داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «پشک هایی که آدم میشوند»

شام بود. شام‌ها همیشه اندوهی را در دل من بیدار میکنند. مخصوصا اگر بیرون از خانه باشم و ببینم که آفتاب آرام آرام با یک نوع درد و دریغ جایش را به تاریکی و شهر آرام و سر به زیر با همان درد و دریغ در تاریکی و سیاهی غرق میشود.

آن روز نزدیک شام با دخترانم بیرون بودیم که یک بار آواز زیری بلند شد:

ـ پشک پشک برآمده با چوچه هایش!

رویم را گشتاندم. آواز یعقوب بود، یعقوب شوخترین بچه کوچه ما بود. مادران وقتی او را می دیدند با احتیاط دست کودکان شان را محکمتر می گرفتند و آهسته در گوش شان میخواندند که مبادا با یعقوب همبازی شوند.

یعقوب پسرک هفت هشت ساله یی بود که پدرش، مادرش را رها کرده بود و رفته بود و مادرش هم در حادثه یی مرده بود و او نزد پیرمرد و پیرزنی که پدرکلان و مادر کلانش بودند، به سر میبرد.

یعقوب با خشونت خاصی با کودکان برخورد میکرد. حتی اگر پشکی یا سگی هم در کوچه میدید با سنگ و چوب به جانش می آفتاد.

وقتی فریاد یعقوب بلند شد، دخترانم دامنم را کشیدند و سوی که یعقوب اشاره کرده بود، راه افتادیم. پشک فولادی رنگ و بزرگ که گاهی در نزدیکی خانه ما میدیدمش و بعد مدتی بود که ندیده بودیمش، پیدایش شده بود اما این بار با شکوهمندی ملکه یی میان دو چوچه زیبایش نشسته بود. یک بار یعقوب به صورت غیر ارادی خم شد سنگی را برداشت و سوی چوچه های پشک پرتاب کرد. پشک میو خشمناکی کرد و سوی یعقوب دید. همان طور که سوی یعقوب میدید خشمی در چشمان گرد و سبزش تپید که پشم را لرزاند. به یاد باغ وحش افتادم به یاد حیوانات باغ وحش افتادم.

آن روز با اصرار دختر چهارساله و دو ساله ام باغ وحش رفته بودیم. از باغ وحش بدم می آید و سالها بود که پایم را آنجا نگذاشته بودم. به نظرم می آید که باغ وحش مظهر دیگری از خود خواهی گنهارانه بشر است. یعنی این که حیوان‌های خوشبخت را از جنگل ها و گلشن ها از دره ها و کوه‌ها آوردن پشت میله های آهنین قفس ها انداختن و برای شان برنامه و پلانی تعیین کردن و آنان را خوش بخت انگاشتن. و این همواره برایم غیر قابل تحمل بوده است و اگر هم شهامت و توانایی این را ندارم که باغ‌های وحش سراسر زمین را نابود کنم و هر کجا میدله قفس هست از بیخ و بن بر کنم و حیوان‌های زبان بسته را دوباره راهی جنگل‌ها و گلشن های شان راهی دره ها و کوه های شان کنم. حداقل این توانایی را دارم که هیچگاه به هیچ باغ وحشی قدم نگذارم، کنار قفسی نایستم و ناظر نگون بختی حیوان زبان بسته یی نباشم.

اما آن روز وقتی دختر دوساله ام با قدیک بلستش با دختر چهارساله ام همدست شد، گردنش را کج کرد و با تصرع گفت:

ـ جان جان ما را باغ وحش ببر…

این تصرع با آواز چنان زیر از حنجره مخلوق چنان کوچکی، مقاومت چندین ساله ام را آب کرد و در آن نیمروز تابستان که گرما بیداد میکرد هر دوی شان را پیش انداختم و راهی باغ وحش شدم.

اول نوبت گرفتیم، بعد تکت خریدیم و به باغ وحش درآمدیم.

دخترانم سر از پا نمیشناختند، نمی دانستند زودتر کدام سو بدوند و به نظاره کدام حیوان بنشینند.

سمت راست مان برکه کوچک آب بود و پرنده گان زیبایی با منقار های دراز و پهن با پاهای کوته که تن های بزرگ شان روی آنها سنگینی میکرد، خسته ایستاده بودند شاید هم در آن نیمروز تابستان بیحال از گرما، آن برکه کوچک و گل آلود آب را با آب های پهناور و خروشانی مقایسه میکردند که جوانی شان را در آنها احساس کرده بودند و روزها با بال‌های عریض شان سرمست در آن آب‌ها غوطه میزدند و چهچه میکردند.

دخترانم از دوطرف، دامنم را محکم گرفته بودند و با کنجکاوی غیر قابل وصفی پرنده گان را تماشا میکردند. پیش تر رفتیم چشمم به میله های قفس افتاد. تکان خوردم. میان قفس پرنده گان کوچک و سبزرنگ روی شاخه های مصنوعی درخت نشسته بودند و اندوهگین چرت میزدند. به نظرم آمد که در دل شان در حسرت گلشنی زار زار میگریند.

بعد از ظهر جمعه بود. گرما بیداد میکرد. باغ وحش پر از تماشاگر بود به نظرم آمد که با رفتن به باغ وحش آدم قدرت ظالمانه اش را به رخ حیوان‌های داخل قفس میکشد. ور به روی قفس های پرنده های سبز رنگ اتاق تاریک و متعفنی نظرمان را جلب کرد. دختر چهارساله ام با خوشحالی فریاد زد:

ـ فیل… مادر فیل… فیل…

پیشتر رفتیم. تن بزرگ و چروکیده فیلی چشمم را پر کرد. فیل وسط اتاق تاریک، بی حرکت، انگار صخره یی بود، ایستاده بود. پاهای عقبیش به زنجیر کشیده شده بود. رو به رویش توده یی از زردک های گندیده قرار داشت. به نظرم آمد که فیل با اکراه چشمانش را بسته است تا زردک های گندیده را نبیند. همان طوری که به پوست چروکیده و چشمان بسته فیل میدیدم با خود گفتم:

ـ چی کسی قرعه فال را به نام این حیوان زده و او از جنگل های وحشی و سرسبز هندوستان یا افریقا رانده است و راهی این اتاق تاریک و سیاه ساخته است.

به نظرم آمد همه پیوند هایی که موجود زنده یی را به زنده گی می بندد، در این فیل گسته است و از او تنها توده عظیمی از گوشت و پوست و استخوان ساخته است که چون صخره عظیم و صامت در وسط زندان تاریکی بایستد و خاطرات جنگل های وحشی هندوستان یا افریقا را دذهنش نشخوار کند. به نظرم آمد که بدن این موجود عظیم دیگر تصمیمی برای زنده ماندن ندارد و یک روز با آهی آخرین نفسش را خواهد کشید و به پهلو خواهد غلتید و این طور یک زنده گی به پایان خواهد رسید.

در همین اندیشه بودم که دختر دوساله ام بیخیال و سبکسر فریاد زد:

ـ چرا برایم یک فیل نمیخری؟ چرا؟

با تعجب پرسیدم:

ـ فیل را چی میکنی؟

با همان نوع خونسردی که ریشه اش در نافهمی است گفت:

ـ در پایه تختم بسته اش میکنم. صبح برایش شیر میدهم. شب برایش نان میدهم برایش افسانه میگویم.

من همان طوریکه که به این می اندیشیدم که آن شیر و نانی را که من با خون جگر پیدا میکنم دخترم با سخاوتمندی به فیل بذل میکند و بعد در کنارش می نشیند و نمیدانم با افسانه کدامین جنگل افسونش میکند. که دیگر مصرانه فریاد زد:

ـ بخری خو… دروغ نگویی…

ناچار گفتم:

ـ خو.

به قفس گرگ‌ها رسیدیم. گرگ‌ها با کینه آشکاری از لای میله های قفس بیرون را، آدم ها را میدیدند و از خشم در طول قفس با قدم‌های عصیانی و خشمناک می رفتند و می آمدند. آدم ها بی آنکه عمق این خشم پشت شان را بلرزاند یا جرئتی که میله های استوار قفس برای شان میداد، هر هر می خندیدند و با همان حرئت بی آزار گرگ‌های خشمگین می برآمدند و سنگ و کلوخی که دم دست شان بود میگرفتند و به درون قفس پرتاب میکردند. گرگ‌ها می غریدند و با حسرت به میله های استوار قفس می دیدند و شاید هم درمی یافتند که چنگال ها و دندان های شان دیگر به کارشان نخواهد آمد.

دخترانم که هنوز به استواری میله های قفس باور پیدا نکرده بودند، ترسیدند و گریختند.

دورتر رفتیم. آدم‌های زیادی رو به روی قفسی ایستاده بودند و با رضایت و شادی می خندیدند. به سختی راهی برای خود باز کردیم.

قفس میمون ها بود. میمون ها حرکات آدم ها را تقلید میکردند. اگر آدمی میخندید، میمون هم لبانش را پس میبرد، اگر آدمی دستانش را در گوش هایش می گرفت، میمون هم دستانش را در گوش‌هایش میگرفت. اگر آدمی دستانش را روی دهانش میگرفت، میمون هم دستانش را روی دهانش میگذاشت و آدم‌ها سرشار از لذت خویشتن بینی به میمون ها پارچه های نانی یا نیمه زردکی بذل می کردند. میمون ها لبریز از خوشبختی احمقانه شان پارچه هان نان و زردک های نیمه را میگرفتند و با خوشحالی در دهان میکردند و می خوردند و برای تقلید بیشتر و بهتر از آدم‌ها تلاش میکردند.

دخترانم هم از قفس میمون ها دل نمیکندند. فشار تماشاگران و گرما، بی حوصله ام ساخته بود. دست شان را کشیدم و به محوطه سرپوشیده یی داخل شدیم. در دورادور این محوطه سرپوشیده صندوق‌های شیشه یی چیده شده بود. درون صندوق‌ها آب بود و در آن آب ها ماهی‌های بزرگ و کوچک شناور بودند. حرکات شان با تانی و آرام بود. به نظرم آمد که ماهیان در آن محیط تنگ با دریغ به دریا می اندیشند.

باز هوس دستوری به سر دختر دوساله ام زد و گفت:

ـ یک ماهی برایم بخر!

پرسیدم:

با همان خونسردی که ریشه اش در نافهمی است گفت:

ـ در گردنش یک ریسمان بسته میکنم و در پایه تختم بسته اش می کنم.

مجاب شدم. اما چشمانم از حدقه برآمد. چیزی نگفتم، که باز فریاد زد:

ـ میخری یا نی؟

ناچار گفتم:

ـ ها

ـ دروغ نگویی!

گفتم:

ـ خو

ماهی سفید درون صندوق را نشان داد و گفت:

ـ همین قسم باشد.

گفتم:

ـ خو

و به تخت بسیار بزرگی اندیشدم که یک پایه اش در جنگل عظیمی قرار دارد و در آن فیل های می چرخند و یک پایه اش در بحر پهناوری قرار دارد که در آن ماهی‌ها شناور اند و دو پایه دیگرش نمیدانم در کجا قرار دارند و دختر دوساله ام را دیدم که بالای آن نشسته است و با نخوت کودکانه یی گاهی فیل هایش را می بیند و زمانی ماهی هایش را. خنده ام گرفت. دخترم با خشم پرسید:

ـ چرا خنده میکنی؟

گفتم:

ـ هیچ، خنده نمیکنم.

و به این پی بردم که بشر از همان آغاز چی موجود خود خواهیست. از محوطه سرپوشیده برآمدیم.

از دور غژگاو های با صلابت پامیر را دیدیم که با پشم‌های دراز و سیاه شان محوطه قفسی را پرکرده بودند. بی اعتنا به آدم هایی که کنار قفس های شان ایستاده بودند گاهی تعجب آمیخته باترس کوهان‌های برآمده شان را تماشا میکردند و با شجاعت بی فایده و رقت انگیزی سرهای شان را بالا میگرفتند شاید هم این طور یاد صخره ها و قله های تسخیر ناپذیر پامیر را گرامی می داشتند.

دخترانم چندان به غژگاو ها اعتنایی نکردند و دامنم را کش کردند و در جهتی که هیاهو برپا بود، مرا از دنبال شان کشیدند، دختر چهارساله ام صدا کرد:

ـ شیر را ببین!

رویم را گشتاندم و شیر را دیدم که گرمای نیمروز و تابستان بیحالش ساخته بود. نمیدانم چرا به نظرم آمد که شیرحالت حیوان دانشمند و نجیب و نا امیدی را دارد. سر بزرگش را روی دستانش گذاشته بود و هر چند لحظه بعد سرش را، تکان میداد، مگس‌ها اذیتش میکردند. شیر چشمانش را بسته بود. انگار از آدم‌ها بدش می آمد.

آن طرف تر خر را دیدم. به نظرم آمد که آرامش از سرو رویش می بارد و به نظرم آمد که شاید تنها موجودی که در قفس احساس آرامش میکند همین خر است. حداقل در قفس پشتش زیر بار های سنگین و بیرون از تواناییش زخم برنمیدارد. خر، گاهی دراز میکشید، گاهی می نشست و گاهی خیر میزد. یک نوع بلاتکلیفی از سر و رویش می بارید. در چشمانش خیره شدم. به نظرم آمد که خر هم در حسرت کوچه های پرپیچ و خم شهر بلاتکلیف گاهی دراز میکشد. گاهی می نشیند و گاهی خیز میزند.

دخترانم دوان دوان سوی قفس آهوان کشاندندم.

وسوسه آفرینش آهوان را حتی تا درون قفس‌ها دنبال کرده بود و آهوان چوچه داده بودند. چوچه های شان سبکسر و بیخیال با هیجان و کنجکاوی که خاص کودکان تمامی موجودات روی زمین است اطراف شان را، میله های قفس را، می پاپیدند، به نظرم آمد که آهوان پیر را یاد دره های شان آرام نمی گذارد و با دریغ به چوچه های شان می بینند که با قفس خو میکنند و یاد آن دره سال‌ها بعد ساخت خاطرات چوچه های شان را چراغان نخواهد کرد. به نظرم آمد که آهوان پیر دریافته اند که جهان برای چوچه های شان در قفس آغاز شده است.

آهوان پیر با شاخ‌های عظیم و پرپیچ و تاب شان به آدم‌های پشت قفس میدیدند و بعد به پاهای باریک و دراز خود که برای نشستن و آرامیدن ساخته نشده بودند.

چوچه های آهو پشت میله های قفس آمدند و با چشمان جادوگر و سیاه شان به دخترانم چشم دوختند، نمیدانم چی الفتی بین چوچه های آهو و دخترانم پیداشد که دختر دوساله ام صدا کرد:

ـ وای وای قند، شیرین!

رویم را گشتاندم به آهوی پیر دیدم که یک پهلو لمیده بود و یک دستش را زیر تنش قرار داده بود و همان طور که چیزی را بلاتکلیف میجوید، رو به رویش را میدید یک با نگاه ما با هم تلاقی کرد.

نمیدانم در آن نگاه خسته چی بود که باغ وحش را برایم غیر قابل تحمل ساخت. دست دخترانم را کشیدم و دوان دوان سوی در خروجی راه افتادیم به اعتراض دخترانم گوش ندارم و گفتم:

ـ بدویم ناوقت شده.

دختر دوساله ام که نمیدانم چرا همیشه مرا متهم به دروغ گفتن میکند، با اعتراض گفت:

ـ چرا دروغ میگی؟ کی ناوقت شده کو؟

دختر دوساله ام گمان میکرد که این «ناوقت» شی معینیست که باید برایش نشان دهم، باز گفت:

ـ کو ناوقت… کو؟

یک بار گفتم:

ـ اگر نرویم تاریک میشود.

از تاریکی میترسند. قدم های شان را تیز کردند. پشت شان را هم ندیدند.

از باغ وحش برآمدیم و راه خانه را پیش گرفتیم.

***

متوجه شدم که دخترانم هنوز تماشای پشک و چوچه هایش اند. شام نزدیک شده بود. یعقوب از اذیت و آزار موجودات روی زمین خسته شده بود و همان طور که با حسرت پشتش را میدید، راهی خانه اش شد.

وقتی خانه آمدیم دختر کلانم پرسید:

ـ مادر ما آدم استیم نی؟

گفتم:

ـ ها.

ـ گفت:

ـ خوب است آدم آدم باشد.

میخواستم بگویم که ها به آن شرط که همه آدم ها آدم باشند. اما گفتم و با کنجکاوی پرسیدم:

ـ چرا؟

گفت:

ـ آدم کودکستان میرود، نان میخورد… خانه دارد.

آهی کشید و ادامه داد:

ـ پشک‌های بیچاره…

قانع شدم چیزی نگفتم باز دخترم با خودش اندیشید و پرسید:

ـ پشک‌ها خانه ندارند؟

گفتم:

ـ نی.

ـ پشک آدم نیست؟

گفتم:

ـ نی.

ـ چرا؟

بی آن که به عواقب این پاسخ بی اندیشم، گفتم:

ـ آدم دُم ندارد. آدم با دو پایش راه میرود.

دختر پرسید:

ـ اگر پشک دُم نداشته باشد و با دو پایش راه برود، آدم میشود؟

با سبکسری گفتم:

ـ ها

دخترم ساکت شد و چیزی نگفت.

***

روزها گذشت و من گاهی از طریق دخترانم از احوال پشک فولادی رنگ و چوچه هایش با خبر میشدم و همچنان این را هم دریافتم که دخترم تئوری خود ساخته مرا که اگر پشک ها دُم نداشته باشند و با دو پایشان راه بروند، آدم می شوند با یعقوب در میان گذاشته است و دانستم که یعقوب هم آن را سخت تایید کرده است.

***

یک روز نزدیک شام بود کسی با مشت هایش به دروازه زد، باز کردم. دختر چهار ساله ام بود. رنگش سفید پریده بود، میلرزید. دندان‌هایش به هم می خوردند. ترسیدم و پرسیدم:

ـ چرا؟ چی شده؟

ـ چوچه های پشک آدم شدند… بیا ببین!

ـ کی کی آدم شد؟

ـ چوچه های پشک.

فریاد زدم:

ـ چطور؟

یعقوب آدم ساختشان.

دلم گواهی حادثه بدی را داد. دویده از خانه برآمدم با دخترم رفتم زیر درخت توت.

دو پشک کوچک در خون خود غوطه میزدند، دُم و دو پای پیشروی شان را یعقوب با تبرچه قطع کرده بود تا دُم نداشته باشند و با دو پایشان راه بروند، آدم شوند.

دخترم همان طور که دندان هایش به هم می خورد، گفت:

ـ جور میشوند… جور می شوند… وقتی جور شدند با دو پایشان راه میروند آدم می شوند، این را یعقوب گفته…

دخترم چیزهایی گفت که من نشنیدم. میلرزیدم. دندان هایم به هم می خوردند.

آن شب دخترم به سختی به خواب رفت. از چشمان من هم خواب فرار کرده بود و تا صبح فریاد درد انگیز پشک فولادی رنگ را شنیدم که در عزای چوچه های آدم شده اش میگریست.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سپوژمی زریاب
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx