داستان کوتاه «گهوارۀ خالی»

«گل آغا» کارمند شـصت و هـشـت سـاله، عصر که از کار برمیگردد پیش از تبدیل لباس‌هایش چای جوش حلبی کوچکی را بر سـر اشـتوپ میگذارد و منتظر میماند تا آب جوش بیاید و برایش چای دم کند. آن وقـت در کنج بالایی اتاق رو به ارسی می نشـیند و پتویی را بر سـر زانو های پر دردش می کشـد و نامه ای پاسـخ طلب از فـرزندش را که از امریکا آمده بود ته و بالا می کند. آنها از پدر شـان خواسـته بودند که هـرچه زودتر کابل را ترک بگوید و به آنها بپیوندد.

بیرون از اتاق چمن رنگ پریده، در پنجۀ پاییز زودرس جان میکند. باغچۀ سـبز و خرم چند صباح پیش، دیگر عرصۀ پرواز زنبورهای سـبز رنگ کوچکی بود که به خاطر تخم گذاری سـنگین بار و تنبل به نظر می آمدند و بر آخرین گل‌های خزانی می چسـپیدند و گلبرگ‌ها را می لیسـیدند.

از باغچه هیچ صدایی بر نمی خاسـت، حتی گنجشـک‌ها هم بغض کرده، و غمین معلوم می شـدند و غچ غچ و سـر و صدا در گلوی شـان خشـکیده بود. یک جفـت موسـیچۀ خوش خط و خال که از دیرگاه بر بلند ترین شـاخ نسـترن آشـیان کرده بودند از هوهو و قوقو افتاده بودند و کبوترهای رنگارنگ هـمسـایه که گاه و بیگاه بر صحن سـرا ظاهـر می شـدند از چندی ناپیدا بودند و پیدا نبود که آنها را گربه خورده یا اینکه توسـط صاحب شـان گم و غیب شــده اند. به گفـت مرغ بازها، کوچگی ها همه چون مرغ‌های کری خورده! و بودنه های قو شـده! پُک شـان را گم کرده بودند. از کودتای ثور فقط پنج سـال و چند ماه و از فوت هـمسـر گل آغا سـه ماه میگذشـت.

گل آغا مواظب جز جز چای جوش بود تا سـر نرود. برای او جز همین «چای بر» کوچک حلبی هم صحبتی نمانده بود. پارسـال این کار را مادر اولادها انجام میداد. هـمسـر مهربانش بی بی جان، هر روز بلا تأخیر، پیش از اینکه شـوهـرش به اصطلاح کمرش را باز کند! یک چاینک شـلغمی قاشـقاری را پُـر از چای سـبز اعلای چینایی میکرد و در پتنوسی نکلی و خوش سـاخت میگذاشـت و آن نوشـداروی داغ، معطر و هیل دار چنان رگ و پی گل آغا را باز میکرد که بزودی خود را خمار میافـت و جا به جا بر سـر تشـکش می لمید و به خواب خوشی فرو میرفـت.

هـنگام صرف نان شـب باز همسـرش بر بالینش می آمد و با ملایمت و احتیاط زیاد آنقدر که پدر اولاد هایش اذیت نشـود صدا میزد: گل آغا، گل آغا جان! وخت نان اسـت گشـنه نشـدی؟

گل آغا از خواب برمیخاسـت و بسـم الله گویان بر صدر دسـترخوان سـفـید و درازی می نشـسـت که دورا دورش با مهمان‌ها، دخـترها، پسـرها، و نواسـه هایش پر میبود و صحبت‌های گرم آنها لذت غــذا را چند برابر میکرد.

در آن وقـت‌ها، جویباری از صداهای گوش نواز از هـرکنج و کنار آن عمارت بزرگ به گوش میرسـید. سـالمندان زیر سـایۀ درخت یا چَـیله های تاک می غـنودند، جوان‌های خانواده در چمن سـبز مخملین والیبال می کردند، کودکان گاز میخوردند، دخـترهای جوان و دم بخـت گاهی ریسـمان بازی میکردند و گاهی از آسـمان و ریسـمان حرف میزدند.

قـرقـر چای جوش کوچک حلبی گل آغا را به خود بر میگرداند. چای جوش را دم میکند و بی میل و بی کیف یکی دو پیاله برایش می ریزد.

شـام فرا میرسـد، مدتی بود که برق هم نمی آمد و شهـر در تاریکی مطلق غرق میبود. از چندی به آن طرف ملای مسـجد کوچه هم از ترس، خیلی آهـسـته اذان میداد و گل آغا از روی تاریک و روشـن هوا یا رجوع به سـاعتش بر جانماز می ایسـتاد و خونین دل و گیج عبادت را به پایان میبرد. هـنگام دعای آخر، عوض طلب مغفـرت و سـلامتی ایمان میگفـت: ــ خدایا! تنهایی به تو می زیبد، شـکر که تـُره دارم و بیخی بی کس و تنها نیسـتم. اما آرام نمیگرفـت و خطاب به مسـافرانش می زارید: ــ از مه دور اسـتین، از بلاهای زمین و آسـمان دور باشـین!

چند سـال پیش وقـتی که نخسـتین نواسـۀ شـان «حامد» به دنیا آمد برای او و بی بی، جهان رنگ دیگری گرفـت. بی بی در بیان محبتش نسـبت به او میگفـت: اولاد بادام اسـت و نواسـه مغز بادام!

گل آغا گازکی قـیمتی برای نواسـه اش می خرد و آن را در اتاق نشیـمن شـان میگذارد تا از طرف روز پهلوی خودشـان باشـد و دقـیقه ای تنها نماند. بدینگونه گل آغا چوشـک دادن، گهواره جنباندن و حتی پنهانی آللو خواندن را یاد می گیرد و پیرانه سـرپرسـتاری میکند.

یک و نیم سـال بعـد تر خواهـر حامد «ثریا» به دنیا می آید و در مردمک‌های دیدۀ گل آغا و بی بی جان جا می گیرد. هـمین که به راه رفـتن شـروع می کند بنا به طبیعت معصوم و مظلوم دخترانه، برعکس حامد که سـخت شـوخ و شـیطان بود، نرمخو و بی آزار بار می آید و مانند چوچه گربه ای خُر خُر کنان سـرش را به پر و پاچۀ پدر کلان و مادر کلانش میمالد.

ثریا گاه و بیگاه از کلک گل آغا و بی بی جانش میگرفـت و آنها را نرمک نرمک به طواف چوکی ها، درخت‌ها و حتی گدی هایش میبرد و وانمود میکرد که این اوسـت که به موسـفـید ها طریق راه رفـتن می آموزد. ثریا دسـت آنها را نیز سـبک میکرد. گاهی پیاله های خالی چای شـان را به چایخانه میبرد، باری با لکنت زبان برای آنها آواز میخواند و گاهی هم پرانه سـان میده میده! میرقصید. هـنگام خفـتن وقـتی که خواب بر او غلبه میکرد بدون صلا در آغوش گرم یکی فرو میرفـت و گربه وار نفـس میکشـید.

بلوای جاری، مملکت را از بیخ میلـرزاند و چوچ و پوچ گل آغا نیز از آن زلزله مدهـش برکنار نمی مانند. اوباش های کوچه هم تحت تأثیر و ترغیب حکومت بر دوشـصت پا می شـوند تا در فرصتی مناسـب بر جان و مال مردم با آبرو بتازند.

جوان‌های خانواده اعم از دختر و پسـر با اصرار و ابرام، پدر شـان را زیر فـشـار می گیرند که به تقـلید از هـمسـایۀ شـان که در کالیفورنیا رسـتوران باز کرده بود ملک و مالش را بفـروشـد و راهی امریکا شـود. ولی گل آغا میگفـت که از او شـراب فـروشی پوره نیسـت و در آخر عمر نمی خواهـد که شـیشـۀ تقوایش درز بـردارد و به کارهای دون شـأنش دسـت بیازد. بنابر آن فـرزندانش که می بینند پدرشـان هـر دو پا را در یک کفـش کرده و هرگز کابل را ترک نخواهد کرد؛ خود در تدارک عـزیمت از کشـور می برایند و دل از خانه و لانه می کنند.

شـبی کلانترین پسـر شـان کبیر آرام آرام به پدر و مادرش حالی میکند که دیگر تحمل زندگی در این شـهر را ندارد و میترسـد که روزی دیر شـود و او نتواند جان هـمسـر و کودکانش را نجات دهـــد.

گل آغا در میماند که چه بگوید. زبانش می خشـکد و عقـلـش از کار میماند. بالاخـره با گلوی پر و گرفـته میگوید: هـرچه خیر تان باشـه، خدا پـشـت و پناه تان!

اما چشـم‌های مادرش سـیاهی میروند و جا به جا بیهوش می شـود. فوراً به شـفاخانه، در بخش بیماری های قلبی بسـترش میکنند.

جنگ نه تنها خانوده ها را تجزیه میکند بلکه ظریف‌ترین پیوند های عاطفی را پاره میکند و هر آدم را در لاک و محفظۀ کوچکی میراند که جز جان و بقای خودش به دیگری نیندیشـد. به این ترتیب آن مثل های معـروف مصداق تمام و کمال میابنـد: «آب تا گلو بچه زیر پای!» ویا «واگور تنها گور!»

گل آغا، هـمسـرش را به شـکیبایی فرا میخواند و عتاب آمیز میگوید: ناشـکری گناه داره، توکل به خدا کو!

و بی بی می موید: دگه دلم از خودم نیسـت، دنبۀ سـر چراغ اسـتم! و درسـاعت تنهایی گهوارۀ خالی را آرام آرام می جنباند و زیر لب زمزمه میکند:

آللوی ابریشـم بند و بارت مه میشـم ***** برایی سـر بازار خریدارت مه میشـم

دیگر بی بی تقـریباً از گپ میماند و در خود می پـژمرد، گفتی منجمد شـده اسـت. باز دنیا می چرخـد و پائیز و بهار می آید. جوانی رعـنا و درس خوانده به خواسـتگاری عادله دختر دم بخـتِ خانواده می آید. او را به شـرطی به دامادی قـبول میکنند که خانه داماد شـود و عادله را از آنها دور نکند.

بعـد از نُـه ماه، نُـه روز، نُـه سـاعت، نُـه دقیقه و نُـه ثانیه خدا به عادله و شـوهـرش، دختری ارزانی میکند که نامش را «یلدا» میگذراند. خانه رنگ و رونق می گیرد و غرق در سـاز و سـرود می شـود. سـال دیگر «بهـشـته» می آید و به دنبالـش محافل شـب شـش، نام مانی، سـرشـویان، چله گریز و سـالگره.

جنگ اوجی تازه می یابد و خواب و خوراک را بر مردم حرام میکند. راکتی بر خانۀ هـمسـایه اصابت میکند و جمعی را به خاک و خون می غلـتاند. راکت‌های کور و گلوه های بینا و نابینا تمام سـرها را در گود شـانه ها دفن میکنند. شـهر بلاخیز، بی بلاگردان و بی حفاظ میماند و عادله و شـوهـرش را ناگزیر می سـازد که از موسـفـید ها دعای خیر بگیرند و رهـسـپار دیار غربت شـوند.

سـپس خانه تقـریباً خالی می شـود، بی بی میماند، گل آغا و نادر جوان‌ترین پسـر شـان. گهوارۀ خالی نادر را زنهار میدهـد: حیف اسـت که در این روزهای دشـوار، عروس دیگری به خانه نیاید و او همان ناهـید خودت نباشـد.

تو که سـال‌ها ناهـید را سـتاره وار در محراق و محراب آرمان‌هایت می جُسـتی اکنون دم غـنیمت دان و او را به خانه بیاور تا باز گهواره بجنبد.

دیگر بار، دنگ و دهل و رقص و قرص در خانه طنین می اندازد و چند ماه بعـد زید می آید. ــ کودک شـیرینی که بینی گکی چون سـنجد و گوشـک هایی چون شـیر پیره داشـت. از همان بدو امر از چشـم‌های مهره مانند و شـیطنت بارش زیـرکی غـیر عادی می تراوید. چهار ماه زودتر از دیگر کودکان به راه رفـتن و شـش ماه زودتر به حرف زدن شـروع میکند. بی پرسـان، آن گهوارۀ خالی را از خود میکند و بی بی و بابا را مجبور میکند که گازش بدهـند. آن گاه خودش برای خودش آللو را میخواند و سـالمندها را می خنداند.

دیگر مرگِ بی هـنگام، از شـاهرگ گردن مردم نیز نزدیکتر می آید و بی بی و گل آغا در میمانند که از ناهـید و نادر و زید چگونه محافـظت کنند. سـر انجام دندان برجگر می گیرند و از عروس و پسـرشـان تمنا میکنند که تا دیر نشـده به جای امنی بروند. ناگزیر آنها هم می کوچـند و باز گهواره خالی میماند.

در یک روز ابری پائیزی که باران دانه دانه می بارید، بی بی عادتاً بعـد از نماز پیشـین کنار گهواره میخوابد و دیگر هرگز بیدار نمیشـود. اولاد ها از آن دور به پدرشـان می نویسـند که کابل را ترک بگوید و به آنها بپیوندد.

گل آغا آن نامۀ پاسـخ طلب را که از امریکا آمده بود ته و بالا میکند و در جواب می نویسـد:

عـزیزانم خدا پشـت و پناه تان باد! با کابل نفـس میکشـم، این شـهر گهواره و گور من اسـت. من همین جا میمانم و همین جا می میرم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

محمداکرم عثمان