داستان‌های اخیر

داستان کوتاه «قبر چهارم»

شام، وقتی تاریکی سراسر باغ را می‌پوشید، ما هنوز هم زیر ‏درختان توت، زردآلو و قیسی با آنکه شاخه‌ها و برگ های درختان ‏هربار به شکلی در مقابل ما هویدا می‌شدند و ما با گفتن «جن ‏آمد! جن آمد!» یکدیگر را می‌ترساندیم، بازی می‌کردیم و از تنۀ ‏ستبر و شاخه‌های آن‌ها بالا می‌رفتیم. آن‌گاه اکبر که از همه بزرگتر ‏بود، به دستور ننه بزرگ، در باغ پیدا می‌شد. نخست از پشت درخت‌ها ‏صداهای عجیب و غریب می‌کشید و بعد نزدیکتر می‌آمد و با فریاد ‏می‌گفت: «مرده ها برخیزید، زنده‌ها را بگیرید!» و ما همه فرار ‏می‌کردیم.‏

در باغ چهار قبر بیشتر نبود. دو قبر کوچک و دو قبر بزرگ. قبر ‏اول که همۀ ما در چهارسویش می‌پلکیدیم و از درخت توتی که درست ‏بالای سرش قد بلند کرده بود و توت لذیذی داشت، توت می‌چیدیم، از ‏شوهر ننه بزرگ بود که ما به آن قبر بابه میر می‌گفتیم.‏ ‏ننه می‌گفت: «قبر میر سبک است، مثل قبر یک بچه!» ما از قبر ‏بابه میر نمی‌ترسیدیم، اما از قبر چهارم که هیچ کس نمی‌دانست قبر ‏کیست، هراس فراوان داشتیم. قبر چهارم بالاتر از یگانه درخت ‏سنجد، تقریبا در حاشیۀ متروک باغ قرار داشت که آن سو نه تنها ‏شب‌ها بلکه روزها هم – بی‌ضرورت – نمی‌رفتیم. اگر گاهی مثلاً توپ ما آن ‏سو می‌رفت، باترس و لرز، چندتایی می‌رفتیم و با چهره های وحشت ‏زده بر می‌گشتیم.‏

دو قبر کوچک از دو پسر ننه بزرگ بود. از بزرگتر ها شنیده ‏بودیم که آن دو در خردسالی مرده بودند و بابه میر که پسرهایش ‏را زیاد دوست داشت آن‌ها را در باغ دفن کرده بود تا همیشه پیش ‏چشمش باشند. بابه میر وقتی مرد، او را نیز در باغ پایین‌تر از ‏دو قبر کوچک دفن کردند. می‌گفتند که بابه میر خودش چندین سال پیش ‏از مرگش، قبرش را آن جا کنده و آماده ساخته بود. می‌گفتند که بابه ‏زمستان‌ها قبرش را پر از کاه می‌کرد و سال یک بار هم به پاکی و ‏صفایی آن می‌پرداخت و اطرافش را سیم‌گل می‌کرد. ما که گاه‌گاهی به ‏سوی قبرستان می‌رفتیم، افسوس می‌خوردیم که چرا بابه را در ‏گورستان دفن نکرده اند ورنه برای ما هم بهانه‌ای می‌شد که مثل ‏دخترهای دیگر روز های چهارشنبه با سطل آب و جارو می‌آمدیم به ‏گورستان و گورش را از خارها و بته های خودرو پاک می‌کردیم و ‏رویش آب می‌ریختیم.‏

روزهای زیادی گذشت تا دانستیم که قبر چهارم از کیست و به ‏این راز هم پی بردیم که چرا این قبر در گوشۀ آخر باغ و درجای ‏تقریباً متروک حفر شده است.‏ آن روز نیز مانند روزهای دیگر رفته بودیم به باغ. خدیجه ‏مثل همیشه چند سنگ خورد و بزرگ را برده بود پشت بام. خانۀ ‏خدیجۀ شان در عقب باغ ما بود و آنها باغ نداشتند. خدیجه مثل ‏ما هر روز در باغ بود. چند بار دیده بودم که خدیجه وقتی سنگ ‏مناسبی را پیدا می‌کند، ناخود آگاه می‌گذاردش میان دامن گشاد ‏پیراهنش و می‌بردش پشت بام. خدیجه را پنهانی دنبال کردم. گوشۀ ‏بام پر از سنگ های خرد و بزرگ بود. از خدیجه پرسیدیم: «این ‏سنگ ها را چی می‌کنی؟» خدیجه خاک های دامنش را سترد و چادرش را ‏دور گردنش حلقه کرد و در حالی که کف دستانش را بهم می‌مالید ‏گفت: «برای جنگ می‌مانم. اگر کسی آمد از بام می‌زنم به سرش تا ‏بمیرد.»‏

ما در خانه تفنگی داشتیم که هیچ گاهی پدر یا کاکایم را ‏ندیده بودم به آن دست بزنند. یک باره آن تفنگ به یادم آمد و ‏به خنده افتادم. خدیجه پرسید: «چرا می‌خندی؟» گفتم: «مردم در جنگ ‏از تفنگ کار می‌گیرند، نه از سنگ!» خدیجه گفت: «‌چرا؟ وقتی دزد ‏آمد بود، از همین بام نزده بودیم با سنگ به سرش؟» نمی‌توانستم ‏باورکنم. گفتم: «دروغ نگو، خدیجه!»‏ ‏خدیجه قسم خورد که خوب به یاد دارد که چنین اتفاقی افتاده ‏است.

آن روز با شرارت ها و شوخی ها در باغ گذشت. باز در ‏آستانۀ شام اکبر رسید و فریاد زد: «مرده ها برخیزید و زنده ها ‏را بگیرید!» همه فرار کردند و من و خدیجه از هم جدا شدیم و هر یک رفتیم ‏به سوی خانۀ خودمان. شب به یاد سنگ ها و آن دزد افتادم که ‏خدیجه باور داشت زیر سنگ‌ها مرده است. از ننه که تازه چلمش را ‏آماده کرده بود و نی بلندش را به میان لب‌ها برده بود، کش ‏می‌کرد، پرسیدم: «ننه گاهی دزدها را دیده ای؟»‏ ننه دود چلمش را از دهان مانند تودۀ ابر به بیرون فرستاد ‏و با یک چشم بسته و یک باز، در حالیکه معلوم می‌شد مرغ ذهنش به ‏دورها پرواز کرده، بعد از مکثی که بسیار هم طولانی نبود، ‏گفت: «در گذشته ما نمی‌دانستیم دزد چیست؟ یکی دو خس دزد در تمام ‏ده بود که همه می‌شناختندش. آنها هم از میوه و صابون و تخم مرغ ‏بالاتر چیزی را ندزیده بودند. اما یک روز آوازه افتاد که در ‏دۀ بالا دزد آمده و کسی را هم گشته است. مردم همه ترسیدند. میر ‏برای بار اول تفنگ را از روی میخ برداشت و میلۀ فلزی آن را ‏که زنگ در گوشه و کنارش رخنه کرده بود، پاک کرد و قطاری از ‏گلوله ها را که در بالای سقف از پیش همه پنهان کرده بود، به ‏شانه انداخت. همه همین گونه آماده شدند. بعضی که تفنگ نداشتند، ‏چوب ها را تراشیدند و یا بر بام شان سنگ جمع کردند.»‏

خدیجه را می بینم که سنگ بزرگی را لب بام آورده به پایین ‏می اندازد. می پرسم: «خدیجه چرا سنگ را به پایین انداختی؟»‏ خدیجه تبسمی می‌کند و می‌گوید: «ندیدی دزد آمده!»‏ پدر خدیجه را می‌بینم سنگ بزرگی را به دست گرفته و فریاد می ‏زند: «بزن خدیجه، بزن خدیجه، دزد را بزن!»‏ پدرم را می‌بینم که صدا می‌زند: «غلام او غلام تفنگ‌ را بگیر، ‏تفنگ را…» می‌بینم مادر و خواهر بزرگ خدیجه با چوب های ‏تراشیده در میان باغ می دوند. گوش هایم را صدای «دزد، دزد» ‏پر کرده است.

ننه از خواب بیدارم می‌کند: «دخترم چرا؟ ترسیدی؟ کلمه‌ات را ‏بخوان.» ‏بر جایم می‌نشینم. ننه فانوس را روشن می‌کند و در سایه روشن ‏آن، ننه را می‌بینم که اشک دور چشمانش حلقه زده است. می‌گویم: «ننه گریه می‌کردی؟»‏ ننه اشک هایش را پاک می‌کند و می‌گوید: «زنده‌گی برای گریه کردن ‏است!» نمی‌دانم مقصدش چیست. ننه دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و ‏می‌پرسد: «چرا ترسیدی؟» می گویم: «در خواب دیدم که دزد آمده.» ننه چیزی نمی‌گوید. دست نرم و پرچینش را میان دستانم نوازش ‏می‌دهم و از او می‌پرسم: «ننه قصه دزدی را که به باغ ما آمده ‏بود برایم بگو.»

ننه چادرش را دور سرش محکم می‌بندد و بعد انگار ‏به گذشته ها بال می‌کشد، می‌گوید: «تیر ماه بود. شبی که باغ در ‏سگوت نیمه شب فرو رفته بود، میر مثل هرشب رفت که در جوی میان ‏باغ وضو بگیرد. میر در تاریکی باغ چشمش به شبحی افتاد که ‏آهسته آهسته درمیان درختان باغ تکان می‌خورد. هرچند شرفاک ‏گام‌های شبح آنقدر بلند بنود که میر آن را بشنود، اما چشمان ‏نافذش در آن تاریکی سایۀ شبح را به خوبی دید. میر برگشت به ‏خانه، چهرۀ آرام و خونسردش تا هنوز در یادم است. تفنگ و قطار ‏گلوله ها را بر شانه انداخته دوباره به باغ رفت. شبح هنوز هم ‏در میان درختان حرکت می‌کرد. میر جلوتر رفت. عقب مردی را که ‏خنجری در دست داشت دید و با تفنگ نشانه گرفت. میر می‌گفت: «‌خوب ‏نشانه گرفته بودم‌. می‌دانستم که اگر ماشه را گش کنم، گلوله به ‏تندی میله را عبور می‌کند و درست تختۀ پشت و سینۀ مرد را ‏می‌شکافد. اما من نمی‌خواستم مرد را بکشم. تفنگ را رو به آسمان ‏گرفتم و آتش کردم.»‏ ‏ وقتی صدای تفنگ را در خانه شنیدم، به لرزه افتادم. نمی‌دانستم ‏چه اتفاق افتاده است. همه ترسیده بودند. پدر و کاکایت باشتاب ‏رفتند به سوی باغ. چند لحظه بعد، میر در چهارچوب در پیدا شد. ‏لبخندی برلب داشت. باخنده گفت: «چیزی نیست. سایه یی را در باغ ‏دیدم، گفتم دزد نباشد. یک گلوله آتش کردم. چیزی نیست بروید ‏خواب شوید.» تا ده، پانزده دقیقۀ دیگر همچنان صدای غرش گلوله ها به گوش ‏می‌رسید. بعد همه جا در خاموشی فرو رفت. خاموشی عجیبی بود. میر ‏تازه تفنگ را روی میخ قرار داده بود که فریادی از عقب باغ به ‏گوش رسید. میر انگار دانسته باشد چه شده است، به طرف جایی که ‏صدا از آن جا بلند شده بود، شتابان رفت. از عقبش پدر و کاکایت ‏رفتند. درست در عقب باغ در جوار دیوار غلام، جسد خون آلودۀ ‏مردی افتاده بود که در دست راستش خنجری دیده می‌شد.

پدرت بعد ها قصه کرد: «به زودی تعداد زیادی از مردان ده ‏گرد آمدند. مرد را که سرش را سنگ ها له کرده بود برداشتیم و ‏به مسجد بردیم. امام مسجد و موذن خواب آلوده و دیگر مردان ده ‏دور جسد گرد آمدند. امام گفت: «با این دزد چی کنیم؟» بابه میر که دلگیر و عصبی معلوم می‌شد، رو به مردم ده گفت: «بعد ‏از نماز صبح درباره‌اش گپ می‌زنیم.» بابه راه افتاد. او پیش، ما از عقب و دیگران از عقب ما به ‏راه افتادند و امام با موذن، تنها در کنار جسد ماندند. فردا ‏صبح وقتی نزدیک مسجد رسیدیم، دیدیم که جسد را از مسجد بیرون ‏آورده اند و چند تن در اطرافش نشسته و به آن چشم دوخته اند. ‏موذن همین که دید بابه میر بالای جسد ایستاده است، از جا برخاست ‏و بعد از سلامی که به سختی از دهنش بیرون پرید، گفت: «امام ‏صاحب نگذاشت که این جسد پلید در مسجد باشد.» بابه که از موذن و امام چندان دل خوشی نداشت، و بسیاری از ‏وقت ها می‌گفت که پشت این امام نماز نمی‌شود، برآشفته گفت: «امام ‏غلط کرده. مسلمانی می‌گوید که به مرده رحم داشته باشیم!»‏

امام که از همیشه بابه را سد راهش می دانست، و از کنایه ها ‏و حرف‌های او دلگیر بود، از مسجد بیرون آمد و گفت: «مسجد جای هر ‏کثیفی نیست. دیگر این که این دزد را کی میشناسد. شاید هم کافر ‏باشد یا مرتد و از دین برگشته. ورنه یک مسلمان دزدی می‌کند؟» ‏بابه که نمی خواست در آن صبح با امام دعوا کند، روبه مردم ده ‏گفت: «یکی دونفر بروید آب بیارید. مرده را همین جا غسل می‌دهیم ‏و نماز جنازه اش را می‌خوانیم.»‏ امام دستارش را به دست راست گرفت و با دست چپ سر تیغ ‏انداخته‌اش را خارید و در حالی که راهش را به طرف مسجد دوباره ‏باز می‌کرد گفت: «نماز جنازه بخوانیم… جنازه همین مرتد، همین دزد ‏را؟» بعد، از پیش دروازۀ مسجد رو کرد به طرف مردم ده و گفت: ‏«اگر من به جای شما می‌بودم، غیرتم اجازه نمی‌داد این پلید دزد را ‏در گورستان خود جای دهم. حالا شما می دانید و کارتان. من نه ‏نماز جنازه می‌خوانم نه می‌خواهم روح پدران تان را با جا دادن این ‏پلید در قبرستان ده ناراحت کنید.»

بابه متحیر به امام که دستارش را به سرگذاشت و آن سوی ‏چهارچوب دروازۀ مسجد گم شد، دید و چیزی نگفت. ما هم چیزی ‏نگفتیم. موذن و چند تن دیگر از امام پیروی کرده به مسجد ‏رفتند. از میان باقی مانده‌گان، غلام که با سنگ سر دزد را همو ‏شکستانده بود، گفت: «اگر هر کس را در گورستان خود گور کنیم، ‏فردا برای ما مرده های خود ما جای نمی‌ماند. اگر کسی می‌خواهد ‏این دزد را گور کند، ببردش به باغش و در آنجا گورش گند.» ‏بابه که غلام را مثل پسر بزرگ کرده بود و همیشه برایش کمک ‏شده بود، با شنیدن این حرف ها لرزه به جانش افتاد. دانستم که ‏وسوسه شده تا دست بلند کند و غلام را بایک سیلی جانانه به جایش ‏بنشاند. رفتم و دستش را گرفتم. دستم را فشرد و بعد خشمگین و ‏عصبی رفت طرف جسد و گفت: «می‌رویم به باغ ما!»

ننه فانوس را خاموش کرد و بعد گفت: «بعد از آن حادثه میر ‏از گورستان بدش می‌آمد. هیچ گاهی به آن سو نمی‌رفت. از همین رو ‏رفت در گوشۀ باغ، پایین پای بچه هایش، برایش قبری کند.»

دیگر می‌دانستم که قبر چهارم از کیست. چشمانم را بستم و همه ‏چیز در سکوت فرو رفت.‏

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عزیزالله نهفته
0
این مطلب را مزین به نظرات ارزشمند خود بفرماییدx