صدا شبیه اصابت یک راکت بود. چنان ناگهانی از خواب پراندم که حس میکردم مغزم دارد در کاسه سرم تکان میخورد. توی رخت خوابم نشسته ماتم برده بود. صدای جیغ و داد اهالی ده توی گوشم میپیچید. پدرم را دیدم که پتویش را دور خودش پیچیده و بخاری که روی شیشه را گرفته با دستانش پاک میکند.
_بلند شو باچه پنجره خانه گل احمد آتش گرفته بلند شو لباس کن.
خانه گل احمد خانه رو به روی ما قرار داشت و تا به خانه آنها برسم بوران مو و سبیلهایم را پوشانده بود. در سوسوی چراغ گرد سوز خانه گل احمد و نور فانوس در دستم نگار را دیدم که کنار رخت خواب نشسته است. سنگ آتشین درست در امتداد گردن مرد به جای سر از هم پاشیده اش روی بالشت مخمل قرمز جا خوش کرده بود. بالشت به دو نیم شده بود. خانه بوی صدتا کبریت سوخته میداد و بوی پشم سوخته درون بالشت هم بر آن اضافه میشد. دستها و شانه های برهنه مرد از زیر لحاف بیرون بود. سر متلاشی شده مرد دور تا دور بالشت پخش شده بود. زیر پیراهنی خامک دوزی شده نگار در امتداد رشته های به هم چسبیده موهای مشکی بلندش خیس شده بود و به تنش چسبیده بود حوله کوچکی پشت سرش روی زمین افتاده بود. نگار یک تکه از جمجمه را که مویی کوتاه بر آن روییده بود را بر دست گرفت و بر آن خیره ماند. لبانش میلرزید. استخوان را به لبهایش نزدیک کرد تکه های سرخ و سفید مغز و خون به لبانش چسبید. باد و بوران از پنجره شکسته به داخل خانه می آمد و کمی از دود را با خودش از در باز پشت سرمان بیرون میبرد. مردم دهکده با سرعت به جمع آدمهای خانه اضافه میشدند. فانوس هایشان سایه ای لرزان از آدم های جلوی رویشان بر دیوار کاهگلی خانه می انداخت. اکثرا مرد بودند. پدرم عصایش را روی لحاف چهل تکه رها کرد و گرد خاک که از شکستن پنجره روی آن نشسته بود به همراه دانه های برف به هوا بلند شد.
_مردم ببینید با چشمهای خود ببینید عذاب خدا چگونه گناه کار را رسوا میکند خدا ترا بیامرزد مادر گل احمد اگر زنده بودی حتما این ننگ بزرگ تو را میکشت.
همه به نگار نگاه میکردند که استخوان را به سینه اش چسبانده بود هوای اتاق داشت خفه ام میکرد دور تا دور را آدمها پر کرده بودند و دود راهی برای گریختن نداشت. اشکهای نگار را دیدم. هیچ چیزی نمیگفت انگار سنگ زبان او را هم سوزانده بود.
من گفتم: شاید گل احمد است شاید برگشته محمد علی که رفت خبر فوت مادرش را برده بود.
پدرم با سرپا به دست های مرد زد.
_بببنید انگشتان دست عاشق نگار را. سه تا انگشتش نیست. این مرد جن زده لاغر گل احمد است.
پدرم استخوان را به زور از دستان نگار کشید. نگار پشت دست چپش را به صورتش چسباند در حالیکه محکم با دست راستش انگشتان دستش را گرفته بود. لبه های تیز استخوان دستش را بریده و خون تا ساعد دستش را سرخ رنگ کرد.
پدرم استخوان را روی دستش بلند کرد و به همه نشان داد این موی تازه تراشیده را ببینید این موی گل احمدی است که همیشه با مادر گل احمد سر کوتاه کردنش جنگ داشت.
_پدر گل احمد در کارخانه پرس آهن کار میکند شاید اتفاقی برایش افتاده همه شما یادتان هست وقتی پایم شکست یک مشت آدم شده بودم درد گشنه است و لقمه های بزرگ از تن آدم میخورد. گل احمدی که کسی را آنجا نداشت و غریب بود.
درست بود همه کس و کار او مادرش و تازه عروسش نگار بود. گل احمد پیش از عروسی هر ماه یک روز روی بام خانه ای که سر راه بود دمبوره به دست مینشست. آن روز همیشه روز آخر ماه بود که دختری از روستایی در همان حوالی پیاده می آمد و برای مادر بزرگ مادریش دارو می آورد. دنبوره و صدای گل احمد در روستا تک بود و ترانه نگارای او را دیگر همه روستا از بر شده بودند. تنها نگار بود که وقتی به روستایمان میامد انگار کور و کر است و با آن چادر فیروزه ای که بر روی کالای سفید گلدوزی شده اش میپوشید تند از کنار گل احمد می گذشت.
گل احمد به مردم گفته بود یک روز کمی دیرتر از همیشه به بام رسید و دید جای نغمه و آواز او سگ شکاری پدرم به پیشواز نگار رفته است. میدانی سگ ما جز بر روی اعضای خانواده ما روی همه پارس میکرد و به چند نفری هم حمله ور شده بود. پدرم چون علاقه خاصی به این سگ داشت او را نکشت اما به مردم اطمینان داد که جز در وقت شکار همیشه در زنجیر باشد. اما این بار زنجیر کهنه اش پاره شده و از آغل اش گریخته بود. نگار نان پتیر و دارو ها را میان بغچه پیچیده شده اش را به بغل گرفته مثل آهو میدوید و سگ از پشتش در جاده خلوت آن موقع روز میدویده. گل احمد میگفت از بام که پریدم پایین نگار زمین خورده بود نان پتیرش روی خاک نرم جاده غلط میزد که به پای من برخورد کرد و افتاد روی زمین. دندانهای سگ سیاه را دیده بود که پا و شلوار سفید خامک دوزی را چطور در لحظه پاره کرد. ضربه ای که گل احمد بر سر سگ فرود آورد آنقدر سنگین بود که چوب گردو دمبوره اش را خرد کرده بود. آرواره سگ سست شده و نگار برای اولین بار چشمهای گل احمد را دید چشمهایی که ترانه نگارا را با موسیقی دمبوره میخواند.
چند هفته بعد گل احمد با مادرش به خواستگاری نگار رفتند. من بارها از مادرم خواستم که به خواستگاری نگار برود اما پدرم همیشه مخالفت کرده بود و گفته بود او لیاقت عروس کدخدا شدن را ندارد. اما این بار خودش میخواست نگار عروسش شود تا پوزه قاتل سگش را به خاک بمالد. وقتی پدرم از خانه نگار برگشت قیافه اش از سگ سیاه شکاری اش ترسناکتر شده بود. کالایش را به زمین کوفت و گفت: زن بیوه این همه گله ای که گفتم را قبول نکرد و گفت بی دل دختر او را شوهر نمیدهد. یتیم دختر همان بهتر که زن همان گل احمد یتیم شود. مشتش را در هوا حواله من کرد
_او دیوانه خانه را نجس کردی
به خودم آمدم دیدم داسی را که در حال تیز کردنش بودم دستم را بریده است و خون دارد روی پیراهن و گلیم چکه میکند.
فردای خواستگاری پدرم فهمیدیم گل احمد هم اندازه پدرم برای نگار گله داده است گفته بود نمیخواهد قدر و قیمت نگار را پایین بیاورد. جز چند گوسفند و تکه ای کوچک زمین چیز دیگری برایشان نمانده بود. چند ماه بعد رفتنش به ایران میشد دوسال. تازه عروسش اما هر روز جای چند روز شکسته میشد حالا زنهای روستا بودند که زیربغلش را گرفته بودند تا تن مرد را رها کند. دسته ای از موهای خیسش افتاد روی سنگ آتشین و جز صدا داد و سوخت. اتاق خلوت تر شده بود و باد موهای جدا شده را در اتاق به گردش در آورد. خورشید که طلوع کرد میان میدان ده نگار زانو زده بود و پدرم پشت سرش ایستاده بود. پدر پاکی در دست از جلو سر نگار شروع کرد به تراشیدن. بوران حالا آرام گرفته بود تنها دانه های کوچک برف نرم نرمک میبارید. دستان پدر میلرزید و خون از پیشانی نگار جوی کشید و با خون صورت زخمی و کتک خورده نگار به هم پیوست. من جلو رفتم. مچ دست پدرم را گرفتم.
_بگزارید بقیه اش را من بتراشم.
نبض پدرم را حس میکردم که زیر انگشتانم محکم میکوبید. به چشمانم خیره شد و لبخندی زیر لبش زد که من معنی اش را خوب می فهمیدم. نفس عمیقی کشیدم دانه ای برفی که وارد بینی ام شد تنم را یخ کرد. موهای نگار روی برف سفید شبیه خطهای شکسته ای بود که پدرم با قلم نی خوش نویسی میکرد.پدرم بلند گفت این است عاقبت کاری که زنها میکنند خانه های بدون مرد بدون بزرگتر حالا باید به همان خانه برگردد. هنوز باورم نمیشد نگار معشوقی داشته آن هم این مرد با دست ناقصش. احساس میکردم باز هم باخته ام. سر نگار زیر دستم لرزید. خون را دیدم که از پشت گوشش جریان پیدا کرده است و از چانه اش روی برف میچکد. دستم را یک لحظه گذاشتم روی بریدگی. اما زنها هجوم آوردند و با ذغال صورت نگار را سیاه کردند و به لباس مخمل گل سرخش کثافت مالیدند. پدرم افسار خر سیاه و چموشش را گذاشت کف دستم. مردم ده تا پای اولین تپه ما را با شعرهای طعنه آمیز بدرقه کردند. از تپه که بالا میرفتیم یاد عروسی نگار افتادم که سوار بر اسب سفید می آمد افسار اسب به دست گل احمد بود و مردم شعر خوان به استقبال او آمدند همه ترانه نگارا را میخواندند.
بالای تپه خورشید مهربان تر شده بود. مردی دیدم که سوار بر الاغ از سوی دیگر تپه بالا می آید. میشناختمش از روستایی پایین تر از ما بود گفت گل احمد دیشب به خانه ما رسید. گفتیم بمان دیر وقت است دو ساعت راه است تا روستایتان قبول نکرد از خانه برای دستشویی بیرون رفت که پیاده زده به جاده آمده به خانه اش توی حیاط به پسر کوچکم گفته اگر زحمتی نیست فردا کوله بارش را من بیاورم که آوردم. از دیدن زنی که کت مردانه مرا به تن داشت تعجب کرده بود. نگار صورتش را با روسری ابریشمی که به او داده بودم پوشانده بود صورتش را باز کرد. مرد او را شناخت. لوازم گل احمد را تحویلش داد و من با تمام پول کار گل احمد نگار را به ایران آوردم. احمد کوچولو حالا که با قصه من خوابیده ای چقدر بیشتر شبیه گل احمدی کاش نگار باز هم به حرف می آمد تا نگارا را برایت میخواند تا زبان که باز کردی تو هم بخونی من که هیچ وقت نتوانستم همه اش را حفظ کنم.