داستان کوتاه «نقطه؛ سرِ خط»

مادرم همیشه صدایم میزد و غمناک میگفت:
– از جایت تکان نخور. همینجا پیش من بمان. آخر تو تنها نیستی… غرور و پرخاش نیز با تو استند!
و آب در چشمانِ پر غصه اش دند میشد :
– پشت این آب هم نرو! …پشت این باد هم ندو!
اما من ناگزیر بودم؛ زیرا خانۀ ام آتش گرفته بود.
اتاق خیلی روشن بود و نورِ چراغ‌های نیونش مانند خاری در چشمِ آدم میخلید و منِ ناگزیر – مغموم و متردد – در دهنِ دروازه اش در برابرِ افسری نگهبان ایستاده بودم. کاسۀ سرم پُر از غوغا و خستگی‌های سفر بود.
حالا به همان سه «چ» و سه «که» یی که در دورانِ تحصیل آموخته بودم، خودم باید پاسخ میگفتم : کی هستم و چرا و بخاطر چی به این کشور آمده ام؟…
همانطور که ساکت ایستاده بودم، مانند گژدمی که گردش آتش کشیده باشند پیچ و تاب میخوردم و خودم را از درون نیش میزدم : من کی هستم و چرا اینجا آمده ام؟
سرم دور میخورد. اتاق را نگاه میکردم :
دوتا الماری شیشه یی – که گرد و خاک خاطره های تلخِ پناهجویان و فراریان را بر صورت داشتند – در گوشه یی، غمین ایستاده بودند : یکی پر از کلبسه و پنیر و خیار بود و دیگرش مملو از بوتل های آب و نوشیدنی‌های رنگه.
افسرِ نگهبان دستش را سوی من دراز کرد و به انگلیسی گفت :
– این ژیتون‌ها را بگیرید. بدون اینها نمیشود از الماری‌ها غذا برداشت!
وقتی حرارت و سنگینی آن ژیتون‌ها را روی کفِ دستِ خویش حس کردم راهِ گلویم بند آمد.
خودم را ذلیل و زبون یافتم. اصلا درد و غمم یکسره آب شدند و از راهِ کاریزِ چشمانم به بیرون سرازیر گشتند. ناپیدا گریستم.
شنیدم افسر تکرار میگفت :
– بفرمایید نان بگیرید!… برای چی منتظر استید؟
و با سر سوی عقب اشاره میکرد :
– دیگران در نوبت هستند!
با سوز و درد به قطارۀ عقبم نگاه کردم. زنم پشتِ سرم بود، دخترکم به دنبالش ؛ سپس چند تا هموطن معصوم و سیاه و سپیدِ دیگر.
زمانی که آن مدور ها را لمس کردم، زمانی که از آن پنیر ها و کلبسه ها و خیار ها فرو بردم، حس کردم که قامت های غرور و پرخاش در درونم به پا ایستادند، عصبانی و پُر درد معلوم میشدند. خشمناک پیچ و تاب میخوردند و معصومانه اعتراض میکردند. سپس دیدم که بر سنگ فرشِ دلم بی صدا افتادند و شکستند؛ اما من صدای شکستن استخوان‌هایشان را شنیدم.
من ارتعاش بدنشان را حس کردم. من بوی مرگِ یاخته ها را استشمام نمودم!
همان روز دانستم که قامتِ غرور، معصومانه در آغوشِ سردِ من جان داده بود؛ اما قامتِ پرخاش، نه!… امان از دستش! . ..از هر درزِ استخوانش دها پر خاشِ دیگر روییده بودند!
همان روز دانستم که مادرم راست میگفت. باید از جایم تکان نمیخوردم. باید پیشش میماندم.
آخر من تنها نبودم. راست میگفت نباید پشت این آب می آمدم. نباید پشت این باد میدویدم!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ببرک ارغند