش کمرنگی ایفا میکنند، برمیگردد به بعد رسانهای بودن آن. چون فضای مجازی و رسانههای تصویری و صوتی، باعثشده که از نقش رسانهای بودن شعر کاسته شود. با آنهم تأثیرگذاری شعر در جریانهای سیاسی و اجتماعی هنوز وجود دارد.
– شعرهای شما از منظر صمیمیت و عاطفی پُر بارتر هستند؛ منشاء این عاطفه و صمیمیت چیست و از کجا تغذیه میشود؟
شعر ارتباط عمیق روحی و عاطفی با شاعر دارد. گاهی هم این احساس و عواطف قدرت آسیبپذیری و شکنندگی را بالا میبرد. از لحاظ روحی انسان عاطفی هستم. احساس و عواطف در من خیلی پُررنگ است، به همین دلیل، این ویژگی در کلمات راه پیدا کردهاند. گاهی از کوچکترین مسألهای میرنجم و جهان درونم ویران میشود. گاهی نیز با کوچکترین موضوعی خوشحال میشوم.
– اغلب شعرهای شما در یک فضا سیر میکنند که راوی رنج و غم و اندوه و احساسات سرکوبشدهای هستند. بهنظرتان این رویکرد (یک فضا) با بیان اثیری که شعر است، منجر به بازگویی واقعیتهای گفتهشده، نمیشود؟ البته واقعیتی که دستکاری نشده، فقط باز گفته شده است.
شاعران و نویسندگان معمولاً زادهی زمان و مکان خود هستند. در جامعهای که زنان از حقوق اولیهی خویش محروماند، صدا و چهرهیشان جرم است، چگونه میتوان از طراوت، خوشبختی و آرامش نوشت؟ سراسر جغرافیای ما را تلخی و وحشت فراگرفته است. با این اوضاع نمیتوانم از شادیای که مردمان سرزمینم تجربه نکردهاند، بنویسم. اندوه و رنج در لایههای وجودم ته نشینشده، هرچند بارها تلاش کردهام تا به اشکال گوناگون بنویسم؛ ولی گاهی تکرار در تکرار میشوند. به این مسأله آگاهم.
– زبان شعرهای شما بسیار زنانه است. در هر شعری، نشانهای از زبان زنانه هست که به خواننده کمک میکند تا با روح حاکم در شعر–ارتباط برقرار کند و سیما و عطر بدن شاعر را حتا از ورای کلمهها تشخیص بدهد. چه تفاوتهای میان زبان زنانه و زبان مردانه وجود دارد؟
به باور من تقسیمبندی شعر از لحاظ جنسیتی (مردانه و زنانه) کار درستی نیست؛ چون جهانِ هنر بسیار گسترده است؛ در جهانِ هنر، جهانبینی شاعر و نویسنده مهم است. «چگونه گفتن» آن مهم است. هرچند تفاوتهای فردی در اثر ردپا به جا میگذارند، و این نگاهها و تفاوتها گاهی جنسیت شاعر را مشخص میکنند، این خوب است. اما اگر از این زوایا به نوشتن نگاه کنیم که شاعر مرد باید مردانه بنویسد و شاعر زن-زنانه، تقسیمبندی درستی نیست. قدرت شاعر در زنانه و مردانهبودن اثر جایی است که باید خودش را در لابهلای کلمات و حسی که به خواننده منتقل میکند، نشان دهد. مخاطب با خواندن اثر، حدس بزند که جنسیت شاعر چه بوده است.
– زنی که درون شعرهای شما دراز کشیده است، گاه میرقصد، گاه میگرید، گاه در بند است، گاه تازیانهای خشونت را بر تن ظریف و نازکش تحمل میکند. و هرازگاهی به اندوه خالص بدل میشود، کیست و چه رؤیاهایی دارد؟
زنی که در درون کلمات و جهان ذهنیِ من نفس میکشد، فراتر از جهان بیرونیِ من است. گاهی به وسعت کوه بزرگ میشود و استوار، گاه به وسعت آیینه شکننده و تنها… اما در پس همهی اتفاقات، زن قدرتمندی جریان دارد که با تسلیمشدن در برابر رنجها و اندوهها بیگانه است. سر ستیز دارد. گاه عصیانگر میشود، گاه آرام. در کل روح سرگردان و بیقراری دارد.
– واژگان درخت، باد، باران، اندوه، مرگ، سنگ و آب و آیینه، در شعرهای شما بسامد بالایی دارند، چرا؟ چه راز و رنجی را بر دوش میکشند که همواره در فضای ذهنیتان چرخ میخورند؟
رنج و طبیعت در شعرهای من دو پدیدهی آشنا و بهم بافتهاند. گاه درختی میشوم که دست طبیعت برگ و بارش را ریخته، گاه بارانی میشوم که از دلِ تنگ ابر به جریان افتاده و گاه آیینهای میشوم پاک و روشن، گاه هم آب میشوم زلال و کدِر… گاه هم جهان ذهنیام تاریک و پوچ میشود، گاه هم پر از درک زیبایی و لذت.
نوشتن شعر و سمبلها عمداً به انتخاب خودم نیست؛ بلکه بستگی به اوضاع روحی و زمان نوشتن دارد. هرچه در درون اتفاق میافتد، به روی کاغذ بیرون میریزم.
– چه نسبتی با رابعه، مهستی گنجوی، فروغ فرخزاد، مرام المصری، غاده السمان، شیمبورسکا، سلویا پلات و… دارید؟
نسبت من با این شاعران و نویسندگان در قدم نخست رنجِ زنبودن است؛ رنجی که در جوامع مختلف به اشکال متفاوتی دامنگیر زنان است. اندوهِ ناتمامی که بهدنیای کلمات چنگ میاندازد، اتفاقات مشترک-ولی در جوامع مختلف. گاه عصیانگری از رابعه قد علم میکند و میرسد به فروغ فرخزاد، تا رنگ و بوی بیشتری به آن بدمد. گاه زنی را همین کلمات به طناب دار پیوند میدهد تا او را به نیستی پرت کند؛ میشود سیلویا پلات. جغرافیا فقط نام و ظاهر قضیه است. زنها در اکثر جوامع دچار رنجها و درد هستند که چه فضای سنتی، چه فضای دموکراسی و برابری به آنها تحمیل میکند. رنج، رنج است، چه کم و چه بیش، شرق و غرب هم نمیشناسد.
– وضعیت شعر معاصر افغانستان را در شرایط کنونی چطور ارزیابی میکنید؟ آیا حضور گستردهی شبکههای اجتماعی به پیکر شعر–آسیب نرسانده است؟
وضعیت شعر و ادبیات در حال حاضر تحت تأثیر اوضاع اجتماعی و سیاسی نامطلوب قرار گرفته و باعثشده که نبض شعر و ادبیات به کُندی بگراید. همچنان حاکمیت مستبد، علناً بر علیهی شعر، ادبیات و زبان فارسی میتازد، و با تمام توان تلاش میکند تا این فانوس را به خاموشی سوق دهد، از طرفی نیز شبکههای اجتماعی باعثشده که تعداد زیادی به نوشتن روی بیاورند. در این گیرودار، کمیت بر کیفیت غلبه کرده و طبیعتاً در چنین شرایطی، خلق اثر خوب کمتر اتفاق میافتد.
– داستان چیست؟ آیا نویسنده به واقعیت عینی، خیانت میکند تا داستان شکل بگیرد؟
داستان مجموعهای از اتفاقات، حوادث گوناگون و پدیدههایی هست که گاه لباس واقعیت به تن دارند و گاه لباس تخیل-و در جهان ذهنی نویسنده شکل میگیرد. نویسندهی متعهد و رسالتمند نمیتواند چشم از واقعیتهای روزگارش بپوشاند؛ مستقیم و غیرمستقیم ردپای اتفاقات زمانی و مکانی در آثارش پدیدار میشود.
– چه چیزی شما را به نویسندهشدن سوق داد؟ محمود دولتآبادی، بعد از آنکه برادرش روی دستانش جان میدهد، نویسنده میشود و رمانهای «کلیدر» و «روزگار سپریشدهی مردم سالخورده» بهدنیا میآیند. مرگ نازیلا خواهرتان چه تأثیری روی شما گذاشت؟
آدمی با بعضی از اتفاقات زمینگیر میشود. با مرگ نازیلا تکان وحشتناکِ روحی را تجربه کردم؛ جهانم بهم ریخت. تنها پناهگاهی که از بیقراریام اندکی کاست، نوشتن بود. کلمات بهطرز وحشتناکی به ذهنم هجوم آوردند و حاصل آن (دخترانِ خاکستر) شد.
– دغدغهی شما برای نوشتن چیست؟
به باور من، نوشتنی که خالی از دغدغه باشد، پایدار نمیماند؛ دغدغهی ما انسانهای افغانستانی، اکثراً مشترک است؛ دغدغههای مثل نان، امنیتِ جانی، امنیتِ روحی و روانی، امنیتِ فرهنگی و… به تصویر کشیدن رنج انسانهای این جغرافیا، هرچند اندک هم باشد باز هم ارزشمند است. مهمترین دغدغهی من نوشتن از اتفاقات تلخ و روزگار سیاهِ است که مردمان سرزمینم آن را به تجربه نشستهاند.
– باری گفتید که بیشتر سوژهی داستانهایتان را در رؤیا میبینید. بعد آنها را به کلمات تبدیل میکنید. چقدر به رؤیا اعتقاد دارید؟
خیلی از اتفاقات واقعی زندگیام را در رؤیا دیدهام. شخصاً به بعضی از خوابها و رؤیاهایم اعتقاد دارم؛ چون وقتی در رؤیا دیدهام، در واقعیت اتفاق افتاده است. یک مجموعه داستان روی دست دارم که بیشتر سوژههای آن را در خواب و رؤیا دیدم و در زندگی واقعی تجربه کردم.
– چقدر از تجربههای شخصیِ زندگی در نوشتن داستانهایتان استفاده میکنید؟
تجربههای شخصی زندگی مستقیم و غیرمستقیم همیشه راهشان را به داستانها باز میکنند. در بخشهایی از اکثر داستانهایم، ردپای تجربههای تلخ و شیرین زندگیام آمدهاند.
– یکی از عناصر مهم در داستان و رمان گفتوگو (دیالوگ) است که باید شصت درصد داستان را شکل دهد. گفتوگو در بیشتر داستانهایتان طبیعی نیست؛ بلکه تصنعی بهنظر میرسد. یکی از نمونهها، داستان «خاکستر عشق» است. چرا؟
در داستان (خاکسترِ عشق) بیشتر به بُعد ادبی آن متمرکز بودم. اینکه دیالوگها از حالت طبیعی دور شده و خواننده را اقناع نمیکند، بر میگردد به اینکه شخصیتهای داستان، ادبیاتی هستند و از تودهی جامعه نیستند؛ به این دلیل فضای داستان برای عامهی جامعه نامحسوس است.
– فضای بیشتر داستانهایتان سیاه است. چقدر این سیاهی به سود داستان تمام میشود؟ نویسنده باید مانند یک نقاش عمل کند و رنجها را طوری بنمایاند که رنگ داشته باشند. اما در این داستانها یک رنگ حاکم است: سیاه!
نویسنده آنچه را که در محیط و ماحول خویش میبیند، تجربه میکند، به تصویر میکشد. تجربهی من از زندگی در جامعه، فرهنگ و عوامل محیطی تاریک است. به باور من جامعهی که فضا و بستر در گرو سنت و حاکمیت مردسالارانه قرار داشته باشد، زنان همیشه در معرض آسیبهای اجتماعی و محیطی باشند و حتا دغدغهیشان زندهماندن از آسیبها و خشونتهای خانوادگی و اجتماعی باشد، نوشتن از این فضا جز تاریکی، رنگ دیگری را برنمیتابد.
واقعیتِ عینی جامعه همین است. من در داستاننویسی بیشتر به واقعگرایی علاقهمند هستم. تلاش میکنم تا هر اتفاق عینی را به تصویر بکشم.
– ایجاز یکی از عناصر مهم در داستان کوتاه است. در داستانهای شما، کمتر به این عنصر توجه صورت گرفته است، چرا؟ داستانی که در ۱۰ صفحه نوشته میشود، شما در ۲۳ صفحه نوشتهاید.
این مسأله در نخستین تجربههای نوشتن و نویسندگی تا جایی طبیعی است. من این را در نخستین مجموعهی داستانی (دخترانِ خاکستر) میپذیرم. هرقدر تجربه در نوشتن بیشتر شود، ایجاز نیز پُررنگتر میشود. بعضی از داستانهای این مجموعه نیاز به گرهگشایی بیشتری داشت، به همین دلیل ایجاز در آنها مرا اقناع نمیکرد.
– بسیاری از داستانهای شما در هرات میگذرد و شخصیتها بوی خاک آن کهندیار را میدهند. این بومیگرایی چه نقش ماندگاری در خلق یک داستان و رمان دارد؟
تا قبل از مهاجرت، بیشترین سالهای عمرم (۲۵ سال) بدون وقفه در هرات سپری شده است؛ شهری که زادگاه من بود. انس و پیوند عمیقی با این شهر دارم. از طرفی هم با کوچه و پسکوچههایش آشنا هستم. به همین دلیل بستر بیشتر داستانهایم این شهر است.
– مطالعهی ادبیات قدیم (متون ادبی کهن) چه نقش و تأثیری در نویسندگی بهویژه در پشتوانهی فکری نویسنده دارد؟ این مورد مهم را میتوان بهوضوح در داستان (خاکستر عشق) مشاهده کرد.
متون کهن ادبی، مخصوصاً زبان فارسی پشتوانهی بسیار غنامندی را شکل دادهاند. آثار فاخری را بهجا گذاشتهاند. طبیعتاً که آگاهی از این گنجینهی ارزشمند، به غنامندی و خلق اثر کمک وافری دارد. دایرهی واژگانی وسیع، جهانبینی نویسنده نسبت به پدیدهها و پیرامونش، بر میگردد به درک و آگاهی از ادبیات کهن آن.
– جان آپدایک میگوید که هر نویسنده در ابتدا تحت تأثیر یک نویسنده است. شما از کدام نویسندگان تأثیر پذیرفتید و چرا؟
قبل از نوشتن داستان، رمانهای بسیاری را از نویسندگان مختلف با اندیشههای متفاوت و دایرهی فکری وسیع خواندهام. بعد از خواندن هر رمان، تا مدتی تحت تأثیر فضای آن رمان بودم. هر کتاب تکهای از خودش را در من جا گذاشت. از صادق هدایت گرفته تا عباس معروفی، از فاکنر گرفته تا همینگوی، هانریش بُل، ایزابل آلنده، جوجومویز و… اکثریت آثارشان را خواندم و تکههایی از آنها تااکنون در من جریان دارد.
– در یک نگاه کلی وضعیت ادبیات داستانی امروز و فردای افغانستان را چگونه ارزیابی میکنید؟
ادبیات داستانی افغانستان هرچند نوپا است و نویسندگان آن به تعداد انگشتان یک دست هم نمیرسد؛ اما میتوان امیدوار بود. چون ذوق نوشتن در نسل امروز با تمام کشمکشها به شکل بسیار پُررنگ جریان دارد. هرکدام در حد توان از سیاهی و رنج روزگار و سرزمینمان مینویسند. این نوشتنها مسیر خودش را پیدا خواهد کرد و تبدیل به یک جریان پُررنگ ادبی خواهد شد.
– برای یک نویسنده، تعهد اجتماعی مهم است، یا تعهد ادبی؟
برای یک نویسنده هردو گزینه مهم است؛ ولی تعهد اجتماعی مهمتر و پُررنگتر باید باشد، چرا که نویسنده برای جامعه و مردم مینویسد. اما اگر تعهد ادبی برجستهتر شود، در آن صورت ادبیات برای ادبیات میشود، و جامعه و اقشار آن کنار زده میشود.