داستان کوتاه «مرد و نامرد»

بازهم ورق بر گشته بود. استاد پیر دست به عصا میخواست به بارگاه امیر جدید برود، به بارگاه امیری که رهین دست بازیگر روزگار بود و زور و زر را از باد یافته بود. در آستانه، با این که همه آن استاد بزرگ و زبان گویای زمانه را میشناختند کسی سلامش نکرد و راهش نداد. حاجبان همان حاجبان قدیم بودند، همان هایی که به نرخ روز نان میخوردند و نبض زمانه را نیک میشناختند.
استاد خود سلام کرد و در برابر نوکران تعظیم معنی دارای نمود. فرومایه ترین آنها که روزگاری در برابر استاد دولا می شد و از فرط چاپلوسی، بارها کفش‌های استاد را پیش پایش گذاشته بود با سردی پرسید:
کی ره کار داری؟ اینجه چه میخایی؟
استاد با تواضع جواب داد:
چیزی نمی خایم، مه قاسم استم خواننده قدیمی دربار، آرزو دارم امیر جدید سلام کنم.
حاجب گفت: عجب!
قاسم گفت: چه عجب مگم سلام کردن به امیر مایه تعجب است؟
حاجب گفت: مگم امیر هنوز خواب هستند.
با آنکه نزدیک چاشت بود و هیچ امیری نباید تا آن گاه بخوابد قاسم دم نزد و پرسید:
آیا می تانم معطل شوم؟
حاجب مردد ماند. دیگری که کمتر بی حیا بود، خشک و خنک رو به همکارش گفت:
بمانیش که بیایه؛ چه میشه؟
استاد وارد تالار بزرگی شد که سقف چراغانی، بلند و منقش گچ‌بری های زیبایش روی ده ها ستون مرمری استوار بود و از زیر چون «نگارستان مانی» مینمود.
کسی به استاد تکلیف نشستن نکرد. درباریان که بیشتر همان درباریان قدیم بودند، نادیده اش گرفتند، به ناچار با نفس سوخته دم در ورودی بر ستونی تکیه کرد و دم گرفت. استاد یکایک را از نظر گذاراند:
«محب السلطنه» وزیر درباره سابق را که خدمتگزاری چالاک و حراف بود و همواره امیر سابق را طواف میکرد و صدقه و قربان میشد.
«شجاع السطنه» وزیر جنگ سابق را که در هیچ جنگی نجنگیده بود و با فرمانی مفتخر به چنین لقبی بود.
«امین الدوله» وزیر مالیه، سابق را که گنجبری چابک و تردست بود و در روز روشن سرمه از دیده میدزدید، جیب‌هایش را از پول بیت المال می انباشت و در انظار به خاطر تظاهر فقر، لب‌هایش را به خاک میمالید.
«دبیر الدوله» وزیر هنر سابق و شاعر کژقلم را که در مدیحه سرایی و ثنا خوانی و چاپلوسی سر آمد روزگار بود و فرمانروای وقت را ظل الله و شاه شاهان میخواند.
بالاخره همه و همه کنار هم مثل هم گویی از نو به منصب رسیده اند و چون کودکان معصوم و مظلوم اند در یک ردیف پهلو به پهلو نشسته بودند. استاد سر سپید و بزرگش را می جنباند و غرق در گذشته میشود…
***
«غازی مرد» بر اورنگ شاهی نشسته است و شمشیری مرصع به کمر دارد. قندیل‌ها و چراغ‌ها از بالا گرد طلا میریزند و صورت شاه شاهان را نورانی تر مینمایانند.
قاسم «درباری» میخواند و رودبار مواج و نواگر صدایش زیر سقف بلند تالار طنین می اندازد و گوش‌های مجلسیان را مینوازد. شاه در خلسه عاشقانه فرو میرود و در باریان در جذبه دلقکانه، قاسم و امیر چون جسم و جان بودند، یکی بر دل‌ها حکومت میراند و دیگری بر جان‌ها.
در آن شب که هنوز فصلی از سلطنت امیر نگذشته بود «دابس» سفیر حسن نیت امپراطوری زرد موها و سبز چشم‌ها نیز مهمان خوان نعمت امیر بود و چنان جلوه میکرد که انگار فرا دستش دستی وجود ندارد. امیر بی اعتنا به «دابس» بر شمشیر بران و دانه نشانش تکیه کرده و با سری سر شار از شور، آزادی و وارسته گی به نوای رودبار زمزمه گر صدای قاسم گوش میدهد:
قدمی که بر نهادی به وفا و عهد یاران ***** اگر از بلا بترسی قدمی مجاز باشد
***
گرچه گرد آلود فقرم شرم باد از همتم ***** گر به آب چشمه خورشید دامن ترکنم
سرشک شوق در دیدگان شاه فرهیخته دور میزند و شاه قلی های سبک مغز و تنگ مایه به تقلید از امیر، بوزینه وار سر های چرب معطر شان را با زیر و بم سرهای گونه گونه قاسم که آغازگر فصل و دورانی در مطربی و ساز بود هم آهنگ میکنند و مانند عروسک‌های کوکی از حالی به حالی میشوند.
«دابس» که از دیرگاه در دری را با دهان گشاد و دره مانند و مردارش تفاله میکرد و قند پارسی را از نمامان و دلقکان و خرقه پوشان و چاکر صفتان از طریق استراق سمع و از پشت دیوارهای پست و بلند و سرگوشی با موش‌ها و کور موش‌ها آموخته بود از روی تصنع رو به قاسم لبخند میزند و هی هی میگوید و قاسم در پاسخ چنین میخواند:
گر افتد آن غزاله دولت به چنگ ما ***** از همت بلند رها میکنیم ما
می میخوریم و نعره مستاند میکشیم ***** با این دو روزه عمر چه ها میکنیم ما
«دابس» که صدای خوشی داشت و هنر دوستی را از هنر وران نیم قاره آموخته بود به خاطر اینکه چون پینه سر آستین خود را به جمع صاحبدلان پیوند بزند و خوش طبعی کند، از مسندش پایین آمد و کنار قاسم روی تشک نشست. استاد لب فرو بست و مجلسیان سراپا حیرت شدند. دابس کت کت خندیده دست به شانه قاسم گفت:
استاد شما خیلی خوب میخوانید مثل استادان هندی!
استاد گفت عجب میفرمایید اما:
قدر زر زرگر بداند ***** قدر جوهر جوهری
قدر گل بلبل بداند ***** قدر قنبر را علی
«دابس» به معنی تلخ کنایه استاد رسید ولی استادانه خشمش را فرو خورد و به رویش نیاورد.
سپس با خوشرویی پرسید:
استاد آیا به من ساز و آواز یاد میدهید؟ من در هندوستان کمی هارمونیه یاد گرفته ام.
قاسم جواب داد:
با سرو چشم، چرانی، شما مهمان استین، شما سفیر حسن نیت استین! ما حق خدا همسایه را نیک میدانیم.
«دابس» که مرد زیرکی بود پاسخ داد:
تشکر استاد ما ازین هم نزدیک تریم. ما چون شما اهل خانه می باشیم!
حرف دابس چون خنجری بر جگر خونین استاد خلید، ولی خود را نباخت و با خوشرویی پنجه های دابس را روی پرده های هارمونیه گذاشت و سری را یادش داد و آن گاه گفت:
– جناب سفیر، لیاقت و کاردانی و هنر دوستی و اعجاز انگشت های شما کم از کلک هنر آفرین ساحران هندی نیست. آفرین صد آفرین حالا من بیتی میخوانم و شما آن بیت را تکرار کنید تا همدل و هم صدا شویم.
دابس گفت : بسیار خوب، بسیار خوب، بخوانید!
استاد دوباره هارمونیه را پیش کشید و در سر (بیر می) چنین آوا سرداد.
مکتب ماست جای استقلال
سرنمودن فدای استقلال
درس ما نکته های آزادی
سبق ما هوای استقلال
دابس گیچ و سر گشته و پشیمان و دست و پاچه و خود باخته استاد را تعقیب کرد و با صدای لرزان و هراسان، آن شاه فرد را که ندای تمام کوه ها و دریاها و وادی ها و ابرها و باران‌ها و سیلاب‌ها و بادها و فصل ها و سال‌ها و آدم‌های این آب و خاک بود چار و ناچار خواند و آزاد مردان کف زدند و گردن افراشته دابس از مهره شکست و چهره اش که چون آفتاب کاذب امپراطوری از اشک و خون فرو دستان جهان روشن بود و هرگز رنگ نمی باخت، نخستین بار بی رنگ و پریده رنگ شد از آن پس آفتاب آزادی فراز قله های برف پوش «هندوکش» طلوع کرد و بادها این بشارت را از هندو کوه به گوش موج‌های هیرمند رسانید و موج‌های هیرمند آن را به گوش «سیستان» و «ریگستان» بُرد و سیستان و ریگستان آن را به «اباسین» و «سفید کوه» و «سیاه کوه» گفت. و آن گاه خبر پیروزی استاد هنر بر استاد سیاست، عالمگیر گشت.
دیگر برنده و بازنده هویدا گشت مجلسیان بعد از عرض ادب به شاه راهی خانه های شان شدند، قاسم نیز میخواست برود اما شاه شاهان که سرو سرور دلاوران بود با اشارت انگشت اجازه رفتنش نداد. وقتی تنها شدند شاه حق شناس و سخندان متین و شاد و خندان از تخت فرود آمد و به قاسم نزدیک شد. قاسم بی درنگ و با تمام وجود دست به سینه به احترام برخاست امیر قاسم را در آغوش کشید و سر و صورتش را غرق بوسه کرد، قاسم خواست دست شاه را ببوسد ولی امیر به سرعت دستش را پس کشید و با کمی عتاب گفت:
نی این چه کاریست که میکنی؟
قاسم جواب داد: دست فیاض، پر بار و پر برکت شاه در خور بوئیدن و بوسیدن است. مردم نان و نوا و عدل و داد را از این دست‌ها یافته اند از دست هایی که با شمشیر حق حافظ حقوق یتیمان و یسیران است.
شاه گفت: نی استاد، دهان گهربار تو از گنج های شاهی برتر است. دهان تو خود گنج است، گنجی شایگان، صدای تو صدای مردم است صدای مردمی که مه خدمتگار شان استم، ازی خاطر این دهان و دندان و سینه سوزان بر مه مقدس است.
سرشک شوق و سپاس از چشم های گیرا و مردانه و جذاب و خمار آلود قاسم چون دانه های مرواریدی اصیل سرازیر می شود و گریبانش را تر می کند و شاه آن غازی مرد گوهر شناس و جوهر شناس منقلب می شود و بی درنگ با دستمال پرنیانی و نرمش آن مروارید ها را می رباید.
اما «دابس» آن مداری خوش خط و خال، چون مار آستین در مغز و روح و جیب و جامه درباری ها خانه می کند و با زهر کشنده هلاهل دربار را می آلاید. موریانه ها پایه های تخت تبار جمشید را می خورند و جام جم با شرنگی بی درمان، مکدر و آلوده میگردد، نمک خور ها نمکدان شکن می شوند و دنیا را توفان سیاهی و بی باکی و بی وفایی فرا میگیرد. شاه نمیداند تیغ کین را کدام کین توزی حواله میکند و خدنگ زهر آگین را چه تیر اندازی پرتاب می نماید اما دابس، آن شیطان رجیم و بر سیسای محیل بر کنگره قصرش قهقهه می خندد و باز هم در رگ و روان دبیر و وزیر خود فروخته روح پلیدش را میدمد. سرانجام شیرازه ها پاره می شوند و در ایوان کی خسرو، زاغ و زغن خانه میکند. شاه به خاطر دفع شر و به پاس مردمی که بر سر بود و نبودش همدیگر را میدردیند رخت از ورطه میکشد و در زمهریری بی مثال با دلی پر درد و جبین پر آژنگ راهی دیار غربت می شود و منزل را به منزل این بیت را زمزمه میکند:
میروم تا که نشنوی نامم ***** اگر از نام من تر ننگ است
«قاسم» تک تنها می ماند و قسم یاد میکند که هرگز در محضری ظاهر نشود و لب به بیت و غزل نگشاید، در «خرابات» در خلوت خانه یی کوچک مثل یک خم باده که سال‌های سال با قلقل و غوغایش در خود میخروشد منزوی می شود.
به «بچه سقا» خلف روستایی و ساده دل «غازی مرد» خبر می برند که قاسم به خاطر کسی شب‌ها گریه می کند و هوای امارت امیر را ندارد. و او هم نوکرانش را می فرستد تا قاسم را شبا شب حاضر آورند. وقتی استاد به «ارگ» میرسد و او را تنهای تنها در تالاری خلوت و بزرگ رها می کنند در همان تالاری که شبی با «دابس» فرنگی مناظره داشت و «غازی مرد» مروارید های غلتان سرشکش را با دستمال حریر و معطر سترده بود. به ستونی تکیه می کند و نیرنگ روزگار را به یاد می آورد. دقایقی بعد، فشار دست سنگینی را بر شانه اش حس میکند و رو بر میگرداند. «بچه سقا» موقر و آرام می پرسد: استاد بالاخره آمدی؟
استاد سلام می کند و منتظر فرمان می نشیند اما بچه سقا به رغم تصور قاسم میگوید:
استاد کار دنیا همی قسم است. دیروز دگی پاچا بود امروز مه، دنیا وفا نداره، بیا که بریم ده دربار غم غلط کنیم.
سپس بچه سقا و قاسم وارد تالار دگری میشوند که در آن درباریان دست به سینه منتظر ورود فرمانروا بودند. بچه سقا بعد از جلوس با لحن و لهجه خاصی از قاسم میپرسد : شنیدم که شوها گریه میکنی هه؟
قاسم با تواضع جواب میدهد : بلی قربان.
بچه سقا میپرسد: پشت کی؟
قاسم جواب میدهد : پشت امیر.
بچه سقا میپرسد : همو دشمن مره میگی؟
قاسم میگوید : نخیر همو دوست خوده.
بچه سقا استفهام آمیز می گوید: خو خی خوب شد مالوم شد، تو ام دشمن است؟
قاسم با فروتنی پاسخ میدهد: مه؟ نخیر، صاحب مه و دشمنی از هم دور استیم.
بچه سقا میپرسد: چطور؟
قاسم جواب میدهد: بر ازی که مه دشمنی را یاد ندارم.
بچه سقا با شک و تردید می گوید: چه میفامم خدا بهتر می دانه!
قاسم می گوید: استغفرالله، مه دروغه یاد ندارم.
بچه سقا می گوید: عجب، هیچ دروغ نمیگی؟
قاسم جواب میدهد: هیچوقت.
بچه سقا میگوید: نی، شد نداره، دنیا قلب شده زمانه پر از دروغ شده، باورم نمیشه.
قاسم با صداقت تمام میگوید: اگر دروغ بگویم دگه صدایم می شینه، دگه خانده نمی تانم.
بچه سقا میپرسد: دشمنی چه، آیا دشمنی رام یاد نداری؟
قاسم جواب میدهد: بلی صاحب، اگه دشمنی کنم دگه دلم چرک میشه بی سوز میشه.
بچه سقا می گوید: شوه که شد پروا نداره چه نقص میکنی؟
قاسم جواب میدهد: چرا صاحب سینه که بی سوز شد صدایم بی سوز میشه، او وخت ساز از دستم میره، هیچ میشم، خانه خراب میشم.
بال و پر بچه سقا می پژمرد و دقایقی به چرت میرود. از آن به بعد بی آنکه سرش را بردارد می گوید:
خوب چه یاد داری بخوان که دلم دق است.
قاسم با کمی استرحام می پرسد: صاحب بی ساز؟
بچه سقا می گوید: راست میگی، دست خالی آمدی؟
قاسم پاسخ می بدهد: بلی صاحب مه گمان میکدم که مره بری کشتن میبرن.
بچه سقا میپرسد: خوب چیته بیارن، کتی چی میخانی؟
قاسم جواب میدهد:
قربان کتی دستیم، کتی رفیقایم از یک دست هیچوقت صدای نمیایه. بچه سقا با جنباندی سر تصدیق می کند و آن وقت نوکران امیر، دسته استاد را حاضر میکنند و قاسم بی کینه و بی دروغ و بی حقد و حسد در مقام «بیرمی» مثل یک عاشق صادق می خواند:
گلستان وفا بوی تو داره ***** شقایق لاله روی تو داره
همو ماهی که از قبله زند سر ***** چو آیینه عکس از روی تو داره
***
تبسم صبحدم بوی تو داره ***** شمیم هر دو گیسوی تو داره
سر عاشق هوای سجده یی چند ***** به محراب دو ابروی تو داره
«بچه سقا» آهسته آهسته از مجلس جدا می شود و به دشت ها می رود و به وادی های «شمالی» استاد باز ناله سر میدهد:
«شمالی لاله زار باشه به ما چی!»
اما بچه سقا قبل از اینکه استاد مصراع دوم را بخواند مثل اسپند نیم سوخته از جا می جهد و بر آشفته میپرسد:
هه چی گفتی استاد؟ «شمالی لاله زار باشه به ما چی؟» چرا چی!؟ پنجه های استاد روی پرده های هارمونیه کرخت می شود. طبله چی دق میماند و سر انگشت رباب‌نواز روی زه های رباب میمیرد. درباری های کاسه لیس و چاپلوس و پله بین با چشمانی پاره تر استاد را زیر نظر میگیرند و منتظر فرمان اند تا آن دهان مشک بیر و عنبربیز و در افشان را پاره کنند.
«دبیر الدوله» وزیر هنر پیشین نرادی نردباز و حقه باز و تردست که با نرادی از دربار «غازی مرد» به دربار بچه سقا راه گشوده بود از جا می جهد و پا پیش قبض بران و براقی نهیب میزند.
بچه سقا می پرسد: خیریت است آغا بچه؟
دبیرالدوله می گوید: قربان خیریت، مثلی که زبانش از بریدن اس؟
بچه سقا باز میپرسد: زبان کی؟
«دبیر الدوله» جواب میدهد: حضور، زبان «خلیفه قاسم».
بچه سقا میپرسد: برای چی؟
دبیرالدوله جواب میدهد: برای ازی که زبان درازی کد.
بچه سقا میگوید: بسیار خوب، زبانشه می بریم، بسم الله بخی!
«دبیرالدوله» آماده انجام خدمت می شود و خطاب به قاسم جیغ میزند: بی معرفت بی ادب بکش زبانته!
استا به به چشمان جلادک چموش خیره میشود، به چشم های لق، موذی و شیادش که سال‌ها تظاهر به شیفتگی سرو و صدای استاد میکرد و خود را بیش از دیگران فریفته و شیفته نشان میداد.
استاد خونسرد و آرام می گوید: آغا زاده، ای زبان دروغ نگفته ای زبان بازی نداده و چپ و راست نرقصیده، این زبان فحش و دشنام نداده، ای زبان دو پشت و دورو نبوده، ای زبان صادق است مثل صبح صادق، ای زبان صد ها بلا ره دفع و صد ها سره از کشتن نجات داده. یک زبان پاک نباید با تیغ ناپاک بریده شوه، خوب است امیر صاحب، ای امره به یک مرد بته، به یک مرد که دستش به تیغ بیرزه.
تیغ در دست درباری میلرزد و بچه سقا در دلش میگوید که زبان این مرد کم از تیغ تیز نیست.
سپس با لحنی آرام از چاکر چموش و رنگ و رو باخته میپرسد: خوب نگفتی اگه زبان استاده ببریم کی عوضش میخانه؟
دبیرالدوله جواب میدهد: حضور امیر صاحب، سازنده زیاد است. هر جت و جولا و دم و دلاک ای کاره کده میتانه.
بچه سقا میپرسد: ده کجا، ده اینجا، ده دربار؟
دبیرالدوله جواب میدهد:
حضور امیر صاحب مقصدم ایست که او از ما نمیشه او «لاتی» است.
بچه سقا میپرسد: منظورت از لاتی کیست؟
دبیرالدوله رندانه با لبخندی جواب میدهد: قربان امان الله ره میگم.
بچه سقا استفهام آمیز می پرسد: مگم تو چی؟ تو نوکرش نبودی؟
دبیرالدوله در می ماند و با اضطراب جواب میدهد:
صاحب ما بودیم. مگم توبه کدیم.
بچه سقا میگوید: توبه؟ چرا؟ مرد هیچوقت از گپ خود نمیگرده.
دبیرالدوله جواب میدهد: صاحب از دین گشته بود.
بچه سقا جواب میدهد: غازی مرد از دین بر میگردد؟ عجب! خی بری چی غزا کد؟
«دبیرالدوله» لا جواب می ماند و بچه سقا می گوید:
مه پوست دوستای بی غیرت و بی وفا ره در چرمگری می شناسم.
مه مرد، او مرد، تو سگه چی؟
«دبیرالدوله» به لکنت می افتد و چیزهای نامفهوم می گوید
بچه سقا می گوید:
بشی نامرد، تو کجا و «غازی مرد» کجا، تو کجا و استاد کجا، استاد مرد خداست مرد حق است.
چراغ دربار است، چراغ شار کابل است، چراغ کل شارا، اگه استاد بره دگه ای ملک سالای سال بی استاد میشه، مگم پاچا ماچا و وزیر و وکیل و سگ و سگر و مسقره و مشله هیچوقت کم نیست، میفامی هه؟
دبیرالدوله با سری افگنده جواب میدهد: بلی صاحب و مثل موش به گوشه یی می خزد.
آن وقت رو به قاسم میپرسد: خوب استاد بخوان، دگیشه بخان چی بود. شمالی لاله زار باشه به ما چی؟
استاد گلو صاف می کند و از چشمه سار سینه شفافش این سرود به بالا میخیزد:
شمالی لاله زار باشه به ما چی ***** زمستانش بهار باشه به ما چی
شبم در گریه و روزم به زاری ***** که یارجان انتظار باشه به ما چی
«بچه سقا» آرامشش را باز می یابد و پنجه های سحر آفرین استاد بار دیگر روی پرده ها می دود و از دل ساز نواهای سوزانی بر میکشد و حجاب تزویر و ریا را میدرد. انگار سرپنجه یی از غیب حایل ها و پرده را پس زند، بچه سقا از دیوار بلند ارگ شاهی از برج و باروهای شهر کابل بال می کشد و چون پاره ابری اشک آلود فراز «شمالی» سرشک می بارید.
درباری ها حیرت می کنند چه هر گز نم اشکی، چشم بچه سقا را نیازرده بود. بچه سقا پس دست سنگینش را به چشمان میمالد «شمالی» را برابر چشمش می بیند. باغ‌های انگور را، رودخانه های نقره یی رنگ را، کوچه باغ‌های خلوت و تنگ را، دیوار های پخسه یی و پرچال‌ها و پرچین های پست را.
دختران روستایش «کلکان» را می بیند که چون لاله های باران شسته میان گندمزار ها می چمند و دزدکی برویش لبخند میزنند.
قاسم ادامه میدهد:
همیشه یاد رویت می کنم گل
گلاب استی مه بویت می کنم گل
اگر صد یار جانی داشته باشم
فدای تار مویت میکنم گل
«امیر» بی تاب می شود. از بی خودی به خود می پیچد، تاب از کف میدهد و سر شوریده و بی باکش را عاشقانه می جنباند.
قاسم باز کردکی وار مثل عاشقان پاکباز شمالی نوا سر میدهد:
ترا از دور می بینم چی حاصل
به پهلویت نمی شینم چی حاصل
درخت حسن تو گلزار باشه
از آن گل ها نمی چینم چی حاصل
و بچه سقا با خود میگوید: چه حاصل! چه حاصل! چه فایده!
و استاد باز در دل بچه سقا غوغا بر پا می کند:
بهار و ابر و باران دلفریب اس
نهال نورس من جامه زیب اس
برای عاشق دلداده از کف
رخت باغ و زنخدان تو سیب اس
و بچه سقا غرق در شب‌های مهتابی میشود، غرق در چرت هایی که از آن شب‌های مهتابی در دلش جوانه زده و بیخ و ریشه کرده اند.
عشق و عاشقی یادش می آید، وفا و صفای… که بوی خوش میداد و از تنش عطر جوانی می تراوید و دق دل آدم را وا میکرد.
شرشر آب‌ها به گوشش می رسد شرشر آب‌هایی که چون استاد «مطرب صاحبدل» خوش می سرودند و گوش های آدم را پر از زمزمه خوب آور میکردند. تک بیلش به یادش می آید که زیر نور مهتاب برق میزد و بر شانه سطبرش کمی سنگینی میکرد و شور جوانی و نشاط کار را در رگ‌هایش جاری میکرد. کردهای خرد و کلان پلوانک های گلی و آبگیر های کوچک و مرغابی ها و قاز ها و جویک جاری و پاره ابرهای فراری و با غریوهای بابه غرغری در گستره اثیری و ملایم و رقیق نور ماه چار ده، مقابل دیدگانش دامن میگشایند و او را چون قطره یی در خود جذب می کنند پوستینچه اش را پس میزند کمرش را باز میکند و بی خودانه صدا می زند:
اخ، اخ سوختم، استاد الهی زنده باشی!
استاد با لبخند مهر آمیزی صدای دل بچه سقا را بدرقه کرده دوام میدهد:
نمی مانه به تو ای حسن گلگون
نمی مانه به من ای قلب پر خون
نشو مغرور ده ای چار روزه دنیا
نماند تخت با سلیمان گنج به قارون
و بچه سقا جواب میدهد:
راست میگی، چه استادی! چه غازی مردی! حق داری گریه کنی ،باز ام گریه کو. لپ لپ گریه کو، راستی که غازی مرد مرد بود. مرد و نامرد از روی دوست و رفیقش شناخته میشن. میگم استاد هوشت باشه که کتی هر کس و ناکس نشینی، دنیا ره چغل گرفته، میترسم نامردا تره سر مه ضایع کنن، او وخت دنیا بی استاد میشه و پشیمانی فایده نداره.
***
«دبیر الدوله» وزیر هنر سابق را که از دربار بچه سقا به دربار جدید با صد چم و خم و چال و فن راهی برایش گشوده بود سرفه می گیرد و استاد بار دیگر به تالار بر میگردد. نگاه های آن دو در یک لحظه تمام آن گذشته ها و تمام آن سال‌ها را بازگو می کنند و مرد و نامرد آشکار میشود.
درین اثنا مصاحب خاص سر می رسد و بیخ گوش استاد میگوید:
حضور امیر هنوز هم استراحتند ممکن است دیر شوه و شما باز ام معطل بمانین، آیا بهتر نیست یک وخت دگه یک روز دگه مشرف شوین؟
و استاد آن زبان بی ترس و گویای زمانه شکر میکند. حاجب با تعجب علت شکرش را می پرسد و استاد از زبان «سعدی» شیرین سخن میگوید:
ظالمی را خفته دیدم نیم روز
گفتم این فتنه است خوابش برده به!
تا حاجب میخواهد ندای مخالفت بلند کند استاد باز هم از زبان سعدی میگوید:
ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام به!
خدا حافظ جناب حاجب.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

محمداکرم عثمان