داستان کوتاه «واسکت بَرَگ»

دشتِ باغ عطار همیشه گرگ داشت‌، همیشه دزد داشت‌، همیشه برف‌باد بود‌، و همیشه از زیر ریگ‌های آن جنازه پیدا می‌شد‌.

صبح زود سخی‌سیاه گفت‌: «دیشب یک جنازه آوردن‌، بین مرده‌خانه است.»

‌دروازه‌ی مرده‌خانه‌ی مسجد زنجیر بود. سلیمان در را باز کرد. یکی‌یکی رفتیم داخلِِ مرده‌خانه که اتاق کوچکی بود در دهلیز مسجد‌. روی تخته‌ی مرده‌شور جنازه‌ی یک مرد گذاشته شده بود‌. دیشب اهالی رفته از دشت آورده گذاشته بودند و خودشان رفته بودند که بخوابند‌. ترسیده‌ترسیده به دور جنازه حلقه زدیم‌. سردارقیچ گفت‌: «‌اینه جای مرمی‌، جای سوراخ مرمی‌.»

با انگشت قسمت زیر چشمِ جنازه را نشان داد‌. گوش و بینی و چشم جسد پر از ریگ بود، مثلی‌که تازه از زیر خاک کشیده بودند‌. سوراخ مرمی با ریگ کور شده بود‌. یک شکسته‌گی هم روی پیشانی بود که قمبر گفت‌: «‌جای کنداق تفنگه.»

استخوان پیشانی به داخل سر فرو رفته بود‌. نبی گفت‌: «پدرم میگه مالوم نیس از کجا است‌.»

واسکت شتری بَرَگ و لباس سیاه به تن و جوراب‌های چُوغی به پا داشت‌، از همان جورابی که مادرم می‌بافت‌. سخی گفت‌: «‌از دشتِ باغ عطار آوردن تا معلوم شوه از کجا است همی‌جا میمانه.»

گفتم‌: «‌تا او وقت از بویش ده را رسوا می‌کنه.

جواب داد‌: «آخوند گفته امانت ‌چاه می‌کنن، میگن امانت که چاه بکنن، مرده خراب نمی‌شه.»

می‌خواستیم جنازه را زیر و رو کنیم که ببینم دیگه کجایش مرمی زده‌اند‌. قمبر دست به جیب واسکتش کرد و گفت‌: «سیل کنیم، بین جیبایش چیست.»

سخی‌سیاه گفت‌: «جیبش اگه چیزی باشه بری تو می‌مانه بچه خر، وقت مردم بردن.»

قمبرک گفت‌: «‌به خاطر همی جیبش کشتن.»

فیضو آستین دست چپِ جنازه را بالا زد و گفت‌: «شاید به خاطر ساعتش کشته باشن.»

بچه ناصر گفت‌: «در ای دشت به ‌خاطر یک بُجول هم آدم را می‌کشن‌، ساعت را خُو بان.»‌‌

جنازه طوری خشک شده بود که می‌گفتی اول خواب رفته بعد مرده‌. زانوها جمع شده و سرش رو به سینه خم شده بود. یک دستش روی شکمش بود. دست راستش از شانه به پشت افتاده و جسد به پشت روی دست خوابانده شده بود، مثلی‌که دست از بازو شکسته باشد. قمبرسیاه نوک پایش را بند کرد به پهلوی جسد و گفت‌: «‌چپه کنیم به او پهلو که دیگه کجایش مرمی زده‌اند.»

در همین حال دروازه‌ی مرده‌خانه باز شد‌، تا پشت سرمان را نگاه کردیم که سخی‌داد آمد داخل و با قهر گفت‌: «‌او بچای سگ‌، این‌جا چی کار می‌کنین‌؟ مرده ندیدین‌؟»

همه مثل گله‌ی گنجشک که از کاهدان فرار کنند‌، به طرف دروازه هجوم بردیم‌. سخی‌داد بعضی را که دستش رسید با سیلی به پشت سرش و بعضی را با لگد به کونش زد و در همان حال گفت‌: «‌جنازه بدبخت را بی‌صاحب گیر آوردین؟»

همه‌گی دویدیم بیرون‌، و سخی‌داد با جنازه در مرده‌خانه تنها ماند. لحظه‌یی پیش دروازه‌ی مرده‌خانه با هم گپ می‌زدیم که سخی‌داد بیرون شد. واسکت پشمی جنازه در دستش بود‌؛ ما را که دید‌، در حالی‌که واسکت را در هوا می‌تکاند که خاک و ریگش بریزه دوباره صدا کرد: «‌گُم نمی‌شین اولادای سگ‌؟»

و همه پا به فرار گذاشتیم‌‌.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

عبدالواحد رفیعی