سال بسیار سختی فرارسیده بود. قحط غله، قحط چوب و ذغال، قحط میوه و دانه، قحط تیل و تنباکو، قحط نان و آب، قحط عقل و هوش، قحط امن و آسایش، قحط وفا و صفا، قحط رحم و مروت، قحط مردی و مردمداری و بالاخره قحط عدل و داد بیداد میکرد.
یک ملک آباد یکپارچه را امیران و میرزاده گان پارچه پارچه کرده بودند و مانند ملک طلق و میراثی نه فقط بنام خود بلکه بنام نوه ها و نبیره های شان نیز قباله کرده بودند. در پشت هر پشته پادشاهی و در پشت هرسنگ رهزنی کمین کرده بود. مادران، مویه گر و عروسان، سیاه پوش بودند. در کمتر خانه ای بود که گلیم عزا هموار نبود و در کمتر کلبه ای بود که کلبه نشینی، زانوی غم در بغل نداشت.
در چین روز و احوالی، وضع «کاکه حیدر» سرخیل کاکه های «ده افغانان» «بالاکوه» و «نوآباد» غیر قابل قیاس با دیگران بود. مدتها بود که از قاش پیشانی اش زهر زا میزد و لبهای ارچق گرفته اش به خنده باز نمیشد. دیگر «هرکار» نمیرفت و در میدانهای پهلوانی ظاهر نمیشد.
کوچه گی ها اول دور انداخته علت گوشه گیری اش را جویا میشدند و او کنایه آمیز جواب میداد که دروغ را به خواب دیده و ریزش کرده است! او عادتا در پاسخ به آدمهای سفله و مزاحم چنین جوابهای مبهم، دو پهلو و بی سرو ته میداد و اهل گذر، گمان میکردند که پهلوان هذیان میگوید و فقر و بی روزگاری مغزش را خراب کرده است. اما پسانتر وقتی که باز هم با سکوت و پاسخهای گنگ و نا روشن او مقابل می شدند دل بالا، بی پروا و بی ترس گوشزدش میکردند: دگه حیدر، حیدرک شده بالهایش خو کرده (خوابیده)، به بودنه های قوشده! میماند. اما حیدر گوش ش را کری میزد و برویش نمی آورد. او برآن بود که زمانه سفله پرور شده بزعم خودش دیگ بیهوده میدید که پیش کلۀ خر یاسین بخواند و آهن سرد بکوبد!
خانه اش در «بلاکوه» بود و هرصبح همین که چشمش به کوه می افتاد با نگرانی میگفت: یا الله خیر! کج تر از دیروز شده نشه که چپه شوه و خلق خدا ره زیر بگیره.
غمش غم خودش نبود، غم خلق خدا بود. می ترسید که اگر آن همه خروارها سنگ و خاک و سنگ ریزه بر سرخانه های مردم بغلتند چه محشری برپا خواهد شد. از همه شگفتر اینکه فقط و فقط این خود بود که تمام خانه ها، دیوار ها، کوه و کوه بچه های داخل و اطراف شهر را کژو یک لبه میدید و خطر افتادنشان را نه حدس بلکه حس می کرد و رهگذرها بی تفاوت و خونسرد از کنارش می گذشتند و هیچ نشان نمیدادند که در این ترس و بیم با او شریک هستند. لاحول می گفت، چشمانش را میمالید، با دقتی تمام در حالی که با دست چپش دستارش را محکم میگرفت از کف کوچه تا بلندای بامها را خوب از نظر میگذراند تا به یقین بداند که کیست که درست نمی بیند. او یا رهگذر ها؟ ولی میدید که خودش حق به جانب است واقعأ دیوارها پلاسیده و آماسیده و شکم کرده بودند و آبستن بلایی بی درمان به نظر می آمدند. آنگاه اندوهناک و سودایی سرش را می جنباند و می گفت دیده، باطن کوچه گی ها کور شده است.
بالاحصار مقر پادشاهان کابل هرماه پذیرای پادشاه تازه ای بود و هنوز عرق آن پادشاه خشک نمیشد که تازه دم دیگری سر میرسید و با کورکردن و سربریدن سلفش، خود بر اورنگ شاهی تکیه میزد. همینطور در طول کم و بیش یک سال، چندین بار پادشاه گردشی اتفاق می افتاد و خانه و لانه گنهکاران و بی گناهان زیادی برباد میرفت.
رعیت هم که بازار بگیر و بیند و کشت و کشتار را گرم میدید به تقلید از شخ و شهنه و میر و ملک، از زمانه کج رفتار رنگ میگرفت و تا می توانست دست به غارت و چپاول و مظلوم آزاری می آلود.
پهلوان تمام اینها را میدید و از جا نمی جنبید. سیاه سرها و مو سفیدان محل با هزار ترس و لرز از کوچه می گذشتند چه در هر چند قدم، او باشی مزاحم آنها میشد و پیچه و ردای شان را به بازی میگرفت.
روزی سیاه سری آزار رسیده همین که چشمش به حیدر می افتد بی باک و بی پروا بر او جیغ میزند: گمشو موش مرده، رنگت ده گور! حیف ای بند و بازو و قد و بالا که خدا بتو داده و برو چادر بپوش! ما هر دو بیوه و بی مرد هستیم! باید شوهر بگیریم تا کسی ناموس ما ره نگاه کنه! از مشابهت نام کلانت بشرم ـ حیدر ـ حیدرکرار، شیرخدا! تو کجا و شیرخدا کجا، تو موش خدا استی، تره چنگ چنگ رسیده نامرد!
پهلوان تا بناگوش سرخ می شود و منقلب دیگر آب از سرگذشته بود. اینبار نخست بود که عاجزه ای او طعنه میزد. خونش به جوش می آید و حیدر وار صدا میزند: بی بی، راست گفتی، در سفتی! یا حیدر حیدری میکنه و یا چادری می پوشه، همان دم راه آمده را بر میگردد و سر چارسوق. همان جایی که چاقو کشها، چرسی ها و بنگی های ده افغانان راه را به مردم با آبرو می بریدند و باج بروت می ستاندند تک تنها با همه مصاف میدهد و شکم چند نفر را در چند دقیقه میدرد بعد از آن همین که مابقی فرار می کنند، با بانگ بسیار بلند و کشیده ای چندانکه صدایش در «پایین کوه» و «بالاکوه» می پیچید جار میزند. اوهوی مردم، از ای پس، بازخاستگر تان حیدر است. حیدر خان! شنیدین یا نه! از امروز ده دکان «عارف کله پز» دربار میکنم و به عرض و داد تان میرسم ریسمان حیدر و گردن گردن کشا!
فردای آن زنهار هیبتناک، زختهای معتبرش را که خاص روزهای پلوخوری بود، می پوشد، «لنگی پاچش» را با جغه ای رسا و شفی یک و نیم گزی می بندد و بعد از گرفتن دعا از ننه ای پیچه سفیدش، از بالاکوه راهی پایین کوه می شود. چشمش به آسمایی و شیردروازه می افتد، می بیند که آنها استوار و راست ایستاده اند. به دیوار های سالمند سرکوه نظر میکند آنها را نیز سربلند می یابد. دیوارهای داخل کوچه را نیز افراشته و راست می بیند و به مجردی که چشم کوچگی ها به او می افتد با تواضع و ترس سلام می کنند و خاضعانه میگویند: حیدر خان، خوش آمدی مانده نباشی.
پهلوان سنگین و لنگردار جواب میدهد و حال و احوال یکایک را می پرسد. وقتی که خبر جلوس حیدر خان به گوش رفیق قدیمش عارف کله پز معروف به کله خور میرسد از خوشحالی می شگفد و میگوید: ای والله حیدرخان! به ای میگن مرد، به ای میگن پهلوان.
عارف گل صبح کله پزی را جارو و آبپاشی میکند و تختهای ناروفته و روغن پر را چندان صافی میزند که بل میزنند. به شاگردهایش هشدار میدهد، بچه ها سمال! با ادب امروز و هر روز و هرروز دگه اینجه ده پالوی خودم حیدرخان دربار دارند، به عرض و داد مردم میرسن و حقه به حقدار میرسانند.
حیدر خان بر تشکچه که عارف برایش پهن کرده بود با تمکین و وقار بر دو کنده زانو می نشیند و اول بسم الله جمعی از کاکه های با ننگ و ناموس منطقه های ده افغانان، بالاکوه و نوآباد را بارمیدهد و برای پاسداری از عزت و آبرو و ملک و مال مردم، هر کاکه را به وظیفه ای میگمارد. به عارف کله پز میگوید: نایب حیدرخان تو هستی! بازاره به تو و خدا سپردیم چشم شناخت داری اول گوش تمام دکاندارهای گران فروشه بمال و ترازوی پانگداره جمع کو پس از او از نرخ و نوا خبر بگی و نمان که یک بام و دو هوا باشه.
بزودی حکومت کاکه ها برقرار می شود و حیدر و دارو دسته اش نام میکشند. دیگر در کله پزی جای پاماندن نمی باشد. حاکم جدید بخاطر بچه ترسانی، گوش وکیل گذرسابق را که دزدی طرار و گماشته زورآورها بود برای چندین ساعت به درخت میخ میکند و به قاضی، مفتی، مستوفی، و داروغه منطقه اش میگوید که از این پس در ولایت او هیچکاره هستند و اگر کسی زبان به شکوه از آنها باز کرد وا به جان شان.
دیگر از ملا تا مصلی از کاسب تا کاتب، از خرپول تا بی پول همه تا نام حیدر خان را می شنیدند مثل بید میلرزیدند چه او در ظرف چند روز بالهای زاغی! و سوری! زورگوی های آن نواحی را کنده بود و دیگر احدی جرئت نداشت که در مقابل او بالک بزند یا پله بگیرد!
شام که میشد به امر او دروازه های گذر قفل میشدند و کاکه ها و پاسبانهای رضاکار در کوچه ها پاس میدادند و کسانی را که نام شب را نمیدانستند به زندان می انداختند.
بدین منوال بزودی امن و امان برقرار می شود و حکومت کاکه ها در تمام شهر نام میکشد.
چشم آشنا و ناآشنا از دیدن کاکه حیدر که هوشند و لنگردار راه میرفت میسوخت و رفته رفته باور میکردند که اگر خدا نخواسته یک ساعت خواب حیدر دیر شود، از آسمایی گرفته تا دیوارهای سرکوه، تا کوچه ها و بازارچه ها همه گی بی لنگر، بی ثبات و زیر و زیر می شوند. از این سبب بی زور و زر و فرمایش کسی حیدر به «لنگر زمین» مشهور می شود. کاکه لنگر زمین و مردم به روشنی میدیدند که «دوصد مرد جنگی به از صد هزار».
یکی از روزها، پهلوان آشفته و مو دماغ به کله پزی می آید و چنان غرق دریای وسواس میباشد که گویی سیل خانه برانداز پلو و پلوان طاقتش را از بیخ برده است.
همه از خوف و هراس بر دو شصت پا راه می روند و می کوشیدند خود را به دمش ندهند اما عارف کله خور که خود چیزی کم یک «حیدرستنگ» بود ساعتی، دروازه کله پزی را از درون می بندد و می پرسد: خو بچه وطن، حالی بگو که چرا سرکه برات آوردی و حیدرخان هر روزه نیستی؟
پهلوان طفره میرود و جواب میدهد: چیزی نیست فقط دندانم درد میکنه.
عارف میگوید: درد دندان را علاجش کندن است! بگویم که خلیفه سلمانی بیاید و بی غمت کنه؟
حیدر می خندد و میگوید: خوب حالی که اصرار داری، پس گوش کو! دیشو خو دیدم که باز پاچا گردشی شده و امیرنو، سوار بر خر چابکدوی مصری، از «دروازه لاهوری» وارد کابل میشه و یک لشکر بی حساب گیسو حنایی که چشمهای سبزشان مثل پشکهای وحشی برق میزنن، پسا پسش داخل شهر میشن، و تمام کابله پر می کنن.
در رکاب پاچا، صدای کوس و کرنا، پرده های گوش فلکه کر میکند. و انبوهی از غلامزاده ها، دلقکها، و شعبده بازهای، «بنگاله»، و «پتیاله» با اهل و دمیک، بوق و سوق ساز و سرنا هنرنمایی میکنن تا مردمه بخندانن، اما کابلی ها از که تا مه همگی گریه میکنن، بیخی سیاه پوش استند و مثل کهربا با گلچراغ! پریده رنگ مالوم میشن.
یک تاج طلایی و جواهر نشان بر سرپاچا بل میزنه و یک پیرمرد نورانی، خوده به مه نزدیک میسازه و آهسته میگه حیدرجان! نمی بینی که قیامت صغرا رسیده و کسی ره که سوار برخر مصری پیشاپیش لشکر یاجوج و ماجوج می بینی دجال است. مضحکه آخر زمان!
برو به مردم بگو که تا دیر نشده به جنگ یاجوج و ماجوج که بلایی آسمانیست برآیند و گرنی، بزودی ناموس شان برباد میره و تمام کوچه ها را حرامی های گیسو حنایی و چشم آبی پر میکنه! دهن عارف باز میماند و سراپا چرت و سودای می شود در پنجاه سال عمرش هرگز چنان خواب ترسناکی، نشنیده و ندیده بود به حیدر می گوید: حق بجانب استی پهلوان، براستی که خدا خیر کنه!
سپس انگشت به دندان میگزد و بی معطلی چند تا نان گرم خیرات میکند. اتفاقأ همزمان با این خواب پریشان، شاه شجاع امیر فراری و عقده به دل به قصد بازیافت تخت و تاج برباد رفته اش، با انگریزهای نیمقاره و متحد قدرتمندشان «رنجیت سنگه» از این قرار پیمان می بندد:
شما پادشاهی را به من برگردانید و من «پنجاب» و «پشاور» و «پیشین» را صدقه سرتان میکنم!
انگریز هم که سودای بلع کامل هندوستان را در سر می پروراند و افغانهای بی ترس و ماجراجو را خار بغل می پنداشت با استفاده از فرصت، در اوج گرمای یک روز تابستانی سال 1255 هجری قمری آن آب فروش و خاک فروش بی تلخه و بی جوهر را عین بعین همانگونه که حیدر خوابش را دیده بود از همان راه «دروازه لاهوری» وارد کابل می کند و بر صندوق سینه مردم می نشاند.
دیگر کام از فرنگی و نام از شاه شجاع می باشد. بزودی دروازه تمام طربخانه ها، خانقاه ها، هرکاره ها و دکانها از جمله کله پزی «عارف ستنگ» تخته بند می شود و مکناتن سرگله یاجوج و ماجوج، چشمها را یل چوب میکشد و زبانها را مهر و موم میکند. اما کجا! این اول کار بود، فرنگی از خلق و خوی ریشه دار و خاص کابل ها میترسید. از حوصله سهمگین و زهرخند معنی دار شان که از مزاح به کله زاغ منتهی میشد و مرمر آتش فلیته را به انبار باروت میرساند و زمین و زمان را به هوا میکرد.
از این سبب هر هفته و ماه به بهانه هایی کوچک، چند کاکه کابلی را یا به دهن توپ می بست یا زیر دیوار میکرد و دست اندازی به نام و ناموس مردم را تشدید مینمود. آخر امر کار بجای میرسد که چند مو سفید کابلی به نیابت از غازی ها، پت و پنهان خود را به شاه شجاع میرسانند و شکوه میبرند که اگر نجنبی خون نوزادهای ما عنقریب مردار میشه و کوچه ها را حرام کره های انگریز پر میکنن!
شاه شجاع به گریه می افتد و آنقدر اشک میریزد که از ریش بلندش شیار میکشد. پس از آن رنگ پریده و سرافگنده جواب میدهد: من دیگر پادشاه نیستم، قیام را قوام دهید!
چند پگاه پس، در پایان قیام، وقتی که چشم «کاکه لنگر زمین» به «آسمایی» می افتد می بیند که مثل شاخ شمشاد، راست و بی عیب ایستاده است و به عارف کله پز می گوید: “ننگه به جای کدیم، برو کله پزیته واکو!”