داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «یه روز بدون هندزفری»

خوسورم خدابیامرز میگفت: دخترسنگ پلخمانه وقتی شود کد هرجا که رافت موره.

تازه در کیفم را بسته بودم و میخواستم هندزفری ام را بزنم که خانم کناری ام این حرف را زد. بی ادبی بود در گوشم بگذارم پس خندیدم و با چشمانی که گرد تر از قبل شده بود، گفتم: چی طور؟؟ گفت: گردی چیشمایتو رقم سنگ پلخمان بود دَ دیلیم گشت یگ دفعه تو دختر کجا شوی کنی.

شوی که نکدی نه؟ کِش چادرم را از پشت گوشم برداشتم روی صندلی سفت اتوبوس تکانی خوردم و گفتم نه عمه جان. شوی چی کنوم؟؟ یکی از یکی بدتر، زشت تر، خسیس تر و… _او دختر او رقم نگو خدا آدم خوب پیش رایتو بانه… گوه کته بخوری بهتره، کَته نگو که از گپ کته کده دلخور نشی از دیستم کدام وقت.

_خا وقتی آزاد د همه ی کار میرسوم چرا شوی کنوم؟

_هرچیزی دَ وادش.

اتوبوس های بی آرتی خاوران به آزادی را سوار شده بودم پیرزن کناری ام که نشست ظرفیت کامل شد طبق معمول تاخیر داشت. طبق عادت امروزی ها خواستم هندزفری را بزنم که باهام حرف زد. از گوشه ی چشم نگاهی انداختم. بزرگی گل های ساتنی چادر مشکی اش به ذوق میزد. دندان های یکدستش از گوشه‌ی چادری که در دهانش بود مشخص بود و با دستی که انگشتر فیروزه ای داشت نمیگذاشت چادر از جلوی دهانش کنار برود.

نگاهش کردم با خودم فکر کردم. بهش می آمد پشت این همه چین و چروک هایش پیچ و قوس های زیادی از زندگی را دیده باشد. شاید مثل مامان بزرگ شوهرش را زود از دست داده باشد و با شکستن قند و پاک کردن پسته، زندگی را به دندان گرفت. شاید هم شوهرش پیرمرد عصا دار چروکیده تری باشد که پشت به ما نشسته و حواسش به خانم جانش است. شاید وقتی سوال کرد شوهر کرده ام یا نه بخاطر پسر مجردش باشد که خارج از کشور است. اگر قیافه اش و مردمک سبز چشمانش به مادرش رفته باشد که بی برو برگشت قبولش میکنم.

دوباره نگاهش کردم و به سلیقه ام لایک دادم. اتوبوس حرکت کرد شب عید و خیابان ها شلوغ بودند.

_ آلی کجا موری؟

_ ها. آها درگیر کارای دانشگای خو استوم.

_ کدام ایستگاه تا موشی؟

_ تا آخرش استوم.

خداروشکر از من خوشش اومده فکر کنم.

_ از مردم کجا استین؟

_خیلی نمیفاموم فقط می دانوم بهسود استیم.

_ عاروسی دخترم است خبرکان شودوم که خودم خبرکنوم سر توی دخترم بیایند.

باید الان از اون قیافه متعجبا براش درمی آوردم که کل صورتم کشیده میشد و چشام بیرون میزد. خب چه کاریه تلفن و کارت برای چی بودند؟

_صدقه ی چیشمای کَته تو شووم اصلا خبرکان می فامی چیست؟؟ ای رقم که شما گفتین فامیدوم اما ما که نداشتیم فقط یادم است دَ عاروسی عمویم دو هفته قبلش کُلگی آمدن خانه ی ما برنج پاک کردن.

چادرش را از جلوی دهانش کنارکشید.

_ خا خی شمام برنج پاک کدن دَشتید؟ آجت زندست؟ آجه رَ که میفامی؟ او خبرکان نبوده؟

_ آ زندست خداروشکر به قول قدیمی ها که می گفت آجی کیه؟؟ میگفت آجی زن بابَی است اما خو هیچوقت قصه نکد هردفعه هرجای شیشت ناله کد. بابِم خدابیامرز بیشتر قصه می کد روی شیکم شی میشیتیم او قصه میگفت. اولش میگفت بود نبود بودیار بود زمین نبود شودیار بود.

یادمه که میگفت د یگ دشت رفتوم تفنگ بود که تفنگ بود که کلگی اش مَیده بود یکیشه گرفتوم که قنداق نداشت. اَمو که قنداق نداشته گرفتوم د جنگل رافتوم آهو شکار کدو. همه ی آهوها کور بودند رفتوم سراغ یکیش که اچ چیشم نداشت. او ره گرفتوم رفتوم د یگ خانه که پر از دیگ بود که کلگی اش سوراخ بود یکیش گرفتوم که اچ کون نداشت. آهو ره پخته کدوم میخواستوم بخوروم که اچ نرم نشده بود مام یگ پایچشه گرفتوم خوردم که بِخی خام بود. دیگه یادم نمیاید.

_آلی که د پالویمه شیشتی مه د تو قصه مونوم. اچ بگوم یا نه؟

_ آبوگین که خوب امروز یاد بابِم زنده میشه.

_ هفده ساله بودم زن حاجی شودوم حاجی نامش بود حج نرافته بود. میگفت د عمر خود یگ دفعه تا سخی رافته دیگه جایی نرافته بود. حاجی که موگوم جوان نبود پخته بود. از خود اولاد داشت مادر اولادایش زنده بود. مه زن دوم بودوم. میگفت زن اول خوش نداره مره از سر عاشقی گرفته. ولی مه کدام عشق که نفامیدوم. عاروسی ها که می شد دخترکا و زن های جوان جمع میشدیم ای طرف و او طرف خبر میکدیم. چه عاروس ِخلی چه داماد خِلی میگفت کجا ر خبر کنیم. عاروسی دختر صاحب حویلی بود که جمع شدیم خبر کنیم.

دخترها و زن های جوان با دَریه می رفتیم. آخرین عاروسی که تانستوم خبرکان شووم. نان چاشت ره خوردیم که زن صاحب حویلی گفت: بخزید که توی دخترم است بخزید مردم خبر کنید. حاجی ره اچ نگفتوم .دخترا و زن های حویلی جمع شدیم همسایه های نیزدیک خبر کنیم. د هر خانه که میرسیدیم کلگی باهم درمی آمدیم. دَریه میزدیم و میخواندیم و بازی میکدیم. اونام دَ دست ما شیرینی گک و نقل و کشمش ناخود میدادند و قَده ما بازی میکدند.

روز اول که زود شام شد خلاصش کدیم. روز دوم از خَو که خِستیم یگان ده نفر رافتیم. د راه یگ مو عادت شد خوده پس کشید. دیگا خانه د خانه میگشتیم. نان چاشتم دَ خانه ی یگ بخخانم حسینی داستان: ت برگشته در ممادیم مجبور بود سی چیل دانه تخمه پخته کنه. دَ یگ حویلی در آمدیم گلثوم دختر حاج خانعلی خدابیامرز قد دریه خو د یک اتاق برآمد شرم از رویت زن و شوی د کار خیر بودند .ای دختر یگ سرخی رویشیی فامیده می شد.

د ما بین خود قَول دادیم کَس خبر نشه. شَو که دخترا جمع میشدیم هرچی که گرفته بودیم وسط مماندیم ما بین خود تقسیم میکدیم. روز سوم که قد دَریه مریه خو د منطقه ی اوغان ها درآمدیم داد میزدند باز هزاره ها توی دارند و ما دریه میزدیم و اوغان ها بازی میکدند. اَی خدا د شو عاروسی چون دَ قات اوغان ها کته شده بودوم خوب اوغان ها واری رقص میکدوم. پای خوره کوبیده کوبیده بازی میکدوم. خدابیامرز حاجی که مره اچ گپ نمیزد ولی امان از گپ مردم. حاجی پرسان کده بود کی استه بازی مونه خا آستاتر. مادر نوروز گفته بود او حاجی خاتون خودت است. حاجی خدابیامرز از مجلس صدایم کد گفت :او خاتو مادر نوروز میگه چی آل انداختی. دیگه نرقصیدوم د او عاروسی. 41سال موشه از او شَو تا شو عید پارسال غریب هردفعه که یادم میماد مادر نوروزه نفرین میکدوم. هه اخر چند شو پیش د خَوِم آمد که او زن حاجی بسه. تو رو خدا بسه. جان اولادایت بسه. توره قسم دیگه نفرین نکو، بان آرام مره. مام دیگه اچ نفرین نکدوم. اتوبوس ترمز بدی زد به چرخ دستی های مردم در خیابان خورده بود.

معلوم بود نزدیک بازارهای مولوی و خیامیم. چادرش را مرتب کرد گفت ببخشید زیاد گپ زدوم. عادت د مرگم است قصه کنوم. آرام شیشتم نمیایه. با دستش دستمو گرفت و گفت :اگه چیزی د دیلت بود د هرکس د وادش بگو. نه بان د دیلت جمع شووه نه د کس بگو که گپ پیچ بخوره. نگاهم به چشماش بود گفتم چشم. اتوبوس به ایستگاه سعادت نزدیک بود که گفت تو ره خدا میسپارم سنگ پلخمانه مه. هوش تو بَشه قَول دادی.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx