یکی از نعمات جنگ برای دکتر نعیم، ثروت بود.کسی نمیدانست واقعا دکتر هست یا نه.فقط سرجوخه شیرزاد که پیرترین فرد محسوب میشد و مشاعر درست و حسابی نداشت به یاد میآورد که نعیم تفنگ بر سر شانه داشته و اصلا نمیدانسته سر خودکار که با آن مینویسند کدام طرف خودکار قرار دارد. کوتاه کلام، یکی از نعمات جنگ برای دکتر نعیم ثروت بود.در عرض پنج سال چنان ثروتی اندوخت که با آن پولها میتوانست کل کشور را یکجا بخرد و به عنوان جمهوری خودمختار دکتر نعیم اعلام استقلال کند. اما دکتر ترجیح داد فقط نماینده ی یک نژاد در حکومت باشد.هیچ کس نمیداند چرا خودش را محدود نگه داشت.امروز که دکتر نعیم مرده است،در شهر چنان سکوتی برقرار شده که صدای مرغهای یخی شرکت نعیم در قابلمه جوشان شنیده میشود.زنان همه مشغول جارو کشیدن و مردان مشغول پاروی برف بودند که خبر هولناک را شنیدند. همه آنقدر متعجب شدند که حتی طلافروشان یادشان رفت درمغازه را ببندند اما هیچ سرقتی صورت نگرفت چون همه به سمت تلویزیون بزرگ میدان شهر دویده بودند تا صحت خبر را جویا شوند. حکومت ظلم برعکس گذشته ها پایدار است. چه شوروی باشد چه آمریکایی ها بیایند و چه حکومت اوغان ها باشد. همه این موضوع را میدانند و به همین خاطر کسی به مرگ دکتر نعیم اعتراض نکرد. اما عده ای بودند که به زنده بودنش اعتراض داشتند. سگ ها را کچل میکردند و برای نمایش در سرتاسر خیابانهای شهر دوره میافتادند که این سگ، نعیم کچل است. دکتر هم شخصا به تماشایشان میآمد و آنها را به اعتراض بیشتر فرا میخواند. معتقد بود این اعتراض ها یعنی دارد راه را درست میرود. دکتر کت وشلواری بود.کراوات میزد،کفشهای نوک تیزش همیشه براق بود.سبیل موکت مانندی داشت و عطر گل محمدی میزد. بیخبر به باغها،شرکتها، دامداری ها و تجارتخانه هایش سر میزد. تقریبا هرسال حقوق هارا بالا میبرد. طوری بود که اهداف سازمان نعیم شده بود هدف فردی هریک از کارگران. همه میدویدند تا نعیم رشد کند. نعیم هم رشد کرد و میوهی کارخانه هایش رسید به دورترین نقاط دنیا…ارتفاع ساختمان هایی که میساخت آنقدر بلند بود که مردم باید کم کم نظرشان را درمورد ناف دنیا بودن کوه میخ عوض میکردند. نعیم کاری نداشت که بقیه افراد حکومتی چه میگویند. برای او همه خوب بودند چون منافعش را تامین میکردند مگر اینکه خلافش ثابت میشد. روز اول دی دکتر سوار بر بنزش به سمت ویلای زمین های زرخیز غرب اش رفت. شب چله بود و مردم در رفت و آمد. هرکدام گونی هدایای شب چله را که آرم شرکت نعیم روی همهشان برق میزد حمل میکردند. برای بنز نعیم راه باز میکردند و به احترامش میایستادند تا دور شود. روز سوم خبر از تلویزیون دولتی پخش شد: دکتر نعیم براثر استنشاق گاز کربن دی اکسید فوت شد. هیچ کس باور نکرد منتظر شدند تا خبر را شبکه خصوصی نعیم پخش کند.مردم در وحشت فقدان نعیم بودند. می دانستند که روزهای قبل از نعیم تکرار خواهد شد. روزهای تیر هوایی و کشاورزی و چپاول چراگاه های دام هایشان…صحبت مرغها در جایخی، گریه ی آسمان،کور شدن خندهی پسته ها و رنگ قرمز خونی دم کرده زعفران…همه و همه مردم را بیشتر میترساند. ***** بادی که میان کوه ها میوزید همانجا گرفتار میشد.نمی توانست خارج شود و در آخر هوهویش برای همیشه خاموش میشد. مردانی کوتاه قد در میان مردمان زندگی میکردند که علاوه بر لباس بلندی که میپوشیدند حریر نازکی به روی دوشهاشان میانداختند.همیشه باران میبارید و هیچ کس به خاطر نداشت آخرین باری که هوا آفتابی بوده شاه عباس دوم چند ساله بوده است. او مردی فرتوت بود که بیشتر از 15 کیلومتر نمیتوانست سوار بر وسیله نقلیه بماند. و فقط همان 15کیلومتر بود که آب و برق و حمام داشت. پروانه زنی است بلندبالا.چشمانی داردبه رنگ جواهر گردنبندش. با وجود قد بلند پاشنه بلند میپوشد.از اقدس تا پارمیدا و از غلام پنچر تا کیانوش در کنسرتش حضور دارند حتی شاه عباس و دکتر نعیم هم در کنسرت اخیرش حضور داشتند.لباسی پوشیده بود همرنگ پوست صورتش.پروانه در خانه نشسته بود و برای همسرش چای میریخت که زنگ در به صدا در آمد. از ظهر دیروز،منظوز ساعت دوازده است چون خورشیدی نیست که بتوان از روی موقعیتش نظر داد،چندین مرد کوتاه قد در میدان شهر ایستاده اند. مردمان چشم کودکان را با پارچه ای نواری بسته اند.حقیقتا این صحنه برای کودکان زیر 18سال مناسب نیست.کودکان با چشم بسته در خیابان لی لی بازی میکنند.بزرگترها آنقدر در شوک هستند که فراموش کردند آنهارا برای نهار صدا کنند. حقیقت این بود که پروانه در منزل شخصی،انتهای خیابان ششم شرقی پلاک 27دیگر وجود نداشت تا بتواند لباس جدیدی بپوشد. مردان کوتاه قد میانه ی میدان برای جلوگیری از طوفان بعد از شوک جمع شده بودند و یکصدا میگفتند:«فاحشه ای که روزه هارا باطل میکردبه درک پیوست».و شاه عباس سخنرانی میکرد :«ما در هفنه اخیر دو شخصیت را از دست دادیم… »اینبار هوهوی باد همچون جیغ زنی در میان کوه ها خاموش می شد… *** پسر بچه ی کوچکی از چارچوب در اصلی مدرسه عبور میکند. باد بدجوری می وزد؛طوفان وار.درخت های کاج حیاط از میانه تنه شان هم جهت با باد تکان میخورد. میله ی پرچم وسط حیاط هم که به تازگی پرچم سفیدی ازش آویزان کرده بودند هم تگان می خورد.هفته پیش که بچه ها برای جشن صلح از آن اویزان شده بودند لق شد. در دست پسر بچه سبدی است پر از تخم مرغ های رنگی رنگی وپولکی. نرده های پله مدرسه لق شده اند اما در تمام شهرهیچ چکشی نیست که بابای مدرسه بتواند آنرا تعمیر کند.گذشته از آن چند وقتی است بابای مدرسه گم شده. پیرمردی قوی با موهای پنبه ای سفید.بچههای بزرگتر میگویند رفته جایی که بتواندپاپانوئل شود. صدای همکلاسی پسربجه ی سبد به دست توی راهرو می آید.صدای معلم را که میگوید: «سه سه تا…»را قطع میکند:«آقا اجازه رحیمی هم که نیومد.کلاس روبدون تخم مرغ سال نو تعطیل کنید.اگه الان تعطیل کنید فردا صبح میرسیم خونه مون اونور زمین های کشاورزی». معلم سرش را میخاراند. به گندم های بلندی فکر میکند که چون داس برای درو نیست خواهند سوخت. دست در ریشش میکند و میگوید: به رحیمی برسانید همه ی تخم مرغ هایش را در یک سبد نگذارد». رحیمی با سبد پر از تخم مرغ وارد کلاس میشود که روی آن اعلامیه مرگ پدرش چسپیده. نصیحت معلم عوض میشود: «از زمین من که رد میشدید برای خودتان گندم بچینید».