زن روبه روي پنجره باز ايستاده بود. باران ميباريد. نسيم ملايم بهاري قطرات تازه، سرد و سبز باران را بر گونههاي آتش گرفتهاش ميباريد. زن با خود مي انديشيد: به سادهترين خواهشم رسيده نميتوانم. به ساده ترين خواهشي كه مادري ميتواند داشته باشد. ديگر نبايد صاحب طفلي شوم.
ديدار خون ماهانهام چه دردناك است. پستانهايم خالي از شير چه مضحكاند. چه نقص و كمبودي دارم؟ هيچ! از بدن سالمم خجالت ميكشم.
شبانه هنگامي كه شوهرم به من نزديك ميگردد، قبل از خودش اخطارش كه نبايد حامله گردم، مرا در بر ميگيرد!
به باران مينگرم. به قطرات پياپي باران… و به آغوش چمن لبريز از جوانههاي سبز رشك ميبرم.
***
مرد عرقهايش را پاك كرد. داغ آمده بود. به شعلههاي آتش ميديد و در دل با خشم ميغريد: ميسوزيم و دود و خاكستر ميشويم. براي چي؟ براي كي؟
اگر جوانتر ميبودم… اگر مجرد ميبودم… اگر از همين مردم و از همين سوي آبها مي بودم، حال در كجا ميبودم؟
با غضب همبرگرها را از اين رو به آنرو كرد و با خود ادامه داد: باز اگر زنم آدم ميبود! زن ميبود! ميدانست كه زن بودن تنها زاييدن نيست، نان خور اضافگي پيدا نمودن نيست… يك چيزي!
نوك انگشتش با شعله آتش سوخت. همبرگر سياه شده را به سطل زير پايش انداخت و با خشم بلند بلند گفت: لعنت به اين دنياي بي در و پيكر! نفرين به اين آمدنها و رفتنهاي بيهوده!
***
زن در آيينه درز گرفته به خود ميديد. خود را نميشناخت. از بس زرد و زار و نحيف شده بود.
با احتياط بر كف دستش مقداري روغن گرفت، اول آن را با نوك انگشت بر چين و چروكهاي صورت خشكيدهاش ماليد و باز دستانش را به هم ماليد، كف دستانش را بر پوست كشيده شكمش گذاشت. روغن حيواني بوي بدي داشت. حالش بر هم خورد. بار ديگر حامله بود. نزديك بود، ديوانه شود. آيا طفلهاي معصوم بهشتي را به دوزخ زمين آوردن گناه نبود؟ او در زندگياش چي ديده بود كه فرزندانش بينند؟
***
پسرك و دخترك در خواب بودند. صورتهاي زيبايشان در نور شعله شمعل ميلرزيد. مردم به حالتي مجذوب در كنارشان نشسته بود. باز دير رسيده بود. باز فرزندانش را خواب برده بود. مرد با احتياط با نوك انگشتان پينه بسته خود موهاي ملايم دختر و پسرش را نوازش نمود و دلش از احساسي گرم آب شد. با خود گفت: جانهاي من… تخمهاي من تا شما زنده باشيد، من نمردهام. تا من زندهام شما را خوار نميگذارم. كار ميكنم، تا آخرين توان كار ميكنم. مگر مادر و پدر من براي من و يازده خواهر و برادرم چنين نكردند؟ من چرا مانند شما گلهاي بيتشري نخواهم. خدا بدهد و من نخواهم؟ روزي رسان خدا است. توكل ما به خدا.
***
زن دست پسركش بر دست، سرگردان و تب آلود در پياده رو گام بر مي داشت. بر دستش كاغذ كوچك و مستطيل شكل سياه و سفيدي بود. اولين الترا سوند از رحماش. چند نقطه سپيد غبار آلود در متني سياه، چون كهكشاني از دور.
زن زير لب با خود گفت: هر سه با هم نابود خواهيم شد. حال كه تو نميتواني زنده بماني، همه با هم خواهيم مرد. دست كوچك پسركش را در دست فشرد. عكس را ميان پاكتش گذاشته و در جيب بالاپوشش ماند. اكنون ميدانست كجا ميرود، به سوي مرگ. قلبش سرد بود و هيچ هيجان نداشت. جهيل در همان نزديكيها بود. بارها با پسركش براي قدم زدن به آنجا رفته و با هم سنگريزه به آب انداخته بودند. از بالاي پل به ماهيها كه گاه تا سطح آب بالا يمامدند و به مرغابيها و جوجههايشان ريزههاي نان ريخته بودند. گاهي هم خاموشانه به تماشاي سنگ پشتهاي كوچكي كه در كنار آب خود را آفتاب ميدادند، نشسته بودند. در اين محيط بيگانه جهيل كوچك او و پسرش را بهتر از ديگران ميشناخت. مگر نه اين كه آيينه آبش بارها تصوير او و پسرش را انعكاس داده بود؟ پس بهتر كه همان آب هاي آشنا پناگاه آن دو شوند.
براي لحظاتي تصور اين كه در آبهاي سبزرنگ جهيل فرو ميروند و سبزههاي بلند ميان آب آنها را در خود فرو مي برند، برايش آرامش بخش شد، اما بناگاه چشمان بزرگ و حيرتزده پسرش را در زير آب ديد كه سوي او خيره ماندهاند و دهان كوچكش كه با فريادي باز شده بود، با مشت آب بسته شده و پنجههاي سرد دستش از دستان او رها ميگردند… ديوانه كننده بود. زن سرش را به شدت به راست و چپ تكان داد. دست پسركش را محكمتر ميان دست فشرد و كوشيد به آنچه در پيشرو است، اصلا فكر نكند.
همين كه بر پل بالاي جهيل رسيدند، دهن زن از حيرت باز ماند. جهيل سراپا يخزده بود! از آب و سبزهها و مرغايها خبري نبود. اوه! چگونه از ياد برده بود كه ماه آخر خزان است. چگونه ندانسته بود كه در اين هواي سرد بايد آب جهيل را يخ بزند. بناگاه همه خونسردي و بيتفاوتياش آب شد. بياختيار بر زمين نشست و پسرك وحشتزده و خستهاش را در آغوش محكم گرفت. صورت كوچكش را پيدرپي بوسيد و گريان گفت: پسركم ببخش، حالا… حالا خانه ميرويم.
با عزم راسخ از جاي برخاست. پسركش را بغل گرفت و سوي خانه به راه افتاد. چرا نباشيم، وقتي كه هستيم! چگونه مي تواني نباشي وقتي كه هستي؟ ترا به دنيا خواهم آورد، جانم. نترس، خواهي ديد كه روزي به دنيا خواهي آمد! بگذار پدرت را از دست بدهم، ترا از دست نخواهم داد.
و اشكهايش بر صورتش يخ ميبست.
***
هوا نيمه تاريك بود. دانههاي برف با باد در هوا سرگردان بودند. صداي انفجارها هوا را پاره ميكرد و زمين را ميلرزاند. مرد دختركش را در آغوش گرفته و با دست ديگرش جوالي را بر پشت محكم گرفته بود. زن با شكم سنگينش، در حالي كه دستش به دست پسرش بود، خميده خميده در پناه اين ديوار و آن ديوار با جمعيتي از مردم كه به ناچار خانههايشان را رها نموده بودند، آواره شده بود.
مرد هرچند قدمي بر ميگشت، با دلسوزي به او ميديد و در دل خويش را ملامت مينمود: زن بيچاره! راست ميگفت. اين دنياي آتش گرفته اي زندگي براي اطفال بيگناه نيست. خدايا تو دخترك و پسركم را حفظ كن. خدايا تو زنم را با آب و پرده به مكان محفوظي برسان. خدايا تو آنچه را كه به ما دادهاي، از ما نگير.
***
زن ساكت بر زمين بالاي جاي خواب نشسته بود. پسركش وحشتزده در پشتش پنهان شده بود. مرد فرياد ميكشيد: خوب جناب تيارخور، مفت خور! تو را فرستادم كه امروز با داكتر حرف آخر را بزني، نه اين كه اين كس بيمعني سياه و سفيد را برايم بياوي. خوب ببين، كور نباش! چي ميبيني؟ اين چند نقطه سفيد گوي مرغي چي معني ميدهند؟ هنوز تو ته گوشتي هم نيست، پسش مي ندازي همين و تمام!
زن با عذر و زاري ناليد: گناه دارد… خود را و تو را تمام عمر بخشيده نمي توانم، آخر جاي كي را تنگ مي كند؟ لقمه نان كي را ميخورد و جرعه آب كي را مينوشد؟
مرد با غضب لبهايش را جويد، از اين سوي اتاق به آنسوي اتاق رفت و آمد و جيغ زد: تو خو كار نميكني كه بداني! لقمه نان من را مي خورد و خون من را مينوشد. زن احمق ما براي چي به اينجا آمديم؟ به مردم ببين، خود را بالاي كار و درس انداختهاند. براي خود زندگي و آينده ميسازند. ما چي؟ هنوز نه لسان ميدانيم، نه خانه داريم، نه موتر، نه كار و بار درست. همين حال ببين بر زمين نشستهاي. ما خود تا حال تخت نداريم باز نوزاد تو بخت گهواره را خواهد داشت؟ تو عوض اين كه به من شانه بدهي، براي من اسباب دردسر شدهاي. باز من مسووليت فاميل خود را در پشاور دارم. پول ماهانه آنها را قطع كنم كه تخم سگ تو ميخواهد به دنيا بيايد؟
زن گريه كنان گفت: تو قاتل هستي؟
مرد خشمگين به سوي زن آمد، با مشت ب دهنش زد و با لگدي پيدرپي بر شكم و پاهايش كوفت و گفت: همين حال ميكشمت كه بداني قاتل يعني چي!
***
زن از درد فرياد ميكشيد. طاقت از دستش رفته بود. شرم و حيا را از ياد برده بود. محاصره شده در ميان زنها آه و ناله ميكرد. مرد عصباني و درمانده پس درهاي بسته سرحد، مشتهايش را گره نموده و دندانهايش را بر هم ميفشرد.
كاروان مردم آواره تا سرحد راه زده بودند و اينك نه راه پيش رفتن و نه پس رفتن داشتند. گروهي ريش سفيد براي عذر و زاري نزد پوليس سرحد رفته بودند تا مگر به مردم آواره اجازه عبور بدهند.
در چنين حالتي خريطه آب زن بر زمين ريخته و درد زايمان كه از نيمههاي راه او را ميآزرد، به اوج خود رسيده بود. زنهاي ناآشنا اما همدرد به دورش حلقه بسته بودند. عدهاي نشسته، دست و پاي او را ميماليدند و عدهاي ايستاده بودند تا او را از چشمان كنجكاو پوشانيده باشند. مردان همه عصباني و زبون شده گرد شوهر درمانده زن نزديك به اداره صوبه سرحد مع آمده بودند.
فريادهاي زن با صداي گريه نوزادي درهم آميخت.
***
زن سكههاي پولش را بار ديگر شمرد و كراچيآهني را در دهليز مغازه به پيش راند. پسركش در ميان كراچي نشسته بود و شيريني چوبك داري را با لذت ميچوشيد. با اين همه پيدرپي توجهاش را پاكتهاي چيپس، قوطيهاي چاكليت و سامان بازي هاي مختلف جلب مينمود. با انگشت به آنها اشاره ميكرد و ميخواست مادر برايش آنها را بدهد. اما آنچه زن ميخواست و از برايش پول از سوداي روزانه خانه زده و ذخيره كرده بود، صرف بوتلي سرش سفيد مخصوص، چند قوطي رنگ و بسته اي كاغذ بود. زن پيش از اين كه از مغازه خارج شود، از پيش روي مغازه از ميان صدها قوطي كاغذي كه روي هم ريخته بودند تا مردم از آنها براي حمل سوداي خود استفاده كنند، قوطي مستطيل شكي را به اندازه متوسط و رنگ سفيد انتخا نموده و با پسرش سوي خانه رفت، تا كاردستياي را كه ميخواست بسازد.
***
هوا داغ بود. دشت با خيمههاي سفيدي كه اكنون فولادي شده بودند، در بخاري سوزان ميسوخت. مرد دنبال عرابههاي موتر حامل تانكي آبي ميدويد. هر روز، نزديك غروب آفتاب موتري تانكي دار براي مردم جمع آمده در دشت جلالآباد آب مياورد. مرد پشت پشت عرابه كلفت و بزرگ موتر ميدويد و به خاطر ميآورد كه چگونه هفته گذشته يگانه پسر زني بيوه زير همين عرابه سنگين دل شد و كام خشك از دنيا رفت. از آن روز به بعد در جمع اطفال و نوجوانان او به دنبال موتر آب ميدويد و پسرش را نميگذاشت كه اين كار را كند.
هنگامي كه با سطلي آب عرق ريزان و خاك آلود به داخل خيمه آمد، اول به زنش گيلاسي آب داد. زن شيرده بود و حق داشت از همه بيشتر آب بنوشد. آنگاه به دختركش آب نوشاند. حق دختر اولتر است و آنگاه ماند پسرش آب بگيرد و خودش هم عطش زده گيلاسي آب نوشيد. اوه كه طعم آب چه گوارا بود!
زن در حالي كه طفلك شيرخورش را كه از گرمي بخار كشيده بود، با توته كاغذي باد ميزد، از مرد پرسيد: قوطي كاغذي يافتي؟
مرد پس از سرش را خاراند و گفت: ني اما حاجي صاحب برايم وعده كرده است كه اين بار پس از توزيع مواد امدادي، كارتن كاغذي بزرگي اگر خالي شد، براي من نگهدارد.
***
گرما در بيرون آزار دهنده بود، اما داخل بس هوا سرد و راحت است. پسرك در چوكي كنار ارسي نشسته و زير پايش خريطه پلاستيكي كلاني گذاشته شده است. معلم زبان انگليسي هنگامي كه از كنار زن و پسركش ميگذرد، ميايستد و با خنده از زن ميپرسيد: در اين خريطه چي آوردهاي؟ من كه برايتان گفتم، صرف پاكتي چيپس يا مويه بياوريد، اما تو مثلي كه بسيار زحمت كشيدهاي و براي تمام صنف غذا آوردهاي.
زن محجوب لبخندي زد و چيزي نگفت. آري از سوي كورس زبان انگليسي امروز به ديدار آبشار نياگارا ميرفتند. زن مدتي ميشد كه ده دالر را براي خود و پنج دالر را براي پسرش ذخيره نموده بود، تا بتواند تكت سفر را از اداره كورس بخرد.
زن به مناظر گذرا و سبز بيرون خيره شده بود، اما چيزي نميديد. چون پسركش از او چيزي ميپرسيد، چون كسي كه از خواب پريده باشد، ميكوشيد حواسش را جمع و جور نمايد و جوابي براي طفلكش بيابد. امروز به خود قول داده بود كه سرحال و بشاش باشد و روز خوش پسرك به هيجان آمدهاش را خراب نكند. مگر همين كه به بيرون خيره ميشد بيادش ميآمد كه…
در اين ماه بايد كودكم به دنيا ميآمد. در اين روزها بايد در بستر ميبودم و خون پاك و شفاف از من جاي ميبود. بايد پستانهايم از شير گرم و برجسته ميبودند. بايد فضاي اتاقم راحت و نيمه روشن ميدرخشيد و آنجا در نزديكم، پس جالي سپيد گهواره نوزادي به آرامي نفس مي كشيد. بايد پسركم با اعجاب و سرور به اتاقم خاموشانه مي آمد، به نوزاد خيره ميشد و آنگاه سوالهاي بيپاياني درباره نوزاد، در مورد ناخنهاي گلي رنگ انگشتان ظريفش، موهاي لطيفش كه چقدر كماند، ابروها و مژههايي كه هنوز وجود ندارند و اين كه به كي ميماند؟ چرا دستهاي خود را مشت نموده، چرا دندان ندارد، صداي گريهاش به چي ميماند و…
بايد اين نه ماه جهنمي كه بر من گذشتند، ماههاي انتظار و شادي و دلگرمي ميبود. قدم زدنهاي مرتب در هواي آزاد، خريداري هاي كوچك و دلشاد كن…، نوشيدن آب ميوه و شير و جوييدن غذا با اين لذت كه هر لقمهاي كه فرو ميبري با خونت به او ميرود. ورزشهاي سبك و خواب هاي بعد از ظهر، ديدار داكتر در آخر هر ماه و با گذشت هر روز، تماشاي برجستگي جذاب شكمت بر آبهاي آيينه.
نيمه شبها از تكان خوردنهاي لطيفي بيدار شدن و با سرانگشتان تشنه و بيقرار لمس نمودن حركات تني زنده و گرم در پس فاصله ديواري از گوشت و پوست و… گاه احساس نمودن خوشايند دست آشناي شوهرت بر پوست كشيده بطنت و صداي خواب آلود و پرمهر او كه ميگويد سلام سلم جوجه پدر! آنگاه ضربان سه قلب كه در كنار هم ميتپند و زمزمههاي آرام در مورد آينده كه چون رودي از روشنايي در تاريكي شب جريان مييابد…
زن با تكان مو تر به خود آمد. با تلخي سرش را چند باري آهسته بر پشتي چوكياش كوبيد و با زهرخندي به خود گفت: كه نيني… من از اينها بينصيب بودم. سه ماه اول را چون زني بدكاره كه تخمي حرام را در خود بپرورد، رنج كشيدم. از زمان آگاهي بر موجوديت او هيچ لبخندي نديدم و تبريكي نشنيدم. از همان آغاز ضربان قلب كوچكش به او هيچ پيام مهري نفرستاديم و نخستين پيام مشترك ما براي او پيام مرگ بود. بهار بر دروازه خانه ما كوبيده بود و اجازه ورود مي خواست، ليكن ما يخزده و در سرماي زمستان، قفلهاي شك و ترديد و تاريكي بر در ميزديم و پنجرهها را بر روي صورت معصوم او ميبستيم. شبهاي صدا گريهاش را ميشنيدم: مادر مادر، اما درههاي گوشم را از ترس پنبه ميگذاشتم تا پژواك حقيقت را نشنوم.
گاهي دستهاي مضطربم را بر پوست صاف شكمم ميگذاشتم و از خود ميپرسيدم آيا گرماي دستهايم به او ميرسد؟ اما ميدانستم كه به لخته دلم پيام سرماي مرگ رسيده است و از اين رو به گرماي دستهاي خاينم باور نميكند. برايش ميگفتم: جوجه گك، فرزند… محال است كه ترا بكشم! ولي مي دانستم كه ضربههاي قلب دردمندم براي او راستگوترند.
باري چند ماهي پيدرپي خواب ميديدم كه او را به خاك ميسپارم. كه زميني را ميپالم و يا زميني را ميكنم ولي او را به خاك نسپرده بيدار مي شود. هيچگاه حتي در خواب نشده كه دلم آرام بگيرد كه عزيز دلم به خاك رسيده ست.
بياد ميآورم كه تا آخرين نفس پيش از بيهوشي و در اولين لحظات گيج دوباره به هوش آمدن با اصرار از دستهاي دستكش پوش سفيد و سرد، نيمه غلط و نيمه درست با زباني بيگانه ميخواستم كه لخته دلم را به مردم بسپارند تا به خاكش بسپارم.
باري تن تشكل نيافتهاش را در گلداني شكسته كنار چند تن گلابي گدي مانند زير شعاع داغ آفتاب خواب ديدهام. به دانههاي گلي ميماندند كه بيآب بخشكند، باري هم…
در گناه نابودي او با پدرش شريكم. اعتراف مي كنم و هيچ گاه هم از خود پنهان نكردهام كه گنهكار اصلي و حقيقت خودم ميباشم. خداوند او را چون مرواريد در صدف رحمت من كاشته بود. اين من بودم كه بايد سپر بلاي او ميشدم و او را حفظ مينمودم. كدام دست زشت ميتوانست سوي او دراز شود؟ كدام پاييزي قساوت فرد آمدن بر نوبهار را داشت؟ اگر من باغبان دلسوز و باغ راستين ميبودم. اگر من مادر ميبودم، اگر من مادر ميبودم!
خوددارياش تمام شد و بناگاه به گريه افتاد. همصنفانش با تعجب از پس اين چوكي و آن چوكي به او ديدند. معلم زبان انگليسي با حيرت و مهرباني سويش آمد، سرش را بغل گرفت و پيهم پسيد: چرا؟ چرا؟
… اگر به قانون همين ملكي كه جناب آن قدر به آن مينازد، پناه ميبردم چي ميشد؟ نه اين كه آنها به ما سرپناه ميدادند، تنخواه و غذا ميدادند؟ از چه شرميدم؟ از كي ترسيدم؟ براي حفظ كدام ارزش فرزندم را قرباني نمودم؟ خون پاك بيگناهش را ريختم كه چي؟ چقدر بايد خالي و پست باشيم، چقدر بايد فقير و تهي دست باشيم كه از دادن محبت به موجودي نازنين ناتوان بوده باشيم.
شانههاي زن از هجوم گريه ميلرزيد. پس از مدتها آغوش گرمي براي گريستن يافته بود. گريه ميكرد. بيپروا از چشمان غمگين پسرش، بيپروا از نگاه پرسشآميز مردماني از سرتاسر دنيا… گريه ميكرد.
***
مرد ميلرزيد. بر سر دو پاي نشسته بود. سردردمند و شقيقههاي سفيد شدهاش را ميان دستان لرزانش ميفشرد. دخترك و پسرش حيران بر دو كنارش نشسته بودند. زن ساكت بود. با دستاني مرتعش تن سرد و كبود شده فرزندش را در دستمالي فيروزهاي كه با تار سفيد خامك دوزي شده بود، ميپيچد و بر دستان لرزان شوهرش ميگذارد.
مرد به بسته كوچك و سبك ميان دستانش ميبيند و نميبيند و نمي داند چي كند. جماعتي ساكت و غمزده در بيرون خيمه گرد آمدهاند و منتظر او هستند. مرد به خاك ميانديشد. به خاكهاي خشك و داغ و خشن كه تن لطيف فرزند او را در هم خواهند فشرد. به خاكهاي گوري كوچك همچون قلب آتش گرفته او.
اگر يك كارتن كاغذي مييافت… قوطياي كاغذي كه در آن فرزندش را بخواباند، اكنون فرزندش شايد زنده ميبود و شب گژدم سياه نمي توانست او را نيش بزند.
مرد از جايش بر مي خيزد. زانوهايش ميلرزند. خاك بالاي خاك خواهد افتاد. بالاي قلب او خاك بالاي خاك…
***
آب بالاي آب ميافتد، پرده پرده آب است و آب است و آب….
نفس براي لحظاتي در سينه زن قيد ميماند. چقدر آب، چقدر آب، اين همه آب از كجا ميآيد و به كجا ميرود؟
دست پسرش در دست از سر و صداي همصنفانش كه همه به هيجان آمدهاند، استفاده ميكند و به آرامي از گروپ آن ها فاصله ميگيرد. روبه بالاي آبشار روان ميشود. هرچه بالاتر ميرود، جريان آب آرامتر ميشود و دريا وسعت بيشتري ميگيرد. دور از چشم ديگران سرخريطه پلاستيكي را باز مي كند و كار دستي خود را بيرون ميآورد. گهواره كوچك زيبايي است. از كاغذ ساخته شده، اما با سرش و رنگي كه خورده پلاستيكي و يا چوبي معلوم ميشود. سفيد است و گل هاي خورد خورد گلابي و ستاره گكهاي آبي دارد. زن دست در يخنش مي برد و از واسكتش پاكتي قات شده را كه با حرارت تنش گرم آمدن بيرون مي كند. به عكس سياه و سفيد ميان پاكت، به چند نقطه غبار آلود سفيد در متني سياه، چون كهكشاني از دور… مينگرد و عكس را دوباره در پاكت ميگذارد. پاكت را با نوازش چون كودكي در گهواره ميخواباند. به چهار طرف ميبيند و گهواره را با احتياط از كناره سنگي كنار دريا، از آن بالا به ميان آبها مياندازد.
آب گهواره را در آغوش ميگيرد و با خود با سرعت سوي جريان تند آبشار ميكشاند. خون با شدت تمام بر قلب زن ميريزد. دست پسرش را ميكشد و با هيجان با جريان آب ميدود. گويي اگر بتواند گهواره را واپس از چنگ آب بربايد، فرزند گمشدهاش را ميتواند باز بيابد! گهواره توجه مردم را جلب نموده است. همه با فرياد و اشاره انگشت آن را به هم نشان ميدهند. به ناگاه گهواره در سراشيب آبشار ميغلتد و ميان غريو سهمگين آبهاي زمردي نو كف آلود رو ميرود. قلب زن سرد ميشود. هرچه به آبهاي خروشان و بخار سفيد رنگي كه از سقوط آبها بر ميخيزد و باد آن را چون باران بر سر و صورت تماشاچيان فرو ميريزد، خيره ميشود، اثري از گهواره نمييابد. فرزند او چون قطرهاي آب در بحر خروشان هستي سر به نيست شده است.
زن دلش ميخواهد خود را نيز با فرق چون پاره سنگ بيارزشي ميان آبهاي سنگين دل پرتاب كند، اما پسرك دستش را ميكشد. به پسرش ميبيند. پسرك نفس سوخته و شادمان رنگين كماني را كه با برامدن آفتاب از پس ابر، بر بخار سفيد رنگ آبشار پل زده است، به او نشان مي دهد.
زن فرزندش را در بغل ميگيرد و نمي داند چرا اما در يان اشكها لبخند ميزند.