کمی آن طرفتر دراز کشیدم. پاهایم را مثل پاهای پدر روی هم ماندم. چشمم به انگشتهای کوتاه و ناخنهای گردش افتاد. انگار دورشان را چرکی سیاه قاب گرفته بود. حس میکردم بند بینیاش زیر سنگینی دستهایش در حال شکستن است. روی موهایش لایه ای از گرد و خاک نشسته بود، اما رنگ موهایش همیشه همان طور بود. فیلمی که در سینما دیدیم خیلی به او مزه کرده بود. در راه از زنهای فیلم میگفت، از لباس پوشیدنشان، از رقص و کالاهایشان.
به محض اینکه به خانه رسیدیم، خود را گوشه ای انداخت. با پشت دستها، چشمهایش را پوشاند. میدانستم به فیلم هندی که دیدیم فکر میکند. آرام زیر لب گفت: تو هم دراز بکش پسر!
کمی آن طرفتر دراز کشیدم. پاهایم را مثل پاهای پدر روی هم ماندم. چشمم به انگشتهای کوتاه و ناخنهای گردش افتاد. انگار دورشان را چرکی سیاه قاب گرفته بود. حس میکردم بند بینیاش زیر سنگینی دستهایش در حال شکستن است. روی موهایش لایه ای از گرد و خاک نشسته بود، اما رنگ موهایش همیشه همان طور بود. فیلمی که در سینما دیدیم خیلی به او مزه کرده بود. در راه از زنهای فیلم میگفت، از لباس پوشیدنشان، از رقص و کالاهایشان.
فردای آن روز که به مکتب رفتم، فیلم را برای بچهها قصه میکردم. از همه بیشتر از آن زنی خوشم آمد که همیشه لباس کوتاه میپوشید و با پاهای سفیدش آدم را به فکر میانداخت. با کفشهای سیاه کوری بلند، قدش بلندتر به نظر میرسید. موهای دراز فر کرده اش به رنگ کفشهایش بود، که هر بار سرش را میچرخاند، سینههای نیمه عریانش را میپوشاند. گاهی که در آغوش مردی میرفت، خوشم نمیآمد.
چند بار خواستم نزدیک پرده بروم و از روی پرده لمسش کنم، اما نمیشد. گاهی میدیدم که پدر روی پرده خیره مانده، دهانش هم باز بود. حس میکردم نمیتواند نفس بکشد. من هم به پرده خیره شدم وبه زن نگاه کردم، اما نمیدانستم پدر به چه نگاه میکرد. این، ازآن دو فیلمی که قبلا دیدم بهتر بود.
پدر همیشه من را با خود به سینما میبرد. خواستم از او بپرسم دیگر کی به سینما میرویم اما به پهلو شد و پشت به من کرد. من هم مثل پدر به پهلو شدم. کف دستم را زیر کومه۳هایم ماندم.حتمی پدر خواب زنها را میدید. از سینما دور نشده بودیم که پدر گفت: چه سیاسرهایی بودند ! چی قدر زیبا و مقبول به نظر میرسیدند، چه ناز و کرشمهای داشتند. یعنی اینها کجای دنیا زندگی میکنند؟!
بعد از گفتن این، به دنیای دیگری رفت. سَیلاش میکردم. وقتی راه میرفت مثل یک مترسک روبرو را نگاه میکرد و حالا هم که دراز کشیده بود شبیه مترسکی به چشم میآمد که با هر نفس تنها شانههایش تکان میخورد.
نگاه ناگهان صدایش بلند شد و الناز را از حویلی صدا زد. یک گِلاس چای میخواست. نگاهم به پدر بود، نشست. حتمی از آن زنها خوشش آمده ،شاید بیشتر از خود فیلم. همچنان در چرت بود. آشفته به نظر میرسید. نگاهی به من کرد و گفت: مادرت کجاست؟
نشستم، شانه و ابرویی بالا انداختم. الناز آمد و گِلاس چایی را زمین ماند. پدر همان سوال را از او هم پرسید. الناز جواب داد:رفته دنبال کالایش!
پدر ابرویی در هم کرد و گفت: چه کالایی؟
الناز با خوشحالی جواب داد: کالای عروسی!
روز بعد عروسی دختر کاکا بود، اما پدر فراموش کرده. حواسش کجا بود. با پیشانی چروک افتاده و اخم کرد و پرسید: عروسی چه کسی؟
الناز گفت: پدر! فردا عروسی طاهره، دختر برادرت!
موقع گپ زدن و دادن خبر عروسی طاهره، دستهایش را در هوا به شدت تکان میداد، گویی رنگ حنا را با انگشتهایش در هوا پخش میکند . شاید هم میخواست با تکان دادن شان خبر عروسی را در ذهن پدر جا کند. پدر که یادش آمد، الناز با یک نفس عمیق ملایم، دستهایش را روی دامنش قرار داد. رنگ قرمز حنا روی دامن صورتی رنگش دلنشین مینمود.
پدر چایاش را خلاص نکرده بود که مادر برگشت. صدایش را از حویلی شنیدیم. پدر باز ابروهایش را درهم کرد. مادر که وارد شد چادَریاش را از سرش برداشت و گوشه ای انداخت، همان طور که پدر وقتی وارد خانه شد خود را گوشه ای انداخت. چادری مادر به دیوار خورد و زمین افتاد. مادر هم خسته به نظر میآمد. شاید تحمل یکدیگر برایشان خلاص شده بود. چادری مادر آرام و بی رنگ ورو همان جا مچاله شد. مادرِ خوشحالم، با دیدن چهره پدر کمی خنده را از صورتش جمع کرد و پرسید: کی آمدید؟
– بسیار وقت است و منتظر آمدن تو. اما تو خانه و زندگیات را فراموش کردی و فقط در چرت کالاهایت هستی!
پشت لبها و چانه پدر چند دانه ریش وبروت دیده میشد. دو دانه بروتی که در انتهای لبهایش روییده بود بیشتر به چشم میآمد، چون هم زمان با گپ زدن پدر، تکان میخوردند.
مادر گفت: مرد! این قدر تُرشرویی نکن. فردا طوی داریم. کالا را به تن میکنم تا شما هم ببینید!
نگاهم به پاهای خینه کردهاش روی قالین افتاد. یاد پاهای زن در فیلم افتادم.
متوجه قهر پدر شدم. ناگهان صدای شرنگ شرنگ از اتاق کناری آمد. حتمی صدای لباس مادر بود، صدایش در مغز سرم میچرخید. الناز ایستاد شد و رفت. مادر صدایش کرد تا او هم کالایش را بپوشد. چشمم به پاهای خینه کردهاش بود. فرم پاهایش درست مثل پاهای پدر بود. کف پاهای صافی داشتند، با انگشتانی دراز و با فاصله. با خود گفتم اگر روزی الناز از آن کفشهای کوری بلند بپوشد چی کنم.
در راه توجهم به پدر بود. مدام به زنهایی سیل میکرد که چادری نداشتند، و با چشمهایش براندازشان میکرد. صدای شَرنگ شرنگ لباس مادر والناز بلندتر میشد. در یک قسمت فیلم، آن زن یک کالایی پوشید که با یک حرکت کوچک، پولکهای لباسش به صدا در میآمد، وموقع رقص صدای پیراهنش، موها را بر تن راست میکرد. صدای لباسها نزدیک تر میشدند. شاید مادر هم از همان کالای زن هندی پوشیده باشد. پدر را سَیل کردم. رنگی به رخسارش نمانده بود. اوهم میخکوب شده بود. شاید اوهم همان فکری را میکرد که من میکردم.
سرم را چرخاندم. مادر را دیدم. لباس پنجابیاش به تنش چسبیده بود. با پاهای خینه کردهاش مقابل پدر ایستاد شد و پرسید: مقبول شدهام؟ وقتی صدای پولکهای پای دامنش به پایان رسید، با دستهای خینه کردهاش، گلهای پیراهنش را نوازش کرد. دوباره یاد آن زن افتادم . او هم یک بار با لباس زیبایی مقابل مردی ایستاده بود و پرسید: زیبا شده ام؟!
پدر آرام دستش را روی زانویش ماند و مقابل مادر ایستاد شد.