داستان کوتاه «چهار راه روزگار»

ما یک جمعیت کوچک تصادفی هستیم که بی قول و قرار بی ارادۀ قبلی، هر روز از بام تا شام، جمع میشویم و از خردترین تا بزرگترین مسألۀ عالم را با زبان بی زبانی گز و پل می کنیم.

ما نه یک حزب سیاسی، نه یک انجمن ادبی، نه یک گروه مذهبی و نه یک سازمان «فراماسونی» هستیم که در قرن نوزدهم باب و بازار داشت بلکه گروهکی بی برنامه هستیم که نه هدف دراز مدت، نه میان مدت و نه کوتاه مدت دارد. ما چند تا انسان معمولی، یک معجون مرکب هستیم که تنها وجه مشترک ما، آدم بودن ماست و مشابهت عالم و اندام های ما. در غیر آن هیچ چیز ما به طور مشخص به همدیگر نمی خواند. نه ساختمان سروصورت ما، نه پوست بدن ما و نه قد و قامت ما چشم های عضو چینی ها که بی انضباط ترین ماست به حدی مورب و ننگ است که بیشتر به درز گندم می ماند تا چشم یک بنی آدم. او گونه های برآمده، بینی پقر یا پهن، قدی کوتاه و سری گرد و بزرگ دارد که زینت بخش آن شپوپی لگنچه مانند است او چشم چران ترین مرد جمعیت ماست وقتی که زن یا دختر خوش آب و رنگی از مقابل ما می گذرد تقریبا نیم خیز می شود و با همان چشم های کینی گک چنان او را می لیسد که گفتی چشمایش زبانچه های چسپناک، لشم و لعابدار دارند.

دو نفر از جمعیت ما که زن و شوهر هستند هر روز دیرتر از دیگران حاضر جلسه می شوند اما به تلافی مافات، آخرین دو نفری می باشند که دل از مجلس می کنند و راهی خانۀ شان می شوند. مرد این جفت جالب، قوی هیکل، چهارشانه و بلندقد است او هم شپو سر می کند ولی شپویش کوچکتر از شپوی دوست چینایی ماست و این تفاوت می رساند که سرهای آن نفر معکوساً متناسب به اندام های شان هستند.

مدت ها گرفت تا فهمیدیم که آن زن و شوهر از «بوسنی» آمده اند وقتی که به دروازه تالار می رسند برعکس اداب معمول، مرد چند قدم بیشتر از زنش وارد می شود و همسر او زار و تزار با گردنی کج و شانه های پایین و بالا و فروافتاده مردش را دنبال می کند. هردو مثل چرسی ها گیچ و گول به نظر می آیند و هریک در عالم خود هستند.

یک جوانک خوش سیمای «کُرد» هر داریم که فقط یک پا دارد و پای دگرش را چوب زیر بغل جبران می کند او منتظر است که سازمان خیریۀ شهر ما برایش یک پای مصنوعی بسازد تا با استفاده از آن بار دیگر به جبهه برگردد و با ترک ها بجنگد. او از «پیش مرگ‌های» سپاه «عبدالله اوجلان» است که چهار پنج سال در خط اول نبرد، با دشمن پیکار کرده است. قصه می کند وقتی که شانزده ساله بود به پارتیزان های «اوجلان» پیوست و اکنون که بیست و دو ساله است کماکان ازین پیوسته گی و تعلق خاطر ادامه دارد.

روزی پرسیدمش که پایت را چگونه از دست دادی؟

جواب داد: در «دیار بکر» کردستان ترکیه باری خبر آمد که مهاجمان ترک بر قریه ای حمله کرده و بر مردم محل که اکثراً پارتیزان بودند تلفات سنگینی وارد کرده اند. ما «پیش مرگ‌ها» خود را به آن ها رساندیم و ترک ها را عقب زدیم ولی از بخت بد، گلولۀ یک توپ در چندمتری من منفجر شد و پایم را از زانو به بالا قطع کرد. دیگر نفهمیدم برسرم چه آمد. وقتی که به هوش آمدم دیدم که در خانۀ ناشناسی مربوط به حزب «پ ک ک» هستم مرد خانواده تقریبأ لادرک بود و گفته می شد از دو سال به آن طرف در مرز بین عراق و ترکیه با قشون ترک کلاویز است. زن خانواده در گرماگرم جنگ به جاده می دود و مرا کشان کشان به خانه اش می کشاند. همو داکتر می آورد و مرا از مرگ نجات میدهد. چند ماه بعد به کمک دوستانم به ایران آمدم و یک مؤسسه مددکار سویدی مرا به اینجا منتقل کرد تا صاحب پای مصنوعی شوم.

«سلیمان» عضو دیگر گروه ما، شم اقتصادی عجیبی دارد، با اینکه هرماه از اداره سوسیال مدد معاش می گیرد سرگرم فعالیت های دیگری نیز است از جمله سیب و ترکاری و ساجق و شیرینی های رنگارنگ می فروشد و مبلغی کمایی می کند. او هر شامگاه با سبد بزرگ سیب و ترکاری هایش دورازه های منطقۀ مسکونی ما را زنگ می زند و با سماجت عجیبی متاعش را عرضه میدارد هرگاه صاحب خانه از خرید خودداری کند سر دعوا و مرافعه را می گیرد و با زبان ترکی چیزهای ناشایستی می گوید شبی من هم با چنان دعوای ناخوانده مقابل شدم. با اینکه چند تا سیب و مقداری ترکاری از او خریدم اما راضی نشد و با کمی نارضایتی چیزهایی گفت که نفهمیدم. به زبان سویدی ازش پرسیدم که اهل کجاست و از چه مملکتی آمده است با آه و اندوه جواب داد:

مپرس! هرگز مپرس!

تعجب کردم و فهمیدم که از حرفه اش خجالت می کشد و کسب و کارش را دون شان کشورش می داند. و آشنایی ما باهمین پیشامد نامیمون سر شد. یک روز دیدم که او نیز به جمعیت ما پیوسته و در گوشه ای نشسته است در آن روز هم خریطۀ سفید رنگ شیرینی هایش با او بود و تکری سبزی هایش را پیش پایش گذاشته بود.

این بار او سلام کرد و صلاح ندیدم که گفت و شنود چند شب قبل را به رخش بکشم بعد از سلام متقابل، پهلویش نشستم و درو انداخته پرسیدمش چه شد که این طرف ها آمده است. جواب داد از کسی شنیده ام که جوانکی از کردستان ترکیه به ترک ها اهانت کرده است آمده ام که او را ادب کنم و سزایش را کف دستش بگذارم. هنوز جوانک «کُرد» نیامده بود و او همان جوان معیوب را انتظار می برد. پرسیدمش در این صورت معلوم می شود که تو ترک هستی؟

جواب داد: به ترک بودنم افتخار می کنم.

پرسیدمش آن شب چرا ناراحت شدی؟

جواب داد: خودم ترک هستم اما رفتار و کردارم به ترک ها نمی ماند.

پرسیدم: چرا؟

باز کمی جدی تر گفت: یکبار گفتم که مپرس، همین امتناع و اخطارش کنجکاوی مرا برانگیخت و بر آن شدم که تا حتما دریابم که سلیمان واقعأ کیست و چه می کند.

پرسیدمش آیا درباره آن جوان «کرد» چیزی می داند؟

جواب داد: چیزی نمی دانم فقط می دانم که دشمن سرسخت ما ترک هاست.

برایش توضیح دادم که او جوان بی ترسیست و از پیش مرگ‌های اوجلان بوده است.

پرسید: این جا چه می کند؟

جواب دادم منتظر است که تا پایی مصنوعی برایش بسازند و بازبر گردد به جبهه. با تعجب پرسید؟ به جبهه؟

جواب دادم آری به جبهه.

با حیرت گفت ولی من مرد جنگ‌های جبهه نیستم و فقط جنگ های سر بازار را یاد دارم و در ضمن از ترس مرگ از خدمت سربازی فرار کرده ام.

گفتم درین صورت انصاف نیست که با او دست و گریبان شوی.

گفت درست می گویی حق به جانب توست.

با همین مصاحبۀ کوتاه، سلیمان نیز عضو غیر ثابت جمعیت ما شد زیرا که کار داشت و نمی توانست که روز کنار ما بنشیند و حاضری بدهد.

ما دو نفر ایرانی یا ایرانی نما هم داریم که با هم برادر هستند. و هنگام جنگ ایران با عراق فرار کرده اند. و هی میدان و طی میدان خود را به اینجا رسانیده اند. نام برادر بزرگتر «آرامیا» است و نام برادر کوچکتر «یوشه» آرامیا چون قاف نی لاغر و باریک اندام است و یوشیه مانند یک چاتی! چاق و سنگین وزن آنها از آشوری های ایران هستند و گاهی که غم و غصه شان به غلیان می آید با دریغ و درد می گویند: هزار افسوس که ما وطن خودمان را نداریم!

