– آبی خدا داد، او آبی خدا داد، کجایی؟
نمیدانم این مادر خدا داد کجا قبرش رامیکند. هر روز باید سروصدا راه بیاندازم تا پیدایش شود و پیاله آب گرم به دستم بدهد. دست، به دستگیره دروازه کهنهای چوبی خانهام که دوشکاف بزرگ به اندازه نصف بند ناخن انسان از وسط خود دارد و قسمتهای بالایی پلهاش از دود سیاه شده میبرم و آن را باز میکنم.
غیژژژ!
داخل دهلیز تاریک که فقط نور، از پنچره یک شیشهای سمت راست دهلیز است، به درون میتابد داخل میشوم. چپلی سیاه رابریام را از پا میکشم. دستمالی که چون مار دور سرم پیچانده بودم، حلقه به حلقه باز میکنم. با دست راست خاکش را تکان میدهم. گرد و خاک به دهلیز بلند میشود. غبار غلیظی روی نوری که از پنجره یک شیشهای به درون میتابد دیده میشود.
اوهو، اوهو، اوهو.
گرد و خاک هیزم گلویم را خارش خارش میدهد. سه بار گلوی گرفتهام را آزاد میکنم. دستمال سرم را میاندازم گوشه دهلیز. دروازه تاو خانه را باز کرده داخل میروم. خودم را میاندازم روی تشک کنار دیوار که دراز افتاده است آنجا. بالشت را درست کرده به آن تکیه میدهم. پاهایم را دراز کرده و نفسی راحتی میگیرم. کامم خشک شده و تشنه هستم. نمیدانم این خاتو کجا غیب شده. دوباره صدا میکنم.
– آبی خدا داد، او آبی خداد، او خاتو کجایی! یک کومه زرداو بیرو که تینکبر کشت امروز.
در همین موقع دروازه نیمه باز میشود. پسرم سرک میکشد به داخل. آن قدر که فقط کله کچلش دیده میشود. نیم نگاهی به من میاندازد و فوری دروازه را بسته میکند. شوخی و شیطنتهایش دیوانهام کرده. حرف شنوی ندارد و همه روزش در بازی گم است. نه کمک به من میکند و نه به مادرش، نمیدانم با این بچه چیکار کنم. سرک کشیدنهایش پاک دیوانهام میکند. پوق میکشم.
– او بچه آبی تو کجایه؟
به محضی که صدایش را شنیدم خودم را رساندم. پشت دروازه اتاق خشک ایستادهام و چشم دوختهام به دستگیره دروازه. نمیدانم چیکار کنم. با تردید دست میبرم به دستگیره دروازه تاو خانه و آن را آهسته باز میکنم. داخل میشوم و کنار چهار چوبه دروازه میایستم. طوریکه نوک انگشتهای پاهایم را نگاه میکنم. نمیتوانم مستقیم به چشمان پدرم نگاه کنم.
– او بچه تو ره موگوم، آبی تو کجایه؟
سرم را بلند کرده نگاهش میکنم. میدانم خلقش تنگ است و هر روز وقتی از کوه بر میگردد اینطور میشود. میبینم هیکل تنومندش را زده بود به دیوار. بالشت، زیر شانههای استبرش را نگرفته. میترسم اگر بلند شود چیکار کنم. زیرقباقی نیمنگاهش میکنم و با انگشتهایم بازی میکنم. دوباره نیم نگاهش میکنم. میبینم در چشمانش عصبانیت موج میزند. بازی انگشتهایم را کاملا فراموش میکنم. با انگشتهای دست چپم پشت گردنم را میخارانم و مردد جواب میدهم.
– آبی مه، آبی مه ، آها آآ پس آلاف رفته.
– بدو تگمیش، آبی خو بوگی آتی امده. زود شو بیه بلدی آتی مه چای کو.
روی پا دور میزنم، دویده از تاو خانه خارج میشوم. دهلیز تنگ و تاریک را پشت سر میگذارم و به دروازه چوبی سیاه رنگ دهلیز میرسم. دروازه خیلی سنگین است و آن را به سختی نیمه باز میکنم.
غیژژژژ
خودم را چون ماری از لای آن بیرون میکشم. دویده دویده راه شیب دار مارپیچ را طی میکنم و خودم را پایین تپه به زمین هموار میرسانم. پایین تپه سنگی بزرگی هم جوار با زمین زراعتی پدرم است. از روی آن سنگ همه نقاط مزرعه پدرم دیده میشود. همه روزه روی آن سنگ بالا رفته و کشت پدرم را از دست بچههای همسایه پاسبانی میدهم. تا کچالو، شلغم و زردگ را بچهها و دختران همسایه دزدی نکنند. چنگ میاندازم و از سنگ بالا میروم. سنگ در ارتفاعش جای مناسبی دارد و دو شخص همزمان به خوبی جای میشود. روی سنگ میایستم و مادرم را در مرزعه پدر میپالم. از راست به چپ و از چپ به راست مادرم را نگاه میکنم. میبینم آنجا گوشه مزرعه شبدر میدرود. دستانم را جلو دهانم همانند بلندگوی مسجد قریهام قرار داد و جیغ میزنم.
– آبی، بیه آتی مه از کو امده بخشی شی چَی کو!
به محضی که صدای پسرم را شنیدم، دست از دروی کردن شبدر کشیدم. خوب میدانم نباید معطل نگهدارم. اگر کمی دیر کنم مطمئناً لت میخورم. علف را داخل سبد میکنم. سبد را در پلوان قرار میدهم. مینشینم و به سبد تکیه میدهم. بندهای سبد را به بازوانم چهاربندی میاندازم. یا علی گفته با یک قوت سبد را از جایش بلند میکنم. در این هنگام احساس میکنم تمام محصول مزرعه را به دوش میکشم. از باری به چنین سنگینی که به دوش میکشم به خود بالم. قدمهایم را تند تند بر میدارم. میبینم پسر شیطانم همانجا در ارتفاع سنگ هم چنان ایستاد است و مرا را نظاره میکند. به سنگ میرسم. سبد را تکیه میدهم به سنگ وخودم را به سبد. نفس میگیرم. با گوشه چادر عرق پیشانی و گردنم را پاک میکنم. کار در مزرعه و رسیدن به کارهای خانه و بردن سبدهای علف به خانه از جمله وظایف من است. پسرم ازروی سنگ میپرد پایین. چند پهلو میغلتد وغباری از خاک پاییزی بلند میشود. نمیدانم با پسرم چیکار کنم. از من هیچ حرف شنوی ندارد. در خور او فقط پدرش خوب میفهمد.
-او جونو مرگ، موم ری، تو گته نشده ای توره نشنو.
میبینم هیچ چیز نمیشود و از جایش بلند میشود. بند سبد را از بازوانم خلاص میکنم. میخواهم مشتی محکم حوالهاش کنم. فرار میکند و مجال زدن را به من نمیدهد. چون پشک به سنگ میچسپد و از آن بالا میرود. در بالا ترین ارتفاع سنگ میایستد که هرگز دستم به آنجا نمیرسد. نمیتوانم کاری بکنم. بند سبد را به بازوانش میاندازم و حرکت میکنم. از همان راه مارپیچ به سمت خانه حرکت میکنم. دوبار دیگر هم در راه میایستم و خستگی رفع میکنم. پیش خانه سبد علف را میگذارم و یک راست به آتش خانه میروم. تابه تنور را بر میدارم. خم میشوم و از داخل تنور چایجوش سیاه کلان را بیرون میکشم. یک قاشق چای داخل چایبر سفید ارمنی میاندازم و بعد رویش آب جوش علاوه میکنم. لحظه مکث میکنم تا چای دم بگیرد. چایبر را بر میدارم و به تاو خانه میروم. دروازه را آهسته باز میکنم. داخل تاو خانه شده، میبینم شوهرم آس و پاس افتاده و به خواب رفته و خرناس های وحشتناک میکشد. خدا را شکر میکنم. با خود میگویم، خوب شد به خواب رفت. حوصله اوقات تلخیهایش را ندارم. وقتی از کوه بر میگردد بیشتر از دیگر وقتها خلقش تلخ است. چه میتوانم بکنم، آخر چاره ندارم.
بالاخره شوهرم است و نان آور خانهام. این را قبول دارم و هیچگاه هم اعتراض نکردهام. آنجا میایستم و نگاهش میکنم. کار در کوه و صحرا و بیابان گوشتهای صورتش را ربوده و صورتش استخوانی به نظر میرسد. چشمان بادامیاش زیری ابروان پرپشتش چقور مینماید و ابروهایی بلند و پرپشتش چشمان خردش را بیشتر خرد نشان میدهد. لحظه درنگ میکنم. با خود میاندیشم. به یاد آخرین باری که از دستش لت خوردم میافتم. شام آن روز وقتی از کوه برگشت، هر چه صدایم زده بود جواب نشینده بود. آتشخانه، طویله، کاهدان و هر جاییکه بنظرش رسیده بود در آنجا باشم را سر زده بود. اما مرا و خدا داد را نیافته بود. رفته و مثل امروز دراز کشیده و خوابیده بود. وقتی چایبر چای را کنارش گذاشتم و بیدارش کردم. بلند شد و طرفم بدبد نگریست. با لگد زد و چایبر چای را چپه کرد. سپس کنج خانه لگد کوبم کرد و هیچ نگفت و من هم صدایم را هیچ نکشیدم.
هیچگاه قصداً نخواستم خلقش تنگ کنم. اما گاهی وقتها دستم بند بوده و نتوانستم به موقع برایش چای کنم. او بجای اینکه شرایط مرا درک کند، دست روی من بلند کرده و حسابی لتم کرده. دیگر پذیرفتهام به محضی که از کوه بر میگردد باید چایش را به موقع حی و حاضر کنم. چاره ندارم، اگر نه اوقات تخلیهایش بیشتر میشود و زندگی را سرم سخت میسازد. چشم و گوشم به او است و تلاش میکنم راضی نگهدارم و بهانه دستش ندهم. با آنهم گاهی اوقات به موقع رسیدگی نمیتوانم. مثل بار آخری که لت خوردم. یکی از گوسفندها نیامده بود. با خدا داد رفته بودم گوسفند را پیدا کنم. وقتی برگشتم فوری چای کردم. برده و کنارش گذاشتم. حالا خدا را شکر میکنم به خواب رفته و خرناسهایش فضای خانه را پر کرده. نمیدانم چه کنم. ایستادهام و نگاهش میکنم. دلم نمیآید بیدارش کنم. میدانم خستگی کار امانش نداده و خوابش برده. بنا براین چایبر چای سیاه را دورتر از او میگذارم و آهسته و بیصدا از اتاق بیرون میشوم. در آستانه دروازه سرم را میچرخانم و یک بار دیگر نگاهش میکنم. اگر دیر بیدار شود و چایش یخ گردد، باز چه بگویم. دروازه را میبندم و میروم تا به کارهای دیگرم برسم.