با اشاره دست متوجهش شدم. در فکرش نبودم هرگز. وقتی دیدم منظورش من هستم، وسوسه شده دنباش کردم. دو تا بودند که بازوبهبازوی هم لمبرهایشان را تکان داده پیشاپیشم راه میرفتند و برایم دلربایی میکردند. حرکات موزون و رقص لمبرهای گوشتیشان پاک عقلم را از سر پراند. ایمانم را ضعیف ساخته و وادارم کرد که دنبالشان کنم. خصوصاً از آن یکی جوانش که واقعاً فریبنده بود. منی که از ایمان قوی برخوردار نیستم و هر لحظه فریب شیطان را میخورم که هیچ، حتا همین حجتالاسلامهای مدافع دین که حمایت غیبی دارند، وقتی ببینند، نفسشان بند آمده، تنشان لرزیده، پاهایشان سست شده و اغوا میشوند. بخواهند یا نخواهند آرزوی یک لحظه بودن را در ذهنشان خیالپلو زده و چند شب را ناآرام خواب میشوند. نمیدانم خیالاتم در کجا سیر میزد که صورتش را به عقب برگردانده و لبان سرخش را به طرفم غنچه کرد. همین میشود که در میان جمعیت دنبالش راه افتاده و تا سر کوچه فرعی تعقیبش میکنم.
2
به طرفش اشاره کردم. فهمید و فوراً به دنبالم راه افتاد. این کار همهروزهام است که یکی را شکار کنم. خوشگل و خوشاندام هستم و این باعث میشود که خیلی ساده مشتریهای مورد نظرم را به دام بیندازم. مثل این یکی که حالا دنبالم راه افتاده و پا جای پایم گذاشته و دنبالم میآید. دلم به حالش میسوزد. بیچاره نمیداند که خودش را با پای خودش به دام میاندازد. از روزی که مجبور شدم دست به این کار بزنم، از همین طریق امرار معاش میکنم. وقتی به فکر آن روز میافتم که چطور فریب ظاهر قضیه را خوردم و در یک تصمیم خودخواسته گیر ماندم، نفرت سرا پایم را آتش میزند و از این زندگانی که دارم سیر میشوم. اما وقتی به وضعیت امروزیام میبینم و عاقلانه سنجش میکنم، زندگی امروزیام را ترجیح میدهم. برایم مهم نیست دیگران چه میگویند و چطور در موردم قضاوت میکنند. اصلاً مهم نیست. در گیرودار این افکارم که دست دوستم را روی شانهام حس میکنم. دوستم از من میخواهد که از هم جدا شویم. به پشت سر نگاه کرده میبینم که مصرانه از دنبالم میآید. بوسهای از روی اغواگری برایش میفرستم.
3
وقتی از دوستم جدا شدم، خود را در میان مردم پنهان کرده و در گوشهای ایستادم تا وی را زیر نظر بگیرم. آمد در میان جمعیت ایستاد و دور و اطرافش را نگاه کرد. مثل اینکه گممان کرده بود. قبل از اینکه منصرف شود، چشمش به دوستم افتاد و دنبال وی دوباره راه افتاد. دوستم پیشاپیش ما، وی به دنبالش و من به تعقیب هردو در یک روز ملالآور قدم برمیداشتیم و من حرکات هردو را زیر نظر داشتم. دور و اطرافش را خیلی دید میزد و بیقرار و دودل به نظر میرسید. وقتی به ظاهرش میدیدی، اینطور برداشت میکردی که مادرزادی اهل این نوع کارهاست، اما نگاهها و قدمبرداشتنهایش چیز دیگری را بیان میکرد. واهمه داشت و بیشتر متوجه اطرافش بود. دوستم از پیادهرو جدا شده و داخل کوچه شد. به تعقیب دوستم رفت و در اول کوچه ایستاد. باز دور و اطراف را نگاه کرد. داخل کوچه را دید زد. به راهی که رفته بود، نگاهی انداخت و همینطور نگاه دوباره به دوستم که در داخل کوچه بود، انداخت. مثل اینکه میخواست برگردد. با خود گفتم قبل از اینکه منصرف شود، باید کاری بکنم.
4
مرا از داخل دستکولش بیرون کرد. شکلی که شبیه هیچ حرفی نبود، به رویم کشید. قلقلکم آمد و خندهام گرفت. به طرفش چشمک زدم. توجهی نکرد و در جیبم چیزی پالید و در جای حساسم انگشتک زد. آنگاه مرا مقابل گوش چپش قرار داد. صدای باریک و نازکی از آن طرف شنیدم.
ــ هلو.
ــ هلو! کاری بکن دختر.
با ناخن کشید به صورتم. خندهام گرفت. میخواستم بخندم که فشار شدیدی زیر بغلم حس کردم. دردم گرفت و به خود پیچیدم. قبل از اینکه شکایت کنم، بیتوجه انداخت مرا داخل دستکولش. ناگهان دنیا پیش چشمانم تار گشت و از حال رفتم.
5
نمیدانم چرا سر کوچه کنار پایه برق ایستاده بود و به طرفم نگاهی توأم با شک داشت. اطرافش را میپایید و جرأت نمیتوانست قدمی به داخل کوچه بگذارد. حدس رفیقم درست از آب درآمد. از جمله اشخاصی است که دل و جگر اینگونه کارها را ندارد. میخواستم بیخیالش شده و راهم را گرفته بروم. در همین فکر بودم که تلفنم زنگ خورد.
ـ چه کردی؟ هنوز که همانجا ایستاده است.
ـ خایه این کارها را ندارد. بیخیالش شو.
ـ کاری کن که خایهاش را پیدا کند.
تلفن را قطع کرده و به طرفش نگاه میکنم. در دیدرسم قرار دارد. جوان، زیبا و خیلی هم خوشتیب است. زیاد به جوانی و زیباییاش کاری ندارم. چیزی که برایم مهم است، پولش است. همین لعنتی پول است که مرا به این راه کشانده است. اگر از همین زیاد میداشتم، چه نیاز بود که تن به حراج میدادم. واقعاً که برای خودم متأسفم و از خودم متنفر. بعد از هرمعاشقه چنان از خودم بدم میآید که تصمیم میگیرم خودم را بکشم و از این کار نفرتانگیز خلاص شوم. بارها این تصمیم را گرفتهام، اما تا حالا موفق نشدهام. وقتی خودم را میخواهم نابود کنم و در این کار خیلی هم مصمم میشوم، در همان لحظه که باید این کار را کنم، دستانم سست میشوند. باورم تغییر کرده و منصرف میشوم. مدتی پیش خودم شرمنده هستم و از گُهی که خوردهام و میخورم، جز نفرت و انزجار برایم چیزی نمیماند. چه کنم؟ باید با همین شرایط بسازم و بسوزم. همانطور که این تن مال خودم است، دردها و مشکلاتش هم سزاوار خودم است. به قول شاعر، درد هرکس به خودش مربوط است.
6
مردد شده بودم که برگردم یا دنبالش بروم. واقعاً در دوراهی قرار گرفته بودم. از این جنس دختران میترسم. ظاهرش به کودکی میماند که آزارش به مورچه هم نمیرسد، اما باطنش شیطانی است که دیو غولپیکری را حریف است، چه رسد به من خودنمای که بیشتر از آنچه هستم میتراشم و خودم را بزرگ جلوه میدهم، در حالی که هیچ کُسی نیستم. قصههایی درباره اینها شنیدهام که عقل جن به آن نمیرسد. پشه را در هوا شکار کرده و چیز میکنند. در سلولهای مغزم شناورم و از این سلول به آن سلول پرتاب میشوم. در این پرتابهای مکرر و پیاپی به سلولی میافتم که یاد خاطره را برایم زنده کرده و مثل یک تصویر از پیش چشمانم تیر میشود.
زنی با پشت خوابیده و مردی میان رانهای سفید او قرار گرفته است، طوری که مرد دستانش را حلقه کمر باریک زن کرده و زن گردن مرد را در بغل گرفته است. موهای سیاه پیچدرپیچ زن موجموج افتاده روی بالشت و چشمانش به سقف اتاق خیره شده که در آنها رضایت توصیفناپذیری دیده میشود. روی شانههای ستبر مرد قطرههای کوچک عرق جلایش میدهند و سرش میان پستانهای زن قرار گرفته است، انگار به خواب ابدی رفته باشد.
وقتی به دختر نگاه کردم، داخل کوچه ایستاده بود و به طرفم اشاره داشت. گوش مانتویش را که از وسط چاک بود، بلند کرد و بیاختیار قدمهایم داخل کوچه خزید. دیگر ترسی به دل نداشتم و بیاختیار داخل کوچه رانده شدم. رقص لمبرهایش بیشتر ترسم را از بین برد و پاک فراموش کردم که چه میکنم. دیگر چیزی غیر از دختر نمیدیدم و به چیزی جز سکس با وی فکر نمیکردم. همان تصورات چند لحظه قبل به یادم آمد و خودم را داخل اتاق در بستر خواب دختر تصور کردم.
کف دست چپم را پایه گردن و کلهام کرده و یک پهلو کنار دختر دراز کشیدهام. دست راستم روی نوک پستان چپش قرار دارد و آن را به آرامی تمام مالش میدهم. دختر کنارم به پشت آرام خوابیده و کوچکترین حرکتی نمیکند. خودش را کاملاً به من سپرده است. فقط لبخند ملیحی به لبانش نقش بسته است که مرا وادار به بوسیدن میکند. دستم از روی پستانش خزیده و لاله گوشش را به نوازش میگیرد و لبانم بوسیدن لبانش را از من طلب دارد. خم شده و زردآلوی قیسی شهرستانی قابشدهاش را دندان میگیرم. طعمی دیگر دارد که قبل از این هرگز نچشیده بودم. اشتهای سیریناپذیر در خوردن چنین میوهها برایم به وجود میآید. تمنای پستۀ رسیده را میکنم، ولی قبل از خوردن پسته کنری، دم دستم انار قندهاری است که بدم نمیآید مزهاش کنم. چکی میزنم و دندانهایم خونی میشوند. ترشیاش لرزش خفیفی در پاهایم میاندازد و تمام بدنم را عرق میزند. ضربان قلب هرلحظه تند و تندتر میشود و سستی دلپذیری در رگ و پیهایم احساس کرده و تمنای حمام آب گرم را میکنم.
7
در طول این هفته دهمین هزارافغانیگی بود که داخل من گذاشته شد. وقتی جوان رفت، صاحبم زیپ دهنم را باز کرده و هزاریها را از داخل من کشید بیرون. یکییکی حساب کرده و مقداری از آن را داد به رفیقش. متباقیاش را داخلم گذاشت. از روزی که صاحبم مرا خریده، هیچ وقت بدون هزاری نیستم. صاحبم کاربرد مرا خوب میداند و به همین خاطر هیچگاه مرا تهی از هزاریهای نو نمیگذارد. میدانم صاحبم پولدار نیست، اما دوستداشتنی است و مرا بیشتر از خودش دوست دارد. بیشترین توجه را به من دارد. در بهترین جای مرا قرار میدهد و بهطور خیلی خوب مراقبت میکند. وقتی به من دست میکشد، انگار نوازشم میدهد. هیچگاه با من بدرفتاری نکرده است، به جز یک مورد که عصبانی شده بود. نامرد پولش را نداد و رفت، اما روز بعدش خیلی ناز و نوازشم کرد. وقتی آن صددالری را داخلم گذاشت، حتا مرا بوسید و روی قلبش قرار داد.
8
قبل از اینکه دوستم برسد، خودم را از کوچه دیگر رساندم. اول از همه نگاهی به کوچه و همسایهها انداختم. وقتی مطمئن شدم، داخل آپارتمان شده و مستقیم به حمام رفتم. شاور را باز کرده و آب گرم و سرد را امتحان کردم. بعد رفتم به طرف تخت خواب. روتختی را تبدیل کرده و تخت را منظم کردم. بالشتها را کمی عطر زده و جایبهجای کردم. میخواستم به طرف آشپزخانه بروم که زنگ دروازه به صدا درآمد. به طرف زنگ دروازه رفته و به تصویر نگاه کردم. دکمه زنگ را فشار دادم و به آشپزخانه رفتم.
9
این هفته، این پنجمین نفر بود که رویم دراز کشید و بوی عرق تندش را تحمل کردم. هوای بیرون ظاهراً آفتابی بوده است. وقتی داخل آمد و رویم دراز کشید، کاملاً زیر عرق گم بود. هنوز یک دقیقه نگذشته بود که خانمی که قبلاً مرا منظم کرده بود، برایش آب یخ آورد. آب را سر کشید. قلوب، قلوب، قلوب…
بعد مکث کوتاهی کرد، دور و اطراف اتاق را نگاه پرسشگرانه کرده و آهسته پیاله آب را کنارم روی میز گذاشت. دستش را به آرامی به صورتم کشید و نوازشم کرد. به صدایی که از آشپزخانه میشنید، گوش داد. از رویم بلند شد، طوری که نگاهش به من بود. به طرف کلکین رفت. مکثی کرده و قسمتی از پرده که نمیگذاشت نور داخل بیاید را یک طرف کرد. نگاهی به بیرون انداخت. نور کمی به داخل تابید. دختر به طرفش با چهره درهمکشیده خیز زد و مانع کنارزدن بیشتر پرده شد.
ـ مگر تنت میخاره؟
حرفی نزد. از پیش کلکین برگشت و رویم نشست. سنگینی هردو کمرم را کمی خم کرد. کمی احساس درد کردم، اما پروای این دردها را ندارم. با چالاکی تمام دختر را خواباند و خودش را میان رانهایش قرار داد. خم شد و دهانش را کنار گوش دختر قرار داد.
ـ وقتی اینهمه میترسی، چرا این کارا میکنی؟
ـ کارت را بکن.
تکان شدیدی خوردم، دومی، سومی و… نفسهای پیاپی و بوی تند عرق و نالههایی که جز من کسی نمیشنید. چنگها و خراشهای زیادی را بر تن و پیکرم تحمل کردم. از شدت تکانها آرامآرام کاسته شد، تا اینکه کاملاً آرامش حاکم شد. آنگاه از هم جدا شده و دختر بلند شده رفت. پسر همانطور بیحال افتاده بود و ضربان شدید قبلش را حس میکردم. نفسنفس میزد و به دختر که لباسهایش را میپوشید، زل زده بود.
ـ چرا اینطور نگاهم میکنی؟ زود شو برو دیگه.
سنگینیاش را از رویم برطرف کرده و در مقابل دختر ایستاد.
ـ چرا این کار را میکنی؟
ـ به شما مربوط نیست.
حرفی نزد، اما دختر را محکم در آغوش کشید و بوسید، طوری که جیغش برآمد.