امشب باران صدای روشن تری دارد و میتوان فرود آمدن قطـره هـا را یکی یکی شمرد.
نمیدانم چرا آن زخم های کهنه امشب پشتم را آزار میدهد.
گاهی صدای رعد خانه را میلرزاند و جرقه ای برای چند لحظـه اتـاق را روشن می کند. در یک لحظه از روشنایی، درون اتاق چهـار نفـر دیـده میشوند؛ یک زن، مرد و دو کـودك کـه دراز کشـیده انـد و ملحفـه هـای سفیدی نیمه نصفه رویشان را پوشانده است. اسباب و اثاثیه ای بـه چشـم نمیخورد. فقط یک ساك دستی سیاه رنگ که حسابی پر شده، یک یـا دو پتوی کرم که داخل قاب پلاستیکی پتو جاسازی شده است؛ و کوله پشتی.
یک کوله پشتی سیاه رنگ نو که گوشـۀ سـمت راسـت اتـاق اسـت.
از سمت پنجره که نگاه میکنی انگار بچه ای با لباس سیاه آن گوشـه زانـوی غم به بغل گرفته است.
یکی هم من که کنار پنجره، از میخی آویزان شـده ام. و بـاران را نگـاه میکنم. به اتاق فکر میکنم. به روزهایی که در این اتـاق گذرانـده ام و بـه خاطراتی که گذشت.
آن چهار زخم خشک شده روی پشتم دوباره اذیتم میکنند. زخمی که سال ها پیش به خاطر سیم های خاردار ایجاد شده بود.
میخواستند از زیر سیم هـا، جـایی کـه زمـین کمـی گـود شـده بـود، بگذرند. جوانی که من به پشتش بودم حدود پانزده شـانزده سـاله بـود و همراه پدر و مادر و دو خواهرش راهی این سفر شده بود. جـوان مـرا از پشتش باز کرده و از روی حلقه های سیم خاردار به آن طرف پـرت کـرده بود.
خودش خواسته بود از زیر سیم ها رد شود ولی پشتش به تیغ ها گیـر کرد و چهار زخم عمیق برداشت. خون زیادی از زخمهـا فـوران مـی کـرد.
مادر و خواهرهایش سراسیمه شده بودند و نمیدانستند چه کنند. پـدرش از کیف دستی اش یک پیراهن مردانه بیرون آورد و پشتش را با آن بسـت و به پسرش گفت که من هم از سـالها پـیش زخـم هـایی بـر پشـتم دارم.
پسرش گفته بود خون زیادی از من رفته. سرم گیج میرود.
می ترسـم در راه بمانم. پدرش گفته بود قوی باش! خونش بند می آید. جوان دست پدر را گرفته و بلند شده بود. مرا به پشتش محکم کرده و راه افتاده بود.
از آن به بعد بود که جای آن زخم ها بر پشتم ماند و آن جوان که حالا ازدواج کرده و دو بچه دارد، هر وقت به آن لکه هـای خشـک شـده نگـاه میکند، خاطراتی در ذهنش بیدار میشود. مـی بیـنم کـه چهـره اش تغییـر میکند. به نظرم میرسد که جای زخم ها بر پشتش میسوزند.
حـالا دوبـاره لبـاس هـایش را در مـن جـا داده و کولـه ای هـم بـرای همسرش خریده است. آن کولۀ سیاه رنگ که گوشۀ اتاق در ایـن تـاریکی مثل کودکی با لباس سیاه است که زانوی غم به بغل گرفته.
بعد از سال ها، دوباره پشتم میسوزد و جای آن زخم ها اذیتم میکنند.