داستان کوتاه «نقطهٔ نیرنگی»

دریاب در میان تمام شاگردان فاکولته نقطه نیرنگی بود. قدی دراز، گردنی دراز، دست های دراز، پاهای دراز و حتی دندان های دراز داشت و با این چیزهای دراز، لاغر و استخوانی هم بود.
بچه های لیلیه او را (بابه لنگ دراز) صدا می زدند. چه پشتش در حین جوانی تا حدی کُپ شده بود و گردنش میان شانه هایش فرو رفته بود.
دریاب همواره به خاطر چنین توهینی از تمام آن ها دل آزرده بود و دوری می گزید. دیگرها (عصر ها) همین که از درس به لیلیه بر می گشت بدون سلام و علیک با بچه ها، دهلیز خوابگاه را طی می کرد و خودش را به اتاق می رساند و در را از درون می بست. آن گاه به روی بسترش دراز می کشید و نفسی به راحت بر می آورد ولی روزی هنوز دقایقی نیاسوده بود که تق تق دروازه بلند شد. دریاب اوف کشید خسته و افسرده از جایش برخاست و با بی میلی در را گشود سر و کله ( باقی ) یکی از همان بچه ها پیدا شد.
دریاب پرسید :
خیریت چه کار داری؟
باقی جواب داد:
هیچ، دعای سرت.
دریاب پرسید :
_ باد از دعا؟
باقی جواب داد :
_ باد از دعا شفای جانت.
دریاب با خشونت پرسید:
_ کی گفت مه ناجور هستم؟
باقی با ریشخند جواب داد :
_ رادیو گفت :
دریاب داد زد :
برو گمشو مفتن گپ ساز.
ولی باقی بدون آنکه خودش را ببازد با خونسردی دست به کمر رو به روی دریاب ایستاد. پوزخند زد، پرتک کرد و مثل این که چیزی را از دور تماشا کند دستش را گوشه چشمش گرفت و چشمانش را خورد و کلان کرد. بعد با لحنی درشت و قاطع گفت:
_ اگه باور نداری مه شاهد دارم، سه جوره شاهد، عاقل و بالغ!
دریاب باز هم جیغ زد و گفت :
برو گمشو کتی شاهدایت!
ولی باقی صدا زد :
او بچا، او بچا کجا ستین بیایین شهادت بتین!
با صدای باقی از چند اتاق، بچه ها با شتاب برون شدند و دوان دوان دم دریاب آمدند.
باقی خطاب به آن ها که از قبل در جریان بودند گفت :
او بچا امروز در رادیو چه گفت؟
بچا همه یک صدا گفتند :
امروز ده رادیو گفت که دریاب ناجور است!
باقی پرسید :
چه ناجوری؟
بچه ها یک صدا جواب دادند :
_ پرخوری، پرخوری، چاقی، چاقی، کته خرجی، یله خرجی!
دریاب بی حوصله شد و سیلی آبداری به روی باقی زد و باقی هم با یک دو مشت محکم دهن و دندان دریاب را خونین کرد و گفت :
مه پیشتر گفتم که تو ناجور هستی مگم باور نکردی! دیدی ثابت شد! دندانت درد نمی کنه، سرت درد نمیکنه حالی باور می کنی یا نه؟
دریاب به قصد حمله دو باره از جا برخاست ولی سرش چرخید و باز نقش زمین گردید. بچه ها از ترس مفتش خواب گاه در اتاق های شان پنهان شدند و دریاب هم از بیم توبیخ آینده بچه ها، به کسی شکایت نکرد و باز به خلوت خودش پناه برد. اتاق دور سرش می چرخید و گوش هایش بنگ بنگ می کردند از کفیدگی لبش (خون اوچه) زا می زد و دندان هایش به شدت درد می کردند.
دریاب سر و رویش را با دستمال چرکینش آهسته آهسته تر بند کرد و به خواب رفت. پاسی از شب باز متوجه شد که صدای چیزی بلند است به خود آمد سرش را از بالش برداشت و حواسش را جمع کرد کسی پشت در تق تق می زد، با صدای ضعیف و آمیخته به ناله پرسید:
کی بود؟
جمیل یکی از بچه ها صدا زد :
دریاب! دریاب خان! شوت خوش و آرام خو کو!
دریاب چیزی نگفت، به روی بسترش لغزید و دشنام های رکیکی نثار جمیل کرد. از آن پس ساعت ۱۲ شب باز هم آواز دروازه بلند شد و سالم صدا زد :
دریاب! دریاب خان! چطور استی؟ تو میفامی که مه دوستت دارم مره خو نبورد، آمدم پرسانته کنم تَو (تب) نکدی، جایت درد نمیکنه؟
دریاب جواب داد :
تشکر نی خوب هستم.
و سالم از پشت در قِت قِت خندید و دور شد. دیگر خواب از چشم های دریاب پرید و تا الله صبح بیدار ماند.
بلاخره سفیدی شفاف صبح از پشت درخت های لیلیله وارد اتاق دریاب شد و آفتاب با روشنایی نارنجی رنگی از دور دست ها نیش زد.
دریاب از جا برخاست و رویش را در آیینه رنگ و رو رفته یی دید زردتر از روز های دیگر بود. دور چشم چپش حلقه کبودی پیدا بود و لبش چنان پندیده بود که گویی (شکر لب) مادر زاد باشد. اشک در حدقه چشمانش پرشد و از بیخ چشم آسیب دیده اش قطرات زرد رنگی جاری شد و از نوک بینی اش به روی فرش افتاد. دریاب با گوشه آستین چشم هایش را پاک کرد و با احتیاط از در بر آمد و به انتظار روز دیگری به بیرون قدم نهاد. همچنان ۶ ماه دیگر بر (بابه لنگ دراز) گذشت و دریاب که لاغر تر شده بود دراز تر به نظر می آمد و در برابر هر اهانتی ساکت می ماند و بچه ها گمان می بردند که دریاب بی غیرت شده و نان بی ننگی می خورد. اما دریاب در غذا خوردنش نیز با دیگران فرق داشت او به زعم خودش غم آینده را می خورد چه از گذشته، سیلی های سنگینی خورده بود.
او چاشت ها همین که دروازه اتاقش را از درون می بست، پنج شش کچالوی خورد و کلان را جوش می داد و خود دست زیر الاشه کنار منقل برقی می نشست و بی صبرانه به قرقر آب گوش می داد. وقتی غذایش پخته می شد دریاب دستر خوان پلاستیکی را روی میز چهار کنجش می گسترد و با سلیقه خاصی بشقاب پتره یی، نمک دان، نان خشک و گیلاس آبش را می چید و نانش را با اشتها می خورد و این کار دایمش بود. از آغاز تحصیلش درفاکولته فقط کچالو، شلغم و پالک خورده بود و مبلغ ناچیز پولی را که گاه گاه پدرش می فرستاد برای روز مبادا نگه داشته بود تا روزی زمین بخرد، خانه بسازد، زن بگیرد و صاحب کودکان چاق و کلوله شود.
در اخیر هر ماه، اندوخته اش بیشتر می شد و بانک نوت ها با احتیاط زیاد در لابلای لباس های درون بکس آهنین چیده می شد. اما در عوض دریاب لاغر تر می شد و رنگش زردتر می گردید. دو جوره دریشی مستعملی که از سرای کهنه فروشی خریده بود هفته به هفته در جانش گشادی می کرد تا این که به حدی ضعیف و ناتوان شد که همه گمان بردند او لباس آدم دیگر را به عاریت پوشیده است.
در رستوران فاکولته هرگز کسی دریاب را ندیده بود و نان خوردنش برای همه معمای مغلقی بود. چندین بار منتظم لیلیه به مدیر لیلیه به خاطر بوی زرد چوبه، دال چینی، مرچ سیاه، مرچ سرخ و دیگر ادویه های هندی و وطنی که از درز دروازه دریاب خان به بیرون نفوذ می کرد و سراسر ساختمان را پر می نمود شکایت برده بود ولی دریاب جواب گفته بود که :
«داکتر به خاطر درد معده برایش رژیم خاصی توصیه کرده که به هیچ وجه نمی تواند از آن مصالح بگذرد.» و مدیر لیلیه بر سادگیش خندیده بود. چه تمام این دارو ها و مصالح برای مریضان معده در حکم زهر بودند.
یکی از روز ها هنگام درس وقتی که استاد در باره مطلبی سخن می زد دریاب اعداد را دو تا دو تا و چار تا چار تا می دید از تعجب چشم هایش را می مالید و علت را نمی دانست تا اینکه ستاره هم در روز روشن دم چشمش بل بل زدند و او از چوکی به زیر غلتید و بیهوش نقش زمین شد… در صنف غوغایی بر پا شد آمبولانس به سرعت رسید و دریاب را به شفاخانه رسانید. ساعتی بعد دریاب همین که چشم گشود دید که در یک دستش نل رابری سیروم وصل است و دست دیگرش در اختیار دختری بسیار با نمک و زیبا است که با مهربانی خاصی لابلای انگشتانش را می مالد. دریاب به بالا نظر کرد چشمش به چشم های دختر افتاد. چشم های نه خورد نه کلان، نه آبی نه سبز، چیزی بین آبی و سبز، مثل رنگ آسمان در روز های بهار، مثل رنگ دریا در روز های پاییز. دریاب مات آن چشم ها ماند چشم های که گپ می زدند و می گفتند :
دریاب نترس جور میشی، آرام بخواب، بری آدم خسته چیزی بهتر از خو نیست. دریاب آرام آرام به خواب رفت. خود را در آغوش کوه های بلند و دشت های یخبندان یافت در آغوش قلعه های تنها و کاه گلی.
دختر چشم آبی را کنار خودش یافت به عنوان زنش، به عنوان مادر کودکانش، به عنوان همدم روز های خوش و ناخوشش. پدرش را آن سو تر بر سر جای نماز دید که در حقش دعای خیر می کند و کودکانش را در حویلی مشاهده می کرد که با هم روی برف ها کشتی می گیرند و برف جنگی می کنند. دریاب در سکر آن خواب خوش از ذوق خندید و پرستار از بهبود حال دریاب خوشحال شد. چه فشار مریض که بکلی پایین افتاده بود لحظه به لحظه بالا می رفت. دریاب دوازده ساعت تمام رگ نزد. مثل کودک گهواره غرق در رویای خوشی شد. غرق رویایی خوشی که در آن کودکان سه ساله و چار ساله هستند و با گذشت روز های کودکی از دست می روند و آهسته آهسته فراموش می شوند.
دریاب وقتی چشم گشود دید دخترک بالای سرش نیست، نگران شد، تصور کرد تعلقی از قدیم بین آن ها وجود داشته است. هنوز طعم آن خواب خوش در دهانش باقی بود؛ کنار یک تنور داغ صورت زیبای زنی از فرط حرارت گلگون شده که خمیر می گسترد و نان پنجه کش و خانگی می پزد. آه چه خوابی خوشی که یک لحظه اش به عمری می ارزد، چشم هایش را دوباره بست ولی آن خواب دو باره نیامد.
تق تق پا هایی در دهلیز پیچید. دریاب نیم خیز شد. در به آهستگی باز شد و پرستار، همان دختری که در خواب و بیداری دیده بود به سراغش آمد. نبض های دریاب سست شد. دلش مثل بید لرزید و بر پیشانیش ژاله های عرق نمایان گشت. پرستار از حال آشفته دریاب به تشویش افتاد، دوباره نبض را گرفت، ضربان قلبش را در دقیقه یی شمار کرد؛ یک، دو، سه، ده، یازده، هفتاد، هشتاد، اوه چه وضع خطرناکی حال مریضش دوباره وخیم شده بود، پرستار به سرعت آمپولی در بازوی دریاب زرق کرد و مقدار شیر در حلقش ریخت ولی دریاب آهسته آهسته از بوی خوشی که از موها و گریبان دخترک می تراوید و دماغ خشکش را معطر می کرد به حال آمد. دریاب بی دریغ هوای اتاق را می بلعید و می خواست آن بو را برای سال های سال در سینه تنگش ذخیره کند.
دخترک باز کنار دریاب نشسته دستش را در دست گرفت. پنجه های دریاب به لرزه افتاد. پرستار آن پنجه ها را به سختی و مهربانی فشرد و دریاب را غرق لذت کرد.
دریاب همواره درباره عشق چیز های شنیده بود ولی شنیدن کی بود مانند دیدن. در آن لحظه عشق اسیر پنجه های لاغر دریاب شده بود. اسیر آن پنجه هایی که هرگز کسی آن را به گرمی و صداقت آن ها را نفشرده بود. دریاب پنجه های پرستار را چسپیده بود و نمی خواست به آسانی رهایشان کند اما پرستار که دید حال مریض بجا آمده، پنجه هایش را به آرامی از میان پنجه های دریاب برون کشید و از اتاق بر آمد. یک ماه به همین منوال گذشت و دریاب من من گوشت گرفت و مثل اوایل جوانی تر و تازه شد. روز وداع برای دریاب روز سختی بود، زبانی برای حق شناسی نداشت. نمی دانست چگونه از پرستارش قدردانی کند و گپ های را چون شعله از تنور سینه اش زبانه می زد در میان بگذارد. با دلی پر و لبریز از گفته ها و نگفته ها از اتاق خارج شد. پرستار دم در خروجی شفاخانه ایستاده بود با دریاب دست داد و شکر کرد که خدا به او شفا داده است. دریاب چیزهای ناشیانه و بی ربط و ضبطی تحویل داد که مفهوم چندانی از آن پیدا نبود ولی پرستار گفت :
تو آدم حق شناس و نجیب هستی، ما به خوبی تو مریض های کمی داشتیم، بسیار خوشحال هستم که تو ای شفاخانه را به خوشی ترک می کنی. ولی دریاب خدا حافظ گفت و از در برآمد.
باز لیلیه، باز همان بچه ها و باز تحقیر، دریاب از نیش زبان بچه های شوخ شهری امانی نداشت. شبی در بسترش تخته به پشت افتاد و چشم هایش به چت راه کشید قیافه های موذی و مزاحم یکایک بچه ها در خیالش جان یافتند و با دهان های پاره و پرحرفی به صدا در آمدند: دریاب! دریاب! رویت پرُ چین دریاب، بکست خورجین دریاب! دریاب! دریاب! دریاب به رخسارش دست کشید به راستی که در ۳۰ سالگی چین و چروک هایی به رویش پیدا بود. چشمش به بکسش افتاد، دید که به حق بی شباهت به خورجین نبود. آخر ارزان بی علت و قیمت بی حکمت نیست و آن بکس را خیلی ارزان خریده بود.
بچه ها راست می گفتند او به واقع بازیچه بیش نیست، انعکاس قهقهه بچه ها پرده گوشش را پاره کرد. با دست ها گوش هایش را بست ولی آن صدا ها دو چندان شدند و بر مغزش هجوم آوردند. خیال کرد که شقیقه هایش از فرط درد می ترکند. تقلای بسیار کرد ولی دستش به چیزی نه چسپید. خواست از جا برخیزد و به قصد خودکشی از ارسی به پایین بجهد اما به خاطر آورد که در دنیا یکی او را دوست دارد و آن یک پدرش است. آهسته صدا زد پدر، پدر، پدر جان!
به یاد آخرین نامه پدرش افتاد چه خوش نوشته بود :
«نور دیده ام دریاب جان به سلامت باشی و خداوند در سفر و حضر پشت و پناهت باد. من همیشه در حقت دعای خیر می کنم تا به خیر برگردی و چشمان پدر را روشن کنی» از آن پس باور کرد که تنها نیست، باور کرد که کسی قبولش دارد و دوستش دارد. آن گاه قلم را برداشت و نوشت که :
«پدر جان عرض قدم بوسی تقدیم می کنم و آرزو دارم زودتر از همیشه برای غلام تان کاغذ بنویسید، من جز شما کسی ندارم اگر یادم نکنید می میرم» درین فرصت باز به یاد بچه ها افتاد، خواست از آن ها به پدرش شکوه برد ولی شرمید و این کار را نکرد، بناچار از نیلوفر نوشت از خوبی هایش از فداکاری هایش و از محبت هایش. وقتی نامه به دست پدرش رسید متعجب شد خیال کرد که پسرش می خواهد با دختر شهری عروسی کند. با عجله نوشت که: «ارجمند عزیزم، ما غریب دوده غریب، هوش کنی که پا از گلیمت فراتر نگذاری، می ترسم دختر شهری که آن همه درباره اش نوشته یی نتواند با ما گذاره کند و زیر کار طاقت فرسا بمیرد. در نامه دومی تدبیری به خاطر دریاب رسید و آن که ترجیع داد درباره نیلوفر بسیار بسیار بنویسد. آن قدر که پدرش بداند، دریاب را در آن سوی شهر ها کسی دوست دارد. با این کار آتش دلش فرو می نشست و تا حدی آرامش یافت. چندین نامه رد و بدل شد و دریاب آن قدر در سنگرش پافشاری کرد که پدرش تن در داد و نوشت که :
«از خداوند برای هر دوی آن ها سعادت مندی آرزو می کند و ورود هر چه زودتر شان را انتظار می برد»، به این ترتیب دریاب مشعله یی برای تنهایی هایش یافت و به «هیچ» دل خوش کرد.
پایان امتحانات، یکی از جمعه ها باز بچه ها به اتاقش هجوم آوردند و بر سر آزارش هم قسم شدند، یکی ترانه دریاب دریاب را خواند، دیگری گفت دریاب مرغ کور است و سومی با خنده فریاد کشید: مرغ کور، او شور! ولی دریاب که خود دنیای دیگری برایش ساخته بود بی آن که خمی به ابرو بیاورد به آرامی به الماری دست برد و بسته نامه ها را کشید و به بچه ها اجازه داد که آن ها را بخوانند و از سر سعادتش آگاه شوند بچه های شوخ نامه ها را تند تند خواندند ولی هیچ کدام را باور نکردند و آن ها را هیزم دیگری برای مزاحمت و آزار دریاب تلقی نمودند. باز شر و شور و داد و بیداد کردند. اما دریاب هرگز اعتنای به تحقیر بچه ها نکرد، چه عشق از او آدم دیگری ساخته بود. آدم پولادین، آدم مقاوم و بی اعتنا به دنیا و مافی ها. بچه ها از تغییر حال دریاب تعجب کردند. دیگر نیشخند ها و مزاحمت ها کارگر نیفتاد. دریاب هر چه شنید پشت گوش کرد و طرف را چون خسی به هیچ گرفت. چه عجب، از آن کاه بی مقدار که دست خوش هر بادی بود کوهی استوار و سهمگین درست شده بود! بچه ها بعد از مدتی در برابر وقار و متانت دریاب احساس حقارت می کردند و نمی دانستند که چگونه از سد شخصیت دست نیافتنی اش بگذرند، یکی از روزها دریاب لباس هایش را عوض کرد و شاد و خوشحال به عزم تفریح از اتاقش برآمد. جمیل، ناصر و باقی که از رو به رو می آمدند با احتیاط پرسیدند :
_ کجا بخیر دریاب خان؟
دریاب متبسم جواب داد :
وعده دار هستم.
ناصر پرسید: با کی؟
دریاب جواب داد :
به اصطلاح شما با (مترسم) با (گرل فرندم) با معشوقم. دهان آن ها از تعجب باز ماند. ناصر که هرگز چنین ادعایی را باور نداشت گفت: حق دریاب خان، درست است که تو دریاب سابق نیستی مگم قیافیت همو قیافه است. بمره دختر که طرف تو سیل کنه.
دریاب خندید و گفت :
خدا نکنه دردش ده کوه و صحرا، تو بمیری که دگا ره دیده نداری.
جمیل گفت :
اگه راست میگی اثبات کو!
دریاب جواب داد:
اگر چه مسئله، مسئله‌ی خصوصی است مگم به کوری چشم حاسدا حاضر هستم صبا ساعت پنج وقت رخصتیش بری شرف یابی حاضر باشین.
بچه ها لب جویدند و تا فردا ساعت پنج از دریاب جدا شدند. ساعت موعود دریاب پیشاپیش و بچه ها پیا پی اش راهی شفاخانه شدند. داکتران، پرستاران و مستخدمین همه و همه از در شفاخانه گروه گروه بیرون می آمدند و دریاب مسافتی دور تر از بچه های لجوج و حسود چشم انتظار نیلوفر بود؛ نیلوفر آبی، گل گل‌ها، نیلوفر خوش خرام و خندان و نیلوفر خوب و مهربان.
بلاخره نیلوفر چون گل سرخی در جنگل از دور پیدا شد. دریاب مثل مجسمه یی بی جان رویا رویش ایستاد و مات آن قد و بالا ماند.
نیلوفر در چند قدمی به روی دریاب لبخند زد و خوش و خوشحال صدا زد: اوه دریاب چه خوب شد آمدی مثلی که از مرگ ما بیزار باشی؟ خرمن جان دریاب آتش گرفت، به سختی از جایش کنده شد. دست نیلوفر را در دست گرفت. نیلوفر سراپای دریاب را از نظر گذراند و با خوشحالی گفت :
نام خدا چاق شدی. هر دو خندیدند و شانه به شانه هم مسیر پیاده رو را در پیش گرفتند. دریاب کج و معوج راه می رفت و نیلوفر راست و مستقیم. تق تق پای آن ها در دل بچه ها چون کوه سنگینی می کرد و همه حسرت سعادت دریاب را می خوردند. ولی دریاب بچه ها را بکلی از یاد برده بود و در کنار نیلوفر خودش را تالابی می یافت که همواره زیر پای برگ های نرم و نازک گل نیلوفر به خواب می رود و از عطر تنش مست می شود.
نیلوفر بنابر عادت همیشگی بسیار گپ زد. قصه مریض های نو را، قصه داکتر های خوب و قصه داکتر های بد را و بالاخره قصه خود را که گفت به کارش عشق دارد و می خواهد همیشه پرستار بماند. پرستار آدم ها، پرستار دل های آزرده.
دل دریاب مثل ساعت تک تک می زد و می گفت مریض است ولی نیلوفر آن تک تک ها را نمی شنید و دوای درد بیمار را تشخیص نمی داد، سر چهار راه نیلوفر از دریاب پرسید.
خوب دریاب بلاخره نگفتی امروز با کی کار داشتی؟
دریاب جتکه خورد، به یاد بچه ها افتاد، به یاد حریفان سنگ دل و بی رحمش، محجوبانه جواب داد :
امتحان ما به آخر رسیده مه کامیاب شدم. مه داکتر شدم. می خواست چیزی دیگر بگوید که نیلوفر از فرط شادی جیغ زد و گفت :
_ اوه چه خوب، ما با هم، هم مسلک شدیم. صد حیف که مه داکتر نیستم. دلم بسیار می خواست که داکتر شوم ولی مشکل زندگی مجال نداد.
دریاب گفت :
مگم مه داکتر سنگ و خاک هستم. داکتر سنگ های سخت و خاک های سیاه. مه نبض کوه ها را می بینم، اصله از سنگریزه جدا می کنم. مه مثل فرهاد کوهکن هستم، یک تیشه و دیگر هیچ. می ترسم ای تیشه به درد نخوره و یک روز عوض سنگ به فرق خود بزنمش.
نیلوفر قیافه حیران و متعجبی به خود گرفت و گفت :
_ باز هذیان میگی، مه نگفتم که تو دگه ناجور نیستی یک آدم کامل و عالم نباید خوده مسخره کند.
دریاب گفت :
مه تنهاستم از تنهایی به تنگ آمدیم. درد دل مره هیچ داکتر و پرستار نمی فامه، حتی تو که بهترین پرستار دنیاستی.
نیلوفر گفت چرا ازدواج نمیکنی. ازدواج داروی درد تنهایی ست.
_ کسی مره نمی گیره.
نیلوفر مات ماند و با حیرت گفت :
چرا، چرا تو بیشک یکی از بهترین مرد هاستی، خوده کم نزن بری مرد کم زدن شرم است، بری مرد کم زدن ننگ است.
دریاب پرسید: پس چه کنم؟
نیلوفر گفت برو برت زنده گی بساز، خانه و خانواده بساز. راستی که تنهایی طاقت فرساست.
دریاب که طاقتش طاق شده بود گفت :
علاجم دَه دست توست، دستم بگیر که غرق می شوم.
نیلوفر لحظه هایی به زمین نگریست و بعد به چشم های دریاب. چشم های دریاب پر از اشک شده بود و رنگش از خجالت آمیخته با هیجان. مثل قوغ آتش سرخ گون می نمود. سرشکی داغ از چشم های نیلوفر بر رخسار های سفیدش راه کشید و خاموش ماند.
دریاب پرسید : چرا گپ نمیزنی، می خواهی غرق شوم.
نیلوفر اشک هایش را پاک کرد و آرام مثل دریایی بعد از توفان جواب داد : کار از کار گذشته مه شوهر دارم.
دریاب سرد شد. مثل مُرده گورستان، مثل شب های زمستان. سپس از تمام گپ های که گفته بود صمیمانه پوزش خواست. هر دو با وداعی تلخ و اندوه بار از هم جدا شدند و دریاب گفت که فردا کابل را ترک می کند، آن گاه هم دگر را ترک کردند و میان دنیای آن ها حفره یی عمیق دهن باز کرد.
فردا موتر قراضه سرویس، لم لم جاده خامه یی را که از وسط کوه ها و دره ها و دشت ها می گذشت طی می کرد و دریاب یکی از مسافران بود. درخت های لب جاده شکوفه کرده بودند و بوی بوته های باران شسته از میان کشت زار ها بر می خاست و دماغ مسافران را تر می کرد. دختران دهاتی با چادر های آبی و پیراهن های گلنار، گل سنجد دسته می کردند، همان گلی که مورد علاقه کفچه مار هاست. دریاب از دریچه موتر آن ها را می دید و به یاد آن روایت قدیمی می افتاد که می گفتند :
دختران جوان نباید از زیر درخت پرگل سنجد بگذرند، چه عاشق می شوند و عشق ناکامی و دردسر دارد و زهرش چون زهر مار کشنده است.
به خود نظر کرد به یاد نیلوفر افتاد‌؛ به یاد نیلوفری که هنوز زهر یا طعم عشقش در کامش باقی بود. طعمی هم تلخ و هم شیرین، هم گوارا هم ناگوار. اوه خدای من عشق چیست؟ آب است یا آتش؟
شهد است یا شوکران؟ دریاب می خواست با این حرف ها گره از رمز عشق بگشاید و تار عنکبوت غم را پاره کند ولی دیگر به قول نیلوفر کار از کار گذشته بود. نیلوفر شوهر داشت و او زن نداشت و نتیجه دوری تنهایی و بی کسی.
جوانکی در آخرین سیت موتر چنگش را ترنگ ترنگ می نواخت و بر زخم های روح دریاب انگشت می زد :
بگرِدت گر حصار از سنگ سازند
رهش را چون دل من تنگ سازند
شگافم قلعه را پیش تو آیم
ز خونم گر جهان را رنگ سازند
ولی موتر پیش می رفت و دریاب از نیلوفر فاصله یی بیشتر می گرفت.
جوانک چنگ نواز باز می خواند :
تو که نوشم نه یی نیشم چرایی
تو که یارم نه یی پیشم چرایی
تو که مرهم نه یی زخم دلم را
نمک پاش دل ریشم چرایی
و این صدا را باد به بیرون و درون موتر می پراگند و دریاب را دیوانه تر می کرد. از خستگی خاموش ماند و باز ناله موتر در وسط کوتل پر پیچ و خمی بلند شد. دریاب سرش را به کنار دریچه تکیه داد و بخواب رفت. نیافته هایش در رویاها جان یافتند. نیلوفر را در جامه الوان عروسی بر تخت مراد خودش یافت، بر همان تختی که کشتی نجات آدمی از نومیدی، از مرگ و تنهایی ست. نیلوفر بر صورت دریاب گل لبخند می پاشید و دریاب بر چشمان نیلوفر برق آرزو می ریخت. بوته عمر آن ها گل کرده بود. سر انجام دریاب دست نیلوفر را در دست گرفت و از تخت فرود آمد و جانب حجله که منزل گه مراد عاشقان است راهی شد.
درین اثنا موتر برک زد و سر دریاب به آهن سخت سیت پیش رو خورد مثل این که سر دریاب به سنگ لحد خورده باشد از جا پرید و غرق در عرق به خود آمد. کوهی از دور پیدا بود که نبضش می تپید. خودش را “فرهاد” یافت. فرهاد کوهکن با یک تیشه و دیگر هیچ.
لبخند زد و گفت :
مه داکتری هستم که نبض کوه ها را می بینم، مرض کوه ها ره درمان می کنم، اما کو داکتری که مریضی عشقه درمان کنه و نسخه شفا بخش بته. دگه ای تیشه به درد نمی خوره، عوض سنگ مغز خوده کتیش پاشان می کنم. اما نیلوفر از پشت کوه ها از پشت دشت ها، از شهر پر غوغا و پر هیاهو از همان پیاده رو شفاخانه که قدم گاه آخرین روز دیدار آن ها بود صدا زد :
_ چرا، چرا تو، بی چون و چرا یکی از بهترین مرد ها استی. خوده کم نزن بری مرد کم زدن شرم است، بری مرد کم زدن ننگ است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

محمداکرم عثمان