داستان کوتاه «شش انگشتی»

مرد داخل قاب عکس می خندد. سیگار زیر لب گذاشته است. دودش را به بیرون از قاب پف می کند. دستار سفید و سیاهی بر سرش بسته است. کلاشینکفی در دست راست گرفته و پای چپش را بر سنگ سفیدی گذاشته است. روبه روی قاب می ایستی. با دست چپت یا بهتر بگویم با تنهـا انگشت دست چپت ریش های کم کم سفید شده ات را می خارانی مرد داخل قاب پایش را از روی سنگ بر می دارد. سیگار را با تنها انگشت دست چپش می گیرد دود سیگار را به هوا پف می کند.

برو برادر! جوانی ات هم چندان چیزی نبودی

.برو لوده از کویته تا پیشاورت, از قندهار تا کابل, از مزار تا بامیانت زیر دستان من بود

.خودت که خوب میدانی حالا پیر شده ایم, بادمان رفته است. یک وقت نام و نشانی داشتیم

«عجب جوانی ای داشتم»

«!نام و‌نشان که داشتی… شش انگشتی»

خودش می خندد.تو‌‌هم‌‌ می خندی. لامپ مهتابی هم شروع کرده است به چشمک‌‌ زدن. زن در قاب در اتاق ظاهر می شود. موهای موج دارش را روی شانه و سینه اش ریخته است. گردن بلند سفید و چشمان سایه زده اش نمایی به صورت کشیده اش داده است. دامن پیرهن بلند صورتی اش تا ساق‌های استخوانی اش بیش تر پایین نرفته است برهان سمت زن لبخندی می زند. رنگ‌ و‌ روی دندان هایش رفته است

«رقم لیلا شدی تو!»

«تو که کشتی ما را به این لیلا لیلا گفتنت. این مدلی اش را ندیده بودیم. آوردی نقش لیلا را برایت بازی کنیم یا…»

«یا که چی؟ بگو دیگر.»

برهان می خندد.

«باید هم بخندی. از ریش سفیدت خجالت بکش. دنبال لیلایت در کوچه و خیابان های تهران می گردی. قیافه اش کجا به لیلا می خورد!»

«دیگر ادامه نده. نمی‌ خواهم‌ بشنوم.»

«تا کی‌‌‌ می‌‌ خواهی از واقعیت فرار کنی؟»

«امشب را به حال خودم‌ بگذار.»

زن با پیچک‌‌‌ های انتهای مویش بازی می کند. چند‌ قدمی جلو کی می آید. حالا رو به روی برهان ایستاده است. با انگشتان استخوانی اش دستی به ریش های برهان می کشد

«ببین، با هم‌‌ دو‌ساعت قرار گذاشتیم‌. نمی‌ تونم‌ بیش تر بمونم. دیر برسم، شب بدون جا‌ می مونم‌.»

برهان دست هایش را به سمت زن دراز می کند.

دست هایت را دراز می‌ کنی‌. بازوهای‌ لاغرش‌ را میان‌ شش انگشت دست هایت می‌ گیری. فشارشان‌‌ می دهی. به سمت خودت می کشایی اش‌. شمارش دم‌ و‌ بازدم هایش به دستت می آید. هول نکرده است. این را می فهمی‌. کارش را بلد است. چشم‌ در چشم چشمان قهوه ای اش‌ می شوی

«خیر است خانم‌ جان! امشب با ما پیر مردها سر کردی‌، چیزی نمی‌ شه.»

بغلت می‌ کند. قدهای تان برابر است. دستانش را به پشت کمرت می رساند. یک لرزش دوست داشتنی‌ به سراغت می آید. سرش را روی شانه ات‌ می‌ گذارد، گرمی نفس هایش در گوشت می‌ پیچد. چشم چپت در لای آشفتگی‌ موهایش همه چیز را تار می‌ بیند. آرام در گوشت می گوید: «پیری و‌جوانی ات برام‌ مهم نیست؛ قضیه این است که سر یک‌ ساعتی باید جایی باشم.»

با دست هایت یورش می بری به پشتش. خط مقدم کمرش‌ را با انگشتت می شکنی. انگشتانت خوب می دانند برای آماده کردنش کدام‌ مسیر ها را بروند. سر روی شانه اش می گذاری

«حالا یک ساعت دیگر مانده است.»

پوز خندی می زند. دندان های سفیدش عجب نمایی دارند

«تو اصلا انگار این کاره نیستی؟ گفتی لباس بپوش، پوشیدم. حالا می خواهی چی کار کنم؟»

«آرام در گوشش می گویی: «برقص!»

امشب تو را یک چیزی شده است. می‌خواهی با تو برقصد؟ خوب می‌ فهمی‌ هنرش در چیزی غیر از رقصیدن‌ است.

«خیر است که رقصید. یک شب که هزار شب نمی شود.»

تو‌ هزاران شب مثل امشب را یک شب، یک‌ شب سر کردی. اگر سر به سر‌ عزرائيل نگذاری.

«هزار شب دیگر را یک شب، یک‌ شب گفته سر می کنی. تا به کی؟

چهره ی زن بهت و لبخند را یکی کرده است

«منظورت این است با تو‌ برقصم؟»

زن لبخندی روی لب های ماتیک زده اش نقش می بندد. سرش را پایین می اندازد. برهان نگاهش می کند. شاید دارد با استمرار نگاهش خواسته اش را اصرار می‌ کند

«.ببین، من رقص بلد نیستم. یک‌ کلام ختم کلام»

برهان انگشت های لاغر زن را لای انگشتانش می گیرد. دست زن را بلند می کند و‌ بالای سرش می‌ گیرد. زن را چند بار دور خودش می‌ چرخاند.

«مگه فرفره گیر آوردی؟»

زن در آغوش برهان از فرفره شدن باز می ایستد. حالا چشم‌ در چشم، لب به لب نفس اوست. زن دستش را در بین پاهای برهان می گذارد. پوزخند می زند

«دیدی گفتم این کاره نیستی»

«خیال کن‌ آوردمت تنها نباشم»

«جای لیلایت لباس پوشیدم. رقصاندی. انتظار نداری جای او‌خانه ات را تمیز کنم؟ لباس بشورم؟»

«من‌ از عهده ی خودم‌ بر می آیم‌. برای این چیزها نیاوردمت»

زن دور‌ برهان چرخی می زند. از پشت بغلش می‌ کند. دست هایش را دور سینه ی‌ برهان حلقه می کند.

«تو‌ که تنهایی، برو‌ زن‌ بگیر. یه هم سن و سالت را گیر بیار. جای اعتباری هایی مثل من، یه دائم بگیر»

برهان خودش را از حلقه ی دستان زن خلاص می کند.

«بعد از لیلا، فکر زن گرفتن را از سر خودم انداخته ام‌»

زن رو‌‌به روی طاقچه می ایستد. برهان در دو‌ لباس متفاوت در عکس ها خودنمایی می کند.

«جوانی هایت هم‌ که اهل جنگ‌ بودی»

برهان سرش را تکانی می دهد.

«هی… ما از خود جوانی داشتیم»

این را که می‌ گوید سمت قاب عکس روی دیوار زیر چشمی نگاهی می اندازد. مرد داخل قاب عکس هم چنان سیگار به لب دارد. چپ چپ نگاهی به برهان می اندازد و‌ می‌ خندد

«این عکس‌ های کجاست؟»

«افغانستان»

«کی؟ زمانی که آمریکا حمله کرد؟»

«مال خیلی قبل تر از آن… زمان حمله ی شوروی»

«واو!… چه جالب»

برهان قاب عکسی را که با کلاشینکف بالای تانک‌ گرفته است از زوی طاقچه بر می‌ دارد. قاب را به دست زن می دهد

«این‌‌ بعد از زمانی بود که احمدشاه مسعود وارد کابل شد. ما هم‌ بودیم‌. چند شبانه روز‌‌ خوشی‌ کردیم»

«تو‌ احمدشاه مسعود را دیدی؟»

«بله. احمدشاه مسعود را دیده م. در پاکستان بودیم‌، مجددی را دیدم. آقایی ربانی و حکمتیار را دیده م‌. آقای دوستم‌ را چند بار دیده م»

«جوانی هات آدم مهمی بودی پس»

برهان با تنها انگشت میانی دست چپش ریش هایش را می‌ خاراند.

«از کویته تا پیشاورت، از قندهار تا کابل، از مزار تا بامیان زیر دستان من بود»

مرد داخل قاب هم‌‌ چنان می خندد

«توی پاکستان چی کار می کردی؟»

«خوب، من پاکستانی ام»

«پس در افغانستان چی کار می‌ کردی‌؟»

زمان حمله ی شوروی بود. آواره های افغانی داخل پاکستان گفتند دست به دست شویم‌ مقابل شوروی. خزب و‌ خزب بازی شد»

«امریکا و پاکستان هم خوب پول می دادند. مه هم‌ با یکی‌ شان یک جای شدیم‌‌ …رفتیم افغانستان»

«باسه پول رفتی پس؟»

«هم پول، هم‌ ساعت تیری. پاکستان چندان کار درستی نیست»

برهان قاب عکس را سر جایش می‌ گذارد. قاب عکس دیگری را بر می‌ دارد. این بار‌‌‌ کلاشینکف به دست پایش را روی گلگیر جیپی گذاشته است

«این عکس می دانی مال کجاست؟ زمانی است که طالب ها می خواستند بامیان را خراب کند؟»

«تو‌ آن جا چی‌ کار می کردی؟»

«خوب من‌ هم‌ طالب بودم‌»

«تو پیش طالب ها چی‌ کار می کردی؟»

«کابل که‌ سقوط کرد و‌ حکومت به دست طالب افتاد. برادر و پسر عمویم در بین طالب ها بودند. ما هم‌ با خودشان بردند»

«اسیرت کردند؟»

«اسیرت برایی چی؟»

«علیه شان مگر نمی جنگیدی‌؟»

«گفتم‌ هیچ‌ فرقی برای من‌‌ نمی کرد. چه‌ طالب باشد، چه مجاهد»

برهان قاب عکس را از دست زن می گیرد، روی طاقچه می‌ گذارد. زن تنها انگشت میانی دست چپ برهان را می‌ گیرد

«انگشتانت را در آن جا به فنا دادی؟»

«انگشتانم‌ از بچگی‌ همین طوری بود»

«برای‌ چی‌؟»

«برای روزی گرفتن از خدا»

«تو‌ با این انگشتانت اون وقت چطوری از خدا روزی می‌ گیری»

«همان طور که تو با آن جایت از خدا روزی‌ می‌ گیری»

«چی‌‌‌ربطی داشت؟»

«گدایی، گدایی است. چه دستت را پیش مردم دراز کنی‌ چی جای دیگه ای از بدنت را»

زن خودش را در آیینه روی دیوار وارسی می‌ کند. دستی به موهای جلوی پیشانی اش می‌ کشد. نگاهش به برهان گیر می‌ کند در آیینه دارد ته ریشش را با انگشت میانی دست چپش می‌ خاراند. لبخندی گوشه ی لبش‌ چسب زده است

«به چی‌‌‌ داری با این دقت نگاه می کنی برهان؟»

«نگاهش کن چه قد و بالایی دارد. نه لاغر است، نه چاق. رنگ‌ گندمی دل کشی دارد. گردن و سینه اش مثل بلور می‌ ماند»

زن رویش را برمی گرداند. آب دهانش را قورت می‌ دهد

«شرط می بندم‌ کارمان به پنج دقیقه هم نمی‌ کشد»

«مطمئنی؟»

«اگر بیش تر شد. نصف پول را بی خیال می‌ شوم»

«قبول است. اول لباس های لیلا را در بیار و‌ آویزان کن. برایم‌‌‌ خیلی با ارزش‌‌‌ هستند»

زن لبخندی نه از روی شادی نثار می کند. تا از کنار برهان می‌ گذرد برهان‌ با کف دست ضربه ی محکمی به پشت زن می‌‌زند. چشمان زن از درد یا تعجب گرد می‌شود. برهان با نگاهش رفتن زن به سمت در را بدرقه می کند زن زیر لب پچ‌ پچ هایی می کند و می رود. مردی که بالای تانک‌ ایستاده بود خودش را از بالای تانک‌‌ پایین می اندارد. بند کلاشینکف را روی شانه اش سفت می‌ گیرد.

«آلوده احمق! پیر شدی، کلا عقلت را از دست داده ای»

برهان سمت طاقچه و‌عکس بر می گردد: «چطور مگه؟»

«بی شهور یادت نمی آید با همین‌ تانک‌ وارد بامیان شدیم‌. رو‌ به روی بت ایستادیم‌. یادت نیست شرط بسته بودی که چه کسی می‌ تواند صورت بت‌ را بزند. چند روپیه را به کمال بچه ی پیشاور باختی»

برهان‌‌ با تنها انگشت دست چپش ته ریش هایش را باز می خاراند. ته ریش هایت را می خارانی. هر چه فکر می کنی، یادت نمی آید. ذهنت پر شده از توهم‌ها، مشوش شده از یک مالیخولیا.

«خوب‌، پیری است؛ یک چیزهایی از یاد آدم‌ می رود»

«و‌ یک‌ چیزهایی اصلا از یاد آدم‌ نمی رود»

مرد جیپ سوار پایش را از روی گلگیر ماشین بر می‌ دارد.

«ا چنته! تو‌ عقلت را مورچه خورده. بی سر شدی. روی هر عکس نوشته کن‌ که مال کجاست»

«خیر است حالا. اشتباهی شد»

مرد جیپ سوار داد می زند: «چی خیر است! قرار بشینم که مرا جمله ی طالب ها یک جای حساب کنی؟»

«مرد تانک سوار سمت قاب دیگری نگاهی خشم‌ آلود می کند: «شما از مجاهد بودن تان چه نام نیک کردید؟»

«هر چی‌‌ که کردیم‌، آدمیت را از ریش قریش نکردیم‌. خر را که شلوار نپوشاندیم»

«آخ شکر، دیگ به دیگ‌ می گه کونت سیاه… شما چه کردید؟ افشار را به‌ خاک‌ ‌و خون کشیدید. خاکش را به خون مردم گل کردید»

«خفه شو‌‌طالب احمق!»

«خودت خفه شو مجاهد نکبت!»

هر دو‌ کلاش ها را به سمت هم می گیرند. برهان و‌ساطت می‌ کند. دستش را در بین دو‌قاب عکس قرار می‌ دهد

«حالا خیر است. گفتم‌ که اشتباه شد»

برهان تانک‌ سوار کلاش را سمت قاب دیگر می گیرد:

«نه ایلایم کن. من همین مجاهد را آدم کنم. تا دیروز با فراری های مصری و تونسی برادری می کرد، حالا آدم شده برای ما»

برهان جیب سوار هم‌ تفنگش را آماده ی شلیک می کند: «او‌ خر نافهم! همان ها بودند که شما قدرت گرفتید. پکول های تان را سوغات می بردند برای زن و‌ بچه شان»

داد می‌ زند

«خفه شوید مرده گاوها! گفتم‌ اشتباه شد. باز در ما چی فرقی می کند. کون لق مجاهدش و از طالبش. ما را چی غرض در جنگ‌ آن ها. کشتند و بردند و خوردند»

یک‌ حس عجیب به سراغت می‌ آید، انگار کسی در ذهنت به تو می‌ گوید برهان مواظب پشت سرت باش. یا که بگوید بر گرد. بر می‌ گردی. در‌ روشن و خاموش شدن اتاق تنها چیزی که وحشت آفرین است، یک جفت چشم در صورتی استخوانی، متصل به یک گردن دراز و مقداری از برهنگی‌ سینه است که از قاب در بیرون زده است. یک جفت چشم بدون ادای هیچ حرف صامت و مصوتی می پرسد که چه مرگت است

«هیچی نیست خانوم جان! با خودم داشتم صحبت می‌ کردم‌ یه ذره احساساتی شدم‌. شما ناراحت نباش… حاضر شدی؟ وقت مان کم مانده است»

زن سر و‌ گردنش را از قاب در بیرون می‌ کشد.

«زن‌ کم‌ بخت خیال می کند دیوانه هستم؟»

«نیستی؟ دیوانه نیستی که‌ این کارها را می‌ کنی؟»

«هوشیارهایش دیوانگی‌‌ ها می‌ کنند. از دیوانه چه انتظار است؟»

«خودت را با این حرف ها بازی نده. تا کی می خواهی ادامه بدهی؟»

«من شروع نکردم که تمام‌ کنم»

«دیگر نه از‌ مجاهد‌ین‌ خبری است، نه از طالبان»

«اگر همه شان زیر خاک‌ شوند، باز لیلای من زنده نمی شود»

صدای جیغ در کمد حواس برهان را به خود جلب می‌ کند. زن گویا کنجکاوی اش زیاد شده‌ است. این صدای در کمد لیلاست که از زنگ‌ زدگی این گونه شیون می کند. چشمان برهان به دیوار قفل می‌ شود. دیواری که پشت سرش کمدهای لباس را تکیه داده است. کمد‌ لباس لیلا را

یک‌ قدم‌، دو‌ قدم، پاهایش به زور از روی گلیم زیر پایش کنده می شود، جلو می رود. چشم‌ بر نمی دارد. آن‌ سوی دیوار را دارد می بیند. زن رفته است سراغ کمد‌‌ لیلا. درش را باز کرده است. حتما فضولی اش گل می‌ کند و بقچه ها را جابه جا می‌ کند و‌ بعدش برهان روی صندوقچه ی کنار دیوار می نشیند. سرش را به دیوار می چسباند. حالا بین او و کمد و بقچه های را شنید و بازدم های کش داری که از پره های دماغش بیرون می‌ دهد

«وای چه جالب! من‌ تا حالا چادر افغانی ندیده بودم‌. از این چشم بندها هم دارد. می شه بپوشمش؟»

از تو می‌ پرسد. جوابش را بده. می شه چادری را بپوشد؟ چرا لال‌‌ شدی؟ چرا چشم‌ هایت را بستی؟ چرا تنت به لرزه افتاده است؟ جوابم را بده. جواب زن را بده. لاقل بگو تو‌‌ حق نداری بروی سراغ آن بقچه ها. بهش بگو که آن ها یاد گار لیلا هستند. هیچ‌ کس حق ندارد به آن ها دست بزند

تو را چه‌‌ شده است؟ چرا لب هایت می‌ لرزند؟ چرا سیاهی چشمانت چسبیده اند به سقف کاسه ی چشمت؟ دوباره باز شروع شد؟ سعی کن‌ آرام نفس بکشی. تا چند لحظه ی دیگر وقتی که زن آمد این طرف دیوار، حتما کمکت می کند. آب برایت می آورد. طاقت بیار

چشمانت را ببند. آرام باش. خاطراتت در ذهنت مرور می شوند، مانند فیلم. حالا بر می گردی به عقب. مثل فیلم‌ها که به عقب برش می گردانند. از تهران خارج‌ بشو‌. حتی از ایران هم‌ بیا بیرون. آن سوی مرزها، در پاکستان، در کویته، پیش خانواده ات بر گرد. آن جا لباس سیاه پوشیده ای. همه می‌ آیند پیش تو برای تسلیت گفتن. نه، این جا‌ هم خبری نیست. بر گرد به عقب تر. برو‌ به افغانستان. برو به کابل. در میان بازار. همه چیز همان جا شروع شد و می شود. تو آن جا چی کار می کردی؟

«هیچ کار»

«نگو برای ساعت تیری رفته بودی؟»

«برای ساعت تیری نبود»

«آن آمبولانس سفید که کنار مغازه ها پارک شده است. مال شماست؟»

«بله»

«داخلش چیست؟»

«یک بمب»

«بگو آن جا چه اتفاقی افتاد»

ماشین را پارک کردیم. دو نفر بودیم. تا جایی که باید می شد دور ایستاد شدیم. بازار شلوغ بود، از مرد و زن، خرد و کلان برای خرید کردن. برای سیل کردن پنج دقیقه ای مانده بود تا انفجار. آن نفر دیگر آن طرف تر از من ایستاد شده بود داشت سمت دختران و زنان خنده گک می کرد. کدام‌شان را به گپ وادار می کرد. نگاهم سمت ماشین بود می دانستم کسی سراغش نمی رود. سمت رفیقم اشاره کردم که وقت کم مانده است فکرش در کارش باشد. داشتیم با اشاره با هم صحبت می کردیم که… که چی؟ لیلا را دیدی؟

«اولش شک داشتم. چادری خاکی اش را سر کرده بود. روی شانه هایش هم نقش یک گل را مهره دوزی کرده بود»

«یک گل مهره دوزی شده؟»

«یک بار او را با یک زن دیگر اشتباه گرفته بودم. چی می فهمی آدم زیر چادری پیر است یا جوان. از خودت هست یا نفـر مـردم. نشانه گذاشت سر شانه هایش را که دیگر اشتباه نگیرم»

«چی شد؟ خوب خودش بود؟»

«چشم هایم دنبال گلهای روی چادری اش می دوید. لـب هـایـم»

می‌خواست صدایش کند ليلا… ليلا! اما شرم خوردند یا ترسیدند

پاهایم مثل دلم دنبالش راه افتاد. شانه به شانه ی دیگران می خوردم، اما نگاهم خطا نمی خورد. می رفت و مرا دنبال خود می‌ برد. تصمیم گرفتم که نزدیکش شوم و صدایش کنم. نزدیکش شدم. عطر خودش بود چادری خودش بود. مطمئن بودم که لیلای من است. دستم را دراز کردم تا روی شانه اش بگذارم که دستی شانه ام را به عقب کشید. شانه که هیچ مرا با خودش می برد دست من دراز مانده بود سمت ليلا. دست هایم‌ به تمنای لیلا خالی تر از همیشه شده بود. لیلا از من دور می شد یا من از لیلا. فاصله داشت بین مان را به هم می زد. باید صدایش می‌ کردم. باید می‌گفتم که دور شود صدایش کردم لیلا… لیلا! چند زن روی شان را سمت من چرخاندند. بلا در پس شان. من لیلای خود را کار داشتم. می بایست بلندتر صدایش می کردم. داشت دورتر می شد. حتماً نشنیده بود. زور را در گلویم انداختم: ليلا… ليلا! رویش را چرخاند. مرا دید. ایستاد شده بود. اما کنار آمبولانس. دستم همچنان سمتش دراز بود. بیا… لیلا، بیا

فقط نگاهم می کرد. وقت نمانده بود. باید می گفتم تا متوجه می‌‌ شد. از کف پا تا مغز سرم داد زدم. بمب… بمب. یک به یک همه شروع کردند به جیغ زدن و دویدن. قیامتی شد خودم را از دست‌های رفیقم خلاص کردم. زدم به بین مردم. انگار در خلاف مسیر رودخانه شنا می کردم. یک قدم جلو می رفتم، چند قدم عقب مرا پس می فرستادند. لیلا می خواست خودش را به من برساند اما کمرش را انگار با طناب به آمبولانس بسته بودند. دستم به سمتش دراز بود. دستش را به سمتم دراز کرد. صدای انفجار که آمد، کل سهم من از دنیا فقط یک تکه آسمان آبی بود.

«پاشو… زنده ای؟ چرا این جا افتاده ای؟»

کاش آن روز نحس هیچ وقت نمی‌رسید. کاش نمی رفتم آنجا کاش لیلا می آمد بالای سرم و می گفت بیا برویم خانه

«این هذیان ها چیه که می گی‌؟ پاشو می گم! عجب غلطی کردم»

اومدم این جا کاش با لیلا فرار می کردیم از افغانستان حتی پاکستان هم؛ نمی رفتیم. می آوردمش شیراز تا قبر حافظ را نشانش بدهم. می برمش به قم، مشهد.

«تو را خدا پا بشو. تو که منو کشتی امشب پاشو»

«تو کی هستی؟ چی کارم داری؟»

«من ابله! من احمق! من کيم. نکنه باید قرص بخوری. بگو قرص هات کجاست؟»

«قرص چی، کار چی! تو لیلایی تو لیلای منی!»

«ليلا خر کیه؟ منو امشب آوردی خونه ات تا تنها نباشی یادت نیست؟»

«تو لیلایی این روبنده ی لیلاست. این چادری لیلاست. سر شانه هایش را خودش مهره دوزی کرده است این عطر لیلاست. من می شناسمش»

«تو که کشتی ما را با این لیلا لیلا کردنت. فقط چادری لیلا راپوشیده م»

زن زیر سر برهان را می گیرد و بلندش می کند. تکیه می دهـد بـه صندوقچه. زن لیوان آب را سمت لب های برهان می گیرد. برهان کم کم چشم هایش را باز کرده است.

«بیا آب بخور افتاده بودی این جا. داشتی هذیان می گفتی»

«کاش همه ی اینها هذیان بود… سراب بود»

لیوان آب را از دستش می گیرد. مقداری آب از کناره ی لب هایش سرازیر می شود. آب هنوز از گلویش پایین نرفته است که چشمش به لکه ی قرمز چادری می افتد. آب راه گلویش را می بندد. آب را از دهنش به بیرون می پاشد.

«انگار کسی یادت کرده است»

«.هیچ خری یاد من نمی کند… برو چادری را دربیار»

«چی گفتی؟… نفهمیدم»

«برو چادری را دربیار»

بزار یه لحظه تن من باشد… دو تا عکس بگیرم برای پروفایلم. بعد درش می آورم»

این بار برهان با صدای بلندتری می گوید: «برو چادری را دربیار»

زن جز این که مات و مبهوت برهان را نگاه کند، کار دیگری ازش بر نمی آید. مثل میخ نشسته است مقابل برهان.

برهان به خودش می آید. نفسش را آرام به سینه هدایت می کند:

«عزیزم! برو چادری را دربیار این تنها یادگار لیلا است. برایم خیلی عزیز است»

زن تنها کاری که می کند این است بر می خیزد. صد و هشتاد درجه می چرخد. بدون ادای یک کلمه، مانند یک رباط از در اتاق خارج می شود.

«لعنت… لعنت!»

دوباره تو را چی شده است؟ چرا سرش داد می زنی؟

«این بار چندم است که چادری را می شورم. اما هنوز…هنوز هم…»

«هنوز هم چی؟»

«هنوز هم جای لکه ی خون روی چادری است. خون لیلا هیچ نیست که پاک شود»

دوباره زن شیون در کمد را در می آورد. یعنی که او حالا چادری را در آورده است و دارد سر جایش می گذارد. برهان روی صندوقچه نشسته است. سرش را میان دو دستانش گرفته است. این لامپ مهتابی هم انگار جان دادنش نزدیک شده است

«خوش به حال این لیلا خانوم شما. معلومه خیلی دوستش داشتی»

«درست است. خیلی دوستش داشتم»

«نگفتی چطوری فوت کرد»

«آره فوت کرد. البته من کشتمش که فوت کرد. البته وقت مرگش نبود. شانزده هفده ساله آدم، کی وقت مردنش است. اگر من نمی کشتمش، الان بیست و چند سالش بود. شاید بچه دار می شدیم خیلی بچه دوست داشت می گفت بچه مزه ی زندگی است. چهار پسر، چهار دختر. اسم هایش را هم انتخاب کرده بود»

بس کن برهان! معلوم هست چه غلطی میکنی؟

«چی را بس کنم؟»

فقط پرسید چطوری فوت کرد. داری همه ی حرف‌های تان را برملا می کنی. فقط مانده است قصه ی شب زفاف تان را هم بگویی. سرت را بیاور بالا. ببین چطور دارد نگاهت می کند.

سرت را از لای دست‌هایت بیرون می کشی. این بار نه تنها سر و گردن و سینه اش نمایان است. بلکه پایش را از قاب در بیرون گذاشته است. صاف و بدون لک و مویی.

برهان می خواهد با یک لبخند تمام حرف‌ هایش را شوخی جلوه دهد. زن باز بدون کلامی تمام بدنش را از چهارچوب در بیرون می کشد.

ساعت مچی ات را نگاه می کنی وقت تان تمام شده است. طبق قرارتان باید پولش را بدهی. اما دریغ از یک هزار تومانی. چـی کـار می خواهی بکنی؟ البته کاری هم نکردید که پولی طلب کند. اما اگر برای گرفتن پولش رفت کوچه سر و صدا کرد، چه؟

مهتابی می میرد در کنج اتاق حالا همه جا تاریک است. اما از قرار معلوم باید برهان روی صندوقچه نشسته باشد و زن در حالت برهنگی آن سوی دیوار.

صدای افتادن یک شیء فلزی می آید. صدای اگزوز موتوری فضای خانه را در بر می گیرد. چند جوان در خیابان خواهر و مادر هم‌ دیگر را به هم می بافند صدای خرمستی دو گربه از بالای بام می آید شاید امشب هم از آنها خبرهایی باشد. صدای بسته شدن در شیشه ای خانه می آید و حالا دویدن روی موزاییک ها. در زنگ زده ی حیاط باز میشود و محکم به هم می خورد. اتاق روشن میشود برهان استارت مهتابی را عوض کرده است؛ دارد می رود سمت کمدها آن سوی دیوار انگار برای صاحب شدن زن غوغایی در خیابان ایجاد شده است. صدای جیرجیرک مزاحمی نت خشن خیابان را به آرامش دعوت می کند. برهان به اتاق بر می گردد. زیر لباسی سفیدی به دست دارد. روبه روی طاقچه می ایستد. مردی که سیگار به لب داشت، صدا میزند «چنته صاحب»

«چی کردی امشب؟ اختیارت در دست خودت نبود؟»

«خیر است. تیر شد»

برهان تانک سوار، از روی تانک پایین می شود.

«تو امشب زنک کم بخته زهره کف کردی. اگه سکته می کرد، چی»

«کار می کردی؟»

برهان جیپ سوار، پایش را از روی گلگیر بر می دارد. جلوتر می آید.

«لااقل یک کاری کردی تا چند وقت فکر این کارها را از سر دور می کند»

تانک سوار می گوید: «اگر هم خانه ی کدام نفــر رفـت، اول پرسان می کند که اهل کجاست. پاکستان است یا افغانستان. طالـب اسـت یـا مجاهد. پیر و مذهبش را دانه دانه می پرسد»

همه ی برهان ها با هم می خندند.

جیپ سوار می گوید:«این حرفها را گمش کن. امشب را چی کاسب شدیم آقا برهان؟»

برهان زیر پیرهنی زنانه را نشانش می دهد خنده ای می‌ کند از روی زیر پیرهنی، با تنها انگشت میانی دست چپش، ته ریشش را می خاراند سراغ صندوقچه می رود. در صندوقچه را باز می کند زیر پیرهنی زنانه را داخلش می اندازد؛ صندوقچه پر است از لباسهای زیر و لوازم زنانه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

خداداد حیدری