لش سگ چهار روز كنار سرك افتاده بود. سگ پوندیده بود. بویش میپیچد به هوا.
آدمها هم بیپروا میگذشتند، از بینیشان میگرفتند و گاهی تف میانداختند روی سرك. باد كه از روبه رو میوزید بوی لش سگ را میپاشید به رویش و آدمهایی كه ازكنارش بی تفاوت تیر میشدند.
لش سگ پوندیده بود. بویش میپیچید به هوا. دماغش را میخراشید بویش. جسد را كه گذاشت داخل گور از خودش هم دل آزار شد، از زندگی اش هم كه به درد هیچكس نخورده بود. شاید مرگش هم سگی باشد و بیارزش.
با سر بیل شكم پوندیده لش سگ را فشرد؛ چس سست خالی شد و بویش پیچ خورد. آدمهایی كه میگذشتند متعجبانه به او میدیدند از بینی شان گرفته تف میانداختند روی سرك و تا دورتر پشتشان را سیل میكردند. شاید دعا: خدا خیرش بده. شاید نفرین: سگ پدرنالت…
خاك میریزد روی لش سگ، خاك باد میشود روی خودش، خاك میریزد روی لش سگ، خاك باد میشود روی خودش. روی لش سگ، روی خودش، روی لش سگ، روی خودش، خاك میریزد روی خودش.