داستان کوتاه «مرداره قول اس»

برف می بارید و شیر دانه هایش را از پشت شیشه یگان یگان می شمرد یک، دو، سه، چهار، پنج… اما نداف آسمان با چنان سرعتی پنبه هایش را باد میزد که در دقایق کوتاهی بر و بالین خانه های کاهگلی و قدیمی را زیر لحافی از برف پنهان کرد و شیر از نفس افتاد و دم گرفت. نگاه هایش به سوی طاقچه بی افتاد که در آن چرخه ی تار چتگه‌یی رنگش قرار داشت و از آن بالاتر به روی میخچه یی که گدی پران‌های سه پارچه و پنج پارچه اش از آن آویزان بودند. شیر، از قدیم ها تار میزد و گدی پران میساخت و در این کار در تمام کوچه های شور بازار و چوک طاق و بی جوره بود.
او اول ها گدی پران‌های واسکتی، چشمک دار، کله گنجشکی و گلدار می ساخت ولی همین که پایش به چهارده رسید و پشت لب هایش کمی سیاه شد دلش از اینها سیر شد و خواست گدی پران های زیبا تری بسازد. برای اینکار کاغذهای روشن‌تر و بهتری برگزید و نقش‌های مقبول‌تری بر کنج و کناره های کاغذ پران‌ها نشاند ولی هیچکدام چنگی به دلش نزدند. دلش چیزی میخواست که نمی توانست به زبان بیاورد و صورت بندی‌های شمایلش را به روی کاغذ پران ها تکمیل کند. باز هم بی میل و وسواسی به کاغذ پران هایش که از طاقچه کشال بودند «تری تری سیل» کرد و چیزی را جست که در آنها نیافت.
طاهره دختر خاله اش که در پته، بالای صندلی نشسته بود، همین که شیر را مشغول چیزهای دیگری دید صدا زد:
شیرجان چه شده مثل ای که سر که برات آوردی…؟
طومار چرت‌های شیر پاره شد. نگاهانش از طاقچه و میخچه به چشم‌های سیاه طاهره برگشت.
چشم‌هایی که چون چشم‌های آهوی معصوم و زیبا بودند. مژه های برگشته طاهره کمی تنگ شد و برقی از درونش جهید و در سینه ی شیر نشست. عرق سردی از انگشتان شیر چکید و دلش به آرامی لرزید.
طاهره بی آنکه گپی دیگر بزند، خندید و رسته دندان‌های صدف گونش نمایان شد. شیر شیفته دندان‌های طاهره شد. خیال کرد سفیدی آنها به سفیدی و درخشش برف‌ها به سفیدی، رخساره های طاهره اند. دلش ذوق زد و از داشتن چنان دختر خاله یی به خود بالید و در جایش استوار تر نشست.
طاهره دستش را از زیر لحاف صندلی بیرون کشید و خواست از روی صندلی مقداری کشمش و جلغوزه بر چیند؛ چشم شیر به سر انگشت‌های دراز و خوش تراش طاهره افتاد که دو سه انگشتر فیروزه زینتش داده بودند. شیر از ارسی به آسمان نظر کرد. به یاد آورد که فیروزه هایش به درخشش فیروزه های طاهره نیستند. برق گرم و سوزان مردمک‌های چشم‌های شیر، به دست‌های ظریف طاهره افتاد که جلغوزه را می چید و کشمش ها را دور تر میکرد. شیر به یاد ساق های نازک رواش های (کوهستان) افتاد و آنگاه از ارسی که مشرف به کوه ها بود نظر افکند. برف چون پوشی از نقره ی سفید قله ها را آراسته بود و شیر با خود گفت: چه خوب است آدم مثل کوه مغرور و سر بلند باشه.
آنگاه حواسش را جمع کرد و در برابر طاهره که جلغوزه پوست می کرد قیافه جدی گرفت.
طاهره گفت: مثل ای که هوشت نبود چه پرسیدم؟
شیر جواب داد: ما یک سر و هزار سودا داریم، اگه هوشم نبود معاف کو.
طاهره گفت : پروا نداره، وخت چرتت اس!
شیر با خود اندیشید که چرا وقت چرتش است؟ آیا از این پس اتفاقی، حادثه یی یا گپی پیش می شود. با خنده گفت :
کار نوت مبارک مثل اینکه فال‌بین‌ام شدی؟!
طاهره با شیطنت گفت : مه روی طالیته وا کدیم، تو زیادتر ازی چرتی میشی، خو از چشم‌هایت میپره، خوراکت کم و رنگت زرد میشه!
شیر خندید و گفت: دانته به خیر وا کو، چیز دگه یاد نداری که بگویی؟
طاهره چیزی نگفت ولی با زبان نگاه های مست و رازگویش، شیر را افسون کرد و با لحن معنی داری ازش پرسید.
شیر دست و پاچه شد. رابطه ی گپ‌ها از یادش رفت با خنده، خنده جواب داد.
– والله نمی دانم چه بگویم مثل اینکه راست میگی.
طاهره، مست و خوشحال فریاد زد دیدی که به زبان خود اقرار کدی.
شیر چیزی نگفت و سرش را به زیر انداخت وقتی چشمش را از زمین برداشت باز نظرش به کاغذ پران‌ها افتاد که همچنان بی روح و بی جاذبه آویزان بودند؛ خواست از طاهره چاره ی عیب شان را بجوید ولی شرمید و لب فرو بست.
طاهره پرسید: به چه فکر میکنی؟
شیر گفت : به تو
طاهره با تعجب پرسید به من؟
شیر گفت : هان چه خوب بود اگر کاغذ پران‌ها چشمک‌هایی به خوبی چشم تو میداشت.
طاهره پرسید : فایدیش چی؟
شیر جواب داد : فایدیش ای که او وخت کاغذ پرانه از سر تمام کوچه ها و خانه ها تار میدادم تا کل کوچگی ها، مردم (شور بازار) و (علیرضاخان) (ریکا خانه) و (باغ علیمردان) حیران چشمک‌های کاغذ پرانم می شدند.
طاهره پرسید : او وخت کاغذ پرانته چند میفروختی؟
شیر جواب داد: یک لک
طاهره گفت : چقه کم!
شیر گفت : خی ده لک
طاهره گفت : حالی شد. یک دفعه پیسه دار میشی، مگم نگفتی که ایقه پیسه ره چه میکنی؟
شیر با تأمل گفت: ایقه پیسه ره، ایقه پیسه ره، بازام کاغذ و بانگس میخرم و کاغذ پران می سازم.
طاهره گفت : عجب!
شیر گفت : عجب نداره، ده کل ای کاغذ پران‌ها چشم‌های توره میکشم و باز هم ده هوا میکنم تا مردم ببیند که چه چشم‌هایی داری.
طاهره با خنده پرسید : باز چه میکنی؟
شیر جواب داد : بازهم همی کاره میکنم تا آخر دنیا تا آخر عمرم.
فردای آن روز شیر، دو سه کاغذ پرانش را از میخچه برداشت و به بچه همسایه بخشید. از آن پس شیر تا نیمه های شب کاغذها را برش کرد و کوشید در آنها صورت طاهره را نقش بندد. چراغ چشم‌هایش را، یاقوت لب‌هایش را و حتی برق خرمن سوز نگاه هایش را که دل از دلخانه آدم می برد و مغز استخوان را می سوخت.
کاغذها کوت می شدند. یکی به دیگری می چسپیدند. صورت‌های مختلفی پیدا میشدند ولی طاهره پیدا نمی شد. از این رو شیر برای یک ماه کاغذ پران قیل نکرد و جنگ نینداخت.
روزی بر سر گذر، فضلو که حریفش بود ازش پرسید شیر ده ای وختها بال‌هایت خو کده ده بام دیده نمی شی؟
شیر گفت: فضلو مه چیز دگی می سازم که ده خوتام ندیده باشی.
فضلو گفت : چی می سازی بالون یا طیاره؟
شیر جواب داد: بهتر از اینها؛ عاروس می سازم، عاروس.
فضلو با تمسخر خندید و گفت: مبارک باشه، ان‌شاءالله که نُقلشه میخوریم!
شیر چیزی نگفت و راهی را که آمده بود پیش گرفت.
فضلو هر چند مثل سیم تار میزد و در کارش استاد بود اما نزد کوچگی ها اعتبار چندانی نداشت و به (پوده!) معروف شده بود؛ چه زود می خوید، زیاد دروغ می گفت، بسیار حرف میزد و از بغل بَیَره ها و سنج ها نامردانه و دزدانه چشم چرانی میکرد و مزاحم دخترهای همسایه میشد. او از سال ها همسایه در به دیوار (محسن خان) پدر طاهره بود و همواره دخترش را در کوی و برزن آزار می داد.
شیر از زبان طاهره بو برده بود که فضلو نیز به او نظر دارد. از این رو همین که فضلو را میدید خونش به جوش می آمد و میخواست پوست از سرش بکند.
فضلو هم از شیر نفرت داشت چه می فهمید که تا شیر زنده است دستش به طاهره نخواهد رسید. بنابرین خبر چینی کرد و پهلوان محمود برادر کلان طاهره را از قصه ی عشق آن دو که در تمام کوچه و خانه ها پیچیده بود، آگاه ساخت.
محمود نه تنها پای شیر را از خانه ی شان برید بلکه باعث شد. دو خانواده رفت و آمد را با هم قطع کنند.
از آن پس شیر با غم هایش تنها ماند. طاهره از او دور بود؛ در خانه اش، کنار مادرش، کنار پدر بد قهرش، کنار برادرهای پهلوان و خطرناکش.
شیر را یاری طلبگاری از او نبود چه قصه ی رسوایی او باعث شده بود که روزی محسن خان پدر طاهره طی پرخاش و گفتگویی با زنش بگوید:
اگر آسمان به زمین بخوره دخترمه به کاغذ پران باز و کفتر باز نمیتم. ده دنیا مرد کم نیست که دختره به خوار زادی بی سروپایت بتم.
شیر نمی دانست چه کند. دروازه های دنیا به رویش بسته شده بود. طاهره را در خواب هم نمی دید. رنگش زرد تر میشد. دست به نان نمی زد و شب‌ها ستاره ها را می شمرد و در تف تب سوزان و گنگی چون ماهی در کرایی کباب میشد.
صبح که از خواب بر میخاست، موهایش ژولیده و چشمانش سرخ و بی حال میبود. جرات دیدن، فضلو، را نداشت چه او در کوچه همواره بر سرش صدا میزد:
شیر شیر طیاریت چه شد؟ بالونت چه شد؟ نقل عاروسی ته کی بخوریم؟!
اما شیر از کارش رو گردان نبود و در تمام نقش ها و و چهره ها سرو گردن طاهره را می پالید و کاغذ پران‌ها را به این امید میساخت و هوا میکرد ولی هیچکدام خرام قامت طاهره را نمی داشتند. ماه ها تیر شدند. رمضان و قربان آمد و عید نزدیک شد. کسی از شیر به طاهره پیغامی نمی برد و از طاهره نیز آدمی خط و خبری نمی آورد شیر هر چه کوشید نتوانست راهی به دیار یار باز کند. به ناچار به تار و کاغذ پران روی آورد و در شب عید با خط خوانا و خوشی روی کاغذ پران نوشت : عیدت مبارک!
شیر وقتی به بستر رفت هوا آرام بود صدای باد شنیده نمی شد و پنجه های خشک و مرده مانند درخت ها، بی صدا و خاموش با شب تنهایی نجوای غم آلودی داشتند و شیر گوش به صداهای پشت شیشه داشت. ولی صدایی نمی آمد و بادها همه در دره های بادگیر، مرده بودند.
شیر به یاد کودکی هایش افتاد؛ به یاد روزهایی که هوای تنبل و بی جنب و جوش فراز بام‌ها می خوابید و او با بچه های دیگر برای بیدار کردن بادها دسته جمعی می خواندند:
«حیدرک جیلانی شما لاره تورانی!»
امشب هم خواسته و ناخواسته همان سرود کودکانه بر زبانش جاری بود ولی از باد خبری نبود. شیر بار دیگر زیر لحاف رفت و مانند تب زده ها انگار هذیان بگوید افسون مستی بادها را خواب و بیدار تکرار کرد و در خیال طاهره غرق شد. آنگاه دایره کوچکی از این غرق شدن ایجاد شد و در رنگ‌های مختلف، بزرگ و بزرگ‌تر گردید و سراسر گنبد جمجمه، شیر را فرا گرفت. صداهایی به سهمگینی صداهای گنبد، بالاشد. شیر جیغ زد و در جایش نشست. دید تاریکی همه جا را در آغوش کشیده و هیچ صدایی بالا نیست لاحول گفت و شکر خدا را به جا آورد که خواب بود. آن وقت دستی به نبضش برد دید که دستش سرد سرد است باور کرد که تب ندارد باز دراز کشید و سر سنگینش را روی متکا گذاشت و به فکر فرو رفت :
طاهره! طاهره ی از دست رفته! طاهره ی فال‌بین! طاهره ی شوخ! طاهره ی افسونگر و خندان! آه چه دندانهایی داشت، چه لب‌هایی داشت، چه دست‌های سفیدی، سفید تر از ساقه های رواش و سفید تر از سینه ی کفتر. در روشنی بسیار خفیف که فرق چندانی با تاریکی نداشت کاغذ پران پنج پارچه اش را دید که از میخچه آویزان است با صدای کمی بلند گفت : «حیدرک جیلانی شمالاره تورانی» هنوز لحظه یی نگذشته بود که به ناگاه باد پشت دروازه آمد. در زد و درخت‌ها به آواز خوانی شروع کردند. شیر از جا پرید. با اینکه هوا بسیار سرد بود. ارسی را باز کرد و سینه تنگش را از بادی که گریبان درخت‌ها را گرفته بود پر کرد.
شب عید بود. نانوایی ها زودتر از شب‌های دیگر دست به کار شده بودند. بوی تند بوته های سوخته در هوا پیچیده بود و شیر آن بو را تنفس کرد و به به گفت. از دو تاره کاغذ پرانش گرفت و آن را با ملایمت در اختیار بادی که پله های ارسی را می جنباند گذاشت و شور شورش داد.
آن وقت مثل این که در گوش کاغذ پران نجوا کند، گفت: صبا عید است. صبا طاهره لباس نو می پوشه، صبا با دخترها روی ماچی میکنه و صبا از پدر و مادرش عیدی میگیرد و تو او کاغذ پران صبا چی میکنی؟ آیا پر میزنی پرواز میکنی؟ سرخانیش میری یا نی؟ اگر میری خوبِ خوب. اگه نه میری پاریت میکنم دو تکیت میکنم، چیرت میکنم، درت میتم. بعد کمی آرام شد به سوی ستاره ها لبخندی زد و ستاره ها به سویش لبخند زدند.
باد غوغا برپا کرده بود. از خلال صدای باد صدای ملا بالا شد که «الله اکبر» می گفت : «خدایا تو بزرگ هستی به حق بیر بیرا به حق چار یار با صفا به حق امام اعظم و زیارتا که مره به مراد برسانی»
شیر مثل این که کار مهمی کرده باشد به بستر رفت، خواب خوشی زیر پلک هایش خانه کرد و او را تا سرحد بی خبری برد. صبح که بیدار شد، باد هم بیدار بود و با شدت کمتری لباس‌های رنگه و سفید روی طناب بام را به بازی گرفته بود.
شیر از اهتزاز آنها سمت باد را تشخیص کرد و از ته دل ذوق زده، شتاب‌زده لباس‌های گیبی نوش را به تن کرد. دست‌های پدر و مادرش را بوسید و (عید مبارک) گفت و بی سرو صدا چرخه، تار و گدی پرانش به بامبتی بر آمد. باد مانند اژدها نفس های طولانی و ممتد میکشید و کاغذ پران را تکان میداد. شیر تار را در حلقه ی دو تاره گره بست و یا هو پنج پاچه اش را در اختیار باد گذاشت.
کاغذ پران به شدت جنگه خورد، مانند مرغ کلنگی به جلو جهید و هوا را به سوی بلندی ها پاره کرد، از خانه های روبرو نیز گدی پران های خورد و کلانی قیل شده بود. پنج پارچه ی شیر مثل (فرفرک) به سوی آنها تار برد و چون تاز نیز چنگالی فراز همه قرار گفت و چند تا را در چند دقیقه درو کرد. کوچگی ها همین که پی بردند با کی حریف اند کاغذ پران‌های باقیمانده را پایین کردند و میدان را خالی نمودند. شیر تارش را که چون دم تیغ بران و تیز بود با سر انگشتتش نوازش کرد و چشمش را به گدی پران مست و چابکش که چون کبوتر ملاقی میچمید دوخت و از دور نقش (عیدت مبارک) نظرش را خیره کرد و کار اصلی را به یادش داد.
آن وقت آهنگ یار کرد و فلاج فلاج تار داد.
کاغذ پران چون موج بیتایی لوت های مستانه و دیوانه زد و یک نفس خود را بر سر بام معشوقه رساند اما فضلو که از گوشه ی بامش شاهد آشوبگری های گدی پران شیر بود و می فهمید که حریف چه میجوید، دفعتاً به جانش قیل کرد و شیر را در بهترین لحظه های شوق و شادی پریشان ساخت. شیر همین که گدی فضلو را دید کمی رنگش پرید اما دست از پا خطا نکرد و قبل از اینکه فضلو کاغذ پرانش را خوب هوا کند از همان بالا گدیش را مثل شاهین غوطه داد و تار فضلو را چون پنیر خام دو نیم کرد و با خود گفت : سزای قروت آو (آب) گرم!
طاهره از دنیا بی خبر بعد از سرمه ی چشم‌ها و چوتی موها، لباس قناویزش را به برکرد و با نظرهای خریداری برابر آینه ی قد نما جلوه فروخت تا صورت چون برگ گلش را در نگاه دیگران بسنجد آیینه پاسخ مساعدش داد و به رویش لبخند زد.
طاهره از خوشحالی چرخی زد و مقابل ارسی آمد آیینه ی شفاف آسمان نیز برویش خندید و آفتاب کاکل زری بر سرو صورتش گرد طلا باشید. طاهره به بازی با جعد زلفانش مشغول شد و سرودی را زمزمه کرد. در بین میان کبوتر سفیدی از هوا گذشت و چشمان طاهره دنبالش راه کشید کبوتر از نظر غایب شد ولی عوضش کاغذ پرانی در هوا باقی ماند که به رویش (عیدت مبارک) جلب نظر می کرد.
طاهره اول بی تفاوت و بعد با تفاوت نوشته را خواند و تبسم شگفت انگیزی بر لب‌هایش دوید از کاغذ پران خوشش آمد و بدون منظور و مدعا گفت: (عید خودت مبارک)
ولی کاغذ پران دست بردار نبود مرتب پایین و بالا می رفت بر سر بام‌ها سایه می افکند، طاهره کنجکاو شد و از اتاق به بام بر آمد و از دور شیر را بر سر بامی تشخیص کرد و دلش به ضربان افتاد شیر هم طاهره را دید و سراپا هیجان و ارتعاش شد. از قضا برادر خورد طاهره (فرید) به چنگش آورد و دوان دوان غنیمت باد آورده را پیش پدرش که گرفتار قربانی گوسفند بود، برد و گفت زد (بابه جان، بابه جان، ازاتی گرفتم) میرزا محمد محسن که در آن لحظات نمی خواست سکوت عاطفیش اخلال شود به سرعت کارد را در گلوی گوسفند کشید و بعد از لمحه یی، با خشونت خطاب به پسرش گفت : جوان مرگ شوی چه گفتی؟ پسرک دق ماند، تری تری پدرش را نگاه کرد و به آرامی جواب داد: (آزاتی گرفتم) محسن خان گفت: (بد کدی پیش بیا)
فرید هراسان و وارخطا نزدیک شد و کاغذ پران را در دست‌های خون آلود پدرش گذاشت.
طاهره از بام متوجه پدر و نگران کاغذ پران بود لکه های خون لحظه های کوتاهی که محسن خان مشغول خواندن عبارت بود. کاغذ پران را رنگین کرد. محسن خان مثل اینکه بوی دسیسه و خیانتی به مشامش رسیده باشد این سو و آن سو دید و چشمش به طاهره بر لب بام افتاد و بر تامل گدی پران را با دست‌های پرمو و برزده اش پاره کرد و گفت : (حرام زاده مه کتیت کار دارم)
طاهره از لب بام دور شد و فق زد و فرید گریان و شکوه کنان خود را به دامن مادرش انداخت و داد زد مادر جان بابیم آزاتیمه پاره کرد، آزاتیمه! و مادر سر کودکش را در بغل فشرد و گفت : (آستا بچیم که نشنوه، بابیت حق داره)
فرید چرا چرا گفت و آن روز عید برای طاهره و برای مادر و برادرش در چرا چرا گذشت، ولی طعم شور کباب قربانی محسن خان را دو چندان عاصی و خون آشام کرد و از بام تا شام مانند ببر پیر غرید و گفتار کرد.
از آن پس محسن خان دروازه ی بام را بر روی دخترش قفل کرد و طاهره برای ماه ها زندانی چهار دیوار حویلی ماند.
اواخر پاییز آن سال محسن خان بدون پرسان اهل خانه در گذر دوری خانه ی نو خرید و کوچ و بارش را از آنجا منتقل کرد. اما شیر غافل و بی خبر همچنان کاغذ پران‌هایش را بر سر خانه ی محسن خان تار میداد و در دم راه هر مانع و مزاحمی را دور میکرد ولی روزی همین که از کوچه گذشت به ناگاه چشمش به قفل بزرگی افتاد که از پیشانی زخمی دروازه محسن خان آویزان بود.
از دیدن دروازه بسته و خانه گرایی در جایش خشک شد و دقایقی مات و مبهوت به دریچه کور امید هایش خیره ماند و آه سوزانی از جگر کشید. دیگر دنیایش خراب شده بود چه میتوانست بکند و طاهره را چگونه میتوانست بیابد. گذر های بی شمار شهر، کوچه ها، جاده های دراز و کوتاه، بیرو بار مردم، نشانه های بی نشان و پشت سر همه، طاهره ناپیدا در غبار… آه که عاشقی چه بلای بد و چه درد بی درمانی است، آدم جز سوختن و ساختن چاره ندارد.
برای شیر سراسر دنیا را طاهره پر کرده بود. خیال طاهره، خنده ها و قصه هایش و گپ‌های معنی دارش که میگفت : (تو زیادتر ازی سودایی میشی خوراکت کم و رنگت زرد میشه و خو از چشم‌هایت می پره!)
شیر با خود گفت: اگه تمام دنیاره کوچه بگیره، اگه دروازه های زمین و آسمان بسته شوه، اگه هفت کوه و هفت دریا پیش پایم پیدا شدند باز از پشتش میرم، هر و مرو پیدایش میکنم دل سنگ بابیشه نرم میکنم. اگه نرم شد خو خوب اگه نشد وا بجانش.
کسی که عاشق است از جان نترسه
که عشق از کنده و زندان نترسه
دل عاشق مثال گرگ گشته
که گرگ از هی هی چوپان نترسه!
از آن پس از نیش افتو تا نماز شام در بدر و خاک به سر این سو و آن سو میرفت و از هر کسی نشان طاهره را می جست.
روزی دور انداخته از (مراد) کراچی کش سر چهار راه که کالای محسن خان را به خانه نوش برده بود، سراغ خاله و دختر خاله را گرفت. با نشانی مراد، اندکی گره از کار گشوده شد و شیر راه به راه و کوچه به کوچه خانه محسن خان را پیدا کرد.
روزهای اول کشیک هایش به خیر گذشت تا اینکه روزی مزدور زن قدیمی محسن خان هنگام برون شدن خبر را داخل خانه برد. سه برادر پهلوان طاهره بدون اعتنا به داد و بیداد مادرشان به سرعت به سوی کوچه دویدند و شیر را سر چار سوق گیر کردند.
بزرگترین شان محمود طعنه آمیز جیغ زد :
او موش اینجه چه میکنی؟
شیر بی آنکه خودش را ببازد جواب داد : بچه خاله مه شیر هستم؛ شیر، مره نمی شناسی؟
نا در دومین برادر طاهره که مکتب رو هم بود گفت : کاغذ پران فروش و کفتر فروشه کی نمی شناسه تو ده کل کوچه ها مشهور هستی!
شیر از هتاکی او به جوش آمد و صدا زد: خی کاکلی صبر کو تا ببینی که یک نان چند فتیر است…
آنگاه جنگ سختی شروع شد. اول‌ها شیر مثل شیر می جنگید و دهان و دندان بچه های خاله را پر خون کرد. ولی پسان‌تر نفسش سوخت و از آنها مشت و لگد بیشمار خورد و کله و کاپوسش یکی شد. آن وقت خلاص گیر پیدا شد و جنگ پایان یافت. کوچکترین برادر طاهره (واسع) که دلش یخ شده بود با پوز خند گفت: حالی دستت آزاد برو عرض کو! شیر گفت : مه بچی عرض نیستم آش مردها دیر پخته میشه.
مغلوبه شیر در حالیکه دور و پیشش را بچه های کوچه گرفته بودند لباس‌های پاره پاره اش را تک داد و سر و دماغ کفیده اش را زیر نل عمومی گرفت تا خون ریزیش بند شد و دلش تازه گردید. همان روز با دستمالی پر از نقل و شیرینی راهی هر کاره ی خلیفه یاسین شد و در شمار شاگردانش در آمد.
پس از سالی ماهیچه های بازوانش مثل توپ هفت پوسته پندید و سینه اش چون سپر سیمینی سخت شد در روزهای تمرین و نرمش به جز خود خلیفه یاسین آن هم با صد چال و فن دیگری پشت شیر را به خاک نمی آورد. شیر سر سر ها شده بود و آوازه اش هر کاره ها را پر کرده بود.
نزدیک‌های جشن نوروز، روزی که تمام پهلوانان در چمن حضوری با همدیگر جوره میشدند شیر سر پهلوان محمود قوی ترین برادر طاهره صدا زد او هم پذیرفت و قرار شد که دیگر روز اول جشن با هم کشتی بگیرند، تا آن روز شیر قراری نداشت. محمود، پهلوان پر زور و شیر مستی بود و هیچ بعید نبود که شیر را لنگ خاک نکند و مسخره خلقش نسازد. شیر تا آن روز در زیارت ها دعا کرد و شب آخر تا سحر گاه پلک روی هم نگذاشت و به ساعت مصاف اندیشید. سر انجام لحظه موعود فرا رسید، و شیر و محمود شاخ به شاخ شدند. دست‌های محمود دراز تر بود تا شیر به خود جنبید چالش به دست حریف افتاد و سر به تالاق به گردن خورد. مردم کف زدند و برخی از هیجان صلوات کشیدند.
رگ غیرت شیر به تور آمد، خودش را جمع و جور کرد و از آخرین کاری که خلیفه یاسین یادش داده بود کار گرفت و پهلوان را از همان زیر چنان چت کرد که روز روشن بر سرش تاریک گردید ستاره ها دم چشمش بل بل زدند. شیر محمود را صمیمانه از جا بلند کرد رویش را بوسید و بی سر و صدا از میان مردم پر هلهله و ستاینده بر آمد. محمود که هرگز چنین انتظاری نداشت بر استعداد بچه ی خاله حیرت کرد و مثل مردها شام آن روز به خانه خاله ی از یاد رفته آمد و بعد از آشتی گفت: شیر جان راستی که تو شیر بودی مه خطا کردیم. گذشته را صلوات ازین پس ما و تو بیادر قرآنی هستیم!
شیر از شنیدن این حرف تکانی خورد ولی به رویش نیاورد، با هم بغل کشی کردند و قول برادری دادند. به وساطت محمود شیر با محسن خان و اهل و عیالش آشتی کرد و رشته ی سابقه دوباره استوار گشت طاهره درین میان خوشحال بود که باز شیر از دام رسته را بدام افکنده است از این رو روز به روز رنگش سرخی می آورد و شاداب تر میشد ولی شیر روز به روز زرد تر و نحیف تر میشد چه میان دو سنگ آرد بود. سنگ عشق و سنگ برادری؛ طاهره، خواهر محمود بود و محمود برادر قرآنی شیر! طاهره یا محمود! برادری یا عشق؟ با خود گفت :
مردها ره قول اس عشقش سرم حرام، دگه خانیشان نمیرم دگه گیشه نمیزنم دگه یادشه نمیکنم همان بود که بعد از قسم بیخی کوچه بدل کرد و سرش به شهدا و خانقاه کشید دیگرها سر قبرها میرفت وضو تازه میکرد، نمازی میخواند و پنهانی های های گریه سر میداد. بوته ها و مورچه ها را بر سر مزار آدم‌ها میدید و با خود می گفت :
عاقبت مردن است. دنیا تیر میشه دنیا به غمش نمی ارزه دنیا چهار روز اس ولی با هیچ گپی آرام نمی گرفت. شب‌ها به خانه برمی گشت و بر سر بامبتی از همانجایی که به طاهره عید مبارک گفته بود می برآمد و مهتاب اندوهگین را که از سر بالاحصار می کشید و نیا را روشن میکرد میدید. آنگاه زبانش باز میشد و می گفت :
او… مهتاب او شو چهارده، او تک تنها مره میبینی شیره میبینی که گریه می کند؟
بعد لپ لپ اشکایش از گونه های زعفرانی و استخوانیش می ریخت و گریبان پاره اش را تر میکرد مهتاب جوابش نمی داد و بی صدا از رو برویش میگذشت و پشت کوه هایت میشد. آنگاه شیر تف می انداخت و بر بی وفایی اهل دنیا لعنت میفرستاد.
شب‌های پنجشنبه در خانقاه کوچه علی رضا خان در صف عارفان و روشندلان می نشست از صدای سوخته و حزین خدا دوستان حظ میبرد و قدری آرامش می یافت ولی همین که صبح میشد طاهره مثل افتو برابر چشمانش طلوع میکرد و تن بی خواب و بی حالتش را گرم مینمود.
از طاهره کجا می توانست فرار کند. طاهره در چلم، در نسوار و در همه چیز پنهان شده بود. طاهره برترین دود او نئشه ها بود. افتو نشستی، شیر گیج و از خود بی خبر از شهدا پایین میشد که دو تا چادری دار پیدا شدند.
شیر راهش را چپ کرد ولی یکی از آنها راه شیر را گرفت و صدا زد شیر جان! شیر جان! به خیر؟
صدا از طاهره بود. شیر سر جایش خشک شد مثل درخت توت خشکی که کنارش ایستاده بود.
طاهره رو بندش را پس زد و روی ماهش سر قبر ره روش کرد شیر لحظه بی به رویش خیره شد. بعد چشمش را به زیر انداخت و خاموش ماند. طاهر، پرسید : شیر جان اینجه میکنی؟
– هیچ
– طاهره گفت: چرا هیچ؟
شیر چپ ماند به همدیگر نگاه کردند و در شرار چشمان هم سوختند. مزدور زن و محرم راز طاهره که از دور نگران شان بود از ته دل دعا کرد و مراد شان را از خدا طلبید.
بالاخره شیر از طاهره پرسید تو اینجه چه میکنی؟ طاهره جواب داد بند بسته میکدم.
شیر پرسید: خیر باشه بری کی؟ طاهره جواب داد بری دلم. شیر با استفهام پرسید بر دلت؟ طاهره با گریه گفت هان، بری دلم. بری تو، که خدا نیست نکنه. خدا دورت نکنه و بعد خاموش ماند. آه شیر لب‌های شیر را سوزاند. با زهرخند گفت: طاهره جان تو وخت‌ها پیش روی طالیمه واکده بودی حالی خو از چشم‌هایم بریده خوراکم کم و رنگم زرد شده دگه چه میخواهی طاهره جواب داد تو خودت میفامی آزارم نتی.
شیر گفت چی ره، طاهره جواب داد گپ خود ماره. شیر با تاسف و اندوه گفت دگه گپی ما بین ما نیست. از گپا گپ برآمده. او سالاره یاد برده. طاهره تعجب کرد و شیر برایش قصه خود و محمود را باز گفت طاهره زار زار گریست و سراپا به غم های شیر گوش داد وقت وداع شیر به طاهره گفت: طاهره جان دیدار ما به قیامت!
طاهره گفت : شیر جان تو قول دادی. تو قسم خوردی. مگم مه قول ندادیم. مه دوستت دارم. مه خاستن خواهت استم. اگه پشتم نگردی خونم به گردنت.
شیر بی جواب دور شد و طاهره به خانه برگشت چند ماه بعد خبر آمد که محسن خان دخترش را به زور نامزد کرده و طاهره زهر خورده اما نمرده است. شیر از شنیدن این گپ یک پارچه آتش شد خواست دنیا را به خون بدهد ولی دست گرفت و باز بر سر قولش پابرجا ماند. چند روز بعد از آن شیر و مادرش در محفل عروسی طاهره خبر شدند و دو تایی رهسپار خانه ی محسن خان گردیدند. شیر در آن شب چنان انگشت‌های دستش را جوید که خون جاری شد اما دست از پا خطا نکرد و بی خود نشد.
هیچکس نفهمید که در آن شب بر او چه گذشت ولی طاهره در حالی که مطرب آهنگ (آهسته برو) را میخواند آهسته آهسته از شیر، از گذشته، از روزهایی عید، از شب‌های مهتابی، از بام ها و بامبتی‌ها فاصله گرفت و رهسپار خانه ی حاکم سالخورده و چاقی شد که شکمش از بینیش بالا پریده بود.
دیگر شیر در هر سال، ده سال پیر میشد. هنوز چهل و پنج ساله نشده بود که موهایش چون پخته سفید شدند و نیمی از دندان‌هایش فرو ریختند. او به زودی به بابه شیر معروف شد و در آخر (سراجی) دوکان کوچکی کرایه کرد. بچه های شوقی از این دوکان گدی و تار می خریدند و میدان‌ها را درو میکردند ولی شیر که تمام شرط ها را باخته بود. هرگز هوس میدان نکرد و در عمق و سیاهی کوچه ها دو تا شکسته شد.
با عصا لم لم تن رنجورش را به پیش میکشید و از دکه ی دکان همواره صدای پرنشاط کودکان را میشنید که در بامبتی های بلند می خواندند: «حیدرک جیلانی، شمالاره تورانی»
آن وقت خودش نیز از لب دکان این سرود جانپرور را میخواند و در بیست سالگی هایش غرق می شد.
همین گونه باز سال از نیمه گذشت و عید نزدیک شد. در کنار شیر باز هم کاغذها کوت شدند و نقش ها و تصویرها بروبالای گدی پران‌ها را آراستند. شیر هر چه را ساخت چنگی به دلش نزد. به یاد گذشته افتاد به یاد طاهره، به یاد میخچه و طاقچه و به یاد شب عید در دل کاغذ پرانی نوشت که (عیدت مبارک) اما گفت:
حیدرک جیلانی شمالاره تورانی
بری کی… بری چی؟
نادم و پشیمان گدی پران را بر دیوار دکان آویخت و سرش را میان زانوانش پنهان کرد. از قضا همان فضلو که در آن روزگار به بابه فضلو معروف شده بود از دم دکان گذشت و شیر را در آن حال دید و با تمسخر صدا زد:
شیر شیر بالونت چه شد؟ طیاریت چه شد؟ نقل عروسی ته کی بخریم؟
شیر سرش را برداشت و با چشم هایش که بی شباهت به کاسه ی خون نبود سراپای فضلو را از نظر گذراند. فضلو داد زد: او کر گوش او لافوک چرت چی ره میزنی؟
شیر پاسخ داد: چرت نامردا ره، چرت پودا ره، چرت تو ره…
فضلو قهقهه خندید و دندان‌های کرم خورده و بیره های شاریده و سرخ رنگش شیر را به یاد روباه پیری انداخت که کاری جز حیله و تزویر ندارد. با استغنا و غرور جواب داد : برو فضلو مه کتیت کاری ندارم. شیر گفت : چشمه سیل کو…
فضلو گفت : تو و همی غار برو موش، تره گپ رسیده.
شیر سخت عصبانی شد. خواست با پشقبض دو دمش شکم فضلو را پاره کند ولی خدا را در نظر آورد و به آواز چهر چندانکه همه دو کانداران گرد و نواحی صدایش را شنیدند گفت:
فضلو ای گز و ای میدان شرط ما کل زندگیت اگه مرد استی صبا ده دو راهی قیل کو.
فضلو گفت: درست است بسیار پر نگو جنگ شدیار سر شدیار.
این گفتگو زبان به زبان سراسر کوچه را پر کرد و حتی در گوش کوچه های دیگر نیز نشست. عصر روز جمعه، دوراهی پغمان، از صدها شوقی و حرفه یی پر بود. بابه شیر در حالیکه دو پهلوان جوان در راست و چپش راه میرفتند به میدان نزدیك شد. لنگی باج و کالای گیبیش از دور پیدا بود و کاغذ پران بازها راه را برایش صاف کردند و او بالای بلندی کوچکی قرار گرفت. از آن پس فضلو آمد بسیار سبک و بسیار گستاخ، عده یی از کوچگی‌ها او را نیز در میان گرفته بودند و گپ های بی معنی اش را گوش میدادند.
شرایط شرط بار دیگر بازگو شد و هر دو قبول کردند. شیر به یکی از شاگردانش گفت : «تو گدی ره هوا کو جنگشه مه میندازم.»
همان کاغذ پران سفید دم آبی که به رویش (عیدت مبارک) نوشته شده بود چون مرغ کلنگی به جلو جهید و هوا را به سوی بلندی ها پاره کرد.
کاغذ پران فضلو سفید دم سیاه بود. مثل گلوله فضا را شکافت و شانه به شانه گدی شیر تار برد.
یکی از طرفین صدا زد : درست است؟
دیگری جواب داد : درست است.
فضلو چابک دستی کرد و از سر تارش را بر سر تار شیر نشاند جنگ سختی بین دو حریف شروع شد.
گدی فضلو در موقعیت مساعد تری قرار داشت و جانانه لوت زد.
عده یی بر سر دستش (دو بالایی) زدند و عده یی که شیر را از قدیم می شناختندغ در کنار باقی ماندند و صدا زدند که شیر مرد میدان اس. شیر می بره. شیر سر نداره.
بالاخره گدی پران‌ها بلند شدند و از نظر غایب گردیدند. دست‌هایی هر دو را تار قصابی کرد و خون از بند بند انگشتان شان می ریخت از فاصله شرطی ها تا زیر کاغذ پران‌ها نفر ایستاده بودند و بچه هایی نیمچه و خورد و کلان برای گرفتن آزادی دست ها را بر هم می ساییدند و آسمان بینك زیر تارها میدویدند. گدی شیر آهسته آهسته به هوا شد و تارش لم کرد. باز شرطی ها دو بالایی زده صدا زدند:
فضلو میبره، فضلو میبره…
شیر که نیم خیز بر سرد و کنده زانو تار می داد، احساس خطر کرد فهمید که لحظه ی انتقام فضلو فرا رسیده و نزدیک است کاغذ پرانش را مردم چور کنند. هر کس نظری به شیر میداد ولی شیر می فهمید که کار از کار گذشته است و دیگر دست فضلو بالاست. در آخرین دقایق که گدی شیر غرغره در حال افتادن بود شیر بر سر چرخه گیر صدا زد: جم کو بچیم کش میکنیم.
همان بود که یک، دو، سه، به سرعت گدی پرانش را کش کرد و تار در دست فضلو شل شد. خلاف انتظار ، شیر برنده شده بود. قلاچ‌های دیگر نیز تار داد تا اینکه خطر (رده تار) فضلو دفع شد.
فضلو از خجالت غار می پالید و شیر بی آنکه خوشی از چشمانش ظاهر شود، نشاطش را مثل مردها فرو خورد و تار را درست دیگری داد تا گدی را پایین کند. آفتاب نشسته بود و آسمان بر دامن آبیش لاله های سرخ کاشته بود. ابرهای سفید بر پهنای دشت سرخ فام غروب چون بره ها می چریدند و هلال عید از دور چون دو ابروی طاهره پیدا بود. مردم هرو مرو فهمیدند که فردا عید است و پیشاپیش به یکدیگر مبارک باد گفتند. گدی شیر، مثل عروس، مثل طیاره، مثل بالون پایین میشد و عید مبارکش که از بیست و پنج سال پیش در دلش حک شده بود.
ظاهره بر سر بام در نظرش پیدا شد که لباس قناویز پوشیده بود و چوتی‌های مویش چون دو مار کفچه سیاه بر شانه هایش پیدا بودند.
شیر انگاشت که بر سر بامیتی بر آمده و گدی پرانش را بر سوی خانه ی محسن خان تار میدهد. آنگاه طاهره فق زد. از آن پس جنگ با بچه های خاله دوران هر کاره، برادری با محمود، دیدار طاهره بر سر قبرها و سر انجام عروسی با حاکم شکم کته، چون تصویرهای بر جسته ی زنده گی در لوح حافظه اش بیدار شدند و شیر از پشت روزهای زرد و زعفرانی و از پشت جوانی باد برده و سال‌های برباد رفته از زبان طاهره شنید که می گوید:
امه روی طالیته وا کدیم تو زیات تر ازی چرتی میشی خو از چشمایت می پره
شیر گفت: طاهره جان راست گفتی حق گفتی راستی که عاشقی پشت کوه ره خم میکنه اما طاهره از همان دور از (شهدا) از میان قبرها و مرده ها صدا زد:
شیر جان تو قول دادی، تو قسم خوردی، مگم مه قول ندادیم، مه قسم نخوردیم، مه دوستت دارم مه خاستن خاهت هستم، اگه پشتم نگردی خونم بگردنت.
– مردها ره قول اس… مه از قولم نمی گردم.
و آنگاه باشف دستارش نم چشمانش را پاک کرد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

محمداکرم عثمان