در گفت‌وگو با محمدتقی دامردان هنرمند افغانستانی: کشورهای واقعی «ما» هستیم / کم مهری و بی‌توجهی قبل از تمام شدن منابع ما را از بین میبرد

گفت‌وگو با محمدتقی دامردان

محمدتقی دامردان فرزند محمدظفر، متولد اول فروردین 57؛ ســی ســال است که در ایران زندگی میکند. دوره‌ی ابتدایی و راهنمایی را در گلشــهر و ســه ســال هنرستان را در رشــته گرافیک در هنرســتان هنرهای تجسمی پسران مشــهد (کوهسنگی) گذرانده به نقاشــی و تصویرگری علاقه‌مند اســت. از همان دوران هنرجویی در مســابقات طراحی و تصویرگری کتاب کودک تا اســتان و مرحله کشــوری درخشــید؛ اما شــیرین کامی اش در دنیای هنر با طعــم محرومیت از تحصیل تلخ شــد. با قیچی شــدن کارتش همانطور که «پیــاده- آمده بود» پیاده- به وطن برگشــت؛ از افغانســتان به مشــهد، از مشــهد به افغانســتان… با ورود طالبان و ناامن شدن افغانســتان دوباره به مشهد …و مدتی در قم، حالا ســاکن کرمان اســت همانطــور پیاده… پیــاده… پیاده. با زخم کارهای ســخت کم توان شــده روزهایش را توی یک مغازه تابلونویســی به شــاگردی میگذراند اگرچه دســتی به قلم مــو دارد ولی از آن هم میپرهیزد چراکه امروزه هزینه‌های نقاشــی زندگی‌اش را ســخت میکند. حضورش در جلســات شعر و داســتان خوشآیند اســت. چند وقت اســت خوشنویسی میکند. کارهــای ســخت بیــن مهره‌هــای کمــرش فاصلــه انداختــه و او از فاصله‌ها خاطــره‌ی خوبی نــدارد؛ از فاصله‌هــا میترســد میگویــد: دردی کــه در فاصلــه اســت در مرگ نیســت… اولیــن بــار او را در رونمایی کتــاب «افغانیِ کشــی» محمدرضــا ذوالعلی دیدم. بــا دخترش آمده بــود یادداشــتی بر اثر نوشــته بــود و خوب یادداشــتی بــود و این شــد پایه‌ی آشــنایی ما.

– برای شروع از آداب و رسوم مشترکی که با هم داریم صحبت کنید

مردم افغانستان از آخرین چهارشنبه (چهارشنبه سوری) تهیه و تدارک عید را فراهم میکند. به عبارتی به استقبال عید میروند و آمادگی می گیرند. پختن غذاهای فاخر سنتی با ذوق و سلیقه بانوان و دخترکان جوان و رشد یافته، دید و بازدید و دور هم جمع شدن و به دیدار اقوام و بستگان رفتن، عیدی دادن بزرگترها و عیدی گرفتن کوچک ترها چیزهایی که تک تک ملت ایران و افغانستان به آن خوب آگاه است. البته به جای هفت سین هفت میوه سر شب در آب خیسانده میشود و در روی سفره ها دست‌های منقش خینه (حنا) رنگ را به سوی خود می کشاند. از جمله رسم های کهن و باستانی مردم افغانستان برای شکوهمند جلوه دادن عید نوروز مراسم «بز کشی» است. «بز کشی» در واقع مسابقه ای است که اسب سواران چالاک و زبردست با اسب‌های توانمند و تمرین یافته در این مسابقه به رقابت می پردازد. کمی شبیه چوگان بازی اما با این تفاوت که «بز» ذبح شده ای را در نقطه معینی قرار میدهد. (و من از پدرم شنیدگی دارم که در قدیم گوساله ذبح شده ای را در میان زمین قرار می داده اند.) سیزده بدر یا بقول مردم ما سیزده گردی به جهت نزدیکی مرزها بین هرات و ایران در بین مردم هرات نسبت به سایر مردم افغانستان جا افتاده تر بوده و هنوز هم هست. در بین مردم کابل هم به جهت پیشینه های تاریخی شان بوده اما با بازگشت مهاجرین در دهه هفتاد رسم سیزده گردی در ابتدا بین بستگان تازه برگشته به وطن رسم شد؛ و دیری نپایید که دیگر ساکنان وطن هم کم کم در ولایات مختلف از مهاجرین تازه برگشته پیشی گرفت. اگرچه در دوران طالبان این رسم به شدت تقبیح و ممنوع شد ولی این ممنوعیت همراه با فروپاشی حکومت طالبان پایان یافت به عنوان یک خاطره بگویم یکی از خواهرانم که برای دید و بازدید یک سفر به ایران آمده بود. پس از تجربه یک سیزده بدر و بعد عودت به وطن هر سال از دامن طبیعت سیزدهم فروردین به ما زنگ میزند و یاد و خاطره یک سیزده گردی را هر سال یادآوری و زنده میکند.
شب چله (شب یلدا) که در جای جای افغانستان به نام شب چله و شب دیجور هم یاد میشود. در حقیقت نماد و باور شکست تاریکی و ظلمت توسط نور و روشنایی است. این رسم هنوز هم در بین مردم ایران افغانستان و تاجیکستان پابرجا و قابل اجرا است. علاوه بر شب نشینی های شب چله جشن سده هم از جمله جشن‌های پرشکوهی بوده که متأسفانه در میان گردوغبار و آتش جنگ افروزان روز به روز کم فروغ تر شده

– فکر میکنید این آداب و رسوم مشترک توانسته باعث پیوند مردم ما بشود؟

متأسفانه همیشه به خاطر مشترکات و قرابت نزدیک فرهنگی حتی بین مفاخر ما یک کشمکش و جدال بی نتیجه بوده؛ که دامنه این جدال ها پایان ناپذیر خواهد ماند… و ما قصد ورود به این بحث جنجال برانگیز را نداریم. ولی به عنوان مثال عرض میکنم سید جمال الدین، ابوعلی سینا، مولانا جلال الدین بلخی و…. را افغانستانی ها از خود میداند و ایرانی‌ها از خود؛ متأسفانه این اواخر ترکیه مولانا جلال الدین بلخی را به عنوان مفاخر ترکیه ثبت یونسکو کرده… بگذریم حرف اینجاست که همین بزرگان هم از مشترکات ماست که متأسفانه در جدل‌ها بیشتر جنبه سبقت و ربودن را می گیرد تا نماد اشتراکمان…، یعنی گاه تلاش خودمان هم باعث فاصله بین ما شده و میشود. من چندی قبل در خبری خواندم که چند تن از هنرمندان و اساتید خوشنویس ایرانی میرعماد را در ایران به عنوان یکی از مفاخر ایران ثبت کرده اگرچه این ثبت بین المللی نیست و خیلی اعتباری ندارد. بد نیست که اشاره کنم میرعماد خود از شاگردان میرعلی هروی است و روزگاری هرات خود مهد علم، هنر و فرهنگ بود. خط هایی دست نوشته ای که از میرعماد در افغانستان است یک درصد آن هم در ایران نیست ولی ای کاش ما از طرف هنرمندان و اندیشمندان شاهد تلاش مثبت تری می بودیم؛ یعنی به جای این که فاصله هایمان را روز به روز با داشته ها و نداشته های یکدیگر زیاد کنیم بیاییم با این همه اشتراکات این فاصله را از میان برداریم.
همین خط نوشتاری از گذشته تا حال یکی دیگر از مشترکات ماست و در آن سر دنیا باعث نزدیکی و قرابت میشود؛ اما چرا در بین ما باعث از بین بردن فاصله ها نمی شود؟! یا زبان فارسی و مخصوصا فارسی دری افغانستان که به تحقیق اصیل تر و بکرتر از زبان فارسی رایج در ایران است؛ چقدر ما را به هم نزدیک کرده یا میکند؟

ما این همه اشتراکات را نمی بینیم یک خط روی نقشه را آن چنان محکم گرفته ایم؛ که گویی وحی منزل است و آن چنان ثبت و سند این خط مرزی را تبلیغ و ترویج کرده ایم که از خود بیگانه و از بیگانه خود ساخته ایم و میبینیم که چند قرن ما را فاصله داده… کشورهای واقعی «ما» هستیم نه خطوط مرزی. آیا گاه آن نرسیده که کمی فاصله ها را کمتر کنیم. این نه آن است که من از افغانستانی بودنم احساس بدبختی کنم و یک ایرانی در درجه آخر خوشبختی باشد و بخواهم به پله های خوشبختی نزدیک شوم کما این که در خیلی از مراتب همدرد و هم سنگ هستیم… بلکه از آن جهت است که یک گام به سوی هم برداریم. یک گام فاصله ها را کمتر کنیم.

– وقتــی از جدایی و تفرقه مرا به یاد آب گل آلود میاندازد انــگار ما نباید یکدیگر را ببینیم یا بشنویم…

این جدایی بیشــتر از اینکه من و تو را تهدید کند نسل‌های آینده‌ی ما را تهدید میکنــد. همان منطقی که ما را وادار به درســت مصرف کردن منابــع طبیعی میکند؛ که تبلیغ میان برنامه رسانه ملی میشود -اگر آن منطق را قبول داریم و نگران نسل آینده‌مان هستیم- پس قبول کنیم که نســل آینده ما فقط در داخل یک خط مرزی جغرافیایی تعیین شــده بعــد از قرن نــوزده نیســت و صرفاً با شناسنامه مجلد نمیتوان نسل آینده را بیمه کرد. به نظر من خطر نســل آینده ما فقط نادرســت مصرف کــردن منابع طبیعی نیست. کم مهری و بی توجهی به هم قبل از تمام شدن منابع ما را از بین میبرد حتی قبل از اینکه دانش بشری راه حــل جدید و جایگزیــن جدید برای این منابع بیابد. چون سر حرف به اینجا کشــید. در حد توان خود بی پرده مثلی بگویم: در افغانستان معاصر اصلاً کمبود منابــع نبــوده نخواهد بود؛ امــا نه تنها این منابع و ذخایر اســتفاده نمیشــود بلکه بیشــتر اوقات به جیــب نااهلان و چپاولگــران میرود. کشــور ثروتمند با مردمان فقیر… چرا کشــوری که سرآمد ذخایر و معادن دنیاست فقیرترین مردم را داشته باشد؟

در ذهن مــن این جواب میرســد که ذخایر و معادن نجات دهنده نیست! اگر بود مردم افغانســتان را نجات داده بود… مهرورزی، نوع دوســتی و نیک اندیشــی مهمتریــن نیاز و کمبود ماســت. بدون شک راه نجات ما غیر از این نیست؛ گفتار نیک، رفتار نیک، پندار نیک.
این جملــه را گفتــم تــا ذهنیت یک فارسی زبان مهجور و آواره را بهتر درک کنی. آیــا این جمله همان نیســت که بارها و بارها تو نیز شنیده‌ای؟…آیا از این ناله‌هایی که من میکنم دردش را تو هم احساس نمیکنی؟ از جدایی‌ها شکایت میکنــد آیا جــواب تو به این ســخن غیر از این است؟

– فکر نمیکنید این بیگانگی دوطرفه باشد؟ یعنی به همین نسبت که مردم ایران مرزها را به رسمیت میشناسند مردم افغانســتان هم به این تفکیک مرزی معتقدند؛ مردمــی که بنا به هر دلیــل ناچارند در این کشــور زندگی کنند؟

جــواب ایــن ســؤال را از زبان اســتاد رحیم پور ازغدی بشنویم، ایشان میگوید کــه در کابل وقتی با دانشــجویان کابل گپ وگفتی داشتم متوجه شدم که با ما مثل بیگانه‌ها رفتار میشود اما در مقابل تا از کشــورهای اروپایی و… صحبتی به میان می‌آمد طوری برخورد میشــد که انگار از صاحبخانه حرفی به میان آمده، ازغدی میگوید ایران در اوج مشکلاتش بیش از دو و نیم میلیون مهاجر را پذیرفت و آنهــا را از مــرگ و قحطی و قتل عام نجات داد ولی چون هوشــمندانه عمل نشد ما از دو طرف خسارت دیدیم…

به نظر مــن به عنوان یــک مهاجر که بیش از ســه دهه در ایران زندگی کرده و جنگ‌هــا و درگیری‌هــای وطنــم را شاهد هستم…؛ و با دوستانی که ساکن در افغانســتان اســت و یا کسانی که در رفت‌وآمد است در تماسم. بسیار با تأسف عرض کنم مردم عوام افغانستان با وجود تمام عقب ماندگی‌های فرهنگی و علمی یکی از نشــانه‌های امل بودن اشــخاص را تعریف کــردن و خوب گفتن از ایران میدانند!

چرا؟ آیا این یک زنگ خطر نیست… آیا نباید کمی عمیق‌تر بیندیشیم؟ چرا باید اینطور باشد؟

درحالی که سی ســال قبل عموم مردم افغانســتان از اقوام مختلف، ایران را یک «میهــن» و ایرانــی را «مهربانی» تصور میکرد…

شــما ببینیــد در جنگ دفــاع مقدس مردم مهاجر افغانستان بیش از سه هزار شهید خالصانه تقدیم کرد. الان جمعیت مهاجرین ثبت شــده بیش از دو میلیون اســت در آن زمان شاید به سیصد هزار نفر هم نبوده…
خب این ســه هزار شهید تابه‌حال چند یادواره داشته؟ درحالیکه هرسال یادواره شهدای ایرانی منطقه به منطقه شهر به شهر روستا به روســتا گرفته میشود…

چه تعداد از این شــهیدان شناخته شده است؟ گمنام…گمنــام… گمنام… نــام مردم ما در دهه‌هــای گذشــته فقط بــه عنوان خلافکار ســر تیتر روزنامه‌ها میشد… غیر از این شــما چه به یاد دارید؟ قوانین ممنوعیت‌هــای شــغلی و صنفــی که تا همیــن امروز هــم گریبانگیر مردم ما اســت. در عصر ســاعت‌ها و ثانیه‌ها ممنوعیت رانندگی با وســایل موتوری…مشــقت‌ها و ممنوعیت‌های تحصیلی… (در واقع این حقیر یکی از کســانی است کــه در دهه هفتاد طعــم محرومیت از تحصیل را چشــیده) و یکی از مهمترین دلایل آن در میــان دیگر علت‌ها قیچی شدن کارتم بود. در آن زمان کارت‌های مهاجریــن قیچــی یا باطل میشــد و بازگشت اجباری به وطن اعمال میشد و خب انعکاس چه چیزی باعث این شده که امروز در افغانستان من به عنوان یک مهاجر نتوانم از ایران با افتخار یاد کنم…
این‌ها به عنوان گلایه و شــکایت نیست. این حرف‌ها درد دل یک مهاجر است؛ و توای ایرانی بــدان که جایگاه تو در دنیا بعد از ســی ســال پناه دادن با این همه مشــترکات فرهنگی و آیینی این نبود و نباید باشد…

– با توجه به جوی که بر افکار عمومی حاکم هست، در جامعه خودتان چقدر از حال هم با خبر هستید؟ به عبارت دیگر مناسبات فرهنگی و اجتماعی خودتان را چطور مدیریت میکنید تا ارتباط مؤثری بین دو فرهنگ اتفاق بیفتد؟

اخیراً شــاهد رویکردهای بســیار خوبی هستیم. انتخاب محمدکاظم کاظمی سال پیش به عنوان دبیر جشــنواره شعر فجر، روند رو به رشــد فعالیت‌های فرهنگی و هنری مهاجرین در مشــهد و تهران و… خود غنیمت بزرگیست تا پیوند فرهنگی میان ما صــورت بگیرد… البتــه اگر این فعالیت‌هــا موردتوجــه و حمایــت واقع شود.

– ادبیــات و به طورکلی هنر امروز این دو کشور را چگونه به هم معرفی کرده؟ آیا توانسته یا میتواند گره گشایی این وضعیت باشد؟ 

ادبیــات و هنر تئاتــر، فیلم، عکاســی، موســیقی، شعر و داســتان؛ در واقع تنها راه میســر و ممکن آشــنایی و نزدیکی مابیــن ما اســت؛ امــا با تأســف عرض می کنم واقعیت این اســت کــه اصلاً ما در این زمینه کارکرد خوبی نداشــتیم…
به علت بعضی از سیاست‌های اتخاذ شده نامناســب. میبینیم که بعد از سی سال در کنار هم زیســتن ما شاهد فیلم چندِ متر مکعب عشــق و یا رمان افغانی کشی بیشتر نبودیم…
و حــال اینکــه میتوانســتیم از این ســی ســال در کنار هــم بســیار پرثمرتر بهــره ببریــم…؛ امــا چیزی کــه در ذهن من میرسد این است که اخیراً روزنه‌هایی باز شده و سیاست سیاســتمداران در رســانه‌های ملــی دریچه‌هایی را به رویمان گشــوده است؛ «وطندار» و «شــما که غریبه نیستید»، رأفت و مهربانی مقــام معظم رهبری در مورد دانش آموزان مهاجر بدون مدرک و ثبت‌نام در مدارس… هرچند این گام‌های بسیار خوبیست اگرچه کافی نیست ولی آغــاز و نوید خوبیســت و نمیدانم چرا اینقدر دیر؟!
به هرحال اگر هنرمندان دو کشور تلاشی بــرای از بین بردن ایــن فاصله کنند به نظرم مؤثرتر واقع خواهد شد. نباید غافل شــویم که اندیشــه یک هنرمند کمتر از قدرت یک سیاستمدار نیست، هنرمندان پایتخت زنده یک مملکت است اگر از این راه یعنــی از راه هنر و تدبیر و اندیشــه هنرمنــدان، تلاش شــود تــا فاصله‌ها از بیــن بــرود در حقیقــت کوتاه‌ترین راه، کم هزینه‌تریــن راه و بهتریــن راه را مــا خواهیــم پیمود.

محمدتقــی دامردان با این دو شعر از تهماسبی خراسانی؛ شاعر افغانســتانی و امیــد روزبه شـاعر ایرانی صحبتش را پایان میدهد:

تهماسبی خراسانی

پشتِ البرز و سینه‌ی‌ آمو، همچنان بی‌قرار و پابرجاست
زاده‌ی مهر و غیرتم؛ یعنی پدرم کوه و مادرم دریاست

پدرم خاستگاه سیمرغ است، شانه‌هایش بُلند از پرواز
مادرم مهربان و وهم‌انگیز، هیبتش مردپرور و شیواست

دایْتی خواهرم که هژده نهر از سرانگشت‌های وی جاری‌ست
چادرش در بهشت می‌رقصد، مهربانی ز چهره‌اش پیداست

خواهرم بی‌تکلف است و روان، ساده است و صمیمی و روشن
لهجه‌ی وی هنوز گاهانی‌ست، وِردهایش هنوز هم زیباست

شام را تا سپیده بیدار است، صبح با یک بغل نوازش و نور
می‌رسد بر لبش گُلِ لبخند، خواهرِ من حقیقتِ رؤیاست

می‌ستایم زلالِ جانش را، بر روانش نماز خواهم برد
فرّه‌ی ایزدی نهفته در اوست، او که دُردانه‌ی آناهیتاست

نوشْ‌آذر برادرِ من هست، او که بالابُلند و بالنده‌ست
قبله‌گاه بُلنداندیشان، از فروغِ اهوره‌ی مزداست

او نمادِ صداقت و خوبی‌ست، پایگاهِ شکستِ اهریمن
کوره‌اش تا همیشه روشن باد! شعله‌اش تا که هست نامیراست

ما ز گفتارِ خویش پیداییم، خاندان مُغ و اَوِستاییم
هم به کردار نیک می‌پاییم، هم به اندیشه‌ای که باشد راست

شهر ما شهر آب و آیینه‌ست، شهر خورشید و آذر و مهراب
جنت‌الارضْ خوانَدَش تازی، تکّه‌ای از بهشت در دنیاست

بَکّه، بُکدی و بلخ، بلهیکا؛ دارِ دانش، سرای آزادی
پای تان را درست بردارید، باختر خانه‌ی نخست خداست

من شنیدم که ایزدِ بهمن با سروش پیامبر می‌گفت:
آرمان‌شهرِ آدمی بلخ است، این همان شهرِ پشتِ دریاهاست

 

امید روزبه (روزنامه‌نگار و فعال فرهنگی)

از همه گوشه گیرتر میشم
صاحب درد تازه‌تر میشم
دست خطى رسیده و مى‌گه
تا یه ماه دیگه پدر مى‌شم…

روز با رفتنش شبیخون زد
برف خورشید و از نفس انداخت
چشــم وا كردیــم و بــه غیر از مرگ
هیشــكى مــارو بــه رســمیت نشناخت

مرزمون رو به هر درى وا شد!
مارو تحویل انفرادى داد
با لباس محلى جون مى‌دیم
ما پناهنده‌ایم؛ مادرزاد

وقتى بغض كبود مادر من
چشم ابراى شهرو تر مى‌كرد
وقتى گوش تموم شهر منو
سرفه‌هاى تفنگ كر مى‌كرد

از همون روزى كه به پرچم ما
باد بى‌وقفه استراحت داد
رد پامونو جنگ پیدا كرد
دستامونو به خاك عادت داد

یاد زن‌هاى سقف گم كرده
یاد مرداى دار مى‌افتم
یاد شهر شریف تنهامو
زنده‌هاى مزار مى‌افتم

كل تاریخو كشورم بارید
هیشكى باور نكرد اشكاشو
كشور ساده‌اى كه صادر كرد
حقه‌هاى بزرگ خشخاشو

حقه دیدیم و تیغ خوردیمو
تحفه‌هاى سیاه آوردیم
اونقدر طعمه‌ى عقاب شدیم
كه به گربه پناه آوردیم

با خودم فكر مى‌كنم كه كجا
پدرم غرق تو شكستن بود
به كجای جهان قدم مى‌ذاشت
دست خطى كه حامل من بود!

این ِور مرز بغض بارونه
رو به اشكاى من درو وا كن
درو وا كن -وطن- هوا سرده!
درو وا كن وطن! درو وا كن

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx