وقتى كه رسید، هنوز «تاج كیلَى» نیامده بود. جایش خالى بود، مگر نادركَلْ میدانست كه او كى میآید. وقتى روشنكِ آفتاب را كه از درچه تراغ به درونِ كادو میآمد نگاه كرد، با خودش گفت: «آلى مِیَه دیگه».
به گمانِ او هروقت روشنكىِ آفتاب به دور و بر پایه میرسید، تاج كیلَى هم میآمد. دورتر رفت و روى كاهها دراز كشید. یك دستش را زیر سرش تكیه داد و با دست دیگرش روى كاه شروع كرد به بازى. دمى نگذشته بود كه دمِ در سایه سایه شد. چابك سرش را خم كرد. در دلش گفت: “آمد به گمانیم.” مگر دید كه «مُوشُنْگی» وارد شد. سرش را دوباره بلند كرد و با بدقهرى در حالى كه پسِ چیزى مثل سنگ و كلوخ در دور و برش می گشت، گفت: “پیر توره… بِازم پیدا شدى؟” چیزى نیافت، ناچار مشتش را از كاه پر كرده به طرف «موشنگى» پرتاب كرد.
موشنگى چند قدم پس فرار كرد، مگر باز برگشت، رو به نادركل صدا كرد: «میو میو». او در جواب گپ نابودى گفت، به موشُنگی دو داد و از جا بلند شد كه پِشك را از كاهدان بیرون كند. فكر میكرد تاج كیلى را تور داده گریز میدهد. مگر در همان موقع، تاج كیلى از در داخل شد. نادركل با دیدن تاج كیلى، چابك روى كاه دراز كشید و آرام ماند. مُوشُنگى نیز در آن طرف روى دوپاى پَسْنَه تكیه داد و با دُمش روى كاه را مى مالید، گفتى جارو میكند. سرش را گذاشت روى دستانش و چشمانش گاه روى نادركل و گاه روى تاج كیلى در رفت و آمد بود.
تاج كیلَى با ناز و اَدا، سنگین مثل خاتونِ باردار، از پهلوى موشنگى تیر شد و سر جایش آمد. جایگاهى زیبا و گرد از كاه میده درست شده بود. گفتى ته سبدى را جدا كرده آن جا گذاشته باشد. با چنگالهایش كاههایى را كه سیخ ایستاده بود، خواباند و آرام خوابید. مگر دوباره بلند شد، گویا هنوز جا خوب نبود. چند دور در جا چرخید. با چنگالهایش جایگاه را دوباره صاف كرد و خوابید. پرهایش را پهن كرد و كُركهایش راست شدند. اندامش چاق تر و زیبا تر شد، اندازه یك فیل مرغ. نادركل كه به دقّت به حركات تاج كیلَى چشم دوخته بود، با خودش گفت: «آلى تا بِزایَه، دمْ آدم میبرایه …”» آرام گرفت، مگر چشمش را روى تاج كیلَى تیز قلور كرده بود. در آن طرف مُوشنگى سرش را از روى دست هایش بلند كرده بود و صورتش را با یك دستش میشست. نادركل براى یك لحظه چشمش به موشنگى افتاد، در دلش تیر شد: «روى خوُ مُوشْیَه، باش كه كى از سفر مَیه بخیر».
در این لحظه تاج كیلى از جا بلند شد. موشنگى نیز از جا برخاست. تاج كیلى دوباره روى جا خوابید. مُوشنگى آرام راه افتاد، به آرامى از پهلوى تاج كیلى تیر شد، او را دور زد، رفت آن طرف تر دوباره روى دمش نشست. نادركل بی طاقت شده بود، با خودش زمزمه كرد: «زودشو دیگه، عروس ملك خان می بُود تا آلى دو گینى زَاییْده بود”.» با بى طاقتى انتظار مى كشید.
تاج كیلى هر دفعه كه روی جایش تكان مى خورد، نادركل خیال میكرد انداخت. از جایش تكانى مى خورد كه بلند شود، مگر وقتى كه تاج كیلى دوباره آرام میگرفت و دور می زد، او نیز آرام می گرفت. موشنگى آن طرف تر، با خودش بازى مى كرد، گاه اگر مَگَسى از روبه رویش تیر میشد، با پنجه دست او را در هوا مى زد تا شاید بقاپد. نادركل بی حوصله شده بود. پشت سرهم بین دهانش غُر میزد: “یك دانه خایگینه كه اِى قَهْ زور… فقط مروارى میزایه …” با خودش فكر میكرد:”اِیرَه كه بِزایَه، میشه نُه دانه، صبایشى میشَه ده تا ده دانه كه شوه میرُمْ بازار بخیر…”.
دوباره طرف تاج كیلى نگاه كرد كه همچنان درد میكشید. غُر زد: «زود شو، لامذّب، مروارى كه نیَه، ده تا یش چند میشه؟”» هنوز قیمتش را نتوانسته بود حساب كند كه تاج كیلَى از جا بلند شد:” قدقد قداس، قدقدقداس….” موشنگى جستى زد و دوید طرف جایگاه، مگر نادركل چابكى كرد، در حالى كه لگدش را در هوا به سوى مُوشنگى تكان داد، گفت: «پیشَه لامذّب». موشنگى در نیمه راه پس گشت و رفت، دورتر ایستاد، رو به طرف نادركل شروع كرد: «میو میو…» نادركل در حالى كه از گرماى خایگینه خوشش آمده بود، رو به مُوشنگى كرد و گفت: «خوا دخوردى، صبکی تا آلى مه دَ اى یَخى…”» از كادو رفت بیرون. از پیش خانهِ “ننه گل اندام” كه تیر میشد، صداى او را شنید كه به دخترش میگفت:”تاج کیلَی قدقداس داره، گمانیم زَایده، بدو كه خایگینه شِه پیشک نَبُرَ هَلَه…” نادركل خایگینه را زیر دامنش گرفت و چابك از آنجا تیر شد.