داستان کوتاه «پنجاه نفر»

پنجاه نفر… گفتنش آسان است گفتنش… پنجاه خانه بدون مرد شدن می­ دانی یعنی چی؟ خودتو فردا اگر کشته شوی کسی هست بالای سر زن و بچه ­هایت باشد؟ تو یک لقمه نان پیدا می­کنی و سر سفره­ات می­ بری. تو نباشی دختر و بچه ­های خردت چه کنند؟ بچه خودت می­ تواند دهقانی کند؟ می­ تواند مزدوری کند؟ برود شهر باربری کند؟ اصلا کو دهقانی؟ کو مزدوری؟ از وقتی آمده­اند همه ­جا را تخم ملخ زده. طاعون آمده. بلا آمده. اصلا تو نه. خود من. فردا خیال کردی مرا زنده می­ گذارند؟ آتش که به جنگل گرفت، تر و خشک را می­ سوزاند. دامن این خانه را هم می­ سوزاند. دامن من را… دامن قاسم را. من که فقط همین یک بچه را دارم. دخترها که رفتند پشت زندگی­شان. یک همین قاسم مانده است برایم. حاضرم خودم کشته شوم ولی قاسم من نه… کاری که هر پدری باید بکند. این دنیا را چه کنم که بچه­ام را جلوی چشمان خودم بکشند؟ این دنیا را چه کنم وقتی همه­ی اهل قریه­ام را کشته باشند؟خانه­ های بی­مرد، زنان بی­شوهر، بچه­ های بی­ پدر، نتوانم از خانه خارج شوم از شرم و خجالت. بچه بزرگ کرده­ام که خوشی­اش را ببینم. کالای دامادی­اش را ببینم نه که با دست خودم کفنش کنم. در گور بخوابانمش

در گور بخوابانی جوانت را… چگونه زبانت می­ چرخد از گور خوابیدن بچه­ات بگویی حاجی؟ حقیقت است. مرگ در این قریه و در این اوضاع هیچ تعارف ندارد. آن هم وقتی که متصدی­اش طالب باشد. وقتی همه جوانان را بکشند، جوان من را زنده می­ گذارند. مگر در قریه­ های دیگر زنده گذاشته­اند. تبر را به قصد ریشه به دست گرفته­اند

ـ:« تا صبح هر خانه عزاخانه شده است. دارند وصیت می کنند. یا پدر به بچه یا بچه به پدر. گفتم تا دیر نشده جوانان و زنان را فراری دهید انگار که کلاه جن را سوزانده باشند، سر هر راه و بی راه نفرهای طالب سبز شد. اجازه بیرون شدن را تا معلوم شدن تکلیف نفرشان نمی دهند… من غصه ی بچه های خرد خود را می خورم تو غصه ی اینکه تو کشته می شوی یا قاسم و بقیه که چند بچه جوان دارند غصه این را که فردا قرار است کدامشان کشته شوند. چندین نفر مرا گفتند بیا وصیت بنویس. دلم نشد. دلم نشد یعنی دلم نرفت. دستم نرفت. لعن و نفرین کردند برای چی ملا شده ای؟ ملا شده ای برای چنین روزی. یک وصیتی، یک دعا و توبه ای
ـ:« قصدشان چیز دیگری است. قصاص کردن همه اش بهانه است. ما یک نفر را ببریم شاید قبول کنند یا نکنند. اگر قبول کنند فعلا صبر می کنند. اگرنه به گپ خودشان عمل می کنند. شروع می کنند به کشتن. کوچه به کوچه. خانه به خانه. پدر را جلوی بچه و بچه را جلوی پدر. خوب که سیرخون شدند، آن وقت از آنجای خود فتوا می دهند که زن بیوه نباید بی شوهر بماند. زن شوهر مرده را غنیمت جنگی گفته بین خودشان تقسیم می کنند

هرکسی هم حرفی بزند به جرم مخالفت با شرعیات شان اعدام می شود. روزهای اول که برگشته بودند مگر خودت ندیدی؟ نشنیدی؟ نخواندی؟ نامه داده بودند به قوماندان¬های خودشان که هر منطقه باید لیست نوشته کند از دخترهای جوان و زنان بیوه.چرا؟ چون مجاهدین از خانه های خود دور بوده اند و هزار کوفت دیگر. دخترکان را پیش چشم پدر و مادرشان بردند یا نه به زور قنداق و تفنگ؟ دخترها از ترس میان لانه موش، لانه درست می کردند و پنهان می شدند. مثل سگ بو می کشیدند و پیدا می کردند. چقدر بردند دخترها را؟!چقدر بردند؟ حالا هم که فتوا داده¬اند کنیزی و غلامی در شریعت شان مشکلی ندارد. بچه ها و دخترها را کنیز و غلام گفته معلوم نیست که به کجای دنیا ببرند. کدام جای کویته؟ کدام جای پاکستان؟

آشوب پس از آشوب. لرزه پشت لرزه. آخر هم این دل است، نه سنگ. یک جایی می ترکد. زهره کفگ می شوی حاجی… تو را چه شده حاجی؟ دوباره چه یادت آمده؟ یاد آن روز افتادی که پیش شان بودی و کاغذ را در دست شان دیدی. خیال می کردند تو پشتون و اردو بلد نیستی اما خوب بلد هستی حاجی. از زبان مادری شان بهتر. یک عمر با آن ها در رفتار و گفتار بودی. وقتی نامه را خواندی، دلت از آسمان به زمین خشک محکم خورد. با بیل و کلنگ دلت و مغزت را شخم می زدند و از لایه لایه مغزت تمام حوادث مثل کرم بیرون می آمد.کس دیگری اگر جای تو بود، آنقدر که تو وجودت آتش گرفته بود، بی تابی نمی کرد. بی تابی نمی کرد چون دختر جوان در خانه نداشت اما تو آرام نشدی و آرام نماندی و کاغذ را پس دادی و برگشتی و گفتی نمی فهمی چه نوشته. در کوچه و از پشت هر در و کلکین هر دختر بچه ای به من سلام می داد، می خواستم داد بزنم بر سرش که برود خانه. می خواستم داد بزنم که فرار کن. دخترها را فراری دهید اما صدایم در نمی آمد. پاهایم راه خانه را گم کرده بود. سخت است زیر باران بروی و خیس نشوی. چشمانم تا دیدن قاسم دم در فقط توانست صبرکند. قاسم هم فهمید بلایی پشت بلای دیگر در راه است. قبل از اینکه مردم را باخبر کنم خودشان بلندگو به دست می چرخیدند و با خوشی نامه را می خواندند. خنده را می شد میان آن همه پشم دید. زنان دعا می کردند که کاش تنورشان خاموش می¬ماند و دختر نمی زاییدند. مگر در قریه های دیگر نمی بردند؟! به زور می بردند و پدر را ساکت نگه می داشتند به زور تفنگ. حالا هم که به خاطر تکلیف مجاهدشان دست نگه داشته اند. تکلیفش که معلوم بشود… خدایا
ملا همانطور که به پشتی تکیه داده است سرش را به دیوار می چسپاند و دستی به ریش هایش می کشد. :« ریشه گندیده درختشان از جای دیگری آب می خورد. سپرد به خدا امید به خدا هیچ کدام از این اتفاق ها نخواهد افتاد. باید امیدمان و توکل مان به خدا باشد

حاجی انگشتان دست راستش را مشت کرده و به کف دست چپ می کوبد:« جنگ پشت جنگ. خون پشت خون. یک روز عبدالرحمان… یک روز حفیظ الله… یک روز شوروی… یک روز طالب… یک روز آمریکا. تو فقط بگو گناه ما چیه ملا؟ عبدالرحمان شیعه و هزاره را نصف کرد، خدا نمی دید؟ چندهزار نفر را طالب در مزار و اطرافش کشت خدا خواب بود؟ آن همه کودک در مکتب سیدالشهدا کشته شدند. این همه کشتاری که بر سر مردم ما شد خدا چرا کاری نکرد؟ چرا کاری نمی کند؟
ملا از جایش بلند می شود. اول سایه اش بعد خودش. هر دو به سمت حاجی که پشت به طاقچه تکیه داده است، می روند. ریش های سفید و سیاه حالا در نور الکین رنگ می گیرند. از جایت بلند شده ای برای چه ملا؟ چه کارش داری؟ امروز اعصاب همه تان خراب است. دوست داشته از خدای خودش گلایه کند. دلش پر است
ـ:« بس کن حاجی. داری کفر می گویی. تو بزرگتر این مردم هستی. مردم منتظرند تو یک راه پیش پایشان بگذاری. نکن این کارها را . نگو این حرف ها را. من هم اندازه ی تو بی تابم. می بینی ساکت نشسته ام و گپ نمی زنم از بی خیالی من نیست. تو یک قاسم داری و غصه جانش را می خوری. من دوتا دختر جوان دارم در خانه. می فهمی؟ دوتا دختر جوان! گپ در حرص خوردن باشد صحرای برهوت قیامت است دل من داغ جوان سخت است اما داغ ناموس نمی شود که دخترت گیر یک عده آدم شپش زده، بی دین و بی مروت پشت کوهی بیافتد. آدم هایی که کارشان را به زور تفنگ و چیزشان پیش می برند. پس آرام باش

ملا دست به پشت کمر گره می کند و به سمت کلکین روی دیوار مقابل خودش می رود. پرده ی سفید را کنار می زند و چشم به تاریکی بیرون می دوزد. سکوت در اتاق جای خود را می اندازد و شعله در فکر فرو رفته است. ملا آب گلویش را قورت می دهد و لبش را زیر دندان های بالایی می جود :« دخترهای قریه تصمیم گرفته اند اگر خدای ناکرده بالای سر ما اتفاقی بیافتد یک جا جمع شوند و مثل دخترهای ارزگان نگذارند یک پر شالشان تا وقتی زنده هستند به دست این نجس ها بخورد. اگر در خودخوری و گلایه کردن باشد من از تو محق ترم. چشم امید این مردم اول به خدا و بعد به من و توست که کاری کنیم

ـ:« امید مردم به ما است که چه کنیم؟ داغی گلوله شان را روی سینه ات حس نمی کنی؟… من احساس می کنم. چه قاسم را بزنند… چه من را. او را بکشند من را کشه اند

ـ:« چه کاری می­ توانستیم بکنیم که نکردیم؟ خواستیم که زنان و جوانان را فراری بدهیم که راه­ها را بستند. خواستیم دیه بدهیم هر چقدر که شد که قبول نکردند. یعنی یک جنازه­ی آن­ها بیشتر از دو گاو می­ارزید؟ به خدا که به اندازه­ی یک پشکل هم نمی­ارزید. بجنگیم؟ با چی بجنگیم؟ اول آمدن آمریکا، رهبران ما خود را گم کردند. نه عقلی… نه تدبیری…نه درایتی… از روی دین و دیانت و سادگی هرچی سلاح بود تحویل دادیم که چی؟ مردم ما آماده­ی صلح اند. از جنگ خسته شده­اند. فقط خود را شیرین کردند که یک وقت منصب­ شان و جایشان به لرزه نیوفتد. این شد عاقبت ما که برای دفاع از خودمان دست مان خالی باشد ولی دست تا خشتک دشمن­ مان از سلاح پر. خیلی عاجز که ماندند خود را منفجر می­ کنند. هر چیزی که از آمریکایی­ ها مانده جهاز ننه­ی خود گفته گرفتند. ما چه کاری می ­توانیم بکنیم؟ این­ها راحت فردا همه­ی ما را می ­کشند. آن وقت با خیال راحت دو گاو که چیزی نیست همه قریه

را می­ گیرند. همه­ی خانه­ ها را… همه­ ی زمین­ ها را… دانه دانه همه­ ی وسایل خانه ­ها را. خدا خودش کمک ­مان می­ کند. باید کمک­مان کند­

به حرف های حاجی فکر می کنی… یک روز عبدالرحمان…یک روز حفیظ الله… شوروی… بد بیراه نمی گوید. جنگ پشت جنگ… درد پشت درد… همه ی این ها را ولی از ذهنت پاک می کنی. سعی می کنی آرام باشی و به خدا توکل کنی اما باز چرا بدنت می لرزد ملا؟ با این سخنرانی که کردی مانند رهبران که خوب بلدند مردم را آرام کنند یا سر خروش بیاورند، حاجی را آرام کردی… ببین دیگر حرفی نمی زند. نگاهت هم نمی کند. چه فایده که آتش از درونم زبانه می کشد. سر تا پایم می سوزد. وای از نازگل من… وای زیبا گلم. خدایا ما را از دست این قوم یاجوج و ماجوج خلاصی بده

شعله الکین خود را به تقدیر سپرده. تا وقتی که جان دارد می سوزد و می سوزد. بیرون از این اتاق، گویا دنیا دیگری در حال حیات است. سکوت است و سکوت و گهگاهی صدای سگی که با هم نوعانش در گپ و گفت است. از اتفاقی که افتاده از اتفاقی که می خواهد بیافتد یا در طلب چیزی جدالی برپا کرده اند و یا با دیدن غریبه ای صاحبش را خبردار می کند. سایه حاجی دست در جیب می کند و قوطی نسوار را درمی آورد. شیشه های رنگی قوطی زیر این نور جلایی پیدا کرده. نسوار را با پهلوی در قوطی روی کف دست خالی می کنی. بویش پیچیده در اتاق و دماغت. آن رنگ همیشگی را در آن نمی بینی. لب هایت را آماده می کنی برای جاساز کردنش. چرا دستت را برمی گردانی؟ چرا نمی کشی تا این رنج ها را کمتر بکشی؟ این زهر را کنار این زجر نمی کشم. کشیدن هم از خود دل خوش می خواهد

ملا هم دل می کند از تاریکی دیدن و دوباره سر جایش می نشیند و تسبیح را درمی آورد و لب می جنباند. حاجی نسوار دست نخورده اش را به قوطی نسوار سرازیر می کند و کف دستش را با روی فرش پاک. قوطی را در دستانش می چرخاند. وسط قوطی آیینه گرد کوچکی است که گهگاه ریشش را داخلش مرتب می کند
عجب شبی شده است امشب. حتی گربه ها هم از خانه دل بیرون آمدن ندارند، اگر خانه ای داشته باشند. یا اینکه آن ها راه گریز را بلد بوده اند و گاه گریخته اند. خوبی بی خانه بودن همین است که هروقت خواستی می روی، چیزی نداری که به آن دل ببندی. نه خانه و زمینی و نه چمدان پر از دلاری
ملا نفس عمیقی بیرون می دهد و لب از جنباندن برمی دارد و چشم هایش را می بندد. در هر فکری که هستی فقط دوست داری امشب صبح نشود ملا
.کاش می شد زمان را نگه داشت

آن وقت چه می کردی؟
.آن وقت، وقت داشتیم کاری بکنیم
چه کار می کردی آن وقت؟
.نمی دانم
پس چه فرقی می کرد بین حالا و آن وقت؟ وقتی نمی دانید چه کاری می خواهید و می خواستید بکنید؟

این حرف تو نبود حاجی. حرف کربلایی حسین بود. وقتی آمده بودید و گفته بودید قوماندان­ شان راضی نشده در قبال خون مجاهدشان معامله­ ای بکند. همان موقع که همه بر سر خود می ­زدند و صدای زنان داخل اتاق­ ها داشت گوش خدا را کر می­ کرد. تو نشسته بودی روی آخرین پله نرسیده به در اتاق. هنوز نماز چاشت نشده بود. آن وقت کربلایی حسین با چشمان خشک داشت گریه می­کرد که این را گفت: از هر خانه یک نفر را بگیرند و ببرند و بکشند چند بچه را یتیم و بی پدر می کند؟ چند خانه و زن بی سرپرست وشوهر؟

و انگار داشت روضه ی قتلگاه می خواند که زنان جیغ هایشان چند برابر شد. شانه های مردان داخل حویلی موج دریایی بود که به تلاطم افتاده بود. چشمت ندید چون سر در میان زانوهایت گذاشته بودی و نمی خواستی گریه ات را کسی ببیند اما گوش هایت می شنید که چند صدا یقه ی خدا را گرفته بودند و از این ظلم ها به خدا گلایه می بردند. از جوانانی که زیر خاک شده و مردانی که سر به دار رفته اند. این مردم همه رقم مردن را به چشم دیده اند. حتی با گلوله آر پی جی اعدام شدن و از دروازه ی فوتبال حلق آویز شدن

«…ما اگر ده گاو هم می گفتیم، شاید قبول نمی کردند. فردا که مردها را کشتند به نام دین و شریعت خودشان اموالمان را غنیمت می گیرند و زنان و دختران و کودکان را
.ملا حرفش را نیمه کاره می گذارد. دستی به ریش هایش می کشد و در دست دیگر دانه های تسبیح را یک به یک می اندازد و سر به دیوار می چسپاند

تازه رحل قرآن را گذاشته بودم پیش خودم که با بچه ها قرآن بخوانیم که قاسم بدون سلام و بسم الله آمد داخل اتاق. گفت:« حاجی می گوید مثل باد خودت را برسان.» نفس در سینه ام حبس شد. یک لحظه بدنم آتش گرفت و باز سرد شد. سردم شده بود و می لرزیدم گرمم شده بود و داشتم آتش می گرفتم. قاسم و بچه ها، رحل قرآن و فرش اتاق دور سرم می چرخید. حاجی نشسته بود

جلویم و با صدای بلند می گفت:« ملا حواست هست؟… حالا چه کار کنیم؟ برویم یا نه؟»
«گفتم:« کجا؟
«.گفت:« سر قبر آته و آبه از من
«.گفتم:« برویم. ثواب دارد زیارت اهل قبور. حاجی فهمید در حال خود نیستم. آب را به حلق و صورتم خوراند تا فهمیدم گپ چی است

رسیدیم پیش قوماندان شان. بد بد نگاهم می کرد. به چشمانش سرمه کشیده بود. چشمانش به سرخی می زد. معلوم نیست چه خاک و مرضی کشیده بود. سلام مان را هم علیک نگفت. خودش را بدقار گرفته بود. نفراتش هم همینطور. دست به ماشه ایستاده بودند. یک نفرشان دراز خوابیده بود و یک کمپل روی خود کشیده بود. یک بوی بدی همه جا را گرفته بود. چشمانم را دور و بر خودمان می چرخاندم تاعلتش را بیابم. بوی رنگ آب ندیده شان نبود. بوی لاشه می آمد تا چیز دیگر. قوماندان با انگشت نفر خواب کردگی را نشانمان داد و گفت:« می شناسیدش؟

از کجا باید می شناختیم؟ قیافه اش هم زیاد معلوم نبود. از سر خودخلاص کردم و گفتم:« نمی شناسم.» حاجی و یعقوب هم گفتند که نمی شناسند

قوماندان شان مثل تیر خورده ها داد زد اگر نمی شناختید چرا کشتیدش؟ همان لحظه دیگر بوی لاشه برای من قطع شد. بوی جدید می آمد. بوی یک شور و فتنه ی جدید. یک بهانه ی جدید برای کشتن. قوماندان شان می گفت از حسنات مجاهد کشته شده شان. می گفت این که از مجاهدهای خوب بوده و پدر چندتا بچه و همسر چند عیال و شهید بودنش را در ذهن ما با فریادهایش فرو می کرد. شهید شدن هم ریشخندی شده است

چنان داشت از خون ناحق ریخته شده مجاهدش میگفت که انگار تمام خونهایی که تا به حال ریخته اند، همه به حق بوده است. داد میزد که اگر قاتل معرفی نشود از هر خانه یک مرد را برای قصاص خواهند کشت. قصاص… دین را کردهاند وسیله ی مسخره بازی و قدرت. یک نفرشان در مقابل چند ده نفر. انگار مجاهدشان تخم طلا میگذاشته. حاضر نیستند جنازهاش را دفن کنند. این چه دینی است؟ یعقوب دل را به دریا زد و گفت اگر دلتان در قصاص کردن است مرا بکشید به قصاص مجاهدتان. قوماندانشان نیم نگاهی کرد و رفت و خندید

خداداد لبخندی به لب میبندد و سمت حاجی و ملا نگاهی میاندازد

«نکند شما سه نفر می خواهید قرعه بیاندازید و یک نفر را انتخاب کنید. درست است؟ قرعه اگر به نام یعقوب در بیاید مسخرهتان میکنند. حتی قوماندان هم مسخرهتان میکند مثل امروز. دستانش کلاً لرزه دارد. دیوار را نشانه بگیرد خال آسمان را خواهد زد. فقط میماند شما دو نفر

می دانید که من دو دختر جوان دارم و یک بچه خرد. دیگر نان آوری ندارم. یک پسر بزرگتر اگر داشتم باز یک چیزی. دخترهایم آواره و هر دم شهید میشوند

«فقط می ماند حاجی. ماشاالله یک جوان دارد که خرج دو خانواده را می دهد. چه طور حاجی؟»

بیا حالا و تو جواب بگو حاجی. ملا که دلیل آورد و معاف کرد خودش را. تنها ماندی در این میان. ملا خودت را خلاص کردی و مرا در غم رها کردی. چی بگویم به این جوان؟ دخترها که رفتند پشت زندگیشان. یک قاسم است که از پس زندگی و خرج برمیآید. زبانم نمیچرخد… چه بگویم؟ ملا نگاهی میکند به حاجی. سرش را تکان میدهد

« درست است. قاسم رشید است و کارگر. خود حاجی راضی به گفتنش نباشد شاید. اما خرج چند خانواده یتیم و ضعیف را میدهد. اتفاقی برایش بیافتد آن خانوادهها دوباره بیسرپرست و یتیم شدهاند. خودش را هم اگر معرفی کند مطمئناً میفهمند برای حفظ جان مردم این کار را کرده است. آنها نفر اصلی را میخواهند تا همدستانش را بشناسند و صد حرف دیگر

خودت هم میدانی که قوماندان فقط یک نفر را میخواهد تا قصاصش کند. حرفی از همدستان و چیز دیگری نگفت… ولی حاجی واقعاً خرج چند خانواده بیسرپرست را میدهد. حاجی بزرگ این قریه است. فردا روز حاجی فدایی و قربانی شود، نمیگویند که ریشسفید و کلانتر خودشان را فدا کردهاند تا خودشان زنده بمانند. باز حاجی گپ و خوی اینها را میفهمد. در سر و سور و کار اینها میفهمد

خب حالا چه کار میخواهید بکنید؟

حاجی ریشش را میخاراند و نگاهی زیرچشمی به هر سه نفرشان میکند

« ما به خاطر همین اینجا جمع شدیم. ما که تا فعلاً عقلمان به جایی نرسیده… اصلاً تو به ما مشورت بده… تو بگو چه کنیم؟»

تعجب نیشخندی میشود بر گوشهی لب خداداد که با چشمان بازتر حاجی را نگاه میکند

« من؟! من کی هستم که حرفی بگویم و مشورتی بدهم؟»

حاجی درست مثل چند لحظه قبل نیمخیز میشود و باز صورتش کمی رو به تاریکی میرود و خندهای مصنوعی به لب میگیرد

« تو جوان هستی. فکرت بهتر از ما پیرمردها کار میکند. میخواهیم نظر تو را بدانیم. درست است یعقوب؟»

درست است یعقوب… درست است یعقوب… درست
این جمله مثل موج انفجارها در کنارت، ذهنت را پر میکند. به چه فکر میکنی یعقوب؟ غرق در کدام دریا هستی؟

به قوماندانشان گفتم بیایید مرا قصاص کنید. به من خندید و رفت بیمادر. جوانیهایم بود جواب بیمادر را خوب می دادم. حیف که جان نمانده… دریغ… دریغ. جوانیهایم بود، ریشهایش را به پالان خر میبستم. کوچه به کوچه، صحرا به صحرا میبردمش. میکشاندمش. یک نفر را میخواهید برای تلافی لاشهی مردارتان، چرا دریای خون میخواهید راه بیاندازید؟ مجاهد ما فلان بوده و چنان. شده بز مرده و شاخ زری. بر پدر و مادر همان کسی را لعنت که شما را در این ملک راه داد. اخ اگر جوانیام بود در مذهب قوماندانشان میفهمیدم

« درست است یعقوب؟… چرا گپ نمیزنی؟… یعقوب»

یعقوب با تو صحبت میکند حاجی. جوابش را بده. خیال میکنند شاید سکته کردهای. یعقوب نفس عمیقی میکشد و رو سمت حاجی میکند که به همراه ملا و خداداد، چشم به دهانش دوختهاند تا حرفی بزند

« چی بگویم؟ خودتان بهتر میدانید»

«یعقوب چرا گپ نمیزنی؟… همیشه نظرات خوب میدادی. چرا انقدر ساکت هستی؟» این را خداداد میگوید

« دوستان هستند. من سرم کمی درد میکند»

« برای چی؟ کوچه به کوچه دنبالم میگشتی، سرت درد نمیکرد. الان سردرد شدی؟»

ملا تسبیحش را در دستش جا به جا میکند

« ما هم سردرد هستیم. کل روز را در مورد این مسئله بحث کردیم. مغز سرمان آب شده»

« میخواهی بروم از خودشان یک ذره تریاک اصل بگیرم؟ زود خوب میشوی»

« از خودشان چه خیری دیدیم که از تریاکشان ببینیم؟ از فردا همه جوانان را به جرم تریاک کشیدن اعدام میکنند»

حاجی سرفهای به گلو میاندازد و ابروها را درهم میکند شاید از این خاطر که رشتهی کلام و گپ خطا خورده از دستشان و اشارهای به ملا میکند که بساط تریاک کشیدنتان را جمع کنید و حالا گپ از این بزنید که چه کنیم. حاجی خود سر رشته گپ را در دست میگیرد

« بحث را زیاد نکنید. خب جوان تو بگو ما چه کنیم؟ پیشنهادی بده»

« چه چاره داریم؟ مابین گلهی شغالها و گرگها گیر کردهایم. یا باید منتظر بمانیم تا به چنگ و دندانشان کشته شویم یا باید به گلهشان حمله کنیم. یا بکشیم یا کشته شوی»

« حرف تو درست. ما واقعاً بین گلهش شغالها و گرگها گیر کردیم. ولی اگر حمله کنیم، با چی حمله کنیم؟ با کدام سلاح؟ با کدام نیرو؟ هرچی از آمریکاییها مانده بود، چپاول کردند. هرچی از اردوی ملی

مانده بود، چپاول کردند. پاکستان پشت به پشت نیرو ومهمات میفرستد. ما چی داریم؟ یک عده آدم که جنگ را دیدن ولی نجنگیدن»
« پس باید منتظر بمانیم ما را تکه و پاره کنند»

ملا ادامه بحث حاجی را میگیرد و نیمخیز میشود

« این درست نیست. این هم راهش نیست ولی چه کنیم؟ وقتی تفنگ نداریم، نیرو نداریم، نمیتوانیم بجنگیم، چه کنیم؟ نه میتوانیم بجنگیم و نه میخواهیم کشته شویم»

« حتماً میخواهید یک نفر را قربانی کنید. آن یک نفر هم از شما معتبرها نیست. از مردم فقیر و مسکین و هردم شهید است»

حاجی ابرو روی ابرو گره میزند و دندان روی دندان میفشارد

خوب شد. راضی شدی. تو را هم متهم کرد به معتبر بودن

اگر معتبر بودم، این جا چه کار میکردم؟ معتبر ندیدی جوان که زندگیشان در کل حسابهای دنیا چرخ میزند. هرجای دنیا که بروند، غمشان نیست. اگر معتبر بودم، در یک گوشهی دنیا پای روی پای میانداختم و چهارمغز و بادام میخوردم

« این چه حرفیه؟ معتبر بودن و نبودن یعنی چی؟»

« همیشه همینطور بوده. حالا که طالب کشور را اشغال کرده، رهبرهای ما در هتلهای امارات و ترکیه و صد گور دیگر قایم شدند. در همین سالها کدام نفرشان، کدام اولادشان یک زخم برداشت؟ هیچ کدام

تا کشته شده مردم عادی کشته شد. سرباز بیچاره کشته شد. نمازخوان کشته شد. طفل مکتب کشته شد. از ما کشته شد اما از آنها نه
« ما را چی کار به رهبرها و اولادهایشان؟ ما غم خود را باید بخوریم»

این را ملا میگوید… دستش را سمت خداداد دراز کرده و تسبیح از بین انگشتان دست آویزان مانده

« چرا کاری نیست…بیست سال طالب در قدرت نبود. ریشهکن نشده بود اما میشد کاری کرد. بیست سال وقت داشتیم رهبرهای ما یک دست شوند. یک نیروی نظامی قوی تشکیل دهند. وقتی ازبکها دوستم را دارند، وقتی تاجیکها احمد مسعود را دارند، چرا هزاره نداشته باشد؟ چرا ما نداریم؟ رهبرهای ما فقط در انتخابات مردم را به حساب میآورند. این همه سال طالب هزارهکشی کرد یک نفر در ارگ صدایش بالا نرفت

« ما همه این حرفها را قبول داریم ولی الان گپ سر چیز دیگری است»

« پس چیه؟ درد ما همین است»

ملا فنر میشود و از جایش برمیخیزد و به سمت خداداد میرود. از جایت برمی خیزی. آتش بدنت را گر گرفته است. احساس میکنی چشمانت می خواهند خارج شوند از کاسه سرت. دندانها، طاقت فشار آوردن به همدیگر را ندارند و استخوان فکت حالاست که از جا در بیاید. همه جای بدنت زمستان شده و داری میلرزی. جهنم شده و داری می سوزی. بالای سر خداداد میایستی. نگاهت میکند. آتش گرفتهای. آتش گرفتهام. دارم میسوزم

چرا نمیفهمی؟ به آسمان نگاه کن. چیزی تا صبح نمانده. فردا همین که از خواب نجسشان بلند شدند، اولین کاری که میکنند از هر خانه یک مرد را میبرند. معلوم نیست پدر را ببرند یا پسر را. قریهات را بدون مرد میکنند. النگو از دست و گوشواره از گوش دخترکان میبرند. زنان و دختران را به نکاح میگیرند. دوتا دختر جوان دارم. فردا از خانه ی ما اگر کشته شوم، زنم بیوه میشود و دخترهایم یتیم. اگر به معرفی کردن باشد، باز زنم بیوه میشود و دخترهایم یتیم. و خدا میداند چه اتفاقی بیافتد… تخمهای شیطان از هر طرف راه ما را بسته اند. نشد که زنان و دختران را فراری بدهیم. وسط گلهی شغالها گیر کردهایم اما تنها نه… با زنان و اولادهایمان… گور بابای رهبرها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

خداداد حیدری