داستان کوتاه «عروسی»

هوا گرگ و میش بود. چند تا خروس و ماکیان سیاه و سفید در یک صف روی زینه خوابیده بودند و گربه سیاهی ملال آور و غمناک میو میو میکرد و شیشۀ سکوت ژرف و سنگین را می شکست. حبیب که تازه از کار برگشته بود از چاه دلو آبی بالا کشید و دست و رو تازه کرد مادرش آن طرف تر چون مجسمه ای مات و مبهوت ایستاده بود و سودایی به نظر می رسید. حبیب صدایش زد مادر!

مادرش گیج و هوایی جواب داد: جان مادر

حبیب پرسید امشو چی پختی؟ نان خشک داریم یا بیارم؟

مادر باز تکرار کرد: جان مادر

حبیب کنایه آمیز شکوه کرد: مادر، مه از ده می پرسم تو از درخت ها جواب میتی!

مادرش حرفی نزد، انگار چیزی نشنیده است.

حبیب با کمی عتاب صدا زد. مادر جان!

مادرش جتکه خورد، حریر چرت هایش پاره شد، مثل این که از خوابی عمیق پریده باشد پرسید: هه، هه جان مادر چی میگی؟

حبیب فهمید که مادرش حال و هوای دیگری دارد. نزدیک آمد و شکوه کنان پرسید: مادر چی ماتم باریده، چش شده، چی ریخته، چشی شکسته که گپ نمیزنی؟

مادر تا خواست چیزی بگوید چشمش به هلال کم رنگی افتاد که از لابه لای شاخه های یگانه درخت توت خانۀ همسایه پیدا بود؛ بی محابا فریاد زد: هله بچه جان او «آب» بیار!

حبیب شتابان به سوی آشپزخانه دوید و با آبگردان آب پاکی برایش آورد. دید مادر چشم هایش را به کلی بسته است حیرت زده صدایش زد، مادر بگیر آوردم.

مادر آبگردان را با لمس و تماس انگشت هایش پالید و دو دستی قایمش گرفت سپس چشم هایش را به روی آب زلال گشود و نیازهایی زیر لب راند. در این اثنا اذان ملا که خدا را به یگانگی می ستود بلند شد، مادر کف ای دستش را نظر کرد، کلمه شهادت را خواند و گفت حبیب جان روی طالیته وا کدم، ماتوه ده او «آب» دیدم، روشنی میشه، خدا تره عمر و روزی میته و ده مراد می رسانه.

بعد از آن سر پسرش را به سینه فشرد و دستی به موهایش کشید، اما نامنتظر چشمش به یگان تار موی سفیدی افتاد که این جا و آنجای شقیقه های حبیب روییده بود. آه کشید و با خود گفت وای، نه زن، نه اولاد، ناخورده نابرده بچیم پیر شدی، خاک به سرم شد.

حبیب پرسید چی شده؟ چی خدا نکنه مادر

مادرش جواب داد: سر تو هم مثل سرمه سفید شده، توبه خدایا، ای چه وقت و زمانیست. می فامی! وقتی که مه دفته اول موی سفید ده سرم دیدم گریه کدم، با این گفته مادر، حبیب به یاد بیتی افتاد که سالها پیش شنیده بود:

می سفید را فلکم رایگان نداد ***** این ریشته را به نقد جوانی خریده ام

هر دو خاموش ماندند. حبیب مطلبی را که باعث آزار بود عوض کرد و گفت:

مادر، حالی یک چیز دگه یک گپ دیگه بگو!

مادرش گفت: بچیم از چی گپ بزنم؟ از کنجای خانه؟ مه دگه پوده شدیم، مه مرغ کور استم، مرغ کور او «آب» شور!

در این فرصت صدای ساز و سرنا و قیل و قال از خانۀ همسایه بالا گرفت. آن سوی دیوار، عروسی دختر همسایه برپا بود. دختری که حبیب از سالها پیش دوستش داشت و جرئت نکرده بود به زبان بیاورد. حبیب پرسید مادر چی خبر است، این همه سر و صدا چیست؟

مادرش بی تفاوت جواب داد، هیچ عروسی لیلاست به ما چی!

سپس به گذشته برگشت به روزهای قدیمی که کم کم به یادش بودند به یاد چهل و پنج، چهل و هشت سال پیش به یاد خواستگاری برقع به سر دولاق به پا افتاد که هر شام و دیگر می آمد و آرزو می کرد پسرش را به غلامی قبول کنند. پسانتر صدای باجه خانه و دنگ و دهل در گوشش طنین انداخت که:

از کوتل طالقان کسی تیر نشد ***** از خوردن آدمی زمین سیر نشد

بیا که برویم به پیش استاد اجل ***** مردن خو حق است ولی جوان پیر نشد

حبیب پرسید: باز چی می خاندن؟

مادرش خندیده جواب داد: باز می خواندن، جانانه گکم قدت به گل میمانه آستا برو ماه مان آستا برو!

حبیب گفت: عجب دنیایی! چی معجونی حیرت آور، تلخ و شیرین زندگی را یک سرنا صدا می دهند.

مادرش گفت: های بچیم زمانه با قلم زن سیاه سره سیاه بخت ساخته، به راستی که صدای دول «دهل» از دور خوش است!

حبیب به یاد پدرش افتاد که یگان بار بر سر گذر سرچهار راه با او مقابل می شد و سلامش را سرد و سربالا جواب می گفت. مادرش راهی آشپزخانه شد تا اجاق را روشن کند و حبیب هم صدا با مطرب پشت دیوار زمزمه کرد:

خواران، خواهران و برادران مرا یاد کنین ***** تابوت مرا ز چوب شمشاد کنین

تابوت مرا قدم قدم وردارین ***** برخاک سیاه بانین و فریاد کنین

جانانه گکم قات به گل می مانه ***** آستا برو ماه مان آستا برو…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

محمداکرم عثمان