کنار جاده ای بزرگ دو درخت کاج کنار هم زندگی میکردند و از زیر زمین ریشه هایشان به هم بافته شده بود.
باد که میوزید شاخه هایشان به هم میخوردند و شر شر صدا میدادند. گویا به هم دیگر دست میدهند و سلام میکنند؛ اما قصه چیز دیگری بود: درخت سمت غروب آفتاب قد کشیده و سرسبز بود و هر بار به بهانه وزش باد «شاخه شلاقی» میزد بر شانه ی همسایه اش که سمت طلوع آفتاب بود و سرسبزی نداشت و سالها دود و آتش تنه اش را سیاه و رنجور و شاخه هایش را فرسوده ساخته بود.
درخت سمت غروب آفتاب هر بار به بهانه وزش باد «شاخه شلاقی» میزد بر شانه ی همسایه اش که سمت طلوع آفتاب بود و سرسبزی نداشت و سالهای گذشته با تیغ بر تنه اش یادگاری نوشته بودند که زخم زخم شده بود.
درخت سمت غروب آفتاب قد کشیده و سرسبز بود و هر بار به بهانه وزش باد «شاخه شلاقی» میزد بر شانه ی همسایه اش که سمت طلوع آفتاب بود و سرسبزی نداشت…
داستان ادامه دارد اما نویسنده بقیه اش را از یاد برده است شما یادتان هست؟