«آی گیلاس دارم، گیلاسای تازه دارم، خونه دار و بچه دار… .»
کریم از مغازه سرك کشید و گیلاسهای تازه را روی گاری دید. با عجله از مغازه بیرون آمد و یک کیلو گیلاس خرید. شلنگ را از مغازه بیرون کشید.
روی جوب، زیر سایهی درختان مادر قدرت نشست. از شلنگ آب می آمد و شروع کرد به شستن گیلاس ها. نسیم ملایمی می وزید. شاخه ها و برگ های درختان مادر قدرت تکان میخوردند و نورهای روی سایه ها به روی هم می لغزیدند.
کریم گیلاس های خراب و برگ ها را می انداخت توی جوب و بقیه را دانه به دانه لمس میکرد و روی هم میگذاشت.
من روبه روی مغازهی کریم نشسته بودم، تکیه داده بودم به دیوارهای مدرسه. تابستان بود و هوا خیلی گرم. گرما را زیاد احساس نمیکردم، بیشتر تشنه ام میشد.
زانوهایم را بالا آورده بودم و پاهایم روی زمین بود. آفتاب روی پاها و دمپایی هایم میتابید. چشمانم را جمع کرده بودم و با عطش به گیلاسهای کریم نگاه میکردم.
«چه گیلاس های قشنگی، چقدر آبدار هستند. آنقدر آبدارند که توی سایه هم برق میزنند.»
احساس میکردم هر لحظه تشنه و تشنه تر میشوم و گیلاس ها هر لحظه آبدار و آبدارتر میشوند. کمکم بزرگ و بزرگتر میشدند و من کوچک و کوچکتر. ولی حیف، حیف که مال کریم بودند.
کریم نشست و به در مغازه تکیه داد. چند تا گیلاس خورد. مرد اسبی با گاری بلند و اسب براق قهوه ای اش از راه رسید.
به کریم سلام کرد و در حالی که میخندید از گاری پیاده شد. صورتش شبیه پوست اسبش قهوه ای و براق بود.
قدی متوسط داشت و روی گاری اش همیشه سیمان، گچ و آهک حمل میکرد. کنار کریم نشست و چند گیلاس خورد. با هم حرف میزدند و میخندیدند.
کریم دسته های پلاستیک را کشید بالا و گیلاس های ته پلاستیک کنار هم جمع شدند آرام آرام رفت کنار در همسایه و در زد.
در باز شد. کریم پلاستیک را به جلو برد. دست دختر همسایه بیرون آمد. پلاستیک را گرفت و در بسته شد.
مرد اسبی میخندید. کریم دست به موهای بورش کشید و به تنهی درخت تکیه داد. مرد اسبی خداحافظی کرد و رفت. کریم بی قرار کنار مغازه و کنار در همسایه، در سایهی درختان مادر قدرت قدم میزد.
به خانه رفتم. مامان توی اتاق نشسته بود. پاهایش را دراز کرده بود و میخواست بچه را روی پاهایش بخواباند. با ناراحتی گفتم: مامان… گیلاس میخری؟
با اطمینان گفت: نه.
گفتم: چرا نمیخری؟
گفت: گرونه.
گفتم: یه کم بخر!
گفت: یه کم بخرم فکر میکنی نفری چند تا بهتون میرسه؟
مامان راست میگفت، کمی گیلاس برای شش تا بچه و یک مامان و یک بابا خیلی کم بود. دلم میخواست به مامان التماس کنم و بگویم: «فقط واسه من بخر، فقط واسه من!» اما خجالت کشیدم. سکوت کردم. هنوز تصویر گیلاس های کریم جلوی چشمانم بود. یک جورهایی به آنها حسودیم شده بود.
آن وقت ها خوراکی های خنک و آبدار خیلی کم بود. بستنی چوبی تازه توی مغازهها آمده بود. بچه های بالای کوچه که وضع شان بهتر بود، بستنی چوبی میخریدند، یک روز یکی از آن ها یک بستنی خرید، یک گاز زد بعد
تف کرد و گفت: اَه. و بقیه بستنی را انداخت روی زمین. بستنی کم کم آب شد و پهن شد روی آسفالت کوچه. همه از رویش رد میشدند و رد پاهایشان روی بستنی میماند.
گفتم: ای کاش کریم چند تا گیلاس هم به من میداد.
مامان با تعجب گفت: کریم؟! و خندید.
کریم جوانی 25-24 ساله بود و چند ماهی میشد که مغازهی مادر قدرت را اجاره کرده بود و در آن خیاطی میکرد. یک روز که من و خواهرم از جلوی مغازهاش رد میشدیم، کریم یک چیزی گفت. خواهرم گفت: بیا تند تند بریم.
گفتم: اون چی گفت؟
گفت: متلک!
گفتم: معنیش چی بود؟
گفت: نمیدونم.
بعد از آن روز هروقت کریم را میدیدم بهیاد متلک ها افتادم. مدتی فکر میکردم تا معنایش را پیدا کنم ولی به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم. وقتی مدرسه باز بود، کریم به دخترهای مدرسه متلک میگفت. چشمک هم میزد.
