از پشت شیشه های اتاقم به بیرون خیره میشوم ,چشمم به هر طرف که میلغزد.. همه جا در تاریکی با سکوت عجیبی رخت بسته بود , میدیدم .گویا میان مردمک های چشمم اندوهی ترس وحشتناکی آشیانه کرده است . و با یک دست ناشناسی در جستجو عدالت هستنم.
من که تلخ ترین لحظات زندگی را در همین تاریکی نیمه های شب با ترس وحشت گذشتانده بودم .نمیخواهم باز آن کابوس به یادم بیاید .همیشه تمام وجودم به لرزه میافتد . ازدنیا سخت متنفر گردیده ام ,,شاید تمام مردان چنین بی وجدان نباشند , اما پدر من نمیدانم چه نام برایش گذاشت .. .چون آن مرد که از قضا بد روزگار در شناس نامه ام نام پدر برایم زده شده بود .مردی بود , بسیارعیاش, ظالم ,بی مروت بود .وقتی شراب خورده خانه میامد . مادر بیچاره ام به بهانه با مشت ولگدش سیاه کبود میکرد.. چقدر گریه وناله شنیدم !! درگوش های هنوز هم طنین آن صدا ها با درد وافسوس ,,فغان دارند .
فقط این سکوت درون استخوانم را میسوزاند منتظر آمدن آن مرد وحشی با چشم های مست سرخ شده میبودم .باید چشم هایم راببندم ,تا بخوابم …اه,,.نمیتوانم بلی هنوز دوازده سال از بهار زندگی ام نگذشته بود .
یک شب پدرم به خانه آمد . چشمانش از نشهء شراب ودود چرس سرخ شده بود . لرزه عجیبی در تنش بود بوی الکول در تمام جای خانه پیچیده بود .. میخندید
.میگفت :
— آه از زندگی باید لذت برد .مرا کش کر.د در بغلش وقتی من میخواستم از این بوی دهنش دور بمانم گفت :
— دخترم کلان شده مقبول شده !
من میخواستم از بغلش دور شوم مادر از راه رسید گفت:
— خدا خوارت کند ! ایلا بته , دختر ره ! ده فهر خدا شوی! مردکه الهی زیر یگان لاری کنیت, باز مست کتی وآمدی !
دیدم پدر با صدای بلندی دشنام وفحش گفتن را شروع کرد , من دویدم در کنج خانه نشستم دیدم مادر م را به زور مشت لگدهایش از خود دور کرد .مادرم بیچاره به زمین افتاد واز هوش رفت , باز به طرف من آمد تن ضیعف مرا گاهی با سیلی وگاهی یا نوازش بازیچه دستان کثیفش ساخته بود.. میگفت :
— من حق دارم پدرت استم.., باز دهان کیثفش به دهنم نزدیک ساخت اولین بار از دهنم بوسید . وبا بازوانش آنقدر مرا بسته گرفته بود که نمتوانستم تکان بخرم .شروع کرد به کشیدن لباسم . شروع کرد به پاره کردن لباس هایم هر چه داد وفریاد زدم چاره نداشتم مادرم هم گنس وکیج روی خانه افتاده بود ..او پدر حیوان صفت آنقدر اذیت وآزارم کرد . که خرابترین لحظات زندگی ام را هرگز نمیتوانم فراموش کنم .
مادرم هر وقت میگفت:
– هیچ کس نمانی جانت را ببیند.مگر میدیم پدرم به زور مرا برهنه میکند وجسمم را لمس میکند .دیگر گریز ازدستش نداشتم .عطش شهوت ازنشه چرس وشراب آن مرد درنده تر از حیوان ساخته بود .بعد درد وناله همه بدنم ودیدن خون در لباسم فهمیدم بدبختی بزرگ در زندگی ام آمده .چشمانش غرق نشه از جسمم در لذت و از کردار زشتش آگنده غضب وحشت لت وکوب های همیشگی ما حالت عجیبی داشت به طرفم نزدیک شده .گفت :
–اگر به کسی چیزی گفتی , باز مه همرایت کار دارم
-مادرته میکشم .
درآن شب ظلمانی که مهتاب , زمین وآسمان را هم به انزوا درد با من ناله داشتن و از شرم مرا در هیچ جای پنهان کرده نمیتوانستن. با سرمای که در آن شب پیش از برفباری بر زمین مستولی شده بود. با سرد ترین لحظات تلخ عمر من به عقب نشینی وا میداشتن , تا با هم گریه کنیم از بدبختی روز گار من , عرق شرم ازپیشانی برف بروی زمین سیلابه گردیده بود , و تماشاگر وحشت پدر بردخترش بودن, همه شان صدای خفه طوفان نفرت وبی مروتی خشونت پدری بر دخترش را در سینه شب پهنان کردن تا کسی باید خبر نشود..
(.این کارش حیوانی ولذت بردن از تن من ) برایش تبدیل به عادت شده بود .چند وقت بعد حس عجیبی داشتم. درد در معده ام ,دل بدی وکم کم کلان شدن شکمم برایم جالب بود مادرم خو آنقدر سیاه بدبخت بود که متوجه هیچ تغیری در وجودم نبود .چند ماه بعد شکم کلان وکلانتر شد…
وفتی مادرم دید به سرو روی خود زد .گریه هایش آنقدر پرسوز همراه با ناتوانی بود .گویا هیچ چاره جز تسلیم شدن به تقدیرش نداشت .به من گفت :
–تو…تو از پدرت شکم کردی. .
–اه شکم کردی,, فهمیدم مثل که مادرم شکم میکرد وباز اشتوک پیدا میکرد.. پس مام از پدرم اشتوک پیدا میکنم !!.
مادر به من گفت :
–تو دیگر بیرون نرو .هیچ کس نباید خبر شود..حتی خاله ات همسایه ها نی هیچ کس ….با خود میگفت:
خدایا !! این چه سیاه روزی ؟ این چه حال ,روز است ؟..من خو دیوانه میشم..
چه چاره کنم ؟ چه چاره ؟ گفته :
روی زمین افتاد , وقتی حال روز مادرم دیدم ترس که مرا چه کرده ؟ .زیادترمیشد , آن وقت ها من تجاوز به حریم خصوصی ام را .. ویا سوءاستفاده ی جنسی را اصلن نمیدانستم .من همیش چشم براه یک اتفاق بودم .وقتی شد که از هیچ کس شاکی نبودم ..صرف میخواستم مادرم زنده بماند.
این چشم به راه اتفاق بودن مرا اذیت میکرد , نه شکایت داشتم و نه صدایم بلند میکردم ,, فقط در سکوت خودم ,, منتـــــظری…تاریکی شب وآمدن پدر مستم بودم واتفاق های تکراری ..چون پدرم هر بار میگفت :
— اگر به کسی قصه کنی من در ظلمت شب چه میکنم . همه تان را میکشم .
من با خودم فکر میکردم !
— اگر مادرم را بکشد, خواهر ها برادرم را همه را میکشد. ترس عجیبی مرا احاطه کرده بود ..
شکمم هر روز کلان وکلانتر میشد .وقتی نه ماه گذشت .یک روز درد شدیدی داشتم .خواهرکم پیش مادرم روان کردم . زیاد از شدت آن درد لعنتی گریه میکردم .وقتی مادرم آمد.گفت :
–آرام باش.! مرا در گاو خانه برد .در یگ گوشه یک کمپل هموار کرد .شیر گرم داد ,گفت :
–بخور خوب اس برت
, دردشدید در کمرم حس میکردم ..خدایا !! این چه قسم درد است ؟.
.مادرم .دست وپاچه بود به من میگفت :
–صدایته نکش ,کسی خبر نشود , اگر نی رسوا میشویم .دیگر نداستم با صدا خفه گریه ودرد صدا گریه طفل شنیدم ,
مادرم گفت :
–تو یک دختر پیدا کردی ..نمیدانستم خدایا راستی من مادر شدم ؟؟
من که خودم هنوز دختر استم .باز دختر داشته باشم ..مادرم گفت :
— تو به هیچ کس چیزی از امروز قصه نمیکنی , مادرم گفت:
–این دختر از من است . « این خواهر تو است.». اصلن نفهمیدم .؟؟؟.اول گفت:
–دختر پیدا کردی, حال میگه این خواهر من است..چند روز در تبیله گاو ها پت بودم , شیر دادن به خواهرکم را یاد داد .خواهرک من یا دخترکم .نمیدانم ؟ کدامش درست بود ؟؟ . در دلم زیاد شرین شده بود. به صدا گریه اش بیدار میشدم .از بوی بدنش خوشم می آمد. وفتی شیرم رامیخورد برایش احساس عجیبی داشتم !
..آن مرد هیولا صفت هم وقتی از دخترک خبر شد .با لعن خشن گفت :
–باید کسی خبر نشود, بگو :
— این خواهر توست با صدا بلند فریاد زد فهمیدی !!,, .موی های سرم از بیخ کند وچند لگد هم به مادرم زد .رفت بیرون .
و زمان چطور گذشت نمیدانم ,,
حالی من بیست سالم شده .خواهرکم نی…. دخترکم نمیدانم چه؟؟ هفت ساله شده .من مکتب کلان سالها میروم . از همه خواهرانم به همین خواهرک خوردم زیاد علاقه دارم, تمام روز به فکرش استم .امروز معلم ما قصهء از تجاوزجنسی یک دختر ده ساله کرد. فهمیدم کاری که به زور پدرم با من میکند, هم تجاوز جنسی نام دارد .پس پدرم هم گناه میکنند .اگر این کار گناه است. پس من هم گناه کار استم .این ترس , گناه چندین روز فکرم را مصروف ساخته بود.
درآن شب این کابوس سیاه و ترس خواب را از چشمانم گرفته بود,, نمیتواستم بخوابم .روز که شد, پیش مادرم رفتم گفتم :
— مادر پدر به امن تجاوز کرده بود, وهنوز هم میکند ,,این کارش گناه است .مادر باز به گریه افتاد گفت :
— صدایت چپ کن! کسی خبر نشود .این ترس های مادرم .ترس من از پدر حیوان صفتم وترس گناه که من از طریق پدر آلوده شده ام …نمیدانستم کدام این ترس ها زیاد ترین بود .
معلم ما یک زن بسیار مهربان بود .یک روز دستش به سرم کشید گفت :
— چرا هر وقت چب استی؟ خنده نمیکنی ؟ باز معلم گفت :
–دور چشمت حلقه شده در دلت کدام درد است؟ به من اعتبار کن دخترم بگو چرا ؟ اینطور شدی ؟ .به خاطر همین ترس های درونی ام من به گریه افتادم ,,به معلمم درد دل کردم با وی قصه از بدبختی که داشتم گفتم .معلمم با من گریه میکرد وزیاد لعنت به پدر فرستاد و گفت :
— بیا دخترم میرویم حوزه پولیس .من گریه بلند تر شد. گفتم :
–نی او مادرمرا میکشد ,خواهرکم یا دخترکم را میکشد ..نی امکان ندارد من به هیچ کس نمیخواهم, بگویم معلم ما زیاد همراه من گپ زد .که کمکم میکنیم, بلاخره با هزاران ترس رفتم دفتر پولیس وقصه سرنوشت تلخم را در آنجا هم گفتم :پولیس ها .پدرم را بردن زندان وبندی کردند .
زندگی ما کمی بهتر شده .اما این داستان که دخترکم را چه خطاب کنم ؟ هنوز مرا اذیت میکند , نمیدانم , اگر این دخترکم هم خبر شود .که چه سرنوشت تلخ برایش رقم زده ام ,, آینده اش چه خواهد, بود,, نمیدانم که خواهر بگویم یا دخترکم…………….؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