اتاق آنها به چهار خانه شخصی تبدیل میشد و هـرکس یـک گوشـه را اشـغال میکرد. هر دختری یک طرف را میگرفت؛ و کنار پنجـره جـای او بـود، جـای رودابه.
هر وقت همانجا مینشست و میـز را پـیش رویـش مـی مانـد و کتـاب میخواند یا نوشته میکرد. هروقت کسی نبود و همه میرفتند.
تمام اتاق و خانه هایش مال او بود. میتوانست از جایش بلند شود و دور بزند. به راحتی تمـام خانه ها را بگردد. پشت بالشت ها، صندلی ها، زیر میزها و هرجـا کـه تـا حـالا ندیده بود و یا حتی برای چند روز نمیدید، میتوانست ببیند.
وسـایل شخصـی را هم میگشت. همیشه فکر میکرد حتماً آنها چیزی را از او پنهان میکنند. بـا خودش فکر میکرد بالأخره پیدایش میکنم.
روزها به همین منوال میگذشت و رودابه روز به روز فرسوده تر و کهنه فکرتـر میشد و فکرهای زیادی به سرش میزد. گاهی پشت هم اتـاقی هـایش آن قـدر فکر میکرد که خودش میترسید، از اینکه فکرهایش درست باشد و یک شـب در خواب او را غافلگیر کند و بیخ گلویش را بگیرد. میدانست اشتباه مـی کنـد ولی چیزی او را ناراحت میکرد.
روزی یکی از دوستان هم اتاقیاش که همیشـه در گوشه کنار بخاری اتاق مینشست و پوست سفیدی داشت و زود سرما می خورد، از رودابه خواهش کرد تا برای خرید مقداری وسایل زینتی و تزیینی او را کمک کند؛ ولی رودابه قبول نکرد. سعی کرد به چشم هـای هـم اتـاقی کنـار بخاری زیاد توجه نکند.
سرش را پایین انـداخت. دوسـتش بلنـد شـد. شـانه رودابه را نوازش کرد و گفت: «رودابه من چند مـاهی هسـت با شما هـم اتـاقی هستم؛ ولی تو هنوز با من غریبگی میکنی. همه تو خوابگاه باهم دوسـتیم و بایـد به هم کمک کنیم. راستی پاسپورتت درست شد؟»
رودابه جواب نداد و فقط به پاهای او نگاه میکرد. به ناخن های شسـت پـایش که بلندتر از بقیه ناخنهایش بودند. با خودش فکـر کرد معلـوم هسـت خیلـی زورگوست. خیلی پر روست. پاهایش مثل پاهای مردها میماند.
مطمئنم شسـت بلند نشانه بدی است. بعد به نـاخن هـای پـای خـودش را دیـد. نـاخن هـایش کوچک ولی سیاه و کثیف بودند.
وقتی هم اتاقیاش رفت، بلند شدسراغ وسایل او رفت تـا آنهـا را وارسـی کنـد.
روی میز او مقداری تخمه سفید با پسته ریخته شده بود. یک دانه پسته برداشت ولی در دهانش نگذاشته سریع درآورد. با خودش فکر کرد: «حتمـاً ایـن هـا را اینجا گذاشته تا من بخورم؟» زیر میز و کتاب ها و دفترهـایش را هـم جسـتجو کرد.
فقط چند قطعه عکس و برگهای امتحانی و فیش پرداختی پیدا کرد. همه را در جایش چپاند و دوباره پشت میز خودش نشست. هوا تقریبا تاریـک مـی شد که هم اتاقی هایش برمیگشتند و هرکس سمت جای خودش میرفت.
رودابه خود را به خواب زده بود. سرش را در میان پتـویش پنهـان کـرده بـود.
هم اتاقیهایش آرام صحبت میکردند تا مزاحم خواب او نباشند.
همه دور هم جمع شده بودند؛ چای و تنقلات میخوردند و صحبت میکردند.
یکـی از هـم اتـاقی هـا کـه تـوك زبـانی حـرف مـی زد و حـرف (ر) را خـوب نمیتوانست ادا کند، چایش را هورت کشید و گفت: «بهتر است فردا رودابه را هم با خودمان ببریم. حوصله اش سر میرود مدام تنها باشد. شما چـی مـی گیـد؟ شیما جان تو بزرگتری. حرف تو را بیشتر میفهمد هرچه باشد همشهری هسـتید.»
شیما سرش را از گوشی بلند کرد و گفت: «موافقم بهتره صبح باهـاش صـحبت کنم و راضیاش می کنم. شاید کوهنوردی دوست داشته باشد.»
هم اتاقی کنار بخاری گفت: «احتمالاً دوباره یک بهانه ایی میتراشه تا نیاد.» این را در حالی که تشکش را پهن میکرد گفت. با حرف او همه به همـدیگر نگـاهی انداختند و به سمت گوشه خود روانه شدند.
رودابه با خودش فکر کرد: «چـرا آنها مرا دوست ندارند. حتماً خبر دارند که وسایلشان را میگردم یا مرا دیده اند که با من اینقدر دشمن هستند. بهتر است فردا خودم را به مریضی بزنم تا دسـت از سرم بردارند و خودشان بروند. آن وقت من میدانم چطور سروقت وسایلشـان بروم.»
با این افکار خوابش نبرد. سردرد امانش را بریـده بـود و خـواب را بـر چشمانش حرام کرده بود. خیالهای متعدد و پیاپی گیجش میکرد و هر لحظه فکر نوتری به سراغش میآمد.
از پنجره به آسمان نگاه کـرد. بـه سـتاره درخشـانی کـه هـر شـب مـی دیـد و میدانست که آن ستاره از آنِ اوست. میدانست او تنها همدم و مونسش است.
یاد مادر و پدرش میافتاد. یاد بامیه های خوشمزه مادرش که حسابی شـیرین و شکری بودند و رودابه آنها را با ولع مـی خـورد. مـادرش دوسـت نداشـت او ناخن هایش را بلیسد.
دوست داشت الان پیش آنها می توانست بـرود و بـرای مادرش کتاب قصه های فارسی بخواند و وقتی تمام شود به مادرش نگاه کند تا مادرش بگوید: «راست بود؟ یعنی همچین آدمی وجـود دارد؟ یعنـی همچـین زنهایی هست؟»، «چه قدر این یکی زیبا بود! بقیهاش چی میشود؟»
رودابه بخندد و بگوید: «مادر این که داستان بود. بعدهم یکی تخیلاتش را نوشته تا ما بخـوانیم.» و مادرش خوشحال شود و با همدیگر بخندند.
مادرش وقتی که میخندیـد، صورتش چروك میشد و رودابه فکر میکـرد مـادرم در جـوانی چطـور زنـی بوده؟ آیا زیبا و اتو کشیده بوده؟ یا معمولی و شیطون؟ حتماً الان هم از دوری من حسابی خودش را پیر کرده ولی به روی خـودش نمـی آورد تـا پدرمتوجـه نشود و سر کوفت بزند: “خودت میخواستی دخترت دکتر شود و به وطـن بیایـه خدمت کنه. باید صبرهم داشته باشی.”
هماتاقیهایش دیگر به خواب رفته بودند.
رودابه فکر کرد اگر این ترم مرخصی نداشتم، استادهایم را میدیـدم مثـل هـم اتاقی هایم که هر روز دانشگاه میروند و کلاس دارند. حتماً همکلاسـی هـایم خیلی خوشحالاند که یک ترم جلو افتادند. پرده اشـک ستارههـای آسـمان را بلوریتر و پهنتر نشانش میداد. پلک هایش سنگین شده بود و چشمهایش را گرم میکرد.
فکر میکرد: «کوهنوردی در این هوای پاییزی میچسبد؟ جمعه هـا شلوغ نیست؟ اگر برم پس کی درس های عقب مانده ام را بخوانم؟ چرا فردا؟ چـرا یک روز دیگر نه؟» و با این افکار مبهم خوابش برد.