داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «پا به ماه»

زن چند دقیقه‌ای میشد که از خواب پريده بود و از شدت درد نمیتوانست دوباره بخوابد. طاق باز دراز کشیده بود. میخواست خودش را به پهلو بچرخاند، نمیتوانست؛ بلکه دردش بیشتر میشد. دندان‌هايش را به هم میفشرد تا صدای ناله‌اش بیرون نشود.

احساس میکرد ديوار دندان‌هايش هر آن فرو میريزد و صدای ناله اش شوهرش را بیدار میکند. کورمال کورمال روسری اش را از کنار بالش برداشت و آن را بین دندان‌هايش فشرد. از تقال و درد زياد گرمش شده بود، خیس عرق بود. پتو را کنار زد. اما باز هم گرمش بود و احساس نفس تنگی و تشنگی میکرد. داشت آتش میگرفت. در تقالی برداشتن پارچ آبی بود که ديشب نزديک تختخواب گذاشته بود. اما تاريک بود، نمیتوانست پارچ را پیدا کند .لحظاتی چشم‌هايش را باز نگه داشت تا چشم‌هايش به تاريکی عادت کند؛ اما چار ديواری اتاق بی پنجره چنان تاريک بود که ديدن اصلا ممکن نبود. با زحمت زياد سرش را کمی به سمت چراغ رکابی چرخاند که آن را هم بر حسب عادت کنار رختخواب میگذاشت. اما ظلمات بود، زن نه چراغ و نه پارچ آب را میديد. به زحمت در تاريکی هوا دست انداخت تا بلکه يکی از اين دو تا را پیدا کند. اما هربار درد بیشتری را متحمل میشد، بیشتر عرق میکرد و نفسش تنگتر میشد، آه بیشتر و بلندتری از نهادش برمیخاست و میترسید که شوهرش را از خواب بیدار کند. هر چند او مثل سنگ خوابیده بود و مثل تانک خروپف میکرد .دست زن در هوا به جايی بند نبود، انگار بیهوده تلاش میکرد.

تصمیم گرفت لحظه‌ای بی حرکت بماند، انرژی‌اش را ذخیره کند تا دوباره به تلاشش ادامه دهد. صدای خروپف شوهرش ممتد ادامه داشت. او چنان منظم و مدام تولید صدا میکرد که برای زن چیزی عادی شده بود و اين چیزی نبود که از آن شکايتی داشته باشد. گرما، تاريکی، نفس تنگی و تشنگی رهايش نمیکرد. درد به اوج خودش رسیده بود. احساس میکرد شکمش مثل بمب ساعتی است و هر آن منفجر میشود. سرش را به سمتی چرخاند که چراغ را آنجا گذاشته بود.

دستش را کمی دراز کرد، چیزی نبود. تمام عظمش را جرم کرد تا بالاخره تکانی به بدنش بدهد. نمیتوانست خودش را به پهلو کج کند، به شکمش فشار می‌آمد. سعی کرد آرنج دستش را بر زمین تکیه کند و بلند شود، اما نتوانست. بر پشت خود خیزد تا کمی خود را جابجا کند. انگار که زير باران شديد ايستاده باشد، عرق از سر و صورتش میريخت. دوباره کورمال کورمال بر هوا و زمین دست انداخت. اين بار سرانگشتان او به جاکتش خورد. خوشحال شد، انرژی مضاعفی گرفت، کمی بیشتر خزيد و جاکت را به آرامی بسوی خودش کشاند. همچنان که طاق‌باز دراز کشیده بود، دستش را داخل جیب جاکت کرد و قوطی گوگرد را بیرون آورد. دست‌هايش احساس سنگینی میکردند، انگار آهن از آنها آويزان بود.

قوطی گوگرد را تکان داد. چند سیخ بیشتر نداشت. قوطی را با دو دست روی سینه‌اش آورد. چند ثانیه دست‌هايش را بر سینه‌اش گذاشت تا قوای خودش را جمع کند و گوگرد را روشن کند. اندکی بعد با انگشت شصت به انتهای قوطی گوگرد فشار آورد و آن را باز کرد. سیخ گوگردی را گرفت، با انگشتش سمت باروتی سیخ گوگرد را مشخص کرد و آن را بر بدنه قوطی گوگرد کشید. بار اول روشن نشد، بار دوم سقف خانه در مقابل چشمانش ظاهر شد و پیکر پر سروصدای شوهرش را کنارش بیشتر حس کرد. زن از روشن شدن گوگرد خوشحال بود، گرچه میترسید که شوهرش بخاطر نور بیدار شود. او همینکه خواست در روشنايی سر بچرخاند و چراغ رکابی را پیدا کند، گوگرد خاموش شد.

با دو انگشت سیخ گوگرد ديگری را بیرون کرد، سیخ اما باروت نداشت. نگران شد، حدس زد دو سه تا سیخ گوگرد بیشتر در قوطی وجود ندارد. خواست که سیخ ديگری از بین قوطی بردارد که قوطی بر زمین افتاد و سیخ‌های گوگرد متفرق شدند. او کلافه شده بود. نگاهی به سمت شوهرش انداخت، دلش میخواست از خشم فرياد بزند. بلکه او بیدار بشود. اما هراس داشت که شوهرش عصبی شود. سکوت بود، حتی صدای سگی هم از کوچه نمی‌آمد که بخواهد شوهرش را بیدار کرد. گويا طبیعت هم خفته بود، خبری از باد، باران و چیز ديگری هم نبود. زن دست‌وپا زد تا به سیخ گوگردی برسد. اما پیدا نکرد. خودش را کمی جابجا کرد.
گوگردها را زير کمرش حس کرد. خودش را کمی به يک سمت کج کرد و آنها را با آرنج به سمت جلو هل میداد تا بتواند با دست آنها را بردارد. اين کار انرژی بیشتری از او میگرفت.
او تشنه بود، در گرمای بدن خودش میسوخت. میخواست تمام لباس‌هايش را بیرون کند، اما توان اين کار را هم نداشت. چند بار نفس عمیق کشید و دوباره آنها با آرنج به سمت جلو هل داد. بالاخره توانست آن را به انگشت‌هايش نزديک کند و بردارد. دعا میکرد که گوگرد باروت داشته باشد. دو سرش را لمس کرد. خوشحال شد که سیخ سالم بود. در يک دستش سیخ گوگرد و در دست ديگرش قوطی گوگرد را گرفته بود. تمام حواس و تمرکزش بر اين بود که اين گوگرد را هدر ندهد. قبل از اينکه آن را روشن کند، با خودش محاسبه کرد که چه کارهايی را بايد بعد از لحظات کوتاه روشن کردن گوگرد انجام دهد؛ پیدا کردن چراغ و پارچ آب.

بسم الله کنان گوگرد را آتش زد و بلافاصله به سمت چراغ نگاه کرد. چراغ به فاصله يک متری از او در بالای سرش قرار داشت و پارچ را شوهرش به سمت خودش گذاشته بود. او تا به خودش بیايد، گوگرد سوخت و خاموش شد. به سختی آخرين سیخ گوگرد را از زير کمرش در آورد و امیدوار بود، چراغ را با آن روشن کند. بالش را با کمک سرش کنار زد تا بتواند به سمت بالا بخزد. او سنگین بود و میلیمتری خودش را شبیه مورچه‌ای که به پشت افتاده باشد و از پاهايش سنگ وصل باشد، تکان میداد. کمی که به بالا خزيد، دستش را دراز کرد، اما به چراغ نرسید. چند نفس عمیق کشید و دوباره کمی خیزد، دستش را دراز کرد، انگشتش به چراغ خورد. کمی بیشتر خزيد تا بتواند به چراغ چنگ بزند. حالا چراغ بین انگشتانش بود. بايد کمی خودش را کج میکرد و آن را بسوی خودش میکشاند. قطرات آب از پیشانی‌اش میچکیدند. او تشنه بود. داشت در گرما میسوخت. به او حس تنوری را میداد که در ظل تابستان خودش را تا کمر در آن فرو میکرد تا زواله خمیر را به آن بچسباند. حالا خودش را کامل در تنور حس میکرد. به علاوه درد و فشاری که او در شکمش احساس میکرد، هی بیشتر و بیشتر میشد. کمی خودش را به پهلو کج کرد و چراغ را آهسته آهسته به سمت خودش کشید. سیخ گوگرد و قوطی‌اش را برداشت و آماده شد تا چراغ را روشن کند. قبل از اينکه گوگرد را آتش بزند، محفظه چراغ را بالا زد، دکمه فتیله را کمی به سمت بالا چرخاند، تا بلافاصله بعد از روشن کردن گوگرد، فتیله را آتش بزند. گوگرد را روشن کرد، فتیله اما روشن نشد، سريع چراغ را کمی تکان داد. متوجه شد که چراغ نفت تمام کرده بود.

اتاق برايش تاريک و تاريکتر شد و اين بیشتر به دردش افزود. ناامید از روشنايی همه توان و حواس خودش را وقف پارچ آب کرد که در سمت ديگر شوهرش قرار داشت. میدانست که نمیتواند از روی تنه شوهرش به پارچ برسد. دو سه بار تصمیم گرفت او را بیدار کند، اما از او ترسید.

به هر زحمتی شده میخواست به پارچ برسد. اما همزمان نگران بود که پارچ، آب نداشته باشد. زن خزيد و خزيد تا بالاخره به پارچ رسید. پارچ کمی آب داشت. سريع با تمام توان آن را بالا کرد، نوشید و بقیه را بر سر و گردن خودش ريخت تا اندکی از گرمای تنش کاسته شود.
کمی از گرمای تن و تشنگی‌اش کاسته شده بود. اما درد به همان قوت پابرجا بود. برای مدتی همانجا درازکش افتاده بود. بعد به سمت ديوار خزيد و به ديوار تکیه داد، سعی کرد بلند شود و خود را به در برساند تا کمی هوای تازه تنفس کند. يک دستش را بر ديوار، ديگری را زير شکمش گذاشت. تمام انرژی‌اش را جمع کرد، نیم خیز شد. اما بلافاصله انرژی‌اش تحلیل رفت و بر زمین افتاد. دوباره تلاش کرد، اما بی نتیجه بود. دردش هی بیشتر میشد. احساس میکرد هر آن فرزندش به دنیا می‌آيد. به ديوار تکیه داده بود و پاهايش را از هم باز کرده بود. درد امانش را بريده بود. اما نمیخواست خیلی به خودش فشار بیاورد، دوست نداشت فرزندش به اين زودی متولد شود. از درد فراوان زوزه میکشید و روسری‌اش را بین دندان‌هايش سفت گرفته بود که شوهرش از خواب بیدار نشود.

زن دوباره احساس نفس تنگی میکرد. اتاق پنجره‌ای نداشت و در، تنها منفذی بود که میتوانست از طريق آن به هوای تازه برسد. او به ديوار مقابل در ورودی تکیه داده بود و به در نگاه میکرد. اتاق هیئت محقری داشت. ديوارهايش ساکت و لخت ايستاده بودند. حتی صدايی تیک تاک ساعتی که بر پیشانی اتاق هم آويزان بود، در زير خروپف‌های شوهرش گم شده بود. در يک سمت آن چند دست رختخواب وجود داشت. در ديوار مقابلش تابلوی وان‌يکاد آويزان بود و در کنارش قالین پهن شده بود. زن هر وقت يادش از وان‌يکاد ديوار می‌آمد، بدون اينکه آن را بلد باشد يا ببیند در دل و زبانش ورد میخواند. به اين امید که شايد از غیب اتفاقی بیفتد، اما خبری نشد. او نمیدانست چقدر بايد اين درد را تحمل کند، حتی نمیدانست ساعت چند است و چقدر ديگر تا خروس خوان مانده است.

تصممیم گفت به هر قیمتی شده خود را به در نزديک کند. تصور میکرد اگر هوای تازه به او برسد میتواند تا صبح خوب دوام بیاورد. او همانطور در حالت نشسته از کنار ديوار به سمت در میخزيد و هر چند ثانیه برای استراحت به ديوار تکیه میداد. به قسمت پايین پای شوهرش رسیده بود که به يکبار صدای خروپف شوهرش قطع شد. زن گفت: «درد دارم.» شوهر خودش را پهلو به پهلو کرد و دوباره خروپفش را از نو گرفت.
زن حتی اگر هم میخواست، ديگر نمیتوانست جلوی صدای ناله و شیون خودش را بگیرد.
اما همه اينها باعث نشد شوهرش از خواب بیدار شود. کمی ديگر به راهش ادامه داد. بعد به بدنش کش داد، پرده مقابل در را کنار زد و با دست لنگه در را از پايین باز کرد. دقايقی در آستانه در نشست و نگاهی به شوهرش انداخت که خواب هفت پادشاه را میديد. هوای تازه و اکسیژن بر او جان تازه‌ای دمید. اما دردش کماکان به قوت سرجای خودش باقی بود. روسری‌اش از دور گردن جدا کرد، با آن عرق‌هايش را خشک کرد. سپس آن را پوشید و به صورت کامل از اتاق به بیرون خزيد. زن ديگر خروپف شوهرش را نمیشنید. به جای آن صدای بعید چند سگ از دور دست به گوش میرسید. ماه بر پیشانی آسمان چسبیده بود.
در گوشه ايوان آفتابه لگن گذاشته بود. او آهسته آهسته خودش را به آن رساند. در لگن آب ريخت و دو دستی به صورتش آب میپاشید. چندين بار اين کار را انجام داد تا چشم‌هايش بصورت کامل باز شد. درخت توت اولین چیزی بود که چشمش به آن افتاد. خانه حويلی کوچکی داشت که در آن باغچه کوچکی وجود داشت. در باغچه درخت توتی روبروی ايوان و در بین چمن‌ها غرص شده بود و در دو طرف اين باغچه مستراح و مطبخ قرار داشتند.
زن خود را بین اين همه ديوار گلی تنها حس کرد. درخت توت تنها موجود زنده‌ای بود که وجود داشت و در چشمان زن زير مهتاب امشب درخشش ويژه‌ای هم به خودش گرفته بود.
او قصد داشت راهی مطبخ شود، اما قبلش بايد به مستراح میرفت. يک دست را زير شکم و دست ديگرش را به ديوار گرفت که بلند شود. اما درد داشت، شکمش را کوچکتر حس میکرد، چیزی در حوالی نافش میسوخت، درد کمر به قسمت پايین کمر منتقل شده بود و همزمان حس میکرد هر آن شلوار خودش را خیس میکند. اما چاره‌ای نبود، بايد حرکت میکرد. خود را آهسته آهسته، قدم به قدم به جلو تکان میداد و همزمان مراقب بود به
زمین نخورد. چند متری که رفت به پله‌ی ايوان رسید که نیم متری با سطح زمین ارتفاع داشت. با کمک ديوار به سمت پايین خمید و روی لبه ايوان برای لحظاتی نشست. اما از شرم اينکه مبادا شلوار خودش را خیس کند، طولی نکشید که بلند شد و بسوی مستراح راه افتاد. همین که رسید، در را بست و دوپای خودش را به مکافات به دو سمت سوراخ مستراح قرار دارد. سختش بود روی دو پای خودش چمباتمه بزند. شلوارش را پايین کشید، يک دستش را به ديوار مستراح گرفت، دست ديگر را زير شکمش قرار داد.

باسنش را آهسته آهسته پايین برد و نیم خیز شد. اما بیشتر از اين نمیتوانست پايین برود و در ذهنش هم به اين فکر میکرد که اگر بنشیند، بلند شدن برايش خیلی سخت خواهد بود. تصمیم گرفت در همان حالت نیم خیز بريند، بدون اينکه مدفوع به ران و شلوارش مالیده شود.
وزنش سنگین شده بود، تحمل وزن بدنش آسان نبود، به درد کمر و ناف و شکم حالا سرگیجه هم اضافه شده بود. از شدت درد چشم‌هايش را به سختی باز نگه میداشت. ديگر نمیتوانست بیشتر از اين دست‌هايش را به ديوار بگیرد. شلوارش را بالا کشید. يک دستش را بر کمر و ديگری را زير شکمش گذاشت و به آهستگی از مستراح بیرون شد. ماه انگار روشن و روشن‌تر شده بود. نسیم ملايمی هم برگ‌های درخت توت را نوازش میکرد. زن از مستراح بیرون شد و در امتداد ديوار بسوی مطبخ راه افتاد.

حس میکرد هر آن بچه از بین پاهايش به زمین میافتد. يک دستش را کاملا زير شکمش گرفته بود، دست ديگر بر کمرش. شانه‌اش را به ديوار چسبانده بود و پاهای خود را بر زمین میکشید. هر چند سانتی‌متر يک بار توقف میکرد، سرش را از شدت سرگیجه به ديوار تکیه میداد و چند بار به تندی نفس میکشید. دو سه متری که از مستراح دور شد، دوباره شاشش گرفت. با تمام مکافات اين مسیر را مورچه وار بسوی مستراح طی کرد. يک دستش را به ديوار مستراح تکیه داد، ديگری را زير شکم. باسنش را آهسته آهسته پايین برد و نیم خیز شد. درست مانند دفعه قبل تصمیم گرفت در همان حالت نیم خیز بريند، بدون اينکه مدفوع به ران و شلوارش مالیده شود. مدتی در مستراح ماند تا خودش را کاملا تخلیه کند. بعد امتداد ديوار را گرفت و افتان و خیزان خودش را به مطبخ نزديک کرد.

نیمی بیشتری از راه را پیموده بود که دوباره گُه‌اش گرفت. لحظه‌ای خودش و سرش را به ديوار تکیه داد، صبر کرد که شايد اسهال دست از سرش بردارد. بی نتیجه بود. به سمت مستراح چرخید. اما ديگر توانی نداشت. به
بالای سرش، به مهتاب کاملا روشن و به دور و برش نگاه کرد، خدا خدا میکرد که در آن لحظه شوهرش ظاهر نشود که او را در اين حالت ببیند.
دوباره گرمش بود. خیس عرق شده بود. با روسری عرق‌های گردن و پیشانی‌اش را پاک کرد. بعد تمام وزنش را روی شانه‌اش انداخت و شانه‌اش را به ديوار تکیه داد. همزمان که يک دستش زير شکمش بود، با دست ديگر شلوارش را کمی پايین کشید، فاصله بین دوپای خود را بیشتر کرد، نیم خیز شد که همانجا در کنار ديوار بريند. به يکباره اوق زد، تونلی از مواد از دهانش خارج شد و بر چمن‌ها ريخت. زن کامل به ديوار تکیه زد و آهسته آهسته بر زمین نشست. بچه را در پايینی‌ترين قسمت شکم خودش حس میکرد. با يک دست آن را گرفته بود. با دست ديگر تمام کارهای ديگر را انجام میداد. میخواست روی عینک زانوانش خم شود تا از ريختن استفراع بر لباس و بدنش جلوگیری کند. همینکه يکی از زانوهايش را کمی جلو گذاشت، تعادلش را از دست داد و روی چمن‌ها غلتید. طاق‌باز افتاده بود. روی سرش ماه میتابید، ماه میچرخید و نور با گردی ماه باعث شديد شدن
سرگیجه‌اش میشد. برای اينکه دور و برش را ببیند، او کمی مردمک چشم‌هايش را چرخاند، حس کرد هی ديوار بر او خراب میشود. به ناچار چشم‌هايش را بست.

زن دقايقی شبیه يک جسد در آن جا افتاده بود. نسیم ملايمی که میوزيد، پیشانی‌اش را میبوسید، بین روسری‌اش میرفت، با موهای خیسش بازی میکرد، در بین پیراهن و شلوارش با پاها، رحم و شکمش بازی میکرد. زن برای لحظه احساس فرح میکرد. افتاده بر پشت، ران‌هايش را حتی الامکان به سمت شکمش جمع کرد و کف پاهايش را بر زمین گذاشت. با دو دست شکمش را لمس کرد. برآمدگی و ورم شکمش کمتر شده بود. انگشت‌هايش را از روی شکم به سوی پايین‌تر برد. از دهانه رحمش مواد چسبناکی ترشح شده بود.
سر انگشتانش که خیس شد، از خودش شرم کرد، دستش را سريع عقب کشید و شلوارش را بالا کشید. سعی کرد بلند شود که استفراغ عظیم ديگری بر چمن ريخت. با روسری دور لب و دهنش را پاک کرد و تصمیم گرفت به هر قیمتی شده به مطبخ برود تا تخم شويد بنوشد. نشسته بر زمین خزيد و خود را به ديوار نزديک تر کرد، يک دستش يک زير شکمش و ديگری را به ديوار و بلند شد. امتداد ديوار را گرفت و به دم مطبخ رسید. مطبخ در نداشت، به جای آن پرده ضخیمی ورودی را پوشانده بود. پرده را کنار زد و وارد مطبخ شد. مطبخ تاريک بود، ديگر نور مهتاب اذيتش نمیکرد. فقط نور ضعیفی از پنجره مطبخ به داخل افتاده بود و به او کمک میکرد تا بتواند اشیا را تشخیص دهد. مطبخ به دو قسمت تقسیم شده بود. گوشه کنار در ورودی سیمان شده بود و در آن جا چند بشکه آب و دو تشت وجود داشت. در قسمت پیشانی در زير دريچه پنجره اما کف اتاق کاهگلی بود و به عنوان آشپزخانه از آن استفاده میشد. يک کمد چوبی، کتری پیاله، ديگ، کاسه، پشقاب، کفگیر، ملاقه،پیک نیک گاز و بقیه خرت و پرت‌های معمولی در آن جا قرار داشت و از ديوار آن چند دستمال و دک‌گیر از میخ آويزان بود. زن همین که وارد شد خواست بشکه آبی را بردارد. اما نتوانست، بشکه پرآب و سنگین بودند. به سمت آشپزخانه رفت، کتری را برداشت و دوباره به سمت بشکه ها رفت. کتری را بر زمین گذاشت، در بشکه‌ای را باز کرد و آن را به سمت دهانه کتری خم کرد و در کتری آب ريخت. در گوشه ديگر اتاق کنار پیک نیک گاز نشست، آن را روشن کرد، کتری را بر آن گذاشت و منتظر ماند تا آب به جوش بیايد. به ديوار تکیه داده بود پاهايش را کاملا باز کرده بود، به قسمی که سنگینی شکمش بر ران‌هايش افتاده بود.

هنوز به همان میزان قبل درد داشت. تهوع و سرگیجه‌اش کمتر شده بود، در معده‌اش همچنان غوغا بود. میترسید که هر آن دوباره شاشش بگیرد. اما امیدوار بود که نوشیدنی تخم شويد بتواند کمی او را ملايم و آرام کند. آب در کتری قلقل میکرد. زن در کمد چوبی را باز کرد، يک قوطی را برداشت، مقداری تخم شويد را در فلاسک ريخت و آب جوش را به آن اضافه کرد. چند لحظه‌ای منتظر ماند تا دم بکشد. بعد پیاله را پر کرد و نوشید. لحظاتی خودش را آرام و نافش را ملايم و نرم حس کرد. انگار دردش مثل بادکنکی داشت فرو مینشست.
پلک‌هايش به هم نزديکتر شدند، خیلی خسته بود، میخواست بخوابد. چادرش را از روی میخی که در آستانه در آويزان بود، برداشت، روی خودش کشید و در مطبخ خوابش برد.
آسمان روشن‌ترين شب را سپری میکرد. نسیم ملايم همچنان با درخت توت میرقصید، مرد همچنان خروپف میکرد و چون سنگ خوابیده بود. همه چیز در يک آرامش شبانگاهی بسر میبرد. زن هم بعد از دقايقی سخت و طاقت فرسا انگار آرام شده بود. دقايقی بعد همه اينها به همان حالت قبلی خودشان باقی بودند، اما زن حالت قبلی را نداشت. کم کم دوباره درد به سراغش آمده بود. نمیخواست به اتاق برود که باعث بیداری شوهرش شود.
میخواست همینجا در مطبخ و نزديک مستراح باشد. او حدس میزد که که دوباره لحظاتی سختی را خواهد داشت. يک پیاله ديگر تخم شويد نوشید. به آهستگی و مراعات بلند شد.
کتری را آب کرد و دوباره بر پیک نیک گاز گذاشت. دو دستمال از روی میخ برداشت و روی يکی از بشکه ها گذاشت. يک تشت را پر از آب سرد کرد. چادرش را در روی کف سیمانی قسمت حمام پهن کرد و در دو طرف آن دو تشت را قرار داد. کتری را برداشت، آب جوش را در يکی از آنها ريخت. بعد مقداری روغن جامد را در کاسه‌ای ريخت و آن را با حرارت کتری آهنی به مايع تبديل کرد. درد دوباره شدت گرفته بود. تمامی درد در قسمت پايین
تنه‌اش متمرکز شده بود. انگار تبر به کمرش میزدند تا آن را قطع کنند.

روی چادر نشست به ديوار تکیه دارد. پیراهن خود را کمی بالا زد. يک دستمال را از روی بشکه برداشت، در تشت آب جوش خیس کرد، کمی آبش را چکاند و بر کمرش گذاشت. بعد دستمال را در تشت آب سرد خیس میکرد، آبش را میچکاند و بر کمرش میگذاشت. اين کار را بارها انجام داد تا بتواند با سرد و گرم کردن کمرش میزان درد را کاش بدهد. شکمش خورد شده بود. سنگینی نوزاد را در رحمش بیشتر از پیش احساس میکرد. اما هنوز موقع زايمان نرسیده بود. چار هفته ديگر تا نه ماهگی زمان داشت و اصلن آمادگی اش را نداشت. نفس نفس میزد. دوباره گرمش شده بود. شدت گرما باعث میشد تا نفس کم بیاورد. اکسیژن کمی از دريچه پنجره وارد مطبخ میشد. دوست داشت پرده در آشپزخانه را بالا بزند تا هوای تازه بیايد. اما نمیخواست نور مهتاب اذيتش کند و صدای ناله و ضجه‌اش به بیرون درز کند.
نوزاد را مثل يک موجود زنده در شکمش حس نمیکرد. او را حالا ديگر مثل يک سنگ در انتهای يک لوله حس میکرد که گیر افتاده است و تقال میکند بیرون شود. دستمال نازک ديگری برداشت با روغن مايع چربش کرد و آن را آهسته آهسته بر شکم خودش مالید. کف دستش را که بر شکمش میکشید، هیچ نشانه و عالمه حیاتی از بچه حس نمیکرد. لحظه به اين فکر افتاد که نکند بچه مرده باشد. ترسید که جواب شوهرش را چه بدهد. سعی کرد
گوشش را به شکمش بچسباند، تا نشانه حیاتی از بچه بشنود، اما نتوانست. دستمال را کنار گذاشته بود، حالا با دست چربش شکم و بچه را نوازش میکرد و بر لبانش ورد میخواند.

لحظه‌ای به دريچه پنجره نگاه کرد، ناگهان متوجه شد که نور مستقیم به گوشه ديگر مطبخ افتاده است، فکر میکرد خدا از اين دريچه نور دارد به او نگاه میکند. او دلش میخواست به آنجا جابجا شود و زير نور مهتاب قرار بگیرد. اما نتوانست. بايد تشت‌های آب و چادر راه به آنجا انتقال میداد و اين برايش مشکل بود. انگار دردش را فراموش کرده بود، التماس کنان چشمش را به دريچه پنجره دوخته بود و دعا میکرد بچه‌اش سالم باشد.
نمیدانست اگر اتفاقی بیفتد، جواب شوهر را چی بدهد. فکر کردن به اين موضوع نفس تنگی‌اش را بیشتر میکرد و عرق بیشتری از پیشانی و از دهانه رحمش ترشح میشد.
خواست بین پاها و رحمش را معاينه کند که در معده‌اش دوباره ولوله شد و گه‌اش گرفت.
به خودش فشار آورد تا بلکه طاقت بیاورد. بی نتیجه بود. دور وبرش را نگاه کرد، خواست در همانجا بريند، اما چادرش را تمیز لازم داشت. نگاهی به تشت‌ها انداخت، آب را هم لازم داشت. چشمش به کاسه و ديگ و ملاقه افتاد و از خودش خجالت کشید که میخواست در مطبخ بريند. دستش بر زير شکم با کمک ديوار بلند شد و دست ديگرش را هم بر کمرش گذاشت. صدای آه و ناله‌اش در مطبخ پیچیده بود. تقال میکرد دهانش را بسته نگه دارد و تند تند با بینی نفس بکشد و ريتم نفس‌هايش را با قدم‌هايش تنظیم کند. دندان‌هايش را به هم فشرده بود، میترسید در شلوارش بريند. انگار همه چیز دست به دست هم داده بودند که تحقیرش کنند. فکر کردن به همه اين موضوعات بیشتر اذيتش میکرد. به نزديک در رسید، همینکه پرده را کنار زد، حس کرد ديگر نمیتواند دوام بیاورد. سريع شلوار را کمی پايین کشید، خم شد و کنار ديوار و بر ديوار ريد.
مهتاب میدرخشید، نسیم هنوز میوزيد و درخت توت تماشاگر کون لخت او بود که در آستانه در مطبخ میريد. با وجود درد فراوان کمر و معده، زن همه اينها را با جزيیات مشاهده میکرد و از خودش میشرمید که ماه و درخت تماشاگر تحقیر او هستند. میترسید که مبادا شوهرش اينهمه را ببیند و زن تا آخر عمر اين خفت و خواری را تحمل کند. قصد کرد آفتابه را از روی ايوان بردارد و مدفوع‌اش را از روی ديوار و کنار ديوار تمیز کند. اما انرژی لازم را نداشت. او به ناچار چشم‌هايش را بست که همه اينها را نبیند، لحظاتی آنجا ماند و دوباره به مطبخ وارد شد. دوباره به سختی بر روی چادر نشست و با سرد و گرم کردن کمرش سعی در کاهش درد داشت. اما میزان وقفه بین دردهايش کمتر شده بود. بعلاوه گرفتگی در ناحیه شکم و کشاله های ران و پهلوهايش دردهای جديدی بود که بسراغش آمده بود. اين گرفتگی‌ها و انقباضات مخصوصا در ناحیه شکم به اندازه‌ای شديد بود که به او اجازه نمیداد به راحتی از راه بینی نفس بکشد و وقتی سعی میکرد اين کار را از طريق دهن انجام دهد، درد بیشتری را حس میکرد.
زن هر از گاهی سرانگشتانش را چرب میکرد، شکم و بچه را نوازش میکرد. کماکان اما مانند قبل نشانه‌ای از سلامتی بچه را دريافت نمیکرد. دهانه رحم اش نازک شده و چند سانتی متری باز شده بود. از رحمش بیشتر از قبل مايعات ترشح میشد، انگار کیسه آب بچه پاره شده بود. زن شمکش را ماساژ میداد، به آن فشار می‌آورد تا بلکه سر بچه از شکاف چندسانتی متری دهانه رحم بیرون بیايد. اما شکاف خیلی کوچکتر از سر بچه بود.
پاهايش را حتی الامکان باز کرد. به پشت، به آرنج‌هايش تکیه داد، تا میتوانست زور زد، اما بی نتیجه بود. او چند لحظه‌ای استراحت میکرد، نفس‌هايش را تنظیم میکرد و دوباره فشار میداد. راه به جايی نمیبرد. بعلاوه اين کار انرژی زيادی از او میگرفت، نفس کم می‌آورد و از گرما و عرق زياد خودش را مستاصل حس میکرد. نگاهی به پرده در انداخت، میخواست آن را پس بزند که هوای تازه به داخل بیايد. اما توان حرکت کردن نداشت.
انقباضات شکمش قوی‌تر و طولانی‌تر شده بود. از شدت درد میخواست ديوار را گاز بگیرد. فرياد میزد، صدايش در مطبخ میپیچید، از لای درزهای ديوارها به بیرون میرفت، در باغچه میپیچید، با نسیم درمی‌آمیخت، به ديوارهای اتاق میخورد، از لای درز ديوارها وارد اتاق خواب میشد، در اتاق میپیچید، دور پیکر مرد پرسه میزد، به پرده های گوشش میکوفت، او اما خوابیده بود، مثل ديوارها، مثل تمام مردم قريه، مثل خروس ته مرغدانی.
زن به صورت غريزی میفهمید، حالا که دهانه رحم کمی باز شده است، بايد زور بزند و فشار کافی را وارد کند. اما او بايد ريتم انقباضات را پیدا میکرد تا بتواند در مواقع درست زور بزند و در مواقع ضروری نفس بگیرد. دامنه انقباضات زيادتر از قبل شده بود، تقريبا هر پنج دقیقه يکبار دچار انقباض میشد و هر انقباض يکی دو دقیقه زمان میبرد. هر بار که انقباضی اتفاق میافتد، صدای زور زدن و فشار آوردن زن به حدی بود که حس میکرد هر
آن گلويش پاره خواهد شد. با دندان‌های بهم فشرده زور میزد، با دهان باز زور میزد و وقتی نفس کم می‌آورد، برای چند ثانیه نفس عمیق میکشید و متعاقبا زور زدن را از سر میگرفت و اين کار را به صورت متناوب تکرار میکرد. فاصله بین انقباضات را استراحت میکرد تا انرژی‌اش را برای فشار بعدی ذخیره کند. خیس آب و عرق بود و با هر بار زور زدن عرق بیشتری از سر و گردنش میچکید. درد انقباضات باعث شده بود که حالت تهوع و اسهال برايش اهمیت زيادی نداشته باشد. در فاصله بین انقباضات که استراحت میکرد، متوجه شد که در خودش ريده است. اما ديگر برايش اهمیتی نداشت. میخواست تا جايی که ممکن است زور بزند و بچه را بیرون بیندازد. درد روی کف لگن بیش از حد شده بود، حس میکرد که دهانه رحم چند سانتی‌متر بیشتر از قبل باز شده است و بچه به سمت پايین رحم آمده است، بنابراین زن بیشتر از قبل زور میزد و فرياد میکشید.
نسیم ملایم لحظاتی قبل به بادی نسبتا تند تبديل شده بود که درخت را میرقصاند. ماه فضول‌تر شده بود و سعی میکرد با کمک باد، از گوشه پرده، به داخل مطبخ سرک بکشد.
از داخل مطبخ ديگر هیچ صدايی نمی‌آمد. باد، درخت توت و ماه انگار نگران شده بودند.
خود را به در و ديوار میزدند تا از زن خبر و صدايی بشنوند. صدايی اما از مطبخ به بیرون درز نمیکرد. در بیرون صدای چند سگ دور در حويلی به گوش میرسید. باد سرگردان بود، گوش خودش را بر ديوار اتاق خواب گذاشت. مرد هنوز خروپف میکرد، گوش بر ديوار مطبخ گذاشت، صدايی نمی‌آمد. به سراغ درخت توت رفت، چیزی در گوش او پچ پچ کرد، درخت توت از ترس به خودش لرزيد. باد سراسیمه مطبخ را دور زد و از دريچه کوچک پنجره وارد مطبخ شد.
زن آرام بود و لبخند رضايتی برپهنای صورتش شکل بسته بود. او نوزادش را در بین دستمالی پیچیده و تنگ در آغوشش گرفته بود. زن دقايقی در همانجا ماند. بعد خودش را جمع و جور کرد، بلند شد و با نوزاد در آغوش از در مطبخ بیرون شد. زير نور مهتاب از چمن‌های باغچه و درخت توت عبور کرد و با گذشتن از ايوان وارد اتاق خواب شد. مرد هنوز خوابیده بود. زن بدون توجه به او به سراغ جعبه لباس‌ها رفت، از آن يک پیراهن و شلوار، روسری و پارچه‌ای را برداشت و دوباره از وسط باغچه به سمت مطبخ رفت. از داخل کمد قیچی را برداشت. گاز را روشن کرد، قیچی را روی آن گرفت تا آن را استريل کند. بعد قیچی که سرد شد با آن ناف نوزاد را قیچی کرد و بند ناف را با فاصله چند سانتی‌متری از شکم نوزاد با تار نخی محکم بست.
نوزاد به شکل اعجاب‌انگیزی آرام و بی صدا بود. زن نوزاد را بر پارچه‌ای در گوشه مطبخ گذاشت و خودش بیرون شد. خاک‌انداز آهنی را از ايوان برداشت، به سمت درخت رفت؛ در کنار آن گودال کوچکی حفر کرد و ناف قطع شده‌ی نوزاد را آنجا دفن کرد. زن به ايوان برگشت. جارو و آفتابه آب را هم برداشت و مشغول تمیزکاری گه و استفراغ‌هايی بود که بر ديوار و چمن وجود داشت. بعد برای جلوگیری از بلند شدن گرد وغبار کمی آب بر روی
ايوان پاشید و شروع به جارو زدن ايوان کرد. از آنجا به مستراح رفت. بشکه خالی آب را با بشکه ديگری که از مطبخ آورد، جايگزين کرد. بعد دوباره به ايوان برگشت، دست و صورت خودش را با آب شست و دوباره به مطبخ برگشت. مقداری روغن زرد را در ديگ کوچکی ريخت و آن را بر پیک نیک گاز گذاشت که داغ شود. از کمد و قوطی‌های آن مقداری زردچوبه، تخم شويد، کرابیه و زيره برداشت و آن را بر روغن داغ ريخت و سپس شکر و آب به آن علاوه کرد. در حد فاصلی که ادويه میجوشید، پیراهن و شلوارش را با پیراهن و شلوار تمیزی که از خانه آورده بود، عوض کرد و لباس‌های کثیف را در تشت واقع در قسمت حمام مطبخ انداخت و آب بر آن ريخت. تاساو که به جوش آمد، اندکی صبر کرد و بعد آن را تا ته سرکشید.
نوزاد کماکان در گوشه مطبخ بود. زن نگاهی به او انداخت که آرام و بیصدا خوابیده بود، انگار نه انگار تا ساعتی قبل امان مادرش را بريده بود و فرياد درد او را به آسمان رسانده بود. زن مقداری آب بر پیک نیک گاز گذاشت تا به جوش بیايد، بعد آن را به داخل تشت ريخت، چمباتمه زد تا لباس‌های کثیف را با آب و صابون بشويد. زن ماموريتش را انجام داده بود. با نگاهی راضی و خرسند به سمت نوزاد رفت، آن را برداشت و با او به اتاق خواب
رفت. مرد که بیدار شد، به میمنت تولد فرزندش در شب مهتابی اسمش را مهتاب گذاشت.

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مصطفی صمدی
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx