هاجرو در پس پنجرۀ بالاخانه ایستاده بود و به حویلی همسایه دزدانه گردن می کشید. در خانه همسایه مردها و زن ها مثل حشرات جمع شده بودند. عروس را می بردند و زن ها آهنگ «آهسته برو» را بی سر بی سر می خواندند و دف می زدند.
هاجرو مثل این که او را می بردند و از بند می رهانیدند لبخندی بر لب راند: «دختر همسایه چقدر خوشبخت است. می گویند آدمش تحصیل کرده است.»
هاجرو چنین اندیشید و از پشت شیشۀ پنجره که دانه های باران بر آن خشک شده بود قد بلندک می کرد و به خانۀ همسایه می نگریست، به خوشبختی آن طرف دیوار و به حزن و اندوه این طرف دیوار می اندیشید. این طرف دیوار خانه وحشت بود، سردی و ناقراری بود، آن طرف دیوار سرور بود، جشن و آزادی بود.
هاجرو دیروز دیده بود که چهار مرد دبنگ آمدند و دیگ ها و چلوصاف ها را از ته خانۀ شان بردند؛ قالین ها را به عاریت گرفتند و دوشک های پوش مخملی را از پس خانه شانه زده بردند. لالا، برادر بزرگ هاجرو آن ها را رهنمایی می کردو «صاحب» و «قربان» می گفت.
هاجرو اندیشید: «همسایه دیگ های ما را بردند و برای خودشان نان پختند.» او درست فکر می کرد، از دیشب رفت و آمد مردم را می دید، زنانی که از بهترین تکه ها برای شان پیراهن دوخته بودند؛ از تکه های گل سنگ و زربفتی که مخصوص عروسی هاست. آن همه مردانی که شاید در روزهای دیگر به هر رنگی بودند، پنجرمن های نزدیک ده شان که بوی گریس و نفت می دادند، نجارهایی که بوی تراشه های چوب می دادند؛ مرد کارها و استاد کارهایی که بوی گچ و سمنت می دادند، آن هایی که آغل و مزرعه داشتند، همه یک رنگ شده بودند. او آن ها را از پس پنجره می دید، همه تمیز و نو شده بودند؛ همه به روی دوشک ها و شطرنجی ها نشسته بودند.
لالا در میان آن ها بود، ماه گل زن لالا و اولادهای قد و نیم قدشان نیز در میان زنان می جقیدند.
همسایه گفته بود: برای دخترش در خانۀ خودش محفلی می گیرد و هاجرو نیز باید بیاید. اما لالا او را نگذاشته و برایش گفته بود: «در بین زن های شوی دار چه مرگی می خواهی؟ اگر روح ببویت را خوش می سازی باید مثلش باشی. ببویت تا که مُرد آفتاب و مهتاب رویش را ندید.»
هاجرو نرفت و همان طوری که به حویلی همسایه می نگریست به فکر خود افتاد، به روزهای گذشتۀ دور و نزدیکی که مثل علف های هرزه در زمین کبود زندگی اش سرزده و بالاخره پژمرده شده بودند:
هاجرو در خانه تنها بود، آن زمانی که «آغا» مُرد، تسبیح و آفتابه و جای نمازش به لالا به میراث رسید. لالا مثل پدرش بود. هاجرو به یادداشت زمانی را که «آغا» در حالت نزع بود و توصیه کرد که هفت جریب زمین نزدیک قلعه با تمام راستی و سرکجی اش از لالا باشد و خانۀ دو طبقهای که به رسم صد سال پیش ساخته شده بود و دارای کرکره و دالان، سراچه و تخت بام و بام بتی های پیچ در پیچ و تیرهای سنگینی بود، از آن هاجرو باشد. هاجرو خانه را نمی خواست، یا نمی فهمید. خودش که نمی دانست حالا چند سالش است، از سند و قباله نیز سری در نمی آورد. لالا در تنگدستی ها زمین هایش را فروخته و قند و قروت کرده بود و حالا بر خانۀ هاجرو چنبر زده بود و هاجرو در میان همین خانه با لالا و زن اولادش زندگی می کرد. هاجرو به حرف مردم خانه مانده و ترشیده بود و تنهایی و بی چیزی مثل گور در خود گرفته بودش. وقتی دو ماه قبل در آیینه نگریسته بود که ربع موی سرش سپید شده است؛ مثل آدم مبتلا به سل که نخستین آثار خون را در خلط سینه اش می بیند متوحش شده بود. دیگر از او گذشته بود. دیگر تاب دیدن خود را در آیینه نداشت. دیگر عمارت از تهداب نشسته یی بود و یا قماربازی که همه چیزش را زود بای داده باشد.
لالا او را نمی گذاشت از خانه بیرون برود. نگذاشته بود مثل دختر های ده پیش ملا بنشیند و قرآن بخواند، نمی خواست رویش را به کسی نشان بدهد. می گفت: «دختر ناموس خانه است و باید همین طور باشد.» هاجرو با چهار دیوار خانه تنها مانده بود. دیوار هایی که گاهی دندان در می آوردند و او را نیشگون می گرفتند، چشم می کشیدند و سویش قیافه می گرفتند، پنجه در می آوردند و او را خفه می کردند. دیوارها می دیدند که او لحظه یی از آن جا دور نمی شود. هاجرو می دید که لالا و ماه گل به او چنان نظر دارند، مثل این که یک دیگ سوراخ و یا آفتابۀ شکسته و یا بخاری موریانه خورده یی می نگرند؛ چیزهای بدرد نخوری که صاحبان خانه آن را دور می ریزند و یا به دوره گرد ارزان خری به چند سکه می فروشند.
این گونه افکار در صفحۀ روحش مثل نقشی بر یک کتیبۀ چندین هزارساله نقر شده بود. فکر می کرد که یک بیمار است، طاعون زده یی که قرنطینش کرده باشند. گاهی روحش پریشان و مغزش بی حس می شد، از کار می افتاد و غبار تاریک و انبوهی کله اش را تسخیر می کرد. گاهی دیوانه می شد، وحشی می شد، هرچیزی که در دست داشت به دیوار می کوفت، می رفت طرف دروازۀ کوچه سرش را از در بیرون کرده و هوای آزاد کوچه را زود زود استشمام می کرد. یک روز در کوچه خرکاری را دیده بود که با خرش می گذشت. خرکار شاید از آن طرف سرزمین زندگی می آمد. از پشت کوچه ها! خرموشی و چابکیش پر از بی شعوری بود، تلپ تلپ پاهای خر را شنیده بود. زیر بار بود، زیر بار صاحبش، یک جا آمده بودند و یک جا می گذشتند، حیوان شوخ و شنگ بود، هاها، هاجرو را که دیده بود چشم را تا انداخته بود، خرکار دندان های زردش را نشان داده و به هاجرو صدا زده بود:
ـ بی بی جان، گل سرشوی و گندنا می فروشیم، سبوس می خریم، ندارید؟
هاجرو گفته بود:
ـ نه!
خرکار با کنج زبان به خرش رمزی داده و از دل کوچه رد شده بود و به آن طرف کوچه که خدا می دانست کجا بود و هاجرو موفق نشده بود که از پشت چادری خوب ببیندش، در آمده بود.
در آن حال لالا سررسیده و گفته بود:
ـ نمی شرمی؟ لوند بازی می کنی؟ ها، می روی بیرون که تماشایت کنند، نام و نشان پدر را به زمین می زنی؟
هاجرو زیادتر وقت ها می رفت بالاخانه، آن جایی که مثل آخور اسپ ها بود. از آن بالا، لالا را می دید که کوچک به نظر میرسید. خوش داشت بدود و به کوچه سر بکشد و محشری برپا کند. لالا که عصبانی می شد هاجرو را سرور و شادی فرا می گرفت. اتفاق افتاده بود که بارها بی محابا فریاد بزند، دعوا به راه بیندازد یا خود را به مردن بزند و از این که لالا و ماه گل و اطفال کمکش می کردند و یا می دید که همه دورش حلقه می زدند احساس خرسندی می کرد.
هاجرو به یاد آورد روزی را که یکی از گداها در خانۀ شان را کوبیده و صدقه خواسته بود. هاجرو برای گدا نان برده بود.
گدا با اخلاص گفته بود:
ـ خدا خیرت بدهد، بی بی جان مهربان!
هاجرو لبخندی زده بود.هر روز با بی تابی انتظار گدا را می کشید، اما با گذاشت روزها این احساس برایش کسالت بار شده بود. زیرا هیچ کس برایش نمی گفت که: «بی بی جان زیبا و مهربان!» زیرا می دانست که مثل پوست خربوزه کلفت است، بینی گلوله یی دارد و دو دندان ناقصی از لب هایش سرزده است.
هاجرو کارهایش را که تمام می کرد گاهی با خودش می گریست و گاه کتاب های مقدسی را می بوسید که خواندنش را نمی دانست. فکر می کرد درون آن ها قوۀ نامرئی وجود دارد که می تواند او را به آسمان بکشد. گاهی که قهر و غصه برایش دست می داد لالا را دعای بد می کرد. چند بار خواسته بود لالا را بکشد. اما قلبش لرزیده و دست و پایش لقیده بود. نمی توانست. باخت و بازش را تحمل کرده بود و این که مثل یک صخره در نزدیک ساحل تسلیم امواج باشد. یک بار که لالا خواب بود بالای سرش رفته بود. دلش خواسته بود با تبرچه سرش را شق کند. دهان لالا باز بود؛ مثل سوارخ دارکوب در تنۀ درختی، به اندام افتاده و زمختش نگریسته بود، به لب های دایره یی کلفت و بینی پهن و پیشانی کوتاه و کله و صورت پر پشمش. اگر داروین زنده می بود او را فورأ دلیلی برای نظریۀ خود انتخاب کرده می گفت: «این هم میمونی که آدم شده است!»
درون هاجرو برافروخته شده و به غلیان درآمده بود. بی محابا قهر و غضبش مبدل به احساسات روشن و مقدسی شده بود. لالا برادرش بود. نمی توانست بکشدش. اگر چنان می کرد کسی نبود که از او نگهداری کند، کسی نبود که برایش دشنام بدهد، کسی نبود که هر صبح با نک پا به پهلویش زده و به نماز بیدارش کند. زود پشیمان شده بود. دلش بود به پاهای لالا بیفتد، پاهایش را ببوسد، پاشنه های سنگی و ترک برداشته اش را به چشم بساید، احساس ناگفتنی و شورانگیزی برایش دست داده بود و به دو خود را روی دوشک انداخته و گریسته بود.
عصر ها که لالا از دکان نلدوانی اش می آمد هاجرو از آن بالا می دید که ماه گل چطور هندل بایسکلش را می گیرد، درست مثل کسی که برای گاوی در حالت دوشیدن علف بگیرد. در آن حال لالا اسباب نلدوانی دکانش را از بایسکل پایین می کرد. سرد و گرفته به هاجرو قسمی می دید مثل این که به سنگ قبر کهنسال و زمان زدهای بنگرد.
هاجرو از صبح، بعد از نماز و کارهای خانه به یک کار کوچکی خود را سرگرم می کرد؛ مثلا پنبۀ بالشتی را با شانه می ریسید، با می رفت با خروس های مرغانچه دعوا می کرد یا می رفت پشت بام بتی به آسمان صاف و بیکران می دید و آرزو می کرد بال در آورده و به دل آسمان بپرد.
هاجرو آن یک روز خاطره انگیزی را به یاد آورد. روزی که دروازه خانۀ شان را به صدا در آورده بودند. آهسته و پر رمز بود. هاجرو دانسته بود که زلفین در نویدی برایش می دهد. بی تاب شده بود. پشت کرکره، در آن بالا پنهان شده بود، که چهار زن چاق، میانه، لاغر و لاغرتر آمده بودند. ماه گل برایشان گفته بود:
ـ خیریت که هست؟
زن ها به زور گفته بودند:
ـ آمده بودیم که خانۀ کرایی بپالیم، مانده شدیم، آمدیم که در خانۀ تان دم خود را بگیریم.
هاجرو لرزیده بود. سوزش مطبوعی با خون در رگ هایش دویده بود. این بهانۀ همۀ خواستگاران و طلبکاران دخترها بود. ماه گل آن ها را خانه برده بود. لالا با رنگ سپید بیست دلو آب از چاه کشیده و به کرت های ترتیزک ریخته بود. قهر بود. ماه گل بالا امده بود. هاجرو خود را به کوچۀ حسن چپ زده و ماه گل گفته بود:
ـ مادر و خواهر های اسلم آمده اند. اسلم را که می شناسی؟ همان گلکار بچه یی که دو هفته در خانۀ ما گلکاری کرد و دیوار آشپزخانه را بالا برد.
هاجرو خود را منگ زده و گفته بود:
ـ خوب، چه می خواهند؟
ماه گل دستانش را به هم مالیده و گفته بود:
ـ آمده اند که با دهان شیرین پس بروند.
هاجرو لب های خود را به هم فشرده بود. شرمیده بود. از ماه گل خوشش نمی آمد، زیرا روزها غیبت او را به لالا کرده زیر لت و کوبش انداخته بود. اما در آن حال خواسته بود که دستانش را به گردنش حمایل کند و گونه هایش را مثل ضریح یک زیارت ببوسد. هاجرو چشمانش را ته انداخته و گفته بود:
ـ به من ارتباطی ندارد. اختیار دار من تو هستی، اختیار دار من لالاست.
ماه گل که رفته بود، هاجرو را احساسات هر رنگ در خود پیچانده بود. دلش بود مرچ تازه بخورد. به روی بستر خوابش افتاده بود و سرش را سخت سخت خاریده بود. مثل آدم مبتلا به تب در جا لولیده و پاهایش را به هم کشیده بود. خود را به دوشک فشرده بود. یک شی مزاحم در جانش بود. گاوی شده بود که پستان هایش از شیر باد می کند و منتظر است کسی بیاید و او را بدوشد.
هاجرو دانسته بود که آن زن ها روزی پشتش لام می کشند. زیرا یک چهارشنبه که با ماه گل به زیارت سه راهی نزدیک خانۀ شان رفته بود همان زن ها را دیده بود که از مجاور زیارت چیزی پرسیدند و زن در حالیکه سرش را تکان می داد به طرف او دیده بود.
هاجرو لرزیده و نذری به گردن گرفته بود.
ـ آه خدایا! در دل لالا رحمی بیندازی، اگر دادندم حلوا پخته و روان می کنم به زیارت عاشقان و عارفان.
و بعد مصروف دیدن زن هایی شده بود که از خشو و یا طلاقی های خانواده با هم صحبت می کردند و یک دیگر را با مشوره هایی مسلح می کردند. به قصۀ زن هایی گوش داده بود که چه گونه جادو و جنبل خشوی ناروا را با یک تعویذ دفع کرده بودند؛ که چه گونه با دود کردن مرچ سرخ بر سر راه تازه دامادی رام و راضی اش نموده بودند. حتا یک زن گلوله ادعا کرد که اگر کسی می خواهد تازه عروس را از داماد جدا و ناراضی نگه دارد، یک وجب زه مندف را توسط کسی که او می شناسد دم کرده و گره بزند داماد از عروس تبرا خواهد شد.
زن ها که آمده بودند هرم داغی از گونه ها و دستانش برخاسته بود، گوش هایش را تیز کرده بود. آن روز لالا عصبی حرف زده بود. ماه گل برایش عذر کرده بود. لالا که دانسته بود ازش چه می خواهند احساسات پراگنده با اضطراب شور انگیزی برایش دست داده بود. به بزرگری شبیه شده بود که مزرعه اش دچار آتش سوزی نجات ناپذیری شده باشد. گفته بود:
ـ به اسلم بدهمش؟ مگر هاجرو نان گم کرده؟ اسلم نمک حرامی می کند. هرکس باید پایش را برابر گلیم خود دراز کند. به سگ می دهمش به او نمی دهمش!
هاجرو به یاد آورد که چقدر گریسته بود. دیگر نور خوشبختی که از روزنۀ نامعلومی بر او تابیده بود دفعتأ از تابش بازمانده و برای او احساس ناشادکامی تحویل داده بود. از آن به بعد دو روز نان نخورده بود. ماه گل به لالا گفته بود که هاجرو از آن ها می شرمد. اما او کینۀ آن ها را در دل گرفته بود. از آن به بعد می رفت و هرشب پیش از وقت می خوابید، به آیندۀ موهوم و بد اقبالش فکر می کرد. به روی دوشک چرکینی پهن می شد. شب و تنهایی برایش گوارا بود. هرطور دلش می خواست می اندیشید. فکر می کرد که بهترین موقع آزاد بودن و آزاد زیستن تنها وقت خواب است. لالا از او جدا شده و یکسره متعلق به خودش می شد. قلبش، اراده و تمایلاتش متعلق به خودش می شد. با خیالاتش خود را به بالا صعود می داد. از آن به بعد خوش داشت شب باشد و دائم همان طور آزاد باشد. همان طوری که به رؤیا هایش فرو می رفت، از روز و روشنایی چنان تصور وحشت انگیزی داشت که یک کودک از جن دارد.
هاجرو به یاد آورد روزی را که با اسلم دیده بود. پیش از آمدن زن ها یک روز از همان دو هفته یی را که اسلم در خانۀ شان کار کرده بود. آن روز لالا رفته بود نانوایی که نان بیاورد. در خانه کسی نبود. هاجرو از آن بالا به پایین نگریسته بود. اسلم با خود آهنگی زمزمه می کرد و روی خشت و دیوار گل ماله می کشید. اما دفعتأ دست از کار کشیده از خوازه پایین شده بود، ریزه های مصالح را از جانش تکانده و عرق را با آستین از پیشانی گرفته بود، با صدا گفته بود:
ـ یک گیلاس آب به ما روان کنید، خدا خیرتان بدهد!
اسلم هر چاشتگاه آب می طلبید و به این ترتیب هاجرو موضوع جدیدی یافته بود. یعنی این که سرگرمی اش تنها این نبود که چه وقت پنجشنبه و چه گاهی یکشنبه می شود؛ چه وقت روز پاک کاری مرغانچه می رسد و یا روز رختشویی چه را باید بشوید، بلکه با چیز سرگرم کننده و گوارایی مواجه می شد.
هاجرو هر روز به اسلم آب داده و دزدانه به او نگریسته بود. اما آن یک روز آخر که کسی در خانه نبود. دست و دلش لرزیده بود، دلش بود صدا بزند که کسی خانه نیست، اما به یاد آورد که اسلم نامحرم است و صدا زدن زن به مرد نامحرم گناه بزرگی است.
اسلم باز زیر دریچه آمده و صدا زده آب خواسته بود. هاجرو آهسته و خفه گفته بود:
ـ کسی در خانه نیست، صبرکن که لالا بیاید.
ـ بی بی، تو که خانه هستی، نشیندی که آب دادن ثواب دارد؟
هاجرو شاد شده بود، گیلاس آلمینیومی را از جک آب پر کرده و پهلوی کرکره آمده بود. گیلاس را پیش برده و با تلقین خود پرداخته بود که: «آب دادن ثواب دارد.»
اسلم صدا زده بود:
ـ کمی دیگر هم پایین بیاور، دست ما نمی رسد.
مثل که سر هاجرو حقی داشت. هاجرو دستش را در چادرش پیچانده و چشم را تا انداخته بود. دستش را آهسته پایین کرده و گیلاس آب را به دست اسلم رسانیده بود.
اسلم لب های پهنش را بر لب گیلاس دوخته بود، نصفش را نوشیده و گفته بود:
ـ این طور نکن بی بی جان! ما پیش خود کم می آییم، شاخ که نداریم، ما هم اولاد بنی آدم هستیم، از خود خواهر و مادر داریم، چشم ما هنوز آبش را از دست نداده، ماهم آدم های دور دسترخوانی هستیم.
اسلم تمام حرف هایش را به صیغه جمع گفته و آبش را تاته سرکشیده بود.
هاجرو پخی از خنده زده بود و مثل این که آواز غیبی به گوشش رسیده باشد دلشاد شده و در پاسخ گفته بود:
ـ می ترسم!
اسلم چشم تنگ رو به بالا دیده و گفته بود:
ـ از چه می ترسی، از جن یا پری؟ ما که یکی از آن ها نیستیم.
هاجرو خود را ظاهر ساخته و آهسته به پایین نگریسته بود. به دستان آلودۀ اسلم که سمنت و گچ اطراف ناخن هایش را شارانده بود، به عرقی که از پیشانی و پس گردنش شیار کشیده بود، به چین های دور چشمانش که از آبدیدگی و پختگی اش حکایت می کرد، به بازوان سفت و رسایش که مثل اندام آهو زیبا و خوشنما بود.
هاجرو پاسخ داده بود:
ـ از لالا می ترسم.
اسلم گیلاس را دوباره از روزنه گذرانده و گفته بود:
ـ آدم که دلش پاک باشد به غیر از خدا از هیچ کس نمی ترسد. ما که در بالای سر خود خدا داریم.
هاجرو بر اثر غریزۀ مبهمی گفته بود:
ـ کاش که همه مثل تو گپ می زدند، مثل تو فکر می کردند، اما دیگران این طور نیستند، آن ها از کاه کوهی می سازند.
اسلم با تفکر پاسخ داده بود:
ـ هیچ رای نزن. آدم های خوب، خوب فکر می کنند و آدم های بد، بد. هرکس کارش با خداست و گورش هم جدا!
هاجرو آهی از دل برآورده و با آواز لرزان گفته بود:
ـ مگر من این طور نیستم، از دیرگاه همراه لالا هستم، زندگی من از او جدا نیست و بعد قصۀ زندگی اش را زود زود گفته بود، هرچه که در دل داشت. احساس کرده بود که درونش از فضای یخ زدهای رهایی می یابد و مثل یک جسم بی وزن و سبک رو به هوا می رود، به طرف آسمان روشن و دل انگیز.
اسلم بعد از آن که قصۀ هاجرو را شنیده بود به طرف خوازه رفته بود. از سر شانه نگاه با مفهومی به هاجرو انداخته بود، مثل کسی که به قفل بسته یی می نگرد.
ـ خدا اجرت را می دهد. پادشاهی به سلیمان نماند و گنج به قارون! پشت هر سیاهی سپیدیست.
هاجرو انگشتش را کمان کرده و چند تار موی ریخته را پس گوش انداخته بود، سپس با حالت مخصوصی گفته بود:
ـ من که سپیدی نمی بینم، مگر سپیدی هم هست؟ اگر هم پشت سیاهی سپیدی باشد، آن سپیدی موهایم است.
اسلم همان طوری که خود را ناحق مصروف نگاه می داشت، گفته بود:
ـ خدا می خواهد که تو حرکت کنی تا او برکت بدهد، از یک دست صدا بر نمی خیزد و گرنه… وگرنه، سر ما را بخواهی ازت دریغ نمی کنیم.
اسلم ازین صراحت لهجه پهن و احمق شده بود، به همان پیمانهای که دفعتأ برای هاجرو به یک موجود عزیز و شریف مبدل شده بود.
هاجرو با بی تابی گفته بود:
ـ مگر چه فایده؟
اسلم که سرخ و زرد شده و همراه با آن عضلات وجودش منقبض می گردید گفته بود:
ـ ما پاکستان می رویم، آن جا کارما خوب می شود. در آن جا دست ما می چلد. ما بلد هستیم که چه کنیم.
هاجرو با ذوق توام با شرم گفته بود:
ـ عجب وعده هایی! آدم از یک کنج دیوار برخیزد، برود به کنج دیگر. از باران زیره ناوه بروم؟!
اسلم گفته بود:
ـ چه کنیم، مجبوریست.
هاجرو با حالت گرفته و مرموزی گفته بود:
ـ اگر لالا قبول نکرد، چه می کنی؟
ـ بازهم ما مجبور هستیم که برویم. اسلم گفته و به کارش مشغول شده بود.
حوادثی که بعد از این گفت و گو به یاد هاجرو آمد این بود که، لالا را در همان حال پشت سر اسلم با یک بغل نان دیده بود که از گاراج مثل سوسماری برآمده و با قهر گفته بود:
ـ دیواری که می سازی کج و تهدابش خام است اسلم!
و اسلم دندان هایش را نشان داده، گفته بود:
ـ نه تو ناحق این طور فکر می کنی، کارما با دیگران فرق دارد.
لالا به طرف پنجره نگریسته بود. هاجرو خود را خم کرده و پنهان شده بود. همان روز دانسته بود که لالا چند روزی است که بایسکلش را به دیوار گاراج تکیه می دهد و شاید همه را شنیده باشد، مویرگ های چشمش قرمز و واضح بود، مثل این که گریسته باشد. دستمزد اسلم را که به دستش می داد، سوچ و پاک گفته بود که دیگر توان آن را ندارد که دیوار را بالا ببرد. بناء به چهار طرفش قبله.
اسلم که رفته بود لالا با مشت و سیم و تازیانه یی که از رابر کهنۀ چاه آب درست کرده بود به جان هاجرو افتاد بود. بعد از آن هاجرو دو ماه تخت در خانه مانده بود. مثل محبوسی که از آن طرف دیوار بی خبر باشد، با خود مشغول شده بود. دایم به یاد اسلم بود، به یاد زمزمه های وقت کارش، به خواندن های زیر لبی اش که می خواند:
«می روی و می روی
خنده کنان می روی
خنده کنان چه باشد
جلوه کنان می روی
هاهاها، لی لی لالالا…»
و هاجرو که از آن بالا به طرفش می نگریست ناحق سرش را از پنجره بیرون می کرد یعنی که لباس باد برده یی را می پالد. اما خودش می دانست که دروغ می گوید و اسلم که متوجه می شد لب از زمزمه می کشید و دلش بود دست از کار هم بکشد.
دو ماه بعد از آمدن زن ها ماه گل برایش بشارت داده بود که می تواند با وی به زیارت رفته گرهی بر بند بسته اش بیفزاید و شمعی نذر زیارت محله بکند.
هاجرو گل کرده بود. در زیارت صدای زن مجاور را شنیده بود که آهسته برایش گفته بود:
ـ هاجرو، لالایت کار خوبی نکرد، کبر زوال دارد. آخر سیاه سر هستی، اسلم که آدم بدی نبود.
و بعد گفته بود که خواهران و مادر اسلم آمده بودند، گفتند که اسلم فردا صبح ملا اذان بعد از نماز و آمدن به زیارت از این ملک می رود، می رود دنبال کار، یک جا با نصیب و قسمتش!
هاجرو پکر و مات مانده بود. چیزی نمی دانست. احساس کرده بود که دور گردنش دستی است که می فشاردش و یا در گلویش ریسمانی انداخته اند که سرش در آن دور دست ها به دست کسی است که او را دایم می کشد و می کشد. رفته بود خانه به یک مشت خاکستر مانند شده بود که باد قصد پاشان کردنش را داشته باشد. همان شب بیخوابی و هیجان جدیدی سراغش آمده بود. در دریای آتشین و فراخی دست و پا زده بود. دلش می خواست فرار کند، بدود و به هرجا که دمی بیاساید، پناه ببرد. خانه و کاشانه برایش مثل زخم ناسور و خون آلودی شده بود. از همه چیز متنفر شده بود و حس می کرد در مقابل جوش جدید و رهایی بخشی که برایش حادث شده بود، مغلوب می شود.
سپیده دم فردا از جا برخاسته تا از خانه پنهایی بر آید و فرار کند. همه خواب بودند. برخاسته و قرآن را ماچ کرده بود. فکر کرده بود همین خواست خدا و تقدیر است. باید از این خانه و این حالت رهایی یابد. با خود گفته بود: «اگر من حرکت کنم خدا برکت می دهد، می روم پیش اسلم می گویم مرا باخود ببرد، از این زندگی و بیچارگی رهاییم دهد. تا آخر عمر کنیزش می باشم. همراهش عروسی می کنم…»
بکس آهن چادری اش را باز کرده و از جامه و پارچه بقچه یی درست کرده بود. یک میخک و انگشتری که از مادر برایش مانده بود با صدی و پنجاهی دوران شاه که سال ها در بکس فلزی اش زندانی بودند را در بال چادرش گره زده بود. یک پردۀ سوزن دوزی را نیز که کار روزانۀ خودش بود از روی دیوار گرفته بود. آن پرده را با تارهای خام سند به رنگ های تیرۀ آیی، سرخ و نارنجی دوخته بود، با مرغی که شکل دایناسور را داشت و آدمک هایی که بزرگتر از پرنده بودند. شادی دلخواهی در درونش خانه کرده بود. مثل محبوسی که روز آخر زندانش را سر می کند. شادکام و خوشوقت بود. نجات در پیش چشمش پرده زده بود. «آدم باید خودش را آزاد بداند. آدمی چرا آزاد نباشد؟ در حالی که آزاد به دنیا می آید.» این طور اندیشیده بود و از پنجره به بیرون نگریسته بود، فضا سرد و گرفته بود، چند لحظه بعد کنج آسمان سفید می شد.
هاجرو احساس کرده بود که طبیعت در این جریان نامعلوم کم کم داغ و جدی می شود. همه جا خاموش بود. چند خروس آواز گرفته و به هم صدا می زدند. تک تک ملایمی به گوشش رسیده بود. آسمان لحظه به لحظه رنگ می باخت. اگر درنگ می کرد شاید لالا به نماز بر می خاست. می آمد و صدای پا پایش در و دیوار را می لرزانید. وقتی می آمد و هاجرو را نمی یافت شاید فکر می کرد که رفته وضو بگیرد. اما هاجرو در زیارت به انتظار اسلم پت می شد و بعد راه می افتادند. آن گاه لالا از قهر و غضب می ترکید. اما او می رفت و خامه و پخته را در می نوردید.
هاجرو سریع و داغ شده بود. به کنج و کنار نظر انداخته بود. نفرت خفته یی در دلش بیدار شده بود. فکر کرده بود که چه قدر بدبخت و بیچاره است. چادری اش را که مثل دستی بی حال بر اندام بی روح دیوار افتاد بود از میخ گرفته، بقچه را زیر بغل زده و بوت های نوک تیزش را در دست گرفته بود. با جرأت به حویلی برآمده بود. همه خواب بودند. دلش خواسته بود روی برادرزاده هایش را ببوسد، دلش بود ماه گل و لالا را خبر کند، مثل این که حق طبیعی اش باشد.
مرغ های مرغانچه که خود را کنجلک کرده و گردن ها را در اندامشان فرو برده بودند خیال کردند که هاجرو برای شان دانه و ریزه آورده است یکیش با تندی پیش آمده و با همان تندی به سیم مرغانچه خورده بود. خیال کرده بود که سیم مرغانچه وجود ندارد. هاجرو به آن ها نظر کرده بود. گاهی یگانه مایۀ خوشی او همین ها بودند. با چشم از آن ها گذر کرده بود. خم خم از حویلی رد شده اما یک باره تغییر کرده بود. این کار او نبود، فکر کرده بود بی فروغ می شود. او مثل الماس پاک بود، نماز خوان بود. فرار کار دختران هرزه بود. در همان حال هم هم گنگی در پشت دروازه به گوشش خورده بود که او را به طرف خود می خواند و مثل مغناطیس جذبش می کرد، فکر کرده بود که دروازه نیز با او سخن می گوید که بدود و از حلقش زود بگذرد. با عجله پیش رفته بود مثل آب در یک سراشیبی جاری شده بود. دستش را که به قفل و زنجیر برده بود، صدایی به گوشش خورده بود، صدایی آشنا و خشن که او را می کوفت. به راست نگریسته بود، لالا را دیده بود که تایر بایسکلش را کشیده و با چکش و انبر به جانش افتاده است .چشمانش وحشی و خواب آلود بودند:
ـ هاجرو! کجا می روی؟
هاجرو سست شده بود. فکر کرده بود که آب جوشی بر سرش ریختند. ضعف رفته بود. مثل کشتیای که جلو آن به یک صخرۀ نوک تیز بخورد سقوط کرده بود و از آن بالاها زیر رفته و در میان سنگ و صخره نشسته بود. با آواز بی رمقی گفته بود:
ـ می روم… می روم…، حمام…!
لالا با تعجب پرسیده بود:
ـ حمام چه وقتی، تنها؟!
هاجرو چیزی نگفته بود، کج و خم شده بود، مثلی که عق می زد، بقچه از بغلش رها شده و خود به زمین پهن شده بود.
هاجرو به یاد آورد که او را برده بودند و دستمال نخی را تربند کرده و به پیشانی اش بسته بودند. همه از سرکارش دانسته بودند. لالا دانسته بود که هاجرو قصد گریز را داشته، مثل شاگرد مظلومی که از دست خلیفۀ ظالمی بگریزد. هاجرو به خود آمده بود، لالا قیل و قال راه انداخته بود و همسایه ها گفته بودند که هاجرو جنی شده، که هاجرو شبگرد شده است. اما هاجرو برایش همه چیز پایان پذیرفته بود، نگاهش خام و خاموش بود. پاسی از روز که گذشت، دانست که اسلم رفته است. دنیا برایش رنگ باخته بود، همه چیز برایش علی السویه شده بود. با میل خودش اعتراف کرده بود که می گریخته است. لالا زده بودش. مالانده بودش و پشت و پهلویش را نرم ساخته بود. هاجرو چیز دیگری نگفته بود و مثل دیوار خام خانۀ شان یا دمۀ شورآب در کنج صحرایی همان طور بود که بود و از این که باز مجبور بود پنبۀ بالشی را بریسد و یا مرغانچه را از پیخال مرغ ها پاک کند و یا گوش به صدا باشد که چه وقتی خرکار با خرموشی اش از دل کوچه رد می شود احساس اندوه جانفرسایی کرده بود….
هاجرو همۀ این صحنه ها را از پس پنجره یی که قطرات باران بر شیشه اش داغ گذاشته و خشک شده بودند به یاد آورد. فکر کرد همه اش را مثل کف دستش می بیند و آن را حس می کند.
در خانۀ همسایه عروسی سر می گرفت، تازه جوان ها لودگی و شوخی می کردند، لالا با آرامی با مهمانان حرف می زد.
هاجرو حس می کرد که به سرگین شتر و یا اسپی می ماند که در راه بی اهمیتی رها شده است. از پس پنجره خزید، رفت در آیینۀ دوره چوبی اش به خود نگریست، دید که چین های ترسناکی در صورتش جان گرفته اند، دید که موهایش ماش و برنج شده و چشمانش گود افتاده اند. دانست که دیگر از او گذشته است. دیگر حنایش پیش کسی رنگ نداشت، دیگر پیر شده بود و حس می کرد زنجیری به دورش پیچیده شده است که حلقه های آن از روزها و ماه ها و سال های زیادی ساخته شده است .چشمانش آب زد، گلویش بغض کرد و یک دهن آب شور را قورت داد، لب گرفت و قطره یی اشک از کنج چشم هایش آهسته به دامنش چکید.