می پرسم ایران چی؟ مگر ایران وطن تان نیست؟

آرامیا که هوشیارتر است جواب میدهد: ایران اول وطن فارس‌هاست بعد از آن وطن آذربایجانی ها یا ترک‌های ایران پس از آن وطن سیستانی ها و بلوچ‌ها و آخر سر وطن یهودی های ایران است که هم پول دارند و هم صاحب نفوذ هستند. با این تقسیمات چیزی برای آشوری ها نمی ماند که به آن بنازند و دل پر کنند.

اما عضو ایرانی ـ ارمنی ما که اهل «رضائیه» است و نامش «یوناتان» می باشد به دهن آنها می زند و می گوید: این دو تا عقل ندارند. ایران جای بدی نبود ما دو سه هزارسال در آنجا زاد و ولد داشتیم و گوشت و پوست و رگ و ریشۀ از آب و هوا و نان و نعمت ایران ساخته شده است چه بد کردیم که به اینجا آمدیم و هیچ و پوچ شدیم این جا فرش و ظرف، آسانسور، تهویه و مرکز گرمی و آپارتمان رهایشی بسیار خوب داریم اما هرچه می کوشیم با آنها انس نمی گیریم مثل این است که از داشتن شان خجالت می کشیم میدانی چرا؟

جواب میدهم خوب نمی دانم.

توضیح میدهد: شکی نیست که در ایران تبعیض بود اما طعنه نبود. بالاخره در ردیف آخر، ما را ایرانی و خودی میدانستند اما در این جا با هر خوش خدمتی و خوش رقصی، ما را به چشم نژاد پست و نجس می بینند که نظم زندگی شان را مختل کرده ایم و گدای نان و آب شان هستیم.

می پرسم مگر کسی بتو چیزی گفته و هتک حرمت کرده است؟

جواب میدهد: نه با زبان و خط و کتابت بلکه از ایما و اشاره طرز نگاه کردن شان به کله سیاه ها این نکته را دریافته ام. در صورتی که در ایران با دوتا آجر و جل و پلاس بسیار کهنه ام، احساس امنیت و فراغ خاطر می کردم و می دانستم آنچه دارم و به خودم تعلق دارد و عاریتی و خیراتی نیست و همین احساس را وطن داشتن و حب وطن می گویند که به آدم شخصیت و هویت می دهد.

آرامیا می پرسدش: آقای وطن پرست! اگر ایران حقیقتأ وطنت بود چه بلا می خواستی که به این جا آمدی؟

یوناتان جواب می دهد: غلط کردم. لعنت بر ما که می گفتیم لعنت بر شاه.

آرامیا طنزآلود می پرسد: منظورت کدام شاه است؟ آریا مهر یا آریا ننگ؟

سپس کنایه آمیز می افزاید

آن پارسا که ده خرد و مالی رهزن است ***** آن پادشاه که مال رعیت خورد گداست

یوناتان جواب میدهد همان شاه که اگر مرغ می خورد استخوانش را بسوی ملت می انداخت. وی اربابان جدید ما آخوندها، مرغ را با استخوانش یکجا می خورند.

آرامیا می گوید: دیگر این حرف ها به درد اینجا نمی خورد. دیگر ایران برای ما یک خاطرۀ دور و یک افسانه است چشم گدا باید به لب نانی باشد که بسویش پرت می کنند اکنون خوب و بد صاحب کرم را بیش و کم پول خیراتش تعیین می کند.

برای اینکه مباحثه به جای های باریکتر نکشد خطاب به طرفین می گویم: نومید نباید باشید ان شاء الله که در آینده تمام کارها در ایران روبه‌راه خواهد شد.

آرامیا با پوزخند می گوید: آری در دویست سال دوم سلطنت آخوندها.

یوشیه که تا آن وقت ساکت بود دستی بر شکمش می کشد و خطاب به من می گوید: محمدآغا شکر به کلامت به موقع به داد ما رسیدی! بخاطر تغییر حال خاطره ای از یک رانندۀ تاکسی افغانی دارم که به صد قصه می ارزد، می خواهی برایت بازگو کنم؟

می گویم با کمال میل بفرما که مشتاق شنیدنش هستم.

حکایه میکند: دو سه سال از هجرت افغانی ها به ایران میگذشت و یگان هموطن شما صاحب دکان و کسب و کار و تاکسی شده بودند.

باری سوار یک تاکسی شدم که لحن و لهجه راننده اش به تهرانی ها نمی خورد. پرسیدمش که اهل کدام شهرستان است

سرد و خشک جواب میدهد: افغانی هستم

بعد از آن از من پرسید که نامم چیست جواب دادم «یوشیه» پرسید چی چی از سر بگو شمرده شمرده گفتم یو ـ شی ـ یه. من مسیحی و آشوری هستم در این وقت در قرب و جوار بیابان‌های «تهران پارس» رسیده بودیم راننده بی محابا ترمز کرد و خشمگنانه امر نمود که زود پیاده شوم گفتم چرا؟ من که چیزی بدی نگفتم؟

گفت تاکسی را نجس کردی! کافر لعین!

پس سرم را خاریدم و پیاده شدم چند قدم دورتر رو برگرداندم تا بدانم که چرا حرکت نمی کند. دیدم که به شدت صندلی های ماشین (موتر) را جارو میزند تا کثافات تن یک کافر را بروید.

خیلی کم می آیم و داستان تلخش را با خنده ای ساختگی یا زورکی بدرقه می کنم. یوشیه به چشم هایم خیره می شود تا درجه تاثیر قصه اش را بر سیمایم بخواند. سپس می پرسد: محمد آغا شما چی؟ از ما بدتان نمی آید؟

جواب میدهم اکنون ما سرنشینان یک کشتی هستیم، هم کاسه و هم پیاله شده ایم. باید همدیگر را دوست بداریم.

به قناعت می رسد و می گوید: صد البته.

ما یک عضو ناخراش و ناتراش دیگر هم دارم که نمی دانم از کدام دانگ دنیا آمده است او عضو دایمی جمعیت ماست نامش را نمی دانم پوست صورتش هم رنگ دیگ های مسی است با این وصف در اوقات فراغت ره به آفتاب می ایستد و تا سرخ رنگ تر شود و شاید شنیده است که زن های اروپایی مردهای گندمگون را دوست دارند. مانند اشتر سپل پای است و تابستان و زمستان بوت‌های بدقواره و بدساخت ساقداری می پوشد که از فرط کلانی به قبر اشتک می نماند. او یک چانته، چرمی و یک کرتی چرمی هم دارد که بی توجه به گرما و سرما از هردو استفاده می کند. چانته اش همیشه پر است و نمی دانم که چه چیز ارزشمندی دارد که مایل نیست هیچ وقت آن را از خود جدا بکند با این حال دلش بایسکلش! یا سرش و گردنش!

موهایش چرک و خرمایی به نظر میرسند و گرداگرد آنها را مانند زنها دراز مانده است کاکل هایش را رو به بالا شانه میکند و مابقی را افشان و پریشان رها می کند تا سیاه سر جماعت را در آن دام‌ها به دام اندازد ولی فکر نمی کنم که کسی به او توجه کند. با آن هم هیچ حادثه ای در این دیار فرنگ بعید از احتمال نیست از قدیم گفته اند که هیچ مهره بی جوره نمی ماند.

از جانب دیگر زن‌ها ذوق و سلیقۀ خاص خودشان را دارند. شاید کم نباشد زیبا رویانی که از چنان چپرغت و دبنگی خوش را بیاید و برایش سر بشکنند.

هقته گذشته چندسانتی متر زلف‌هایش را کوتاه‌تر کرده بود. اما سلمانی بی انصاف یا ناشی، گرداگرد، بال‌هایش را قیچی زده بود و آدم گمان می برد که برای اتن سه چکه آمادگی گرفته است به هر رنگ، ماهمگی منسوبان جمعیت تصادفی، چون آن عضو برجستۀ ما، عیب و نقصی داریم که خود نمی بینیم باید کسی ما را به ترازو بکشد و آئینه ما را مقابل ما بگیرد.

اگر خدا گردنم را نگیرد تصور می کنم که کاکل این جوان مرخوره پیداکرده و از ترس طاوس شدن موهایش را کوتاه‌تر کرده است والاخر سیاه عمر نمیزد و خط گلیم نمی رفت به گفته تاجک ها «سرتراش خانه» تشریف نمی برد.

هزار نام خدا ما چنین جمعیتی هستیم. با تمام هیچکاره بودن، قبر همدیگر را نمی کنیم. بخاطر رسیدن به مقام رهبری، توطئه و دواندازی نمی کنیم ایدیولوژی برنامه و اساسنامه ای نداریم که به آنها بنازیم. خود را انقلابی و دیگران را مرتجع و منحط بدانیم راه و رسم ما در یک جمله خلاصه می شود:

هرچه پیش آمد خوش آمد یا به قول رودکی:

شاد زی با سیاه چشمان شاد ***** که جهان نیست جز فسانه و باد

ز آمده تنگدل نباید بود ***** و زگذشته نکرد باید باد

یا به گفته حافظ:

بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین ***** کین اشارت ز جهان گذران ما را بس

فکر نکنید که که جنجال به همین جا پایان می گیرد. زاهد نمایی ما از سرناچاریست گربه وقتی عابد می شود موشی به چنگش نمی افتد ما همچنان چنگ و دندان تیز خود را داریم و پیرتر های ما که دیگر دست های شان می لرزند و دندان‌های شان یا می لقند و یا به درک واصل شده اند در دورن شان چنگ و دندانی تیزتر از جوان ها دارند. مگر آدمی چیزی غیر ازین بوده می تواند؟ منطق وجودی دین و آیین، قوانین و قاضی تنبیه و زندان اینست که دندان های این موجود شریر را کند کند. در غیر آن اگر انسان بالفطره خوب می بود دنیا گل و گلزار می بود و نیازی به جمعیت ما و دیگر جمعیت های هیچکاره و هرکاره نمی بود.

یک عضو گریزپا هم داریم که در گذشته نامش «رحمت» بود و حالا شده است «یوهانس» او قبله بدل کرده و سندر کلیسای پروتستانت سوید را به پیشانی اش مالیده است. چون بیشتر اوقاتش صرف تبلیغ دین مسیح می شود به ما کمتر می رسد. در گذشته تند و تیز و انقلابی بود و از «ماتوتسی تونگ» تبعیت می کرد ولی یک روز مژده داد که عیسای مسیح به دادش رسیده و خشونت و شدت عمل در او کشته شده است.

آن مسلمان دیروز، مائویس دیروز و مسیحی امروز پا را لچ کرده است که ما را هم کلیسایی بسازد و سلیمان سیب فروش در رابطه به او می گوید: چند دلاور است دزدی که به کف چراغ دارد.

می پرسمش منظور؟

جواب میدهد که این او قبله بدل کرده، به خودش مربوط است اما چرا می خواهد دین و آیین ما را بدزدد.

سلیمان چند روز در جلسات ما حاضر نشد و آوازه افتاد که سگ صاحبخانه ای هنگام سرقت سیب پایش را چک انداخته و کارش به زد و خورد با صاحبخانه و بالاخره پولیس منطقه افتاده است.

چندی بعد وقتی که دوباره حاضر جلسه شد علت غیبتش را پرسیدم بدون پرده پوشی توضیح کرد اوایل سیب از باغچه یک خرپول سویدی چند تا سیب می گرفتم که به دام افتادم.

گفتم صلح نبود که بخاطر چند دانه سیب خودت را به اصطلاح شاخک نشاندی و برایت دردسر خریدی

جواب داد: کارم عین عدالت بود. سیلمان محتاج چند دانه سیب است و آن دیگری ده درخت سیب دارد که بلااستفاده گذاشته تا مهاجرین تماشایش کنند و حسرت بخورند. به همه حال هرچه باشد از «یوهانس» بهترم چه او ایمان مردم را می دزد و من سیب شان را.

در یکی از جلسات ما، پیرمرد بوسینایی میدان داری می کرد و میگفت: دنیا به دور پول گرد می چرخد. اگر خون ما از نفت میبود غربی ها زودتر از این به داد ما میرسیدند و ده ها هزار کشته نمی دادیم و خطاب به من می گوید: آقای افغان! ایا متوجه هستی که خون شما هم از نفت نیست ورنه جنگ و دعوای شان این همه طول نمی کشید.

حس می کنم که واقعأ همدرد هستیم و سخنش سخت در دلم می نشیند و کارگر می افتد.

شگفت انگیز تر اینکه هنگام دایر بودن اجلاس، ما گرد یک میز نمی نشینیم بلکه بر دراز چوکی های باغی که مربعی را تشکیل میدهند قرار می گیریم. به این صورت پشت هم دیگر داریم و روی ما در چهار جهت مخالف است.

چند ماه پیش جلسات ما ایستاده برگزار می شد تا این که به مسوول مجتمع مسکونی ما شکوه بردیم و او هم دستور داد در «هال» چند فروشگاه بزرگ که محل تجمع ما آواره یا قضازدگان فلک بود چند تا چوکی را به همان شکل بگذارند تا از بام تا شام و بی نوبت و بی آجندای و بی رئیس بنشینیم و دعای سر دولت خطاپذیر و پناهنده پذیر را بکنیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

محمداکرم عثمان