داستان کوتاه «گفت کرد، کرد گفت»

روی اولین صندلی خالی قطار می‌نشینم. یکی از چهار صندلی است که دوتایش خلاف جهت حرکت قطار است. یک لحظه مردد می‌شوم بین انتخاب. تهوع می‌گیرم اگر خلاف جهت حرکت بنشینم؛ اما یادم می‌افتد حرکت این قطارهای سریع‌ السیر و فضای یک‌نواخت بیرون در این زمستان برف‌زده مجال تشخیص جهت نمی‌گذارد. پس فقط روی یک صندلی دورتر از پنجره‌ی سرد می‌نشینم. تنها همراهم کوله‌پشتی‌ خاکستری‌ام و تمام محتویاتش لپ‌تاپ و چند پوشه و یک کتاب است

شب تا دیروقت بیدار بودم تا مقاله‌ام را آماده کنم و حالا سرم درد می‌کند. با وجود پوشیدن گرمترین جمپرم (پالتو) باز هم احساس می‌کنم یخ می‌زنم. برف دوباره می‌بارد و با سرعت به شیشه می‌کوبد. خوشحالم که قطار شلوغ نیست، چون مثل همیشه ماسک ندارم. یک تکه برف، تمام زیبایی و بافت میکروسکوپی‌اش را بدون هیچ هزینه‌ روی شیشه پهن کرده است. جایم را عوض می‌کنم، به سمتش می‌روم و رویش دست می‌کشم

قطار با کشیدن سه سوت پیایی حرکت می‌کند. برف‌ها از روی شیشه سر می‌خورند و دانه‌های دیگر جای‌شان را می‌گیرند. از خلوتیِ امروزِ قطار خوشم می‌آید. کتابم را بیرون می‌آورم، اما یک‌ جوری ام؛ از صحبت درباره‌اش می‌ترسم

وقتی استاد سر کلاس فلسفه برای توضیح دردهای اگزیستانسیالیستی از جمله‌ی معروف شکسپیر (توبی اور نات توبی: بودن یا نبودن) وام گرفت و خواست هرکدام یک کتاب در همین راستا بخوانیم و برای تحقیقِ آخر شرح بدهیم، تصمیم گرفتم ترس و لرزهایم را با «ترس و لرز» کیرکگارد وصف کنم

پاهایم را کشیده‌ام بالا روی صندلی، پشتم را به پنجره‌ی سرد قطار چسپانده‌ام و از سرما توی خودم رفته‌ام. کتاب را باز می‌کنم و چند خط می‌خوانم: همان جاهایی را که مارکر گذاشته‌ام؛ «و خداوند ابراهیم را امتحان کرد و به او گفت اسحاق، یگانه فرزندت را که دوستش می‌داری برگیر و به وادی موریه برو؛ و در آن‌جا او را بر فراز کوهی که به تو نشان خواهم داد به قربانی بسوزان.» (نقل از کتاب مقدس). چشمم گرم می‌شود و کتاب روی پاهایم می‌افتد

خودم را در نمایی لانگ‌ شات می‌بینم از کوچه‌ای تنگ می‌گذرد. دوستانم دو به دو از کنارم می‌گذرند و در لحظه‌ی گذر فقط چشم‌های‌شان را در یک بیگ‌ کلوزآپ می‌بینم که با حرص و نفرت نگاه می‌کنند. چیزی هست که نمی‌دانم. لیلا هم آن‌جاست و به سمتم می‌آید. بقیه را فراموش می‌کنم. حالا که به کنارم رسیده، سرش را پایین انداخته و می‌گذرد. می‌خواهم دنبالش بروم و برایش توضیح بدهم یا توضیح بخواهم، اما همه‌چیز را به حال خودش رها می‌کنم و به راهم ادامه می‌دهم. نمی‌دانم اشتباهم چه بوده که باید تا انتهای این کوچه‌ی غبارآلود از چشم‌های پُرنفرت دوستانم ترکش بخورم. می‌دانم هرچه هست به کارم ایمان دارم و حتما از نظر من کار درستی بوده است. به انتها می‌رسم. مادرم در انتهای کوچه ایستاده و به من لبخند می‌زند. تصویری اکستریم‌ لانگ‌شات از آسمان جلوی رویم است. غروب ابری و دلگیر است و ابرها هنوز به آخر آسمان، جایی که چشمم می‌تواند در خودش جای بدهد نرسیده است. غروب را در گوشه دیگر آسمان می‌بینم

کتاب از روی پاهایم سُر می‌خورد روی زمین. شانه‌هایم از ترس بالا می‌پرد. چشمانم را باز می‌کنم. نوری حایل می‌شود بین چشم‌هایم و تنی که خم شده زیر پایم. بلند می‌شود و کتابم را به من می‌دهد. حتی نتوانستم خودم را تکان بدهم و نور هنوز توی چشم‌هایم است. همین خط نور کشیده شده توی زاویه‌ی چشم از صورت مردی که کتاب را به من می‌دهد. نگاهی سبز و گیرا خیره شده به چشمانم. به‌ جز چشمش را نمی‌بینم، اما خط‌های کشیده‌ شده از کنار چشمانش می‌خندند. کتاب را می‌گیرم و تشکر می‌کنم

خودم را جابه‌جا می‌کنم و از سرما می‌لرزم. تنها خوبی برف این است که موقع بارشش دمای هوا بهتر از قبل و بعدش است. حالا که آفتاب نیست سرما رخنه کرده توی جانم. نمی‌دانم چند ایستگاه گذشته که قطارِ خالی و سوت و کور، این‌چنین شلوغ شده است. هر دو صندلی، حداقل یک نفر آدم نشسته است. فقط بعضی‌ها ماسک دارند، اما همه یک‌طوری خود را از بقیه دور می‌کنند. هم‌قطارم صندلی آن طرف‌تر، قلاده سگش را محکم گرفته و سعی می‌کند واق‌واق سگ را آرام کند. سگ به سمت من می‌آید و من خودم را جمع می‌کنم. او قلاده‌اش را می‌کشد و سگ می‌ایستد با چشمانی که به من خیره است

غریبه می‌گوید: «چه کتاب جالبی می‌خوانی!» یادم رفته کسی روبه‌ رویم نشسته است. می‌پرسم: «خواندی؟» همین‌طوری پرسیدم، وگرنه به شکل رندوم چند غریبه می‌تواند روبه‌رویت بنشیند و بگوید بله من هم به فلسفه علاقه دارم و از قضا ترس و لرز را خوانده‌ام. برای یک لحظه نگاهش می‌کنم. سکوت کرده است. نگاهم را جابه‌جا می‌کنم. می‌گوید: «بله. کتاب جالبی است. کیرکگارد، پدر رنج‌های اگزیستانسیال!» و یک نیشخند تلخ می‌زند

می‌گویم: «چه جالب!»

هردو نگاه‌مان را برمی‌گردانیم به پنجره. همه‌جا تور سفیدی از برف نو پهن شده است. سردم است و دوباره به لرزه می‌افتم. سرم را روی پاهایِ جمع‌کرده‌ام می‌گذارم تا صدای به هم خوردن دندان‌هایم را نشنود. پشتم سنگین می‌شود. سرم را بالا می‌آورم. کتش را رویم انداخته است. به‌جای این‌که بگویم پس خودت چه؟ تشکر می‌کنم

می‌گوید: «چه شد این کتاب را شروع کردی؟

می‌گویم: «فلسفه، فلسفه می‌خوانم»

چشمم باز می‌افتد به سگی که روبه‌ رویم نشسته است. مدتی است آرام گرفته و از پنجره بیرون را می‌بیند. کودکی موطلایی از راهروی قطار به سمت‌مان می‌آید. مادرش صدا می‌زند: «لیزا، لیزا برگرد.» می‌ایستد و می‌گوید: «بگذار ببینم سگ‌ کوچولویی که سر و صدا می‌کرد چی شده!» مادر از جایش بلند می‌شود و لیزا می‌دود

غریبه می‌گوید: «چه جالب، چه جالب،» لیزا خودش را رساند به صندلی سگ

«اسمش چیست؟»

«مارتا»

«چه دختر قشنگی. می‌توانم نازش کنم؟» لیزا می‌گوید، اما مادر می‌رسد و او را کشان‌کشان با خودش می‌برد. صدای گریه‌ی دخترک بلند می‌شود

قلبم تند می‌زند. این پاندمی لعنتی! آخر، نازکردن یک بچه‌سگ این‌همه دلخوری ندارد

غریبه جوان است و در پولیور سبز، هم‌ رنگ با چشمانش، مقبول و مورد اعتماد به نظر می‌رسد. می‌گوید: «اگر کسی به سوی من آید و از پدرش، مادرش، زنش، فرزندانش، برادرش، خواهرانش و حتی از زندگی خودش نفرت نداشته باشد، مرید من نتواند بود.» این را کیرکگور در جایی از همین کتاب، از انجیل لوقا آورده است

می‌گویم: همین‌طور است

تنم گرم شده و سرم کمی گیج است. می‌گویم: «به نظر من مزخرف‌ ترین کار ممکن برای اثبات ایمانی که هیچ تضادی با اعتقادات آدم ندارد انتخاب جدایی از رگینا بود

می‌گوید: «می‌توانم دلیلت را هم بدانم؟»

«برای اثبات ایمان همیشه نباید قربانی داد. گاهی باید قربانی شد و ماند»

می‌گوید: «ماندن در زیست‌شناسی کیرکگور به مثابه زیبا‌ شناسی است. خودت می‌دانی که معنایش چیست؛ یعنی، کام‌جویی از زن‌ها به زعم او. در این کتاب خواسته است ادای ابراهیم را درآورد که اسحاق را قربانی کرد، خواسته عشقش را قربانی کند دیگر»

می‌گویم: «خدا با ما سر جنگ ندارد. برای به‌ دست‌آوردن دل موجود نامتناهی دلت باید نامتناهی باشد. بودن با عشق یک مرحله جلوتر است، برای رسیدن به نامتناهی، آن هم به شکلی که واقعا تو را از نامتناهی اصلی دور نکند. مگر این‌که دستور واضح باشد، مثل وحی به ابراهیم»

او به فکر می‌افتد و من نگرانم از این‌که زیاد حرف زده باشم. کتش را از پشتم برمی‌دارم. می‌خواهد مانع شود. می‌گوید: «بگذار باشد، هوا سرد است.» می‌گویم: «تأثیر کتاب است. این را قربانی می‌کنم برای یک مرحله بالاتر ایمان.» هر دو خنده‌ی‌مان می‌گیرد. می‌گویم: «این ایستگاه پیاده می‌شوم. برای این مصاحبت خوب ممنونم»

به من خیره می‌شود. لبخند می‌زند. می‌گوید: «منم از تو ممنونم»

کوله‌ ام را پشتم می‌اندازم. دست‌هایم را توی جیبم قایم می‌کنم و با جهانی از فکر که توی سرم است به شهر پا می‌گذارم. می‌اندیشم: به قول همینگوی آیا می‌توانم طراوت و تازگی این لحظه‌ی قربانی‌شده از استمرار بودنم را سالیان بعد دوباره تکرار کنم؟ مثل اولین لحظه‌ای که مادرم از من خواست کشورم را ترک کنم و مهاجر شوم و جلوی انتقادهای پدر، نارضایتی‌های برادران، حرف‌های مردم و ناراحتی همه دوستانم یک‌ تنه ایستاد تا به این مهاجرت اجباری تن بدهم. آیا می‌توانم آخرین لحظه‌ی آغوش‌ گرفتن او، پدرم و تک‌ تک عزیزانی را که حالا دیدارشان برایم چون خواب شده تکرار کنم؟ آیا می‌توانم آن اقتدار را دوباره تکرار کنم همان‌طور که پاهایم را گذاشتم توی هواپیما و از شدت دردِ مانده از کشته‌ شدن عزیزترین دوستم در انتحاری روز قبل کابل جانم را می‌فشرد؟

قلبم امروز یخ‌ زده. امروز که باید شاد باشم برای آخرین ارائه مقاله‌ ام در این ترم

گوشی را از صبح خاموش کرده‌ام. قول داده‌ام از کلاس که بیرون آمدم به مادر زنگ بزنم. به لیلا هم پیام ندادم. به دانشگاه می‌رسم. گوشی را از جیبم بیرون می‌آورم و روشن می‌کنم. لیلا نوشته: آن‌ قدر نیامدی که این کرونای لعنتی

فیس‌ بوک را باز می‌کنم. برایم تسلیت نوشته‌اند

صدای زنگ‌ دار مادر در آخرین تماس توی گوشم می‌چرخد. سرفه‌های پشت همش. انکارش از درد و تأکید به خوش‌ بودن حالش. تأکید به توجه داشتنم به درس و تحصیل

وای مادر… مادر… پاهایم روی بندهایش نمی‌ایستند دیگر… می‌لرزم از سرما. اشک‌هایم یخ‌زده. به آسمان خیره می‌شوم. ترس و لرز از بودن و نبودن

برای رسیدن به نامتناهی قربانی داده بودم یا قربانی شده بودم؟ بدون این‌که نگاه آخر مادرم را دیده باشم، بدون این‌که آخرین لحظه‌ها کنارش باشم! عجب شوخی مسخره‌ای. یعنی از این کارشان خجالت نمی‌کشند؟ این چه شایعه کثیفی است… اصلا… اصلا این‌جا کجای جهان است که ایستادم

چیزی نمی‌بینم. توی راهرو افتاده‌ام. صداهایی می‌شنوم با سرعت نزدیک و نزدیک‌ تر می‌شوند. چیزی توی سرم می‌گوید: ارائه آخرت در این درس، ارائه‌ای عملی بود. من فقط حرف نزده بودم. به قول کیرکگور گفت کرد، کرد گفت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مائده علوی