گاهی وقتها هم ساعت ها خیره میشد به پنجرهی سمت چپِ طبقهی دوم تا هاجر، دختر جوراب باف سر کوچه، به او نگاه کند.
پشت پنجره جای هاجر بود. همه میدانستند. در که باز بود، زنگ های تفریح، همگی یواشکی میرفتیم توی مدرسه قایم باشک بازی میکردیم. توی کلاس ها چشم میگذاشتیم و در همهمهی دخترهای مدرسه گم میشدیم. یک دفعه دختر سرایدار مدرسه جلویمان سبز میشد و یک سیلی محکم میزد توی گوشمان.
خیلی درد داشت ولی من نه ناراحت میشدم و نه گریه میکردم؛ چون قرار بود باز هم به مدرسه بروم.
گفتم: امروز یک عالمه گیلاس خرید، هم خودش خورد، هم مرد اسبی. بقیه اش را هم داد به دختر همسایه.
مامان با تعجب گفت: دختر همسایه؟!
گفتم: آره، تازهیه روز دیگه هم کریم زردآلو خرید و همشونو خورد، هسته هاشو جمع کرد و داد به دختر همسایه.
دختر همسایه دختر خوبی بود، یک روز که من و مامان به خانه شان رفته بودیم، دختر همسایه مرا بغل کرد و برد بالا، یک لانهی پرنده بود با دو تا تخم کوچک سفید. من از دیدن لانه ذوق کرده بودم و او از دیدن من. بعد
مرا گذاشت پایین و گفت: «لونهی قمریه.» با من بازی میکرد و حرف میزد.
احساس میکردم که خیلی تنهاست. شاید هم حوصله اش سر رفته بود و شاید هم از کارهای خانه خسته شده بود. دختر همسایه مثل خواهر بزرگ من، دختر بزرگ خانه بود و همهی کارهای خانه را انجام میداد. چند تا برادر
داشت که از او کوچکتر بودند. گاهی وقتها یادم میرفت که او چه شکلی است؛ چون اصلا از خانه بیرون نمی آمد. پدرش در یک کارخانهی کلوچه پزی کار میکرد و عیدها هم توی سفره شان به جای شیرینی کلوچه میگذاشتند.
بعد از ظهر بود، رفتم توی کوچه بازی کنم. هوا خوب بود و آفتاب به بام های خانه ها رسیده بود. کریم و مرد همسایه روبه روی هم ایستاده بودند و با هم جر و بحث میکردند. بچه های کوچه دور و برشان جمع شده بودند. من هم رفتم و کنار آنها ایستادم.
مرد همسایه میگفت: چرا این کارا رو میکنی؟ خوبیت نداره جلوی در و همسایه!
کریم گفت: مگه من چیکار کردم؟
مرد همسایه گفت: مگه مردم گشنه موندن که تو براشون میوه بخری؟
کریم گفت: میوه؟ من؟ کی گفته؟ هرکی گفته دروغ گفته!
مرد همسایه گفت: من از کسی شنیدم که مطمئنم راست گفته.
کریم گفت: تو رو خدا بگین کی گفته.
مرد همسایهی اسم مامان را گفت. کریم وقتی اسم مامان را شنید، به من چپ چپ نگاه کرد. بعد به سمت خانهی ما رفت. در زد. مامان چادر به سر بیرون آمد. من کنار کریم ایستاده بودم. کریم گفت: خاله این حرفا چیه شما به همسایتون گفتین؟
مامان گفت: مگه دروغ گفتم؟
کریم گفت: شما با چشم خودتون دیدین که من… ؟
مامان گفت: نه ولی از کسی شنیدم که مطمئنم راست گفته.
کریم گفت: اون کیه؟ اسمشو به من بگین.
مامان گفت: نمیتونم بگم.
کریم باز هم به من چپ چپ نگاه کرد. من هم با تعجب به او خیره شده بودم. کریم و من با هم به سمت مغازه برگشتیم. مرد همسایه منتظر بود.
مرد همسایه گفت: مغازه تو از اینجا جمع کن و برو. دیگه نمیخوام توی این کوچه ببینمت. کریم سرش پایین بود و هیچی نگفت. کریم مغازه را جمع کرد و رفت. یک شب بعد از شام، مرد همسایه و زنش به خانهی ما آمدند.
توی حیاط روی فرش نشستند. از مامان تشکر میکردند. مامان برایشان چای دم کرد. من کنارشان نشسته بودم. خوابم می آمد. توی خواب و بیداری درست نمی فهمیدم چه میگویند. فقط میدانستم که دربارهی کریم حرف میزدند. کم کم خوابم برد. آن شب یک خواب خیلی قشنگ دیدم. خواب دیدم کریم یک کیلو گیلاس خریده و دارد بین بچه های کوچه تقسیم میکند. خوشحال بود و گیلاس ها خیلی خوشمزه بودند.