پسرک پیش خودش گفت:
– خدایا، تا کی اینطور میبارد؟
آهسته از زیر صندلی برآمد، کنار ارسی ایستاده زمزمه کرد:
– به!…به!…
بعد، بینی و لبهایش را به شیشه ارسی چسپانید. تنفس گرمش شیشه را مکدر ساخت. پسرک لبخند زد. با انگشتهایش شیشه را پاک کرد و دوباره بینی و لبهایش را به شیشه چسپانید.
این بار دگر شیشه مکدر نشد و او حویلی را دیده میتوانست. روی حویلی اینجا و آن جا چقری ها پر از آب گل آلود بودند. دانه های باران روی آب ها دایره های کوچک بیشماری رسم میکردند. رشته های باریک آب روی زمین این سو و آن سو می خزیدند. دیوار های مرطوب سیاه رنگ به نظر می آمدند. آب گل آلود از ناوه بام سرازیر بود. اینطور معلوم میشد که رشتۀ سیالی نوک ناوه و زمین حویلی را بهم پیوند داده است. آب گل آلود با سر و صدا به زمین می خورد و به سوی چقری های روی حویلی میدوید. پسرک با خودش گفت:
– چی بارانی؟، به!… به!…
هفت سال داشت، از سنش کوچکتر به نظر می آمد. روی گرد چشم های ریزه ریزه و برق دار داشت. کله اش کمی بزرگ بود و و روی گردی باریکش سنگینی میکرد. پسرک فکر کرد که دیگر بهار آمده است، آهسته در دلش گفت:
– وقتی که باران ببارد، بهار می آید…
به نظرش آمد که این گپ را از کسی شنیده است ـ به یادش آمد که از پدرش شنیده است ـ پسرک آرام آرام در زمان به عقب لغزید و خودش را در دو ماه پیش دید:
برف می بارید. هوا سرد بود. همه جا سپید میزد. پسرک به یاد آورد که آن روزها پدرش تا گلو زیر صندلی می درآمد و با چشم های بی حرکت به چت خیره میشد.
مادرش چادرش را گرد گلویش پیچیده می بود. کرتی مردانه یی به تن میداشت که تکمه های آن را شخ بسته می بود. درین حال پیهم درون می آمد و بیرون میرفت. درون می آمد و بیرون میرفت و هر بار به پدر میگفت:
– خوب ستون ها را شمار کن… شمار کن…
پدر از چت چشم میگرفت. مادر را مینگریست و میپرسید:
– چی کنم؟… پس چی کنم؟…
مادر جواب میداد:
– غیرت کن… یک ذره غیرت…
چهرۀ پدر برافروخته میشد و فریاد میکشید:
– من، رگ رگم غیرت است… رگ رگم…
مادر رنگش سفید میشد و می گفت:
– واه، واه!… رگ رگش… کم بخت!…
پدر با نومیدی و خشم می پرسید:
– پس تو باور نداری، ها؟ باوری نداری…؟
مادر از در اتاق بیرون میرفت. آوازش از کفش کن شنیده میشد که قلاغ پدر را میگرفت:
– باور نداری؟…ها باوری نداری؟..
پدر در جایش از ناراحتی پیچ و تاب میخورد. پیچ و تاب میخورد، می نالید، غم غم میکرد و چیزهایی زیر لب میگفت. بعد، مادر که تکمه های کرتی مردانه اش را همچنان شخ بسته می بود، دوباره به اتاق می آمد. خشمگین معلوم میشد. چهره اش بیشتر از هر وقت دیگر سپید میبود. لبهای باریکش بهم بسته بود. کنج و کنار اتاق را جستجو میکرد ـ دنبال چیزی میگشت ـ پدر حرکت های او را با دقت مینگریست و آهسته آهسته غضبناک میشد. رنگش به کبودی میرفت و سر مادر فریاد میکشید:
– تو باور نداری ها…؟ باور نداری؟…
مادر به تمسخر میگفت:
– کم بخت!
و باز هم از اتاق می برآمد. از بیرون اتاق آواز شنیده میشد که قلاغ پدر را میگرفت:
– باور نداری ها…؟ باور نداری؟
پدر در جایش از ناراحتی پیچ و تاب می خورد. می نالید و غم غم میکرد و چیزهایی زیر لب میگفت. بعد صبرش را از دست میداد. سوی پسرک میدید و میگفت:
– زنها کم عقل هستند… میفهمی؟ کم عقل!
پسرک نمیتوانست جوابی بدهد. خیره خیره پدرش را می نگریست، پدر دوباره میگفت:
– فکرت باشد که از زن حذر کنی… بلای جان است… فهمیدی؟
آنگاه از پشت شیشه به بیرون نظر می انداخت. دانه های برف را میدید که با سرعت پایین می آیند. لحظه یی خاموشانه باریدن برف را مینگریست. سپس باز هم پسرک را مخاطب میساخت:
– مادرت به من میگوید که برو کار کن. من میگویم درین روز کار من نمیشود نمیشود. کجا بروم؟ او میگوید که بی غیرت هستم… بی غیرت؟ میبینی که عقلش کم است. وقتی کار آدم نشود، آدم بی غیرت است؟ تو بگو…
پسرک جوابی نداشت. خیره خیره پدر را مینگریست، پدر از این وضع عصبانی میشد و فریاد می کشید:
– پس تو هم مثل او فکر میکنی، ها؟… تو هم طرف او رفته ای! تو هم مرا بی غیرت میدانی؟ من بی غیرت هستم، ها؟… خدایا!… خدایا!… .
مادر به اتاق می درآمد. چادرش را گرد گلو پیچیده میبود. تکمه های کرتی مردانه اش همچنان شخ بسته میبود، با برافروختگی می پرسید:
– چی گپ است؟ چی شده؟ با طفل چه کار داری؟
خشم پدر ناپدید میشد. رویش را سوی دیوار میکرد و با اندوه می نالید:
– شما همدست شده اید… هم دست شده اید که مرا زهر ترک دهید! خوب… خوب…
مادر همان طور برافروخته از اتاق می برآمد. اتاق در خاموشی فرو میرفت. پسرک آهسته از پدرش میپرسید:
– چی وقت میروی که کار کنی؟
پدر رویش را میگشتاند. چهره اش میشگفت. با شوق جواب میداد:
– وقتی که بهار بیاید، فهمیدی؟ بهار که بیاید، من هم میروم دنبال کار و غریبی.
پسرک میپرسید:
– چی وقت بهار می آید؟
پدر همان طور با شوق و امید جواب میداد:
– وقتی که دیگر این برفها نباشد. وقتی که باران ببارد، بهار می آید… پسرک از ارسی به بیرون می نگریست. همه جا سپید میزد. این طرز به نظرش می آمد که دیگر آسمان آبی نخواهد شد. فکر میکرد که با این وضع بهار نمیتواند بیاید و این برف خلاصی ندارد. آهسته زیر لب میگفت:
– این برف تمام نمیشود.
پدر با شتاب سخنش را می برید:
– مشود، آخر یک روز تمام میشود… آخر بهار می آید….
بدین گونه روزها سپری میشد. شب ها فرا میرسید. شب ها سحر میشد ولی برف هنوز هم میبارید. از بهار خبری نبود. پدر برف ها را پاک میکرد. حویلی پر از برف شده بود. پسرک وقتی که روی بام می برآمد، سراسر کوچه به نظرش سپید میزد. کوه های اطراف شهر در غبار سفید رنگی فرو رفته می بود. برف میبارید. پسرک سوی آسمان مینگریست و مسیر دانه های برف را با چشمهایش دنبال میکرد، میخواست بفهمد که این برفها از کجا می آیند. به نظرش می آمد که آسمان توته بزرگی از برف است که روی شهر قرار گرفته و دانه های کوچک کوچک برف از آن جدا شده سوی زمین می آیند. فکر میکرد که این توتۀ بزرگ خلاصی ندارد. از پدرش میپرسید:
– اینقدر برف از کجا میاید؟
پدر از پاک کردن برف دست میگرفت. سوی آسمان میدید و میگفت:
– از کارهای خداوند است… خودش میفهمد…
پسرک سرش را تکان میداد.
وقتی که برف بام ها خلاص میشد، پدر میگفت:
– برویم… به حویلی برویم…
میرفتند به حویلی و پدر شروع میکرد به ساختن آدم برفی… با شوق و علاقه کار میکرد. پسرک شادمانه با او همکاری میکرد. پدر گلوله بزرگی از برف میساخت. و با خنده میگفت:
– باید شکمش کته باشد!
پسرک با خوشحالی موافقت میکرد:
– ها کته باشد… کته…
پدر لنگیش را به کمر می بست، دستهایش از سرما سرخ میشد. دستهای پسرک هم سرخ میشد. ولی هر دو با علاقه کار میکردند. ذوق زده می بودند. آدم برفی میساختند. برف بر سر و رویشان فرو می آمد. اما توجهی نمیداشتند و همچنان مشغول میبودند. پدر می گفت:
– باید کله اش هم کته باشد. آدمهایی که کلۀ کوچک دارند عقل شان کم است. من از آدمهای کم عقل خوشم نمی آید. مثلا مادرت را ببین… می بینی که علقش کم است… آن وقت خنده را سر میداد. پسرک هم به خنده می افتاد و می گفت:
– خوب … خوب … کله اش کته باشد. یک آدم کله کته میسازیم…
پدر مانند یک مجسمه ساز به تراشیدن گلوله های برف می پرداخت. از حرکت ها و سخن هایش شوق میبارید. پسرک هم سرشار از شوق و سرور میبود. پدر میگفت:
– این آدم پیسه دار است، فهمیدی؟ باید خوشحال باشد. ببین اینطور میسازمش که خوش و خندان معلوم شود… تو برو دو تا زغال بیار که چشمهایش را بسازیم.
پسرک زغال را می آورد. پدر برای آدم برفی چشمهای سیاه بزرگ، چشم های برق دار و لبهای پر خنده. پدر مثل اینکه مجسمه ساز ماهر بود. پسرک از آدم برفی سخت خوشش می آمد. می دوید و بغلش میکرد. مگر شکم بزرگ آدم برفی در آغوش او نمی گنجید. پدر قهقهه میخندید.
پسرک هم میخندید و با مشت های کوچکش به شکم آدم برفی میزد و فریاد میکشید:
– این بسیار نان خورده… بسیار خورده…
پدر فریاد میزد:
– چوب دستش را ببین! چوب دستش را … میبینی؟
پسرک میپرسید:
– این مرد است، نی؟
پدر جواب میداد:
– ها، مگر به یک مرد نمی ماند؟
پسرک میگفت:
– میماند… بیخی میماند. حالا بیا یک زن هم بسازیم. من میخواهم که زن لاغر باشد، اینطور شکم کته نباشد…
پدر ناگهان برآشفته میشد. نشاط کودکانه اش میگریخت و فریاد می زد:
– تو میخواهی که یک شیطان بسازیم؟ جنس زن بدم می آید، میفهمی؟ من بدم می آید…
پسرک بی درنگ از گپش میگشت:
– آنگاه پدر دستش را روی شانۀ پسرک میگذاشت و خیلی جدی با لحن نصیحت آمیزی میگفت:
– زنها علقشان ناقص است… فهمیدی؟
پسرک سرش را تکان میداد. پدر با همان لحن میپرسید:
– چه چیز را فهمیدی؟
– پسرک جواب میداد:
– این را که زنها عقلشان ناقص است.
پدر چهره اش میشگفت و از شادی فریاد میکشید:
– آفرین… آفرین!…
مثل یک کودک در زیر برف این سو و آن سو جست و خیز میزد و چیغ های مسرت بار میکشید. بعد میگفت:
– حالا بیا که این آدم را توپ باران کنیم.
پسرک ذوق زده سوی پدرش میدوید:
– توپ بارانش میکنیم… توپ بارانش…
هر دو با دستهای سرما زدۀ شان برف را گلوله میکردند و در گوشه یی از حویلی انباری از گلوله های کوچک برف میساختند. وقتی که تعداد زیادی از این گلوله ها انبار میشد، پدر فریاد میزد:
– شروع!
هر دو با قوت توپها را به سوی آدم برفی می انداختند. پسرک قهقهه میخندید. از ته دل میخندید، ولی پدر چهرۀ جدی میداشت. با خشم به سوی آدم برفی توپ می انداخت. در صورتش غضبی عجیب دیده میشد و پی هم میگفت:
– بزن، این آدم پیسه دار را بزن… بزن…
پسرک با خوشحالی فریاد میزد:
– من بینیش را شکستم!
پدر شادمانه چیغ میکشید:
– من دستش را… دستش را….
بعد مادر به حویلی می آمد. چادر گرد گلویش پیچیده میبود. کرتی مردانه اش همچنان تکمه هایش شخ بسته میبود. چهره اش سپید میزد. استخوان های شانه هایش از زیر کرتی مردانه برآمده معلوم میشد. وقتی که پدر را میدید، چهره سپیدش سپیدتر میگشت و با تمسخر میگفت:
– بازی کن… بازی کن، بی شرم… با اطفال بازی کن…به کوچه برو بازی کن.
سپس آوازش را بلند تر میکرد. دستهایش را تکان میداد و خشم در چهرۀ پریده رنگش میدوید:
– ببینید مردم… این مرد را ببینید که از نو طفلش شده… طفل شده…
پدر شادمانیش ناپدید میشد. گلوله برف را می انداخت. پسرک هم گلوله برف را می انداخت و در نوک انگشت هایش سوزش سرما را حس میکرد. پدر سوی مادر میدید و میگفت:
– شلیطه، چرا فریاد میزنی؟ … آبروی مرا میبری…
مادر با تمسخر و عصبانیت میپرسید:
– تو آبرو هم داری؟
پدر برافروخته میشد. خون در چهره اش میدوید و بلند شده میگفت:
– تو آبرو هم داری؟ تو آبرو هم داری؟
بعد فریاد میکشید:
– آه، این زن!… زن…
سوی مادر میرفت و بیخ گوشش میگفت:
– تو میخواهی مرا زهر ترک کنی. ها؟
طرف پسرک میدید ـ مثل آنکه میخواست او را به شهادت گیرد ـ و با دستش مادر را نشان میداد:
– میبینی، میخواهد مرا زهره ترک کند؟
مادر دستش را تکان میداد ـ انگار میخواست همه سخن های پدر را با دستش رد کند ـ و با تمسخر میگفت:
-برو کم بخت!
پدر با عصبانیت سرکوب شده مینالید:
– آه، زن، این گپ هایت دل مرا مثل نشتر پاره میکند، میفهمی؟ مثل نشتر…
مادر همان طور با تمسخر تکرار میکرد:
– کم بخت؟
هر سه زیر برف ایستاده می بودند. برف همچنان می بارید. آدم برفی نیز صدمه دیده زیر برف ایستاده میبود. پدر و مادر با غضب همدیگر را مینگریستند. پسرک سوی آسمان میدید. مسیر دانه های برف را با چشم هایش تعقیب میکرد و آهسته زیر لب میگفت:
– اینقدر برف از کجا می آید؟
مادر برآشفته به اتاق میرفت. پدر غم زده و سرافگنده زیر برف ایستاده میماند. پسرک از پدر میپرسید:
– چی وقت میروی که کار کنی؟
اندوه از چهره پدر میگریخت، شوق به سراغش می آمد و میگفت:
– وقتی که بهار بیاید… فقط وقتی که بهار بیاید…
پسرک میپرسید:
– این بهار چی وقت می آید؟
پدر با لحن سرشار از امید پاسخ میداد:
– وقتی که این برفها خلاص شود. وقتی که باران ببارد. دیگر بهار می آید، می فهمی؟ وقتی که بهار بیاید، مورچه ها زنده میشوند… به کار شروع میکند، میفهمی؟ مورچه ها…
پسرک سوی آسمان سپید رنگ میدید و فکر میکرد که این برف تمامی نخواهد داشت. بهار نمیتوانست بیاید…. پدر فکر او را در می یافت و با اطمینان میگفت:
– آخر می آید… آخر بهار می آید…
پسرک با چشمان ریزه و برقدارش از پشت شیشه مسیر دانه های باران را دنبال کرد. مسیر دانه های باران به آسمان خاکستری رنگ می انجامید. دانه های باران از میان ابر خاکستری رنگ پایین می آمدند. به نظرش آمد که توته یخ خاکستری رنگ بزرگی روی شهر قرار دارد که چک چک آب میشود و پایین می افتد. با خودش گفت:
– چی بارانی… تمامی ندارد….
به خاطرش آمد که شب گذشته مادر گفته بودش فردا میبرمت و به مکتب داخلت میکنم.
از یادآوری این خاطره لرزید. احساس گنگی در دلش چنگ زد. باران با سروصدا می بارید. از ناوه ها آب می آمد. دیوار های مرطوب سیاه رنگ معلوم میشدند. پسرک زیرلب چند بار تکرار کرد:
– مکتب … مکتب…
مفهوم مکتب با بهار و باران در ذهنش گد شد. بعد چهرۀ پدرش در خاطرش نقش بست. چهره پدرش با مکتب، بهار و باران مخلوط شد. نخستین بار پدرش از مکتب برای او سخن زده بود. پدر گفت بودش که حتما مکتب برود. این سخن را پدر خیلی ناگهانی گفته بود. یک بار گفته بود و بس. پسرک اندوهگین شد. بی اختیار در گذشته ها لغزید. یک ماه پیش بود. باز هم برف می بارید. باز هم همه جا سپید میزد. باز هم پدر تا گلو زیر صندلی خزیده بود. و به سختی سرفه میکرد. وقتی که به سرفه می افتاد، رگهای گردنش می پندید و سراسر بدنش تکان میخورد. در این حال پیهم می گفت:
– من میمیرم. من میمیرم….
مادر دیگر با پدر دعوا نمیکرد، خشمگین نمی بود. چهره اش بیشتر از هروقت دیگر سپید میزد. استخوانهای شانه هایش از زیر کرتی مردانه اش بر آمده تر به نظر می آمد. مادر دایم میگریست. وقتی که پدر به سرفه می افتاد، می گریست. وقتی که پدر خاموشانه به چت خیره میشد، می گریست. وقتی که کالا هایی را که برای شستن آورده بود، اتو میکرد، می گریست. وقتی که میرفت از بازار زغال بیاورد، باز هم می گریست. پدر در برابر همه خاموش می ماند. تنها وقتی که با سرفه می افتاد، پیهم میگفت:
– من می میرم… من میمیرم…
هنگامی که مادر نمی بود، پدر به ستونهای چت خیره میشد و میگفت:
– یک روز این برف تمام میشود… بهار می آید. بازار باز میشود و من میروم دنبال کار و غریبی… فقط همین که برف ها آب شود و بهار بارید…
پسرک می پرسید:
– این بهار کی می آید؟
پدر با شور و امید جواب میداد:
– وقتی که برفها آب شود و باران ببارد. بهار می آید.
پسرک می گفت:
– مورچه ها… مورچه ها…
پدر با خوشحالی دست به دست میزد:
– ها، مورچه ها هم زنده میشوند و به کار شروع میکند…. فقط همین که بهار بیاید…
پسرک سوی برف به آسمان سپید رنگ میدید و به نظرش می آمد که این برف تمامی ندارد. دلش گرفته و پر از اندوه میشد. زمزمه میکرد:
– این برف تمام نمیشود….
پدر با شتاب سخنش را میبرید:
– یک روز تمام میشود. آخر این برف تمام میشود و بهار می آید. اما برف تمام نداشت. می بارید و می بارید. دیگر پدر آدم برفی نمیساخت. بام ها را پاک نمی کرد. بام ها را مادر پاک میکرد. پدر پشت سرهم سرفه میکرد. مادر برایش دواهای جوشانده می داد، ولی سودی نداشت. حال پدر روز به روز بدتر میشد. پسرک مانند پدر زیر صندلی میخزید و سه ستون های چت چشم میدوخت. دیگر پدر به او نصیحت نمیکرد که از زنها حذر کند. دیگر نمیخواست به پسرک بقبولاند که زنها علقشان ناقص است. از مادر با احترام یاد میکرد.
یک روز که برف می بارید و همه جا را سفید ساخته بود، پسرک زیر صندلی خزیده چرت میزد. بعد آواز گفتگویی را از کفش کن شنید. آواز پدر و مادرش بود ـ با هم دربارۀ چیزی دعوی داشتند ـ صداهایشان بلند و بلندتر شد. پدر فریاد زد:
– دیگر طاقت ندارم… هیچ طاقت ندارم…
مادر با گریه و زاری میگفت:
– نمیگذارم… نمیگذارم…
پسرک دلش افتاد. برخاست و سوی در رفت. گوشۀ پردۀ کهنه را بالا کرد. دید که پدر قالینچه را زیر بغل داشت و میخواست بیرون برود. مادر دو دستی به قالینچه چسپیده بود. پدر نفس میزد. چشمهایش از حدقه برآمده بود. رنگش زرد معلوم میشد. پدر دست های استخوانی و پینه بسته مادر را پیش چشمهای مادر گرفت و گفت:
– ببین… ببین تو چه شده ای! من دیگر طاقت ندارم که ترا به این روز ببینم. جان تو قیمت دارد یا این قالینچه؟
مادر دستهایش را رها کرد. به قالینچه چسپید و زاری کنان گفت:
– نمیگذارم… مال خانۀ خود را نمی فروشم… من بازه هم کالا شویی خواهم کرد، باز هم اتو کاری میکنم. زمستان را میکشم ولی این را نمی…هنوز این دستها میتوانند کار کنند.
مادر دستهایش را پیش چشمهای از حدقه برآمده پدر گرفت و تکرار کرد:
– هنوز این دستها میتوانند کار کنند!
– پسرک به قالینچه خیره شد. از نقش و نگار های سرخ و سیاه آن خوشش می آمد. از آن دو تا داشتند که مادر روزهای عید آنها را روی توشک ها می انداخت. پسرک خوشش می آمد که روی قالینچه ها دست بکشد. ساعت ها به آنها خیره می شد و از تماشای آنها لذت میبرد. وقتی که به قالینچه می نگریست، احساس میکرد که در باغی پر از گل و بته است. حالا پدر میخواست که یکی از این قالینچه ها را ببرد و بفروشد. بغض گلوی پسرک را گرفت. سوی پدر رفت و مثل مادرش دو دستی به قالینچه چسپید در حالی که می گریست، گفت:
– نبر، این قالینچه را نبر…
پدر از زنخ پسرک گرفت. مستقیما در چشمهایش نگریست و پرسید:
– تو از حال مادرت خبر داری؟ تو خبر داری؟ تو خبر داری که او چه میکشد؟ او ما را نان میدهد، برای ما زغال میخرد، تو این را میفهمی؟ ببین… اینها را ببین…
آنگاه دست های پینه بستۀ مادر را در دست های لرزانش گرفت و به پسرک نشان داد:
– می بینی؟ از خاطر من و توست… تو طاقت داری؟ رویش را ببین، مثل مرده زرد شده… بدنش پوست و استخوان شده… من دیشب خواب دیدم، خواب دیدم که مادرت به خانه یی برای کالاشویی میرود. آن وقت ناگهان… آه خدایا! یک سگ بزرگ با او حمله میکند. یک سگ کثیف مادرت را روی زمین می اندازد و این بیچاره دست و پا میزند. آه خدای من، رگ و پوست من از غیرت است من چطور میتوانم طاقت بیاورم؟ سگ، یک سگ کثیف… من چطور می توانم… تف…
پدر نفس نفس میزد. پسرک نفس داغ پدر را به رویش حس میکرد. در چشمهای پدر احساسات عجیبی میرقصید. پدر میلرزید. لبهایش خشک شده بود. دوباره دست های مادر را در دست گرفت و به پسرک گفت:
اینها را ماچ کن… ماچ کن…
پسرک دستهای مادرش را به بوسیدن گرفت. پدر هم آنها را بوسید و به چشمهایش مالید. مادر می گریست. پدر گفت:
– حالا فهمیدید؟ قالینچه ارزش ندارد، بگذارید… حالا دیگر بگذارید…
مادر دوباره به قالینچه چسپید و فریاد زد:
– نی … نی…
پسرک به نقش و نگار های سرخ و سیاه قالینچه چشم دوخت. زمستان از یادش رفت. احساس کرد که در باغی پر از گل و بته است. بعد به نظرش آمد که پدر میخواهد این باغ را ببرد و بفروشد. به قالینچه آویخت و مثل مادرش گریان فریاد زد:
– نی … نی…
پدر گفت:
– شما نمی فهمید!
پسرک و مادرش یکجا گفتند:
– نی، نبر…نبر…
پدر چیغ کشید:
– شما عقلهایتان ناقص است!
پسرک و مادرش گریستند:
– نمی گذاریم که ببری…
پدر فریاد زد:
– بروید، گم شوید!
قالینچه را سوی مادر انداخت. مادر قالینچه را برداشت و به اتاق برد. پدر بی حال در کفش کن روی زمین نشست. مدتی به همین حال ماند. برف می بارید. افتادن دانه های برف صدایی تولید نمیکرد. پسرک به حویلی نظر انداخت. به نظرش آمد که رشته های باریک و سپید بی شماری آسمان و زمین را بهم پیوند داده است. پدر هم باریدن برف مینگریست. بعد ناگهان سوی پسرک دید و گفت:
– بیا… بیا… اینجا…
پسرک نزدیک پدرش رفت. پدر آهسته آهسته گفت:
– بچه ام، تو مکتب بخوان، فهمیدی؟ کسی که مکتب نخواند عمرش تباه میشود. مرا ببین… فهمیدی؟
پسرک سرش را تکان داد. پدر پرسید:
– چی چیز را فهمیدی؟
پسرک جواب داد:
– کسی که مکتب نخواند، عمرش تباه میشود.
پدر گفت:
– آفرین!… آفرین!… وقتی که مکتب ها شروع شد، به مکتب داخلت میکنم که رییس شوی…
پسرک پرسید:
– چی وقت مکتب ها شروع میشود؟
پدر به سوی برف اشاره کرد:
– وقتی که این برفها تمام شود. آن وقت به جای برف باران میبارد. مکتبها باز میگردد. مورچه ها زنده میشوند و کار میکنند.
پسرک سوی برف دید. مسیر دانه های برف را با چشمهای ریزه و برقدارش دنبال کرد. به نظرش آمد که برف تمامی ندارد. آسمان از برف بود. درین وضع بهار نمی توانست بیاید. دلش شد که بگوید:
– این برف ها خلاصی ندارد. ولی پدرش فکر او را خوانده بود. شتابزده و با اطمینان گفت:
– نی، یک روز خلاص میشود. آخر یک روز خلاص میشود و بهار می آید.
پسرک گفت:
– وقتی که باران ببارد. نی؟
پدر تایید کرد:
– ها وقتی که باران ببارد دیگر بهار است.
روز های بعد سرفه های پدر شدید تر شد. دیگر پدر نمیتوانست از جایش برخیزد. زرد و زار شده بود. از درد سینه اش می نالید.
مادر پشت سرهم دوا های جوشانده میدادش. ولی سودی نداشت. حال پدر بدتر شده میرفت. بیشتر نالش میکرد. شبها از درد فریاد میکشید. مادر دیگر کالا نمی شست. اتو کاری نمیکرد. یک شب به پدر گفت:
– دیگر به من کالا نمیدهند. می گویند که خوب نمیشویم. میگویند که خوب اتو نمیتوانم. میگویند که از توانم پوره نیست.
مادر به گریه شروع کرد. به نظر پسرک آمد که مادرش پیر و شکسته شده است. مادر در حال گریه پرسید:
– حالا من چطور کنم؟ چی کنم؟
پدر با لبخند تلخی گفت:
– چطور کنی، ها؟ چطور کنی؟
بعد به سرفته افتاد. در میان سرفه خندید. قهقهه خندید و گفت:
– ستونها را شمار کن… ستونها را…
مادر نالید:
– چی ملک خرابیست!
پدر که همانطور میخندید، تکرار کرد:
– ستونها را شمار کن… ستونهای چت را…
سپس خنده را بس کرد و با لحن جدی پرسید:
– حالا غیرت به چی درد میخورد؟ بگو… بگو که بفهم غیرت به چی درد میخورد؟
مادر گفت:
– چطور کنم که پیسه نیست. فردا نان نداریم. زغال هم نداریم… پدر مثل آنکه شعار بدهد، فریاد زد:
– قالینچه ها… قالینچه ها زنده باد!
بعد، به تسلی مادر پرداخت:
– آخر این برفها تمام میشوند. بهار میاید. بازار باز میشود. من میروم دنبال کار و غریبی. باز هم قالینچه میخریم. بهار که بیاید، همه چیز درست میشود.
مادر به تلخی گریست، ولی در برابر خواست پدر تسلیم معلوم میشد و فردا پدر مُرد.
مادر هر دو قالینچه را فروخت. همه چیز خیلی مبهم به خاطر پسرک مانده بود. بازهم برف می بارید. همه جا سپید میزد. مردۀ پدر را در زیر برف به گورستان بردند. چند نفری که همراه مرده رفتند، سر و صورتشان را پیچیده بودند و در طول راه به بخت بد لعنت میفرستادند. در خانه مادر موهایش را میکند. زنان دیگر هم آمده بودند و می گریستند.
پسرک باز هم از پشت آیینه مسیر دانه های باران را با چشمان ریزه ریزه برقدارش دنبال کرد. به نظرش آمد توته یخ خاکستری رنگ بزرگی روی شهر قرار دارد که آرام آرام آب میشود و قطره های آب چک چک به زمین فرود می آیند. آب از ناوه های جاری بود. دیوار های مرطوب به نظرش سیاه رنگ تر آمدند. رشته های باریک آب روی زمین حویلی این سو و آن سو میخزیدند.
بعد در اتاق باز شد. مادر به اتاق آمد. چادرش را گرد گلو پیچیده بود. تکمه های کرتی مردانه اش را هم شخ بسته بود. رنگ پریده معلوم میشد. لبهای باریکش بهم چسپیده بود. به پسرک گفت:
– برویم که دیگر ناوقت میشود.
دل پسرک فرو ریخت. احساس ناشناسی سراپایش را لرزانید. کلمه های پدرش در گوشش صدا کرد:
– کسی مکتب نخواند، عمرش تباه میشود.
پسرک پیش خودش گفت:
– مکتب بروم که رئیس شوم.
از مادرش پرسید:
– کسی که مکتب بخواند، رئیس میشود، نی؟
مادر جوابی نداد. از اتاق برآمد. پسرک هم از دنبال او بیرون رفت. کوچه لای بود. هر دو زیر باران تر شدند. چادری کهنۀ مادرش شب و پت شده بود. بوت های شان در گل و لای شلب شلب میکردند. توته یخ خاکستری همچنان روی شهر قرار داشت. مادر دست پسرک را گرفته بود و به دنبال خود می کشیدش. پسرک میخواست که برای دیوار و دروازه ها فریاد بکشد:
– من میروم که به مکتب داخل شوم… رئیس شوم…
مادر با لحن شکایت آمیز گفت:
– چی بارانی؟
پسرک پرسید:
– دیگر بهار آمده، نی؟
مادر جواب داد:
– ها، دیگر بهار است.
پسرک پرسید:
– مورچه ها… مورچه ها چی وقت زنده میشوند؟
مادر پاسخ داد:
– به زودی … همین روزها وقتی که آفتاب برآید…
پسرک برفهای زمستان به یادش آمد. آدم برفی هم به یادش آمد. پدرش به یادش آمد که فکر کرد که همه چیز یک روز به پایان می رسد. اولین بار بود که این فکر در ذهنش پیدا شده بود ـ از این فکر اندوهی عمیق دلش را فرا گرفت ـ بعد، یادش آمد که دیگر بهار آمده است، زمستان با همه سرما و برفش گذشته است، مورچه ها زنده میشوند. مورچه ها را دید که صف بسته اند و کار میکنند. گلها یک احساس، یک احساس امید در دل پسرک شگفت. شوق در دلش چنگ زد. خواست قهقهه بخندد، اما ناگهان به گریه در آمد. مادرش با آواز مهربان پرسید:
– نمی خواهی مکتب بروی؟ نمی خواهی؟ چرا؟
پسرک میخواست فریاد بزند:
– چرا همه چیز یک روز به پایان میرسد؟؟
ولی این را نگفت، تنها در جواب مادرش بریده بریده گفت:
– میخواهم بروم… میخواهم….
هوا گرفته و تیره بود. دیوارهای مرطوب سیاه رنگ معلوم میشد. کوه های اطراف شهر در غبار فرورفته بودند. کوچه بوی نم می داد… و باران میبارید.