داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «کار»

چند روز بود که همراه دوستم با اسم قلابی در خانه های تیمی اقامت داشتیم. هروئین زدیم. در رستوران پیتزا خوردیم. توی توالت عمومی تزریق کردیم و بالا آوردیم. گریه کردیم و همدیگر را کتک زدیم. به هم التماس کردیم و همدیگر را بخشیدیم و قول دادیم و همدیگر را تا فضا بردیم. ولی یک بار دعوامان شد.

بیرون خانه تیمی اکبر ایستادم که یکی سوارم کند. با عجله لباس پوشیده بودم و زیرمانتوم لباس زیر نداشتم.

باد در گوشواره هایم جیغ می کشید. یک اتوبوس آمد. سوارشدم و روی صندلی جلو نشستم بدون اینکه از اهمیتش آگاه باشم. تکه های شهر مثل عکس های پازل به هم می چسبیدند. یک بار که داشتیم گوشه خیابان دعوا می کردیم با مشت کوبید توی چشمم. دولا شدم و زدم زیرگریه. یک کرولای خارجی آخرین مدل پر از پسر کنارمان ایستاد.

بهشان گفت:حالش خوب نیست. یکی از پسرها گفت:خفه شو دیدم زدی تو چشمش. با هق هق گفتم:آره زد. منو زد. یادم نیست بهشان چی گفت و چرا درگیر شد فقط یادم می آید که دلتنگی اول سینه هایم را فشار داد بعد قلبم را سوارم کردند و با خودشان بردندم. ولی برگشتم. امروز روز بعد از دعوا برای مدتی طولانی با ذهنی پر از صحنه های تکراری سه چهار ساعت در همان اتوبوس ماندم.

اتوبوس هر یک ساعت بعد به ایستگاه اولی که مرا سوار کرده بود، می رسید. یک مرد لاغر تزریقی پشت فرمان نشسته بود. از آینه بغل نگاهم کرد و گفت: نمی تونی همین طور تو اتوبوس بشینی باید یه مقصدی چیزی داشته باشی. همان ایستگاه اولی پریدم پایین و رفتم به خانه تیمی. خانه آرام بود و سرد. همه دخترها رفته بودند پیش مشتری هایشان. نشستم روی کاناپه نزدیک تلویزیون. اکبر صدای تلویزیون را که یک سریال ترکیه ای نشان می داد کم کرد. دست چپش را گذاشت روی شانه ام. دستش می لرزید.

ازم پرسید: دوست داری یکم پول دربیاری؟ بهش گفتم: من فقط اومدم اینجا که یه گوشه بشینم و چرت بزنم. گفت: باید یکم پول دربیاری. گفتم: پس بگو میخوای مجبورم کنی. بنز نوک مدادی اش را در یکی از خیابان های اطراف خانه پیدا کردیم و نشستیم داخلش. با توجه به قیمتش بهترین و تمیزترین چیزی بود که در هوشیاری ام سوارش می شدم. از آن چیزهایی بود که می توانستی با خیال راحت باهاش بزنی به تیر چراغ برق و آب از آب تکان نخورد.

ماشین را دوست داشتم فقط از اینکه سوار ماشینی بشوم و بعد در خانه با چندین نفر روبه رو شوم وحشت داشتم. تمام مدتی که بیرون از شهر می رفتیم به جایی که دشت های گوجه به آسمان ختم می شدند و بعد ابرها توی موتور آب های سردی که جاری بودند خود را لخت می کردند و بعد غسل می کردند و دوباره به آسمان برمی گشتند اکبر کیف پولش را توی دست راستش گرفته بود. تمام ده دوازده خانه ی حاشیه ریل راه آهن متروک بودند. چند خانواده ای بیشتر آنجا زندگی نمی کردند. همه جا کلبه خرابه هایی بود که کور سوی نوری درشان دیده نمی شد. همه غرق در قعر تاریکی. اما کسانی واقعا درشان زندگی می کردند.

از پنجره های پلاستیکی زنی را می دیدی که در آشپزخانه کثیف و لختش جوراب بچه کف می زد یا در حیاط انگار بمباران شده با دیوارهای کاهگلی نیمه ریخته زنی را می دیدی که لباس زیرش را روی شاخه ی نازک درخت انار پهن می کند یا چند دختر بچه کثیف و زشت می دیدی که گوجه به دست لباس هایشان را بالا می کشیدند و عروسک هایشان را به خودشان می چسباندند. به موازاتشان که حرکت می کردیم دیدم حیاط تمام خانه ها پوشیده از گل و لای است.

بعضی اوقات قطاری رد می شد و همه ی سکوت را می دزدید. اما حالا قطاری نبود و پسرها با دست هایشان سنگ ریزه هایش را دزدی می کردند. از اکبر پرسیدم: اومدیم اینجا دنبال مشتری؟ او که از صراحت من جا خورده بود گفت: بالاخره می فهمی اینجا بیشتر زندگی جریان داره. خانه ای که جلوش پارک کردیم حس بدی با خود داشت. پنجره های طبقه پایین هیچ کدام شیشه نداشتند. در زدم. اکبر گفت: بیا تو. وقتی رسیدیم به طبقه دوم فهمیدم که پول خوبی در انتظارم نیست. ولی خسته شده بودم. کیفم را انداختم و رفتم دست شویی. تشنه بودم و چندش آور که آبی در شیر نبود. دنبال اکبر گشتم که در یکی از دو اتاق کوچک خالی انتهای راهرو ایستاده بود. پرسیدم:این خونه مال کیه؟ با صدایی شبیه سرفه یک پیرمرد شل شدم. پشت سرم ایستاده بود.انگار کسی از دو طرف اکبر را کشیده بود و به موهاش رنگ خاکستری زده بود. به نفس نفس افتادم.

با پوزخندی که کنار لبش داشت گفت:این خونه منه. گفتم: خونه توعه؟ تمام مدت دستم را توی دست های عاجز و درمانده اش گرفته بود. هر دو خیس عرق بودیم. از تمام منافذ پوستمان آب نشت می کرد. پیرمرد بوی چربی مرغ می داد. دست هایش را از دست هایم کند. دور کمرم انداخت. حرکتی سرشار از آرامش نفرت. سقف خانه اش را با چوب هایی که از زمین بیرون کشیده بود درست کرده بود. ضعف کردم. مجبور شدم یک گوشه استفراغ کنم. یک انگشت زرداب… به پیرمرد نگاه کردم.

به چشم های سیاه و زل زده اش و به موهایش که روی پیشانی سفید و هزار تکه اش افتاده بود. رفت طرف پنجره. به جز صدای مداوم نسیم لابه لای سنگ های ریل صدای دیگری در این محله غریب شنیده نمی شد. ولی حالا صدای قطاری را می شنیدم که به طرف ما می آمد و توی گوش تمام سنگ های هرزه جیغ می کشید. دست کم صد و چهل تا صد و هشتاد کیلومتر سرعت داشت. در راه بازگشت به شهر اکبر دوباره توی جاده ای قدیمی کنار یک خانه دوطبقه کج توقف کرد. گفتم: یه نفر بهتر واسه چندرغاز درآوردن بلد نیستی؟ کی اینجاست؟ گفت: بیا خودت ببین. وقتی از پله های تک آجری سیمانی بالا رفتیم در زدیم. کسی در را باز نکرد. گفتم: به نظرم کسی اینجا نیست. اکبرپرسید: میشه بیایم تو؟ زن از کنار ما رد شد و توی آشپزخانه ایستاد. خیره شد به اکبر. توی سالن تکیه دادم به پشتی و نگاه کردم به منظره ی بیرون که از پنجره ی شمالی پیدا بود و انتظار کشیدم. به حرف هایشان گوش نکردم. نمی دانم بهم چه گفتند.

زن دست به سینه ایستاد و شروع کرد با زمین حرف زدن. بادی که از پنجره آشپزخانه می آمد موهای بلند و مشکی زن را بلند می کرد و به هوا می برد و دوباره پایین می آورد. خانه اش بوی گوجه می داد. راحت چهل سال اش است. با زیبایی از خدا گرفته. حس کردم اکبر خدایی بوده که زن را آنجا نشان ده و نجاتش داده. بعد اکبر به من گفت: بیا. خودش نشست پشت فرمان و ماشین را روشن کرد. از پله که پایین آمدم زن را از پشت شیشه نگاه کردم. لبخند می زد. همان جا پشت شیشه آشپزخانه ایستاده بود و لبخند میزد. بهم گفت: زنم بود. وقتی راه افتادیم برگشتم و زن اکبر را تماشا کردم. دیگر حرفی در این باره نزدم. آن روز داشت به یکی از خاطره انگیزترین روزهای زندگی ام تبدیل می شد و بعد یکی از آن روزها یادم آمد.

یادم آمد وقتی را که چهارده سالم بود و هنوز از خانه فرار نکرده بودم. عصر بود و کنار مادرم توی حیاط دراز کشیده بودم. یکی از این لحظه ها را زندگی می کردم. کنار هم روی پتو دراز کشیده بودیم. بدون اینکه با هم تماس داشته باشیم. ماه را تماشا می کردیم که آهسته بالا می آمد. می ترسیدم به مادرم نگاه کنم. وقتی به او نگاه کردم به پهلو دراز کشیده بود و پشتش به من بود. به پشتش نگاه کردم و گفتم: نمی خوام بری. مادرم چیزی نگفت. دوباره گفتم:نمیخوام بری. مادرم گفت:پس پولشو بده. بلند شدم نشستم و سرم را توی دست هایم گرفتم. مادرم گفت: وقتی آدمی آرزوهاش تموم بشه دیگه چیزی براش مهم نیست. می فهمیدم که صورتش سرخ شده بود و لب هاش می لرزید. هیاهویی انگارسرم را شکافت.

مادرم الان کجاست؟ دوباره او را خواهم دید؟ شب شده بود. با اکبر توی یک رستوران ارزان قیمت رفتیم. احساس می کردم آدم های توی رستوران به پشت به رو انگار هر کدام ترسناک به نظر می رسیدند و اکبر بخشی از تمام آن آدم ها بود. دستانم را جلوی چشمانم گرفتم. دلم برای دوستم تنگ شده بود. اکبر گفت: دارن محله های کنار راه آهن رو خراب می کنن. با کمی مکث ادامه داد: باید دنبال جایی برای پدرم بگردم. از شکاف بین انگشت هایم می دیدم که با چنگال از توی بشقاب سالاد گوجه ای برداشت و خورد. هوای رستوران به قرمز عجیبی درآمده بود. حس می کردم روحم از تنم جدا می شود.

با تک تک سلول های بدنم تلاش می کردم در یک دقیقه بعد زندگی کنم. حالم بد شد.خودم را رساندم به دست شویی و استفراغ کردم. دوباره استفراغ کردم. تمام تنم لرزید سرم را گرفتم زیرشیر و آب را ریختم روی موهایم. بعدها او را دیدم. چند ماه بعد. وقتی لبخند زدم به نظرم فکر کرد که دیوانه شده ام. ولی لبخند زدم. فقط به این خاطر که به او بفهمانم به یادش دارم. هنوز دوستش دارم و هرگز فراموشش نخواهم کرد. یادم آمد تا چند سال پیش کنار خیابان می ایستاد و خیلی وقت ها پولش را نمی دادند. یا با توقع های نامتعارف روبه رو می شد. دلش می خواست تمام پول هایی را که در می آورد آتش بزند اما چاره ای نداشت. این گذشته را اکبر خاک کرده بود. همین طور با آرامش زیباتر شده بود. زن خوبی هم بود. حالا من بی اندازه عاشقش بودم. او مادرم بود.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهره حسینی
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx