یادم نیست. یادش آمد که هر روز و هر شب فقط یک نفر زیر پتو بود. زمان چه زود گذشت، بی توجه به من و مـن بی خبـر از همه جا همچنان جلو میرفتم؛ افسوس وقتی ایسـتادم دیـر بـود، خیلی دیر.
همه جا تغییر کرده بود؛ اتاق امیدم خالی بود. هـر وقـت کـه دیدم خواب بود، همیشه از روی پتو شاهد بزرگ شدنش بودم، هر وقت میخواستم ببینم، به عکسش نگاه میکردم. هنوز دو تا دندان داشت، نمیدانم کی دندان هایش کامل شد. مدرسه میرفت، چندم بود. نمیدانم.
روی ایوان نشسته بود و به باغچه نگاه میکرد، چند سالش بود؟
با انگشت شروع به شمردن کـرد؛ 1 و 2 و 3 و… 9 و 10 یعنـی از این هم بزرگتر بود؟
چشمش به باغچه افتاد؛ چقدر نهال! هرچقدر فکر کرد یـادش نیامد کی کاشته. به آن روزها برگشت، درست همین موقع روز با هم روی ایوان نشسته بودند و برای امیدشان نقشه میکشیدند.
با خوشحالی بلند شد. انگار چیزی را به یاد می آورد. نزدیک باغچه که رسید، دستش را روی تنۀ درخت جوانی کشید:” امید من هم باید هم قد تو باشد؛ وقتی به دنیا آمد تو را کاشتیم.”
نگاهی به باغچه کرد. متعجب شد؛ این همه درخت!
از درخت امید شروع شده تا انتها که یک نهال کوچک بود.
مدتی به فکر فرو رفت. یعنی من این همه امید دارم؟! نه؟ شروع کرد به شمردن. ایستاد و دستهایش را محکـم بـه هـم کوبید و میخندید:” یادم آمد! قرار بود هر سال روز تولد امید یک نهال بکاریم.”
به عقب برگشت. شروع کـرد بـه شـمردن : 15،16…1،2،3″
پس امید من امسال 16 سالش بود؟! 16سال.”
برگشت روی ایوان و نشست. هنوز بـه باغچـه نگـاه میکـرد.
سرش را برگرداند. پنجره باز بود. سماور قُل قُل نمیکـرد. خانـه خالی بود.
به قاب عکس روی طاقچه نگاه کرد. عکس یک زن و یک پسر جوان روبان مشکی داشت. انگار برای اولین بار بود که میدیدش.
کیفش را باز کرد و به عکس داخل آن نگاه کرد. پریسا هنـوز میخندید و امید هنوز دو تا دندان داشت. آینه را برداشت، باورش نمیشد. موهایش جو گندمی شده بود.