داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «پرتره»

زمان مناسب برای عکاسی بود. نور این موقع روز، شدید و خشن نیست. می‌شد از نور ملایم استفاده کرده عکس‌های خوب گرفت. سارا و ستاره نوبتی از هم‌دیگر عکس می‌گرفتند. البته عکاسی آن‌ها جنبه‌ی تفریحی داشت نه حرفه‌ای. پسرجوان زیر درختی دورتر از آن دو نشسته بود و به سمتی نگاه می‌کرد. نیم‌رخش از منظره‌یاب کمره عکاسی ستاره دیده می‌شد. غرق افکارش بود و هیچ توجهی به سارا و ستاره نداشت. ستاره کمره‌اش را روی سارا عیار کرده بود، طوری‌که سارا در پیش زمینه عکس و پسر جوان در پس زمینه عکس قرار گرفته بود. او به قاب‌بندی تصویر نگاهی انداخت و از قاب‌بندی‌اش صرف نظر کرد. عکس مورد نظرش در منظره‌یاب دیده نمی‌شد. کمی نزدیک‌نمایی کرد و از سارا عکس گرفت. دکمه‌ی مرورگر کمره را فشار داد و نگاهی به عکس انداخت. چهره‌ای که بیان‌گر نارضایتی او بود پدیدار شد. به دوستش گفت:
ــ یکی دیگه.
ستاره موقعیت‌اش را کمی تغییر داد. زاویه بهتر انتخاب کرد. از این موقعیت می‌توانست پرتره‌ی بهتر بگیرد. سارا سرش را جلو کمره به یک طرف داده بود. ژست کلیشه‌ای گرفته بود. ستاره زیر لب گفت: «خیلی کلیشه‌ای و بی‌مزه». گویی سارا حرف دوستش را شنیده بود. فوراً ژست جدید به خود گرفت. یک ناخنش را به طرف کمره نشانه رفت و لبخند ساختگی زد. «کمی بهتر شد». ستاره از این حالت دوستش عکسی برداشت. از آن نوع عکس‌های که اکثر دختر‌ها دوست دارند، بگذارند پروفایل فیس‌بوکش. «خیلی قشنگ آمد». لب‌خند رضایت‌بخش تحویل دوستش داد. موقعیتش را تغییر داد. دوباره لنز کمره را طرف سارا نشانه رفت، چهره‌ی پسر جوان را قاب گرفت. چهره را وضوح‌نمایی کرده، پرتره‌ی زیبا به جایی سارا از پسر جوان برداشت. به عکس نگاه کرد، تبسمی رضایت‌بخش بر لبانش نقش بست. طوری‌که نیش‌های سفیدش از میان لب‌های ماتیک‌زده‌ی سرخ رنگش نمایان شده بود. ستاره همان‌طور که به عکس زل زده بود صدایی شنید. «دخترا تفریح صبح‌گاهی تمام شد». آن دو قبل از این‌که به صنف بروند، هنر عکاسی‌شان را به پسرها نشان داده بودند. ستاره بند کمره‌اش را به شانه انداخت، با رفیقش سارا به طرف دروازه رفت و هر دو وارد دانشکده هنر شدند.
***
شش دانشجو به شکل نیم دایره‌ نشسته بودند و دانشجوی هفتمی در مقابل آن‌ها به عنوان مدل قرار گرفته بود. هر شش دانشجو تصویر او را نقاشی می‌کردند. دانشجویان نظر به زاویه‌ی که با سوژه داشتند سر، چشم، بینی و دهان مدل را نقاشی می‌کردند. در جمع آن‌ها، سارا، ستاره و پسر جوانی که زیر درخت تنها نشسته بود هم دیده می‌شد. همگی تصویر مدل را که در مقابل آن‌ها آرام نشسته بود نقاشی می‌کردند به جز ستاره که مدل دیگری انتخاب کرده بود. مدل چنان آرام و بی‌حرکت نشسته بود، گویا زنده نیست. استاد در صنف نبود و دانشجویان خیلی دوستانه حرف می‌زدند. باهم مزاح می‌کردند و می‌خندیدند. با این‌که کسی بر آن‌ها نظارت نداشت، خللی در کار آن‌ها دیده نمی‌شد و کسی دست از نقاشی کردن نمی‌کشید. در همین موقع، استاد وارد صنف شد و توجه دانشجویان را به خود جلب کرد. استاد به آرامی در عقب نیم‌دایره دانشجویانش شروع به قدم زدن کرد. نقاشی دانشجویانش را یکی‌یکی نظاره می‌کرد. در اخیر، پشت سر ستاره ایستاد. ستاره سرش را گرداند و به استاد نگریست. استاد زهرخند زد، اما چیزی نگفت. معمولاً پیش می‌آمد دانشجویی مدلی غیر از مدل استاد را برمی‌گزید.
***
ستاره بند بیک کمره عکاسی‌اش را به بازوی راستش انداخته بود و تابلوی سفیدی را زیر بغل چپش گرفته بود. از پیاده‌رو پیش رشته دکان‌های لب سرک عمومی بی‌رمق قدم برمی‌داشت. از پیش قطار دکان‌های خوراکه فروشی، لباس فروشی، کفش فروشی، لوازم رهایشی و آرایشی، از میان کراچی‌های سبزی و میوه که بی‌نظم روی جوی فاضلاب و پیاده‌رو قرار گرفته بود گذشت. نگاهی به تابلویی روی دروازه ورود ساختمان چهار طبقه انداخت. نور خورشید مستقیم به چشمانش می‌خورد و جلو دیدش را می‌گرفت. قطرات عرق چهره، نوک بینی و کومه‌های گوشتی‌اش را با گوشه‌ی چادرش سترد. نفسی عمیق گرفت و داخل رفت. از پله‌ها بالا رفت و به منزل چهارم مقابل دروازه‌ی شیشه‌ای ایستاد. دست‌گیره را چرخ داده، وارد سالن شد. آنجا ایستاد و سالن را از نظر گذراند. در گوشه‌ای سالن دو پسر نوجوان در حال رسامی بودند. در گوشه‌ای دیگر سالن، پسری جوان دیگر پشت میزی نشسته بود و قهوه‌اش را شورب‌شورب سر می‌کشید. ستاره رفت دو چوکی آن طرف‌تر، پهلوی هر دو پسر نوجوان رسام نشست. هنوز خوب جابه‌جا نشده بود که آقا مجید دویده خودش را کنار میز ستاره رساند. ستاره مستقیم به چشمان مشتاق آقا مجید چشم دوخت و لب‌خند پسته‌ای تقدیم کرد.
ــ آقا مجید! ممکن است مثل همیشه برایم قهوه بیاورید؟
ــ البته، ستاره خانم! شما جان بخواهید، قهوه که چیزی نیست.
ستاره تابلوی سفیدی را که همراه داشت روی یکی از سه پایه‌های نزدیک خود گذاشت. مجید کنارش ایستاده بود و حرکاتش را تماشا می‌کرد. ستاره حرفی نداشت بزند. فقط لب‌خند می‌زد، همان لب‌خند یک لحظه قبلش را. مجید متوجه شد بی‌جهت آنجا ایستاده است. سرش را پایین انداخت و به طرف کابین گوشه‌ای سالن رفت. ستاره نگاهی مرموز به دنبالش انداخت و زیر لب موس‌موس کرد. سپس نگاهش را از مجید گرفت و چشم به کوله‌پشتی‌اش روی میز دوخت. پاکتی از داخل آن بیرون کشید. پاکت را مردد پشت و رو کرد. به دو نوجوان رسام نگاهی گذرا انداخت و سپس به آن طرف سالن نگاه کرد. پاکت را باز کرد و عکسی از داخل آن بیرون کشید. به عکس نگاه دقیق انداخت. لب‌خند زد و عکس را در گوشه‌ی بالایی تابلوی سفید زیر امبورک جای داد. بورس‌ها و رنگ‌هایش را از کوله‌پشتی‌اش ‌کشید. همه را روی میز قرار داد. قبل از این‌که از بورس‌هایش استفاده کند، پنسلی برداشت. گاهی بی‌قاعده کار می‌کرد، اصول و قواعد نقاشی را در نظر نمی‌گرفت. اما این یکی فرق می‌کرد. در نظر داشت یک پرتره واقعی نقاشی کند، چیزی که با اصل مو نزند. طوری‌که فکر کنی عکاسی شده است. مجید با گیلاس قهوه سر رسید و آن را روی میز کنار دست ستاره گذاشت. خیلی آرام و گوش نواز گفت:
ــ بفرمایید.
ــ ممنون.
به مجید نگاه کرد و لب‌خند زد. از همان لب‌خندهای دل خوش‌کن و دروغکی. مجید کنار ستاره ایستاد بود و به ستاره، تابلوی سفید و به عکسی گوشه‌ی تابلو نگاه می‌کرد. از نگاهای مجید معلوم می‌شد که شیفته‌ی ستاره است. ستاره شروع به اسکیج کردن تصویر کرد. کسی مجید را صدا زد. او مجبور شد از کنار ستاره دور شود و به طرف قسمت قهوه‌خانه‌ی سالن برود. مجید در حالی‌که قهوه درست می‌کرد، چشم از ستاره برنمی‌داشت. ستاره بی‌خیال نگاه‌های عیان و پنهان مجید در حال اسکیج پرتره بود. مجید قهوه را کنار شخص سفارش دهنده گذاشت. برگشت و در جایی قبلی‌اش غرق تماشای ستاره شد. ستاره هم‌چنان مشغول نقاشی بود که مبایلش زنگ خورد. بورس را گذاشت و مبایلش را جواب داد. بعد از مکالمه کوتاه وسایل نقاشی‌اش را جمع کرد و از کارگاه بیرون رفت. نگاه‌ مجید او را تا پشت دروازه شیشه‌ای تعقیب کرد.
***
مردی حدود چهل سال با موهای معمولی و ریشی قهوه‌ای رنگ، در گوشه‌ای حویلی زیر درختی روی چوکی نشسته بود و سیگار می‌کشید. گه‌گاهی به کودکی شش ساله که دورتر از مرد توب‌بازی می‌کرد حسرت‌بار نگاه می‌کرد. صدای باز و بستن دروازه حویلی شنیده شد و ستاره داخل آمد. بندهای کوله پشتی‌اش را از شانه‌هایش خلاص کرد و کنار درخت نزد مرد نشست. پسرک دست از توب‌بازی کشید و طرف ستاره خیز برداشت. نگاهی به ستاره انداخت و خودش را در بغل ستاره انداخت. ستاره موهای پسرک را نوازش کرد و صورتش را بوسید. چشمان مرد را اشک گرفته بود. بغض‌آلود گفت:
ـ با مادرت صبحت کردم.
ـ حالش چطور است؟
ـ باهم آشتی کردیم.
چیزی نگفت، ولی چسپیده به پدرش نشست و دست‌هایش را بوسید. پدرش پیشانی ستاره را بوسید. گلوی هر دو را بغض گرفته بود و نمی‌توانستند درد دل کنند. لحظات بعد، پدر آرام از کنار ستاره بلند شد به طرف خانه رفت. پسرک هم به دنبال پدرش دوید و داخل رفت. صدای جک‌جک گنجشکی از روی درخت داخل حویلی شنیده می‌شد. نور خورشید از میان شاخه‌های درخت پرتو افشانی می‌کرد. ستاره زیر همان درخت روی چوکی نشسته بود. تابلویی نقاشی روی سه پایه در پیش رویش قرار داشت. خوش‌حال بود. برگشتن مادرش او را به وجد آورده بود. می‌خواست این عصر میمون را عبث تلف نکند. می‌خواست هر چه زودتر نقاشی پرتره را تمام کند. پدر و برادرش از پنجره ستاره را نظاره می‌کردند. ستاره مصروف نقاشی بود.
***
ستاره و هم‌صنف‌هایش در صنف بودند. همه رسامی می‌کردند. امروز همایون مدل بود. ستاره تصویر همایون را رسم می‌کرد. خوش‌حال به نظر می‌رسید. او همایون را با دقت تمام تحت نظر گرفته بود و جزئیات صورتش را رسامی می‌کرد. هم‌اکنون روی چشمانش کار می‌کرد. همایون در وسط صنف نشسته بود و تصویر دختری را نگاه می‌کرد که در گوشه‌ای صنف روی سه پایه قرار داشت. هم‌صنف‌هایش هم‌چنان تصویر همایون را رسامی می‌کردند. هر لحظه، تصویر او از زاویه‌های متفاوت به دست دوستانش کامل و کامل‌تر می‌شد.
***
ستاره در اتاقش روی چوکی نشسته بود و پرتره‌ی نیمه‌کاره همایون در پیش رویش قرار داشت. برس‌های رنگش را شسته بود و یکی‌یکی آن‌ها را با تکه‌ای تمیز خشک می‌کرد. در همین موقع مبایلش زنگ خورد. از جایش برخاست و جواب داد.
ــ سلام ستاره کجایی؟
ــ خانه.
ــ هفت برگ هنر نمی‌رویی؟
ستاره کمی مکث کرد.
می‌آیم.
ستاره تلفن را قطع کرد. تصمیم داشت امروز را در خانه روی تابلو کار کند و جایی نرود. اما با زنگ رفیقش سارا تصمیمش عوض شد. هفت برگ هنر بدک مکان نبود. مکان مناسب برای نقاشی و تفریح کردن بود. مرکز فرهنگی جهت فعالیت هنری، صحبت کردن و خندیدن بود. می‌شد در کنار نقاشی کردن، گیلاسی قهوه یا چای هم نوشید. برعلاوه، آقا مجید خوب قهوه درست می‌کرد و برخورد بسیار خوب با هنرجویان داشت. خصوصاً با ستاره. ستاره می‌دانست مجید دوستش دارد، اما خودش همایون را دوست. آقا مجید هنر را دوست داشت و چند دور کلاس‌های کوتاه مدت نقاشی و عکاسی برگزار کرده بود. البته خودش آموزگار این دوره‌ها نبود، فقط مکان را در خدمت هنرجویان تازه‌کار قرار داده بود. ستاره و سارا هم یک‌یک دور کلاس نقاشی و عکاسی را گذرانده بودند. فکر کرد بهتر از این است که در اتاقش تنها کار کند. از پنجره به بیرون نگاهی انداخت. بعد برگشت کنار تابلو. آن را با پارچه‌ای پیچاند. رنگ‌ها ومتباقی وسایل نقاشی‌اش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
***
صدای خنده‌های سارا و ستاره از لابلای صحبت آن‌ها باهم دیگر به گوش می‌رسید. ستاره و سارا از پله‌ها بالا می‌رفتند. هر دو باهم حرف می‌زدنند و بی‌ملاحظه می‌خندیدند. از دروازه‌ی شیشه‌ای عبور کردند و داخل سالن هفت برگ هنر شدند. مثل همیشه رفتند و در گوشه‌ای از سالن نشستند. آقا مجید کارش را خوب بلد بود. فوراً دست به کار شد و برای هر دو قهوه درست کرد. گیلاس‌های قهوه‌ی آماده را برداشت و برد روی میز سارا و ستاره گذاشت. مثل هر روز احوال پرسی کرد و خوش و بش نمود. سپس برگشت و در جای همیشگی‌ خود نشست. جایی که چشم می‌دوخت به ستاره. ستاره تابلو را از بین پارچه ‌کشید و روی سه پایه قرار داد. شروع به کار روی تابلو کرد. سارا هم تابلویی را روی سه پایه‌ی نزدیکش گذاشت. مجید خشکش زده بود و چشم از ستاره برنمی‌داشت. سارا هم تصویر این حالت مجید را رسامی می‌کرد. مجید نمی‌دانست سارا او را دوست دارد.
***
ستاره کنار پنجره‌ی اتاقش، کمی دورتر از تابلو ایستاده بود و قهوه درست می‌کرد. قاشقی خرد به دست داشت و شیر، شکر و قهوه را بهم می‌زد. طوری‌که هم‌زمان نگاهش به تابلو بود، این کار را انجام می‌داد. قهوه را آماده کرد و گیلاس قهوه‌اش را در تاقچه‌ی پنچره گذاشت. تابلو و چوکی‌اش را کنار پنجره کشید. سپس سیم بلندگویی کوچکی به مبایلش وصل کرد. آهنگی پخش کرد. عادت داشت هم‌زمان با نقاشی کردن موسیقی هم گوش بدهد. تصمیم داشت قبل از این‌که بخوابد، کمی روی پرتره کار کند. باید تا چند روز دیگر پرتره را تکمیل می‌کرد. نشست و مشغول نقاشی کردن پرتره شد.
ستاره دورتر از تابلو، پیش پنجره دراتاقش ایستاد بود و بیرون را نگاه می‌کرد. سکوت آزار دهنده‌ای در اتاق حکم فرما بود. ستاره سرش را ‌چرخاند و پرتره را دقایقی چند نگاه کرد. چیزی در سرش گذشت، اما از وجناتش پیدا بود که بی‌قرارش کرده است. چیزی که از خاطرش می‌گذشت مشخص بود مرددش کرده است، ولی نمی‌توانست تصمیم بگیرد. رفت کنار تابلو ایستاد. آن را لمس کرد. تابلو را برداشت و پیش چشمانش گرفت. از نزدیک بررسی کرد. دوباره روی سه پایه گذاشت. چند قدم عقب رفت و از دور تابلو را به دقت نگاه کرد. چرخی به اتاق کوچکش زد. از اتاق بیرون رفت. لحظه نگذشت که دوباره به اتاق برگشت. رفت کنار تابلو ایستاد. آن را از روی سه پایه برداشت و روی تخت‌خوابش گذاشت. دو تخته ورق کلان کادویی از الماری کتاب‌هایش کشید. ورق‌های کادو را روز قبل خریده بود. پرتره را به دقت بسته‌بندی کرد. روی تکه کاغذی نوشت «هدیه به عشقم همایون» و در گوشه‌ای آن چسپاند. کادو و کوله پشتی‌اش را برداشت و ازاتاق بیرون رفت.
***
همایون و نرگس کنار هم زیر درختی نشسته بودند و باهم صحبت می‌کردند. طوری‌که فاصله راوی از آن‌ها زیاد بود و نمی‌توانست حرف‌های آن دو را به درستی بشنود. در همین جریان ستاره از دور نمایان شد و هر لحظه به آن دو نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. چهره‌ی ستاره شاد و خندان بود و گام‌های بلند بلند برمی‌داشت. خیلی خیلی خوش‌حال به نظر می‌رسید. اما خوش‌حالی او چندان دوام نکرد. ناگهان چشمش به همایون و نرگس افتاد. نرگس را می‌شناخت، اما خبر نداشت با همایون رابطه دارد. در جا ایستاد و قدمی برنداشت. حیرت‌زده نگاه می‌کرد. چهره‌اش تغییر کرد. دیگر آن حالت چند لحظه قبل را نداشت. تابلو از دستش افتاد زمین. لحظه‌ی بعد خودش هم نقش زمین شد. باید عرض کنم، از حال نرفت، بلکه پاهایش طاقت نیاورد بیشتر در آن حالت بماند. مجبور شد بنشیند، قبل از این‌که نقش زمین گردد.
***
مجید، تنها در گوشه‌ای سالن نشسته بود. مشتری نداشت و تنها بود. تک و تنها. گیلاسی که ستاره معمولاً در آن قهوه می‌نوشید به دست داشت. چشم به میز و چوکی که ستاره رویش می‌نشست دوخته بود. گویی ستاره را در همان لحظه می‌دید. لب‌خند می‌زد و بیتی زیر لب زمزمه می‌کرد. می‌دید ستاره پرتره او را می‌کشد. او روبه‌رویش نشسته است و کوچک‌ترین تکان نمی‌خورد. هم‌چنان که غرق تماشای ستاره بود، گیلاس قهوه‌اش را دست به دست می‌کرد، ناگهان گیلاس قهوه از دستش افتاد و شکست. صدای شکستن گیلاس در سالن خالی طنین افکند و خیالات مجید را بهم زد و او به خودش آورد. در آن واحد ستاره خیالی از پیش چشمانش محو و ناپدید شد.
***
همایون و نرگس زیر درخت بزرگی روی دراز چوکی نشسته بودند و باهم صحبت می‌کردند. بازهم حرف‌های هر دو شنیده نمی‌شد. اما از تکان سر و دست‌های هر دو مشخص بود باهم جنجال دارند. گویا روی موضوعی حرف می‌زدند، اما به نتیجه نمی‌رسیدند. ناگهان نرگس از کنار همایون بلند شد. دستی به سینه همایون ‌زد و از او به سرعت دور شد. همایون از جایش تکان نخورد، در حالی‌که نرگش هر لحظه از او دور می‌شد.
***
ستاره، کنار دریا سر به زانوی غم گذاشته بود. موهایش را باد ساحلی افشان می‌کرد. پرتره‌ی همایون در فاصله نه چندان دور از او روی سه پایه قرار داشت. دریا بی‌قرار و ناآرام بود. موج می‌آمد و پس برمی‌گشت. چند پرنده روی دریا جیغ‌زنان در پرواز بود. صدای امواج دریا، پرنده‌ها و نسیم ساحلی به گوش می‌رسید. خورشید. اما خورشید در وسط دریا رسیده بود و دریا را یک تکه نارنجی پوش کرده بود. خورشید، باوجودی که ملزم به نشستن بود، اما دلش نمی‌خواست چنین کاری بکند. روی همین دلیل بی‌رمق گام می‌داشت و رخ‌ از ستاره برنمی‌تافت.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حکیم سروش
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx