داستان کوتاه «یک لنگه پا تکیه بر دیوار…»

این چه زندگی است که ما داریم؟من تو را می بینم اما تو اصلا مرا نمی بینـی. البتـه مـن از جانب خودم حرف میزنم. گاهی رفتارت نشان مـی دهـد، جـز خـودت و آدم هـایی کـه باهات بزرگ شدن احدی برایت مهم نیسـتن. احتمـالا فکـر میکنـی کـه زود قضـاوت میکنم. اما چیزهایی دیدم که می گویم.
گاهی از طرز راه رفتن هایت بخوبی می توانم تشخیص بدهم که سر کیف هستی یـا نیستی.
بیشتر اوقات هم تو را در وضعیتی مبینم که یک لنگه پا بـه دیوارآشـپزخانه تکیـه می زنی و از جایت تکان نمی خوری، دریغ از حرفی یا کلامی.
این هیبتـت اوایـل باعـث می شد، البته منظورم قبل از ازدواج، کـه بـه نظـرم دلنشـین باشـی و مـرا مجـذوب تـو ساخت. اما حالا فکر میکنم چه رفتار تکراری و یکنواختی.
گاهی شده که وقتی از خواب بلند می شوم وتو را در این وضعییت می بیـنم از خـودم می پرسم که چه اتفاقی افتاده یا چه حرفی شـب قبـل بهـت گفـتم کـه فکـری شـده ای؟مادرم همیشه می گفت: مراقب باش جلو مردت چـه حرفـی از دهانـت خـارج مـی شود. شاید آن موقع چیزی نگوید ولی حتمـا روزی مسـاله سـاز مـی شـود. مـادرم راسـت میگفت. تو هم که در بین مردهای دور و بر من از همه بد پیله تر هستی.
مخصوصا کـه هیچ نکته یا حرفی نیست که از یادت بـرود. بعضـی وقت‌هـا بـه خـودم شـک مـی کـنم، حرف‌هایی که از زبان من می زنی واقعا گفته باشم. حداقل بـا تـو در موردشـان صـحبت نکردم.
دو هفته قبل که درباره سر کار رفـتن مـن صـحبت میکـردیم.
تـو گفتـی : نـه نیـازی نیست، وضع اقتصادی مان خوب است. این بحث با ناراحتی من به پایان رسید. اما بعـد از آن روز هر وقت باز سر صحبتش باز می شود. حرف‌هایی از جانب مـن میزنـی، حرف‌هـایی که خودت ساختی و در ذهنت پروراندی و می گویی: میخواهی تدریس کنـی؟ یـا نکنـه جایی را پیدا کردی؟ از کی ب فکر کار افتادی؟
وقتی حرف‌هایت تمام می شود آنقدر با خودم فکر میکنم که به شک میافتم. که آیا ایـن حرف‌ها را زدم؟
بعد به دلم این فکر رسوخ می کند که نکند توی سوراخ و سـمبه هـای خانـه و تلفن هـا شنود کار گذاشته ای.
شاید باورش برایت سخت باشد اگر بگویم چند روز پیش که دقیقـا بعد اش تو را در آن وضعیت تکیه داده به دیوار دیدم، مصر شدم همه جا را بگردم.
دسـتم به لوستر نرسید فقط نگاهی به درز و شکاف‌هایش انداختم. قاب عکـس هـا و تـابلو هـای نقاشی، گشتن همه آنها تمام وقتم راگرفت، وقت اضافه ای هم که بدسـت آوردم کمـی اتاق ها را مرتب و روفت و روب کردم و دستمالی هم از خیرات فکرهای عجیـب و غریـب تو بر روی تابلوهای بینوا کشیدم.
خیلی وقت‌ها احساس می کنم که تو وسواسی هستی. از این بابت می گویم کـه وقتـی حلقه نامزدیمان را انتخاب و امتحان کردی، گفتی:کمی گشاد است. اصراری نبـود مـی توانستیم یکی دیگر را بر داریم. ولی پافشاری کردی که همان بخـت اول چیـز دیگـری است و با بقیه فرق دارد. خواهرهایت که همراهمـان بودنـد، گفتنـد: بـزار خـودش یـک فکری می کنه، می دهیم سایزشو درست کنن.
مادرت زن مهربانی بود. البته همان چند روز اول و بعدا زیاد دم‌خور هم نبـودیم. هـر دو چیزی نگفتیم. زرگر قول داد بدون عیب و نقص انگشتر را اندازه کند.
مادر مـن امـا خیلـی ساده لوحانه گفت: پسرم ان شا ا… بعد از عقـد شـاید تنگتـر هـم بشـه. و بعـد ریـز ریـز خندید. یک تنه به مادرم زدم که جلو فامیل شوهر این چه حرفی بود که زدی؟ بـا اینکـه تنگش کردن ولی باز هم توی دستت لق میزد. شاید بد هم نشد.
خوب بود چـون اوایـل که باهم حرفی برای گفتن نداشتیم یا میخواستی سر بحثی را گم کـنم، و نمـی دانسـتی چه چیزی بگویی حلقه ات را دور انگشتت میچرخاندی، بـاز مـن یـاد دوران آشـناییمان می افتادم ویادم میرفت سر چه مساله ای داشتیم بحث و گفتگو می کردیم.
می دانی. ذهن عجیبی داری می توانی موضوعی را توی ذهنت آنقـدر حلاجـی کنـی و در پستوهای در هم فرو رفته فکرهایت بگردانی تا هـر چیز کـوچکی تبـدیل بـه یـک سوال بغرنج شود، آخر بحث ها هم معمولا به اینجا برسد که بگـویی : عزیـزم خیلـی بـد بین شدی ها. تازه گی ها عجیب نگاهم می کنی. کلا با بقیه زن‌ها متفاوتی انگار. رفتـارت نسبت به گذشته هم خیلی تغییر کرده. چرا شاد نیستی؟
آن گاه من بگویم: چطوری هستم؟ تـو کـه صـبح تـا شـب نیسـتی. یـادت میـاد مـن چجوری بودم که حالا نیستم؟ من یادت میام اصلا؟
و باز تو شروع میکنی که: می دانی ثریا از اینکه مدام به مـن یـاد میـدهی بـا دیگـران چجوری باشم خسته میشـم، اعصـابم خـورد میشـود، هـر کـس مـال خـودش هـم هسـت. عزیـزم وقتـی نـامزد هـم بـودیم همیشـه راه و چـاه میکـردی.
مـن کنـار مـادر و خواهرهایم جز محبت و دلسوزی چیز دیگه ای نیاموختم. عـادت دارم مـدام زیـر نظـر صحیح آنها باشم. باید همیشه چند نفر باهام باشن. آدم‌ها نیز به همدیگر نیاز دارند وگرنـه من یکی که احساس تنهایی میکنم تو را نمی دانم. فکر میکنم بیگانه ایم با هم.
ثریا بیا عوض شویم، تو دست و پایم را آزاد کن. این چه وضـعی اسـت هـر دوتـامـون ناراحتیم. بزار مثل سابق بیشتر با خانواده هایمان باشیم.
می خـواهم همـان علـی دردانـه مادر و خواهرهایم باشم و تو هم عروس یکدانه شان باش.
می دانستم لب باز کنی به همین جا می رسیم. تکیه زدن به دیوار شـده اسـت قاضـی زندگی آشفته مان.
گفتم : علی اگر این را میخواهی من هم روزها می روم سر کار ایـن بـه اون در.
سـرم گرم می شود و دیگر خانه نمی مانم. در و دیوار خانه انگار از چهار طرف به من فشـار مـی آورد. ساعت ها مثل سال ها کند می گذرد. اینطوری بهتر است نه؟
مثل همیشه از جایت بلند شدی. عرض و طول خانه را بـا هـم جمـع کـردی و دوبـاره گوشه دیوار ایستادی و یک پایت را محکم به دیوار کوبیدی: بیخیال ثریا کجـا میخـواهی بروی؟ خانه به این زیبایی برایت ساختم که کسی درونش نباشد؟ من به چه امیدی خانـه بیایم؟ اینجا از همه جا برایت امن تر است.
_ عزیزم امن؟! به خیالم دوباره دارم هیستریک می شوم. شک باز بر روحم چنـگ مـی زنـد. در و دیوار و سقف و لوستر و تلویزیون دور سرم میگردن و همه شان چشـم در آوردن و پلـک می زنن و نگاهم می کنند.می خندی و سر کیف می شوی و می گویی : آره عزیزم امن. برای هر دوی مان…
به دیوار تکیه میزنم. به دیوار تکیه میزنی، به امنیـت و امیـد هـای درون ایـن خانـه و ذهنت فکر میکنم. تو به چه چیزی فکر میکنی؟…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